۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

نوروز نامه ایی دیگر . . .


عید نوروز از همان بدو ورود به اینجا که حال در آستانه پشت سر گذاشتن سومین دهه اش میباشم همواره از چند ماه مانده رسیدنش را روز شماری میکردم چرا که بیشتر از هر زمانی و هر بهانه ایی فرصتی بود که بجز خاطرات شیرینی که در گذشته از آن داشتم برایم زنده میکرد بلکه به یادم می آورد که کیستم و به کجا تعلق دارم و ریشه ام را در کجا جا گذاشته ام. در آن سالهای اولیه که هنوز از امکانات امروزی خبری نبود و تلفن هم براحتی و هم به ارزانی حال نبود دوستان و یاران را تقسیم کرده بودم, برای برخی نامه و برای عده دیگری کارت تبریکی و نزدیکترین ها را هم با تلفن برای عید دیدنی بسراغشان میرفتم و عده ایی هم به همین روش من به دیدارم میشتافتند و از غم غربتم میکاستند. همین امر باعث شده بود که روزی چندین بار بسراغ صندوق پستی خانه بروم و یا گوش بزنگ صدای تلفن بمانم . خلاصه آن حال و هوا هم برای خودش دنیایی بود عالمی داشتند که بخاطراتم پیوستند .اما جدای از اینها فراهم کردن فضای خانه که بوی عید بدهد هم از مشغولیات دیگرم بود که گاهی تنها سمبلی که دیده میشد سبزه ایی بود که سبز میکردم و این خواسته مادر بزرگ بود که اعتقاد شدیدی به آن داشت و انصافا تا زمان ازدواج هرگز سال نو را بی سبزه نگذاشتم البته چند عیدی هم با جر زدن و جانشین سازی سین هایی ,هفت سینی هم چیدم که بعدها با ورود همسر به زندگی هفت سین بصورت کلاسیکش به من بازگشت و خانه بیشتر از پیش بوی عید را داد و میده, اما افسوس که بازار نامه و کارت پستال کساد شد و ایمیل ها کوتاه که تنها برای انجام وظیفه و خالی نبودن عریضه رد و بدل میشوند جایگزینشان شدند و از طعم و مزه عید هایم کاستند وبدنبال آن هم همین سرعت انتقال اخبار که متاسفانه همگی یا بیشترشان هم خبرهای ناگواری میباشند تتمه آنرا هم که مانده بود گرفتند مانند همین دو عیدی که پشت سر گذاشتیم, بویژه عید امسال که از مصیبت ژاپن گرفته تا به خاک و خون کشیده شدن مردم بیگناه کشورها که برخا آنقدر غم انگیزند که آدمی درد خودش را از یاد میبرد . این نوشته و عکس بالا در جواب دوستانیکه از من پرسیده بودند که آیا به مراسم سنتی و فرهنگی ابا اجدادی خود پایبند هستم و آنها را برگزار میکنم یانه میباشد . باری تصویر بالا سفره امسال ما میباشد که نکته جالب آن وجود ماهی ها میباشد که برای دقایقی از دریایی که برایشان ساختیم جدایشان کرده و داخل تنگشان نمودییم وپای سفره آوردیم و نکته جالبترش داستان آنهاست که بترتیب قد بزرگتره سومین عیدش و متوسطه دومین و بالاخره کوچکه هم اولین عیدش بود که بگونه ایی حالا این سه از اهل بیت محسوب میشوند . خب حرف اهالی خانه شد و برای اینکه فرقی نگذاشته باشم باید بگویم که اگر ماهی ها زیبایی را به خانه و سفره هفت سین ما اهدا میکنند دو موجود دوست داشتنی دیگری هم هستند (قناری هایمان ) که یکی از آنها از چند هفته مانده به بهارو عید مژده آمدنش را با آواز هوش ربای روح انگیزش میدهد که متاسفانه پارسال این ماموریت را بوبوش و دخترک که در طول سال هر دوی آنها یکی بعد از دیگری بسوی ابدیت پرواز کردند, بعهده داشتند که امسال جایشان بسیارخالی بود اگر چه جانشینان دوست داشتنی آنها انگوری آوازه خوان و دوست زیبایش کاکلی در نغمه سرایی و آوردن بهار برایمان سنگ تمام گذاشتند.


برای دیدن تصاویر در اندازه اصلی روی آنها کلیک کنید



۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

گلهای امید . . .


بوی گل نرگس؟ نه، که بوی خوش عید است
شو پنجره بگشا که نسیم است و نوید است
رو خار غم از دل بکن ای دوست که نوروز,
هنگام درخشیدن گلهای امید است

۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

زیباترین چشمهای دنیا . . .

اخبار تلویزیون سراسری یا ملی آلمان که تنها یا بیشتر به خبرهای سیاسی روز آلمان و دنیا میپردازد به ندرت اتفاق میفتد خبری جانبی و غیر سیاسی را مطرح کند . در هفته ایی که گذشت برنامه خبر متاسفانه دو خبر ناگوار را به اطلاع عموم رساند اولی مربوط به کنوت Knutخرس سفید باغ وحش برلین بود و دومین خبر در گذشت الیزابت تیلور هنر پیشه معروف هالیوود بود .

1. زیباترین چشمان جهان برای همیشه بسته شد این عین واژه هایی بود که گوینده با تصویری از لیز تیلور , خبر مرگ او را به بینندگان داد. روزنامه ها وتمامی رسانه ها ی امروز آلمان هر کدام با تیترهایی از قبیل آخرین الهه هالیوود هم رفت , آخرین بازمانده بزرگان هالیوود بار سفر بست , ماتم در هالیوود برای الهه ایی با چشمان بنفش و . . . چه این چند عنوان و یا تمامی عناوین و تیترهایی را که رسانه تصاویر این بزرگ سینما را تزیین نمودند ,انصافا فراخور وی بود . الیزابت تیلور اگر چه دو دهه ایی که بعنوان زیباترین زن دنیا محسوب میشد و فیلمهایش مملو از طرفدارانش بود که همزمان با سینماهای جهان در کشور ما هم به روی اکران میرفت, مربوط میشود به سالها قبل از تولد من و همین امر هم باعث شده بود که او هنرپیشه محبوب من نباشد اما بالاخره در اکرانهای مجدد در ایران و یا در تلویزیون المان بارها فیلمهایی از او و حتی سریالی که همبازیش سگی بنام لسی Lassie بود را دیده ام و بالاخره دریافت دو جایزه اسکار را حق وی میدانم . اما آنچه که مرا فریفته این زن بزرگوار نمود یکی فعالیت او در حتی در دوران بیماریش برای بیماری ایدز و از همه بیشتر زمانی که مایکل جکسون که در شرایط بدش بخاطر پرونده سازی ها حالت آدمی زمین خورده را پیدا کرده بود که هر کسی لگدی میزد و میگذشت حتی خانواده اش برای منافع مالیشان نقل مجلس رسانه ها شده بودند و گاها ضد او نیز حرفی زده و افشاگری میکردند , الیزابت تیلور مانند خواهری و یا مادری مهربان اورا به آغوش کشید و سپر بلایش و تنها تکیه گاه و حامیش شد که تا مرگ مایکل همچنان دوست و یاورش بود . او با این حمایتش از مایکل و یا پرداختنش به بیمارهای ایدزی و غیره نشان داد که جوانمردی و یاری به همنوع را اگر در فیلم هایش خوب میتوانست بازی کند , این نقشش را در زندگی روزمره اش خیلی بهتر از روی پرده سینما اجرا میکرد .
برای اطلاع دوستان جوان , هم سن و سالهای من بیاد میاورند در دوران خوش گذشته در اوایل دهه پنجاه زمانی که هنوز لیز جزو ستارگان سینما بحساب میامد مانند ده ها و صد ها هنرمند مشهور مانند شارل آزناوور, نانا مسکوری, دمیس روسس, مارکاریان , آنتونیونی , کارایان ,آدامو, آلبانو و رومینا پاور ومیرل ماتیو . . . . سفری به ایران و چندین شهر از میهنمان داشت و تمام روزنامه ها و مجلات آنزمان پر بود از تصاویر و مصاحبه های وی که یاد او و ان دوران خوش یاد باد.

2. در شب عید ما , در برنامه ویژه خبری که مربوط میشد به مصیبت ژاپن وکه همراه بود با گزارشها و مصاحبه هایی با اهل فن, گوینده برنامه در قسمتی از آن اعلام کرد خبری را که میدهد اگرچه مربوط به این فاجعه نیست اما یکجورایی مربوط میشود و ادامه داد که کنوت خرس معروف باغ وحش برلین که سمبل واقعی برلین که سمبلش خرس میباشد بود, حال که چهار ساله شده بود درگذشت او ادامه داد از این رو به ژاپن مربوط میشود که از بیش از یک میلیون نفری که برای دیدن کنوت به باغ وحش یاد شده آمده بودند تعدادی هم از مردم ژاپن بودند .اما آنچه که مرا وادار کرد اشاره ایی به این دو خبر داشته باشم حقی هست که این دو موجود بر گردن آدمیان داشتند آنها هم موجب شادمانی بودند و هم هر کدام وجودشان و محبوبیتشان باعث میشد سفره هایی نان داشته باشند خواه فروشنده بلیط بازار سیاه فیلم لیز تیلور یا فروشنده کارت پستالهای کنوت دوست داشتنی بعبارتی آنها نفع داشتند که زیانی نداشتند و بی انصافی بود که بسادگی میگذشتم .

پینوشت :خبر خوش


Wir sind die neuen Knuts

این دوبرادر زیبا که بتازگی در باغ وحش شهر نورنبرگ بدنیا آمده اند به مردم دلداری میدهند نا راحت نباشید, حالا ما کنوت شما هستیم. در نوشته های بعدی در باره این دو موجود دوست داشتنی حتما خواهم نوشت .

۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

بهار بهار . . .

بهار بهار

بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود

( محمد علی بهمنی)

* * *
گلها جواب زمین اند به سلام آفتاب، نه زمستانی باش که بلرزانی، نه تابستانی باش که بسوزانی . بهاری باش تا برویانی.

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

بهارتان سبز , هر روزتان نوروز و نوروزتان پیروز باد.


کت شلوار عید . . .

قبل ازبیان حکایتم باید اینرا بگویم همانطور که در چند نوشته قبلی نوشتم اسفند فصل پنجم من است یعنی فصل دلتنگیهایم که سهم عمده آنهم مربوط میشود به یار و دیار , روزهای خوش گذشته و بیشترش هم از آن عزیز ترین موجود تمام زندگیم از آغاز تا انتها یعنی مادر بزرگ یگانه ام که در طول این ربع قرن هجرتم در آغاز دوری از او و بعدش هم سفر همیشگیش موجب شدند تا هر ساله در چنین ایامی احساس کنم عیدم چیزی مهمی را کم دارد .همین چند وقته که مصیبت مردم خوب ژاپن را دنبال میکنم میبنم تشابهی بین گذشته من و این مردمان بلا زده میباشد با این تفاوت که من خوشبختر بودم. اگر جدایی والدین در دوسالگی زلزله ایی بود و ورود نامادری و حکایتهایش اگر چه عمر آن دوران کوتاه پس لرزه اش بود جوانمرگ شدن پدر, خود سونامی در زندگی من و برادربود که کشتی های حیاتمان را دچار دریای متلاطم کرد که هر آن انتظار فاجعه ایی میرفت. در اوج واماندگیها و ناتوانیها در برابر امواج ویران کننده مادر بزرگ همچون فرشته ایی آسمانی ظاهر شد و سکان کشتی مرا بدست گرفت و خود ساحلی شد تا پهلو گیرد تا دریا از تلاطم بیفتد به راه خود ادامه دهد حال که به برکت همت و بزرگواری آن پیرزن با حرکات موزون آب دردریای آرام در حال حرکت هست, افسوس آن ملکه ملایکه ها نیست. 
  
مادر بزرگ یکی از خصوصیات اخلاقیش عجله اش بود که دست همه هفت ماهه ها را از پشت بشته بود. بعنوان مثال کرایه خانه را که باید اول ماه میپرداخت, یکهفته مانده میداد که برخا صدای صاحبخانه در میامد. دروغ چرا در بچگی این شتابزدگی اورا دوست داشتم که اگر قرار بود سفری برویم فرقی نمیکرد با قطار که راه آهن نزدیکمان بود یا با اتوبوس که آنزمانها هنوز ترمینالها نبودند و بیشتر شرکتهای مسافر بری در ناصر خسرو وتوپخانه و دور و برش بودند و آنجا هم بغل گوش خودمان بود, با وصف اینها حدافل دو ساعت مانده آنجا بودیم که فرصتی بود که دورو بر آنجا جولانی بدهم .خلاصه همین عجله را در تدارک عید و کارهایش داشتیم , بطوری که مردم شروع به خانه تکانی و غیره بودند ما که کارهایمان تمام شده بود هیچ , تقریباآماده پذیرایی از میهمانانمان بودیم . همیشه قبل از اینکه مادر بزرگ خانه تکانیش را شروع کند اولین کار که آنهم بین اواسط بهمن و شروع اسفند اتفاق میفتاد خرید کفش و لباس عید من بود. کفش مشکلی نبود که محله مرکز و عرضه کننده کفش به نقاط دیگر شهر و کشور بود و کفاشی تبریزی و درگاهی پاتوق هر ساله من و مادربزرگ بود. خرید کت شلوار ما را وادار میکرد به سبزه میدان و بازار آنجا برویم که چند سال اول زندگی با مادر بزرگ, بعلت طفولیت و شادی لباس نو براحتی انجام میشد اما وقتی بزرگتر شدم دیگر لباسهای بازار باب میلم نبود که صد ها دست همه شبیه بهم کنار هم ردیف شده بودند از این رو بنده خدا مادر بزرگ برای خشنودی من از باب همایون و ناصر خسرو شروع به خرید لباسهای عید من کرد. لباسهای آنجا همان هایی بودند که در بازار بود تنها دکور و کمی تعدادشان و کمی زرق و برق مغازه آدمی را به اشتباه میانداخت که فگر کند فرق میکنند . با بزرگ شدن من دیگر لباسهای آنجا هم مرا راضی نمیکرد البته به مادر بزرگ مستقیما نمیگفتم که دوست دارم منهم مثل بغضی بچه ها لباس عیدم راخیاط بدوزد به پرو اول و دوم بروم . . . اما او با هوش تر از آن بود که من فکرش را میکردم . کلاس پنجم ششم بودم که وقتی از مدرسه برگشتم دیدم مادرم با خواهرانم خانه ما هستند و مادر بزرگ کفت لباسهایت را در نیار میریم بیرون به عشق مادر که همراهمان بود نپرسیدم کجا میرویم که وقتی سوار تاکسی شدم شنیدم مادر به راننده گفت مخبر الدوله خلاصه آنجا که پیاده شدیم و وارد مغاذه گازرونی شدیم تازه فهمیدم برای خرید پارچه فاستونی برای لباس عید من آنجا آمده اییم. بر عکس هر سال که موقع خرید کت و شلوار سر مدل و رنگش با مادر بزرگ اختلاف سلیقه داشتیم آنجا تنها برای من پارچه مهم بود که به خیاطی خواهم رفت . همیشه موقع خرید مادر بزرگ مشکی را میگفت بد یمن است سورمه ایی هم گرد و خاک میگیرد, از قهوه ایی هم بیزار بود از کت سورمه ایی با دکمه های فلزی و طلایی و شلوار فلانل طوسی هم خوشش نمیامد که اونیفورمش مینامید و مناسب عید نمیدانست . مادر بزرگ طبق عادت که موقع خرید کت شلوار شلوار اضافی هم میخرید که عمر شلوار کوتاه است و لباس از دست میفتد آنجا هم پارچه انتخابیمان که آبی سیر رنگی بود, از فروشنده خواست به اندازه دو شلوار و یک کت بدهد و آستر سورمه ایی رنگی هم خرید. به خانه که بر گشتیم هر دو شاد بودیم اما مشکل یافتن خیاط بود اگرچه در محل چند دوزنده بودند ولی ما نه آشنایی و نه تجربه ایی داشتیم . در خیابان اسفندیاری بالاتر از مغازه بابای محسن ترشی که خیاطی بود که هم مداح بود و بالای منبر میرفت و هم خیاطی میکرد که نمیدانم کدام شیر پاک خورده ایی آنرا توصیه کرد که مادر بزرگ هم خوشحال که این مرد خدا و مداح اهل بیت حتما دست سبکی خواهد داشت که فردای آنروز پیش مداح رفتیم درست اولین روزهای اسفند بود شیخ اندازه های مرا گرفت و برای اولین پرو چند روز دیگر وقت داد حال چه حالی داشتم و روزها را که بکندی میگذشتند چگونه میشمردم جای خود , تا اینکه روز موعود رسید وقتی مراجعه کردیم بیماری شاگردش را بهانه کرد و گفت پس فردا بیایید . بعد از پرو اولیه چند روز دیگر را برای پرو نهایی تایین کرد که آنهم با تاخیر صورت گرفت و وعده داد فلان روز برای گرفتن لباس بروییم که اینبار چندین بار به فردا و یا پس فردا ما را راهی خانه کرد . برای مادر بزرگ بیچاره این تاخیر ها با داستان عجله اوامر غیر مترقبه ایی بود بطوری که از ترس اینکه خدایی ناکرده روز عید من لباس نداشته باشم فشار خونش بالا رفته و مریض شد. بالاخره درست دو روز مانده به عید بعد از نماز مغرب لباس را تحویلمان داد اگر چه خیال مادر بزرگ راحت شد و خنده به لبهایش برگشت اما من زیاد خوشحال نبودم که این آرزوی خیاطی رفتن من پیر زن را آزار داد . سال بعدش مادر بزرگ با بزرگواری باز تصمیم داشت پارچه بخرد هر چه اصرار کرد نخواستم و او مجبور شد تا مرا با یکی از پسران بزرگ فامیل راهی نادری کند و در مقابل گذشتن من خواست تلافی کرده باشد, اجازه داد بجز مشکی هر مدل و رنگی که دوست دارم بخرم .

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

جای خالی کاپیتان میداف و دیگر یاران . . .


رسم است که هر ساله در آخرین روزها یا شب جمعه آخر سال بیشتر مردم با رفتن به سر خاک عزیزانشان یادشان را گرامی میدارند از این رو منهم خواستم در اینجا از دوستان دنیای مجازی و بلاگ نویسان عزیزی که در این بهار و نوروزش جایشان خالیست یادی بکنم از پرنده اسیر امید رضا میر صیافی که در دو قدمی عید وبهار پرواز کرد از کاپیتان حمید میداف که در آغاز بهار شراع کشتیش را کشید و از این ساحل پر غوغاو آشفته به بندر آرامش ابدی راهی شد و بدنبالش فرزاد کمانگر که لاله ارغوانی بهاران گردید وبعد افسوس و صد افسوس نوبت به حسن سالکی نیا رسید که در آستانه بهار امید خدابیامرز بشود .
یاد یکایک این عزیزان و تمامی آنهایی که در این فصل سبز نیستند گرامی باد .

۱۳۸۹ اسفند ۲۵, چهارشنبه

همدردی . . .

بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی


ضمن همدردی با این ملت یزرگ برای دولت مردانش که از لحظه حادثه در کنار مردمشان هستند و برای مردمش که چنین بزرگوارانه و با متانت با این مصیبت کنار میایند سر تعظیم فرو میاورم .

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

چهار شنبه سوری / آخیر چرشنبه . . .


تنها بی بوته های بی بن و ریشه خرافات را عبادت مینامند و در مقابل فرهنگ و سنن مردمی را خرافات میدانند .






زردی من از تو، سرخی تو از من
غم برو شادی بيا، محنت برو روزی بيا

آذریها:
آتیل ماتیل چرشنبه
آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه

مازندرانی ها:

گل چهارشنبه سوری
درد و بلا رو ببری

گیلانی ها
گل گل چهارشنبه به حق پنج شنبه
زردي بشه، سرخي بايه نکبت بشه، دولت بايه

لرها
زردی مه د تو
سرخی تو د مه

خراسانیها
درد و بلام توکوزه
راه بیفته بره تو کوچه

پینوشت:

واژه های زیبای بالا مختصری از رنگین کمان دوست داشتنی سرزمین محبوبمان میباشد که امیدوارم اشکالات را گوشزد و از قلم افتاده ها را به آن اضافه کنید.

۱۳۸۹ اسفند ۲۲, یکشنبه

میهمانی بهار . . .

بیاد مادر بزرگ که هرساله در این ایام گلدان های شعمدانی هایش رابرای میهمانی بهار به حیاط خانه میبرد.


در راه

آنچه من می بینم
ماندن دریاست ،
رستن وازنورستن باغ است ،
کشتن شب به سوی روز است ،
گذرا بودن موج وگل و شبنم نیست .
گرچه ما می گذریم ،
راه می ماند .
غم نیست .

( اسماعیل خویی )

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

فصل پنجم . . .

تمام مردم جهان اگر دارای چهار فصل بهار , تابستان , پاییز و زمستان میباشند اما من و خیلی های دیگری مانند من فصل پنجمی داریم بنام دلتنگی که هر ساله با اسفند شروع میشود و با گذشت هر روز بیشتر از پیش خود را برخ میکشد .
فصل پنجم مجالیست برای رجعت که وقتی یاد روز های خوش گذشته میفتیم افسوس میخوریم که این رویای شیرین چه کوتاه و ناپایدار بوده است و وقتی یاد دوری امروزمان از یار و دیار, با وحشت به نفرین این کابوس میپردازیم که چرا پایانی ندارد .

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

هشتم مارچ . . .


هشتم مارچ
روز زن مبارک
زنده باد آزادی و برابری


سرود من زنم

جوانه می زنم
به روی زخم بر تنم
فقط به حکم بودنم
که من زنم، زنم، زنم

چو هم صدا شویم و
پا به پای هم رویم و
دست به دست هم دهیم و
از ستم رها شویم

جهان دیگری
بسازیم از برابری
به هم دلی و خواهری
جهان شاد و بهتری

نه سنگ و سارها
نه پای چوب دارها
نه گریه های بارها
نه ننگ و عارها

جهان دیگری
بسازیم از برابری
به هم دلی و خواهری
جهان شاد و بهتری


۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

بیاد پیر احمد آباد . . .

تنها ملت است که می­تواند راجع به سرنوشت خود و سرنوشت مملکت اظهار نظر کند .

دکتر محمد مصدق (۲۶ خرداد ۱۲۶۱ - ۱۴ اسفند ۱۳۴۵)



ستاره‌ی جاويد

در آسمان ِ وطن‌ای ستاره يکتايی
ميان ِ آن همه اختر هنوز تنهايی

تو را چه نور به گوهر سرشته است زمان
که هر چه دور شوی بيشتر هويدايی ؟

تو‌ای ستاره‌ی دنباله دار ِ آزادی
هنوز در ره پيموده روشنی زايی

اگر چه رهبر ديروزهای ما بودی
هنوز راهبر رهروان فردايی

ز نيش ِ طعنه‌ی ناپُختگان نيازردی
بزرگمردی و بر کودکان شکيبايی

هر آنکه دامن آلوده خواست پاک کند
به آبروی تو زد دامنش که دريايی

هر آنکه ماند به کارش دوباره يادت کرد
مگر طلسم گشايی ؟ مگر مسيحايی ؟

عدوی جان ِ تو هم يزد گرد و هم حَجّاج
برفت آن يک و اين هم رَوَد تو بر جايی

حسود ِ نام تو خودکامگان کهنه و نو
به نوبتند در اين رهگذر تو مانايی

ز هرزه لايی هر کوته آستين چه هراس
به پای تو نرسد دستشان که والايی

سرشته است زمان نام تو به نام وطن
درفش ميهن مايی هميشه برپايی

به نام پاک تو ايران هماره می‌بالد
تو‌ای ستاره‌ی جاويد مشعل مايی

نعمت آزرم

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

از امیریه . . .

کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست

make gif
محله دوست داشتنی من این تصاویر تعدادی از عکسهاییست از تو , که بچه محل نازنینی دیروز برایم فرستاد و من بارها نگاهت کردم و حسرتت را خوردم و 28 سال با تو بودن را بیاد آوردم و به تمامی آنچه که ربع قرنی مرا از تو دور ساخت لعنت فرستادم , اما دروغ چرا هر بار که نگاهت کردم دلم سوخت که به چنین روزی افتاده ایی که شناختت برای منکه عاشقت بوده و هستم هم سخت است ,حتما تو هم بسادگی من میخندی که از خود خبر ندارم و میگویی باز چند بنایی و تابلویی هستند که معرف من باشند تو چه داری و از تو چه مانده که نشان دهد مال این آب و خاکی و از امیریه ا یها . . .
پینوشت :
با سپاس از هم محله ایی نازنیم که با تصاویر ارسالیش امیریه را به غربت من آورد .