۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

بیاد ناصر خان

دیروز مصادف بود با اولین سالگرد در گذشت زنده یاد ناصر حجازی که درفیس بوک امیریه یادش را گرامی داشتیم حیفم اومد که در وبلاگ امیریه که او یکی از بچه هایش بود از او یادی نکنم ونگم که چقدر جایش خالیست و این عکس زیبا را قرار ندم  آنهم عکسی که گویی یک دنیا حرف که برای گفتن دارد

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

Staying' alive

هفته پیش دانا سامر امروزرابین گیب چه شده که ایدول های (بت های ) جوانی ما یکی بعد از دیگری میروند

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

سفر سي ساله

حسین جان درود
 آنچه در زیر می‌آید سفرنامه من است تا سفرنامه شما چه باشد


سفر سي ساله

 
سفر سي ساله
 سفريست
از هياهو به سكوت
سفريست
از
لحظات تنهائي را
با او طي كردن
به
لحظات با او بودن را
بي او

   * **
سفر سي ساله
سفريست
هم چون رها شدن
از
چله كمان آ رش
در راستاى زمان
به

‍‍ ژرفناى آسايش

***
سفر سي ساله
سفريست
هم چون دگرديسي
از
پيله برون شد ن
زيستن و دگرگوني
به
در پيله شد ن

***
سفر سي ساله
سفريست
هم چون سفر در كوهسار
پيدايشي چو قطره
جهيدني ز چشمه
تلاشي براي تبخير نشدن
و.... پيوستن به اقيانوس
***

سفر سي ساله
سفريست
با ابتدا و بي انتها
از دانسته ها
به عمق وجود

***
سفر سي ساله
سفريست
با خود و در خود
سفريست
در ژرفناى وجود
و.... پيوستن به ابديت


***
سفر سي ساله
سفريست
از عشق به يار
به عشق به كردگار
در وادى نور

سفر سي ساله .........

حمید رزاقی بهار ۱۳۸۲


با اینکه به حمید پسری از پسران خوب قدیمی امیریه و از نسل روزگاران خوش گذشته دیر رسیدم و در این دنیای مجازی با او آشنا شدم بخود میبالم و همچنین از اینکه او با بزرگواری این افتخار را بمن داده که نظم و نثر روان و زیبایش را  اینجا و در فیسبوک امیریه درمعرض دید خوانندگان و بچه های محل قرار بدهم یا بعبارتی من ناشر آثارش باشم سپاسگذارم. تا به حال جدای  شعر زیبای سفرنامه حکایتها و خاطرات خواندنی با عناوین : کودکی , خانه حاج حسن , شرف الاسلامی ومدرسه رهنما ۱۳۴۱   درفیسبوک امیریه درج شده است
 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

سنتوری

دیروز با همسر در شهر همسایه بعد از ساعتها پرسه زدن در نیمروز بهاری که استثنا بر خلاف روزهای پیشین هوا چهره خوب خودش را نشان میداد وهمین باعث شده بود که پرنده های کوچک نغمه خوان هم بوجد بیایند. ما خسته شتابان از میان مرکز خرید شهر بسوی ایستگاه راه آهن در حرکت بودیم که خودرا زودتر به آنجا برسانیم که در میان راه نزدیک ایستگاه صدای موزیک آشنایی میخکوبم کرد. این صدای گیتار موزیسین خیابانی و یا صدای ساز سرخپوستهای شیلیایی و . . .  که هراز گاهی پیدایشان میشود نبود, صدای سازی از سرزمین من بود صدای ملکوتی سنتور که به این هوای مطبوع توصیف شده جلای خاصی میداد کنجکاو نگاهی به سمت صدا انداختم باور کردنی نبود پسرک آلمانی سنتوری را روی میز کوتاهی که روی آنرا رومیزی قلمکار اصفهان پوشانده بود قرار داده بود و با استادی آنرا مینواخت و رهگذران را با صدای اعجاب انگیز سازش از حرکت باز میداشت. ایستادم تا قطعه ایی که مینواخت تمام شد جلو رفته سلامی داده و با تمجید از کارش به او گفتم رومیزیش از سر زمین من است در جوابم گفت تمام اینها با دست اشاره به سازش و کاسه چوب که برای جمع آوری سکه هایی را که عابران میانداختند را گفت, همگی مال اونجاست. در پاسخ به پرسشم که چگونه  سنتور را آموخته پاسخ داد که در آغاز خودم شروع کردم و بعد از آقایی ایرانی در شهر بوخوم یاد گرفتم برای آنکه مزاحم کارش نشوم اجازه گرفتم عکسی از او بیاندازم و از او پرسیدم اشکالی ندارد در فیس بوک یا وبلاگم بگذارم با خوشحالی که نشان دهنده  رضایتش بود گفت نه, با او خداحافظی کردم  همینطور که فاصله میگرفتم هنوز صدای سنتورش  پشت سرم میامد وروح و جانم رانوازش میداد احساس ورزشکار قهرمانی را داشتم که در کشوری غریب سرود ملیش را مینوازند. در میان راه یادم افتاد هموطنی همچون من با دیدن این نوازنده با افتخار مطلبی در وبسایتی نوشته بود و حتی هموطنی هم فیلمی از اورا در یوتیوب گذاشته بود و حالا این سعادت نصیبم شده بود که از نزدیک شاهد خود و هنرش باشم