۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

سینما داریوش (امیریه - تهران)



سال تحصیلی پنجاه مصادف بود با تب فیلمهای کاراته ایی که اکران بیش از نیمی از سینماها. مدرسه ما سر پل امیر بهادر تقریبا در ضلع مقابل سینما داریوش که اسمش اقبال آشتیانی ولی بخاطروضعیت مدرسه معروف به اقبال گدا طوری که از دبیرستان بیرون میامدیم چشممان میخورد به پرده سحر انگیز سینما داریوش که آنزمانها دوران طلایی آن بود وجزو گروه از سینماهای لاله زار که همزمان فیلم به اکران میاوردوهر روز در حیاط مدرسه حرف حرف فیلم بود وتوصیه آنهایی که دیده بودند برای آنهایی که ندیده بودن برای تماشا ویا خبر اینکه بزودی یا برنامه آینده چه خواهد بود که بیشتر ایگونه فیلمها پیشوند نامشان پنجه بود مرگبار آهنین فولادی و ... رسم سینما ها هم این بود فیلمهای جدیدشان روز های چهار شنبه به اکران میامد و سینما داریوش نیز مستثنی نبود.

چهار شنبه ایی بود هم زمان با فیلمی تازه که مدتها بین بچه ها تبلیغ شده بود و تماشایش نیز توصیه و شایعه بودبهترین سانس اولی هست که کامل تر میباشد بعدها ممکن هست صحنه هایی حذف گردد همین دلیلی بود در آن چهارشنبه بخصوص صبح فقدان برخی از شاگردان در حیاط محسوس بود بازار پچ پچ و درگوشی حرف زدن رایج تا بالاخره زنگ خورد وارد کلاس شدیم حدود یک سوم همشاگردیها نبودند همه به هم نگاه میکردند وبا نگاه ها پیامها رد وبدل میشد آقای دبیر از وضعیت کلافه تا زنگ تفریح بصدا درامد این بار امار وارقامی بود وتعداد غایبین کلاسها را به اطلاع هم رساندن که آقای محسنی ناظم مدرسه روی بالکن دفتر مدرسه ظاهر گردید و ماها را در ذهن خود سرانگشتی شمارشی و بازگشت به دفتر با صدای زنگ به کلاس برگشتیم ودقیقه ها میگذشتند از دبیر خبری نبود تا اینکه در باز شد بچه های غایب همراه با معلم وارد شدند که بر چهره بعضی ردی از نوازش ناظم پیدا سر ها رو به پایین هر کسی سر جای خویش و سکوتی مرگبار که با نصایح آموزگار شکسته شد و ما منتظر زنگ تفریح بعدی برای آگاهی بیشتر که زمان به کندی میگذشت بالاخره صدای زنگ بصدا در آمد و شتاب برای خروج از کلاس و حیاط مملو از شاگردان که در دسته هایی دور هم جمع بودند و هین پرسش که آیا کسی لو داده ویا اینکه آقای محسنی همچون جانی دالرکه خود کاشف معمای کجا بودن بچه ها که دوستی تعریف میکرد در نیمه های فیلم بود که چراغهای سالن روشن شد آقای ناظم به اتفاق چند نفر از معلمین و فراش مدرسه در میان سوت زدن و کف زدن وبدوبیراه دگر تماشا چیان بچه ها را از ردیف های سالن یکی یکی شکار کرده برون آورده و آقای محسنی همچون سردار فاتحی همراه ارتش خویش بچه ها را چون اسزای جنگی به مدرسه آورده وبعد از سرکوفت وسرزنش و گاهی نوازش فیزیکی تحویل دبیران مربوطه داده بود و من چقدر خوشحال که فیلم کاراته ایی دوست نداشتم.

۳ نظر:

Ali گفت...

خیلی با حال بود این خاطره. کاشکی اقلا این ناظم مدرسه یه همتی کرده بود و پول بلیط این بچه ها را از گیشه سینما پس گرفته بود. البته با وضع سابق توی سینما های ایران توش شک دارم که میتونست این کارو بکنه.

ناشناس گفت...

سلام. جالب بود.

ناشناس گفت...

بنده هنوز دستم نيومده كه اينجا وقتي كامنت ميذارم آدرس وبلاگم رو كجا بنويسم؟delamchoondaryast.persianblog.ir