۱۳۹۲ تیر ۲, یکشنبه

من و خروس قندی

با سپاس از مهین عزیز

قبل از اینکه به رابطه من و خروس قندی بپردازم و بگویم چرا این تنها یک خوراکی کوکانه برایم نیست بلکه گوشه ایی کوچکی از زندگی من میباشد باید بگویم حال با گذشتن دهه ها قصدم بقول عوام ننه من غریبم گویی نیست بلکه میخواهم بگویم که یک نشانه کوچک یک چیزی که برای همه یک چیز پیش افتاده ایی بیش نیست برای کس دیگری میتواند زندگی یا قسمتی از زندگی باشد, باری حکایت من و خروس قندی بر میگردد به اواخر دهه 30 که دو سال بیشتر نداشتم  من و برادر نزد  پدر بعد از متارکه اش با مادر زندگی میکردیم و او برای اینکه جای خالی مادر را پر کند  از هیچ دریغ نمیکرد و برای شاد کامی ما و شاید شیرینی به زندگی ما بدهد هر شب موقع بازگشت از مغازه سر راه برایمان خروس قندی میخرید منکه بیاد ندارم اما بیقین هر شب انتظار او و خروس قندیش را کشیده ام.  برای این  بیاد ندارم که متاسفانه همان دوران شیرینی که با خروسک شکری داشتیم هم 2 سال بیشتر دوام نیاورد و پدر رفت و خروس های قندی را هم با خود برد و من حتی فرصت اینرا هم پیدا نکردم تا شکل و قد و قواره پدر را بخاطر بسپارم و تنها یادگاری هایی که از او برایم  ماند چند شکلک خاکستری وتصاویر گنگ مه آلودی از گربه خانه و کوزه سفالی که عجبا همان شب ساعتی قبل از هجرت پدر شکست . . . و همین خروس قندی که در سالهای اولیه ایی که به مادر بزرگ پیوسته بودم او برایم گاهی میخرید حال آیا همان مزه خانه پدری را میداد یانه چندان مهم نبود که متاسفانه با پیشرفت تکنولوژی و پیدا شدن کارخانه ها متعدد آبنبات و شکلات سازی آبنباتهای رنگ وارنگ و پیچیده شده در زرورق ساخت داخل و خارج بازار را گرفتند و کارگاه های خروس قندی ساز یکی پس از دیگری بسته شدند و برای من هرچه رنگ خروس قندی کمرنگ تر میشد و از بساط هله هوله فروشها دور میشد اندوهی وجودم را میگرفت, حس میکردم برگ هایی نایابی از   دفتر چه زندگیم را از دست میدهم که بخاطر همین هر وقت هر جا در بساط شانسی فروش کودکی یا هله هوله فروش کنار مدرسه ایی اگر میدیدم میخریدم  و زمانی که چوبش را دست میگرفتم و چشمانم را میبستم به اندازه عمر خوردنش خودرا درآنروزگاران حس میکردم و پدر را سایه میدیدم که عاقبت از خروس همان دسته چوبیش در دستم مانده بود و از پدر هم خاطرات خروس قندیش که آن دوران هم عمری کوتاه داشتن با هجرتم بپایان رسیدند و در این سی سال دوری از یار و دیار در کنار همه دلتنگی هایم خروس قندی هم جای خودش را دارد

۱۳۹۲ خرداد ۲۵, شنبه

از چهارراه گمرک تا کاخ مرمر

 



یک خاطره

از چهارراه گمرک تا کاخ مرمر

درزمستان سال 1356 که یکسالی از سر بازی من در کلانتری 16 میگذشت و در حوزه حفاظتی ما تنها قسمت پایین امیریه از چهارراه گمرک تا میدان راه آهن قرار داشت من هنوز در قسمت انتظامی که گشت در حوزه بود خدمت میکردم باری در یکی از شبهای زمستان آنسال رییس پاسدار ما زنده یاد استوار احمدی به من و ماموری که باهم بودیم و در جایی دیگر پست ما بود خبر داد که نوبت شبانه ما استثنا در قسمت بالای امیریه از چهارراه گمرک تا چهارراه پهلوی پایین یا سپه که کاخ مرمر واقع میباشد هست یعنی اینکه مارا به کلانتری 12 قرض داده اند بخاطر دیدار فردای شاه از آرامگاه پدرش رضا شاه که اخرین دیدارش هم بود در محدوده یاد شده با موتور گشت بزنیم و مانع پارک ماشین ها شویم و همچنین اگر با شیی و بسته مرموز برخورد کردیم خبر بدهیم باری از اولین ساعات نیمه شب ماموریت ما شروع شد که امیریه گویی بخواب رفته بود و تنها گهگاهی کسی را در تردد و عبور ماشینی را میشد دید و در اول ابوسعید در طبقه دوم هر از گاهی سرهنگ ازغندی رییس کلانتری12 از پشت پرده جلوی پنجره ظاهر میشد و گشت ماموران را برانداز و کنترل میکرد و همین امر باعث میشد که نتوانیم لحظه ایی جایی توقف کرده و استراحتی بکنیم و بد تر از همه اینکه بارش باران شدیدی هم شروع به باریدن کرده بود که هر دقیقه به وزن پالتوی ضخیم بر تن من میافزود که بطوری که مانع از تکان خوردنم میشد و بی خوابی و خیسی چنان کلافه کرده بود که هر دو تنها آرزویمان سحر شدن آنشب بود که بالاخره با هر جان کندنی بود شب را صبح کردیم و زمانی که مامور همراه مرا در سر مهدیخانی پیاده کرد حالا پالتوی خیس وزن قالیچه خیسی را پیدا کرده بودکه کشان کشان خودم را به خونه در کوچه سعادت رساندم و از خستگی تا غروب در خواب بودم خلاصه فردا که به کلانتری رفتم با ماموری که همراهش بودم روبرو شدم که با دلخوری خبر داد که گشت ما بیهوده بوده چرا که بنا به مصلحت شاه با هلی کوپتر به مزار پدرش رفته که باشنیدن این خبر لحظه ایی وا رفتم و یاد این که در ان شب کذایی که هر لحظه منتظر صبحش بودیم افتادم و. . . خلاصه مدتها حتی بعد از دگرگونیها با تلخی از آن شب امیریه و ظلمی که بما روا رفته بود بارها برای دوستان تعریف کرده ام و حالا بعد از سه دهه دوری باز هم نق میزنم که ایکاش آنشب سحر نمیشد و تامن همچنان در محله محبوبم بودم .

   از فیسبوک امیریه