۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

زیبا

گلایه یک دختر خانم دبستانی عنوان نوشته ایست به قلم دوست گرامی در وبلاگش زن متولد ماکو که توصیه میکنم که بخوانید امروز که مطلب یاد شده را خواندم یاد داستان خودم افتادم قصه پر غصه ایی که با گذشت سالها هنوز نتوانسته ام فراموشش کنم و بارها وبارها برای برادر زاده ها وبچه های دیگر و دوستانم در طول این سالها این حکایت تلخ را بازگو کرده ام و جالب توجه است بگویم در همین ماه محرم و درست بعد از ظهر عاشورا اتفاق افتاد و شاید برای همین هم هست از یاد نیز نرفته و دیگر اینکه تصمیم داشتم هفته بعد در روز فاجعه بنویسم وحتی عنوانش را هم انتخاب کرده بودم زیبا سالار شهیدان که داستان شهر بانوی گرامی وادارم کرد زودتر بنویسم و به نام زیبا هم اکتفا کنم.
دوست داشتن حیوانات در خانواده ما تقریبا مورثی میباشد بویژه گربه و هر که از فامیل توانش را داشت در خانه اش نگاه میداشت در مورد من جدای ازتاثیر ژنی تنهاییم در خانه مادر بزرگ و نداشتن هم بازی و همانطور که در نوشته های قبلی بارها اشاره کرده ام و نداشتن رادیو و اینگونه وسایل باعث میشد بیشتر به این جهت سوق داده شوم و مخصوصا هم وفتی خانه خاله ام میرفتیم آتش این هوس بیشتر شعله ور میگردید که خالی از لطف نیست که مختصر توضیحی از خانه آنها که شبیه باغ وحشی کوچک از مجموعه حیوانات تقریبا خانگی که وجود آنان و پنج پسر خاله و شکل این خانه برایم در آنزمان همان بهشت موعود بود.خانه خاله ام خانه ایی خیلی فدیمی بود که با دربی قدیمی که وارد دالانی میشدیم که شبیه اتاق بود که فکر کنم همان هشتی باشد و آنجا دوباره دری به حیاط بزرگ آنها داشت که با پایین رفتن از چند پله کهنه سنگی وارد حیاط میشدیم که دورتادور حیاط اتاقهایی بود که به هم راه داشتند و دوباره در هر گوشه پله های سنگی و آجری بودند که با بالا رفتن از آنها وارد اتافها میشدیم و زیر تمامی این اتافها زیر زمین های متعددی بود از آب انبار تا انبار چوب و ذغال و . .ودر وسط حیاط حوضی بود به اندازه استخر کوچکی که پر از ماهی بود یکی از اتاقها متروکه که در گذشته مطبخ (آشپزخانه)خانه بود حال محل نگاه داری مرغ و خروسهای خاله بود که گاهی دو تا بوقلمون و اردک یا غاز به جمعشان میپیوست و شوهر خاله اینها را نگاه داشته بود اگر بلایی متوجه پسرانش خدایی ناکرده گشت بخوره با آنها آب انبار خانه هم در اختبار کبوتران بود البته کسی کفتر باز نبود فقط آنها نگاهداری میشدند زاد وولد میکردند وگاهی کبوتری هم از همسایه ایی میهمان میامد و ماندگار میشد که سر دسته آنها هم دده (پدر) بود کبوتر پیری که همسن من و پسر خاله همسنم بود و جای ویژه خود را در دل اهالی داشت ومستان که همان (مستانه) میباشد ما آذریها اینگونه صدا میزنیم گربه خانه و سوگلی صغیر و کبیر بود که گاهی علاقه بیش از حد پسر خاله ها به او که هرکس بشیوه خود محبتش را ابراز میکرد باعث زحمت این بیچاره میشد و هرساله هم نزدیکی های عید قربان دو راس گوسفند هم دوسه هفته ایی قاطی این خیل میشدند که گاهی هم در باز گشت از پیک نیک های آخر هفته برای حیوانات خانه پسر خاله ها سوغاتی همراه میاوردند که لاک پشت و خارپشتی بود که به سکنه آنجا افزوده شده بودند که خاله بیچاره علاوه برسیر کردن مردان خانه اش که باید برای هر کدام بفیه ساکنین خانه خوراک ویژه آنان را هم تهیه میکرد مخصوصا شبها که برای لاک پشت و خار پشت که خجالتی بودند وشبها از مخفی گاه های خود بیرون میامدند در ظرفهای جداگانه ایی غذای مخصوص آنها را در گوشه حیاط قرار میداد همین هیجان و شور و حال خانه خاله موجب التماس دعا های من به مادر بزرگ برای آوردن گربه ایی که هرگز اجابت هم نمیشد که حق هم با اوبود خانه مستاجری جای نگاهداری حیوان نیست حال بگذریم که در یکی از همین خانه ها گربه ایی غریبه در زیر زمین صاحیخانه بچه به دنیا آورد وچند صباحی که آنها ماندند که بزرگ شوند وبعد بیرون رانده شوند دلی از عزا در آوردم و منهم به پسر خاله ها توانستم پزی بدهم و به داشتن چند بچه گربه بادی به غبغب بیاندازم که عاقبت خود آنها یکی از آنها را صاحب شدند که جفتی برای مستان داشته باشند و اورا از تنهایی در بیاورند و چشمک خاله مهربان به مادر بزرگ که این گربه حسین میباشد ما نگاهش میداریم .
در همین دوران بود که جوجه ماشینی تازه به بازار آمده بود و مادر بزرگ یک دونه برایم خرید که خوشحالی غیر فابل وصفی داشتم با چه سلام صلواتی آنراآوردیم و در قوطی کفشی قرار دادیم واز دانه مخصوصی که فروشنده داده بود با مقداری آب برایش قرار دادیم هر چند دقیقه ایی بیرونش میاوردم و با اخطار مادر بزرگ که دستمالی باعث مرگش میشود از ترس در جعبه میگذاشتم و دقایقی بعد تکرار داستان با چه عشفی از مدرسه برمیگشتم خدا میداند وهمین موقع ها بود که برخلاف گفته مادر بزرگ که برایش دنبال نامی بودیم واو پیشنهاد نام فریح (هلو) که تورکی بود من نام زیبا را انتخاب کردم حالا چرا خودم هم نمیدانم چرا. خلاصه دوهفته اول که دوران سخت جوجه ها میباشد که آیا جان سالمی بدر برند را زیبا پشت سر گذاشت و یواش یواش جعبه کوچکتر میشد و او هم حالا میتوانست بیرون بیاید در آن بند نمیشد و هر روز که میگذشت انس و الفت وعلاقه من به او بیشتر میشد همانفدر هم زیبا وابستگیش به من بیشتر هر جا میرفتم دنبالم میامد دوصحنه زیبا چون خودش یکی وقتی که مشق مینوشتم وارد دفترم میشد و یا زمانی که غافل میشدیم وارد سفره میشد و بر حسب عادت ماکیان که با ناخنهایشان خاک را پس میزنند او در دفتر و سفره آن کار را انجام میداد که همراه با سر خوردن او بود باعث خنده ما میشد تا اینکه کم کم شاه پر هایش رشد کردند که بینوا را روی طاقچه و رف قرار میدادم تا بپرد که مدام با توپ وتشر مادر بزرگ همراه بود گناه دارد پایش میشکند اما من در فکر مسابقه با جوجه ناصر دوست همکلاسی که همسایه هم بودیم بودم که قابلیتهای جوجه ام را به رخش بکشم که یکی از آنها همان دنبال من آمدن بود و از جوی آب پریدنش که به عشق او که دنبالم میکشیدم خودم برای خرید نان میرفتم و اگر مهدی موش خیابان ما خلوت بود بدون اینکه دردستم بگیرم خودش را وادار میکردم رد بشود شاید باور کردنش مشکل باشد رابطه ایی که بین ما برقرار شده بود تا جایی زمان رفتن مدرسه از دستش جیم میشدم دنبالم نیاید یکبار از بالکن پایین پرید که من و مادر بزرگ ترسیدیم پایش شکسته باشد که بخیر گذشت البته من مشغولیتی جز او نداشتم تمام وقتم صرف او میشد جعبه اش هم از ابتدا شبها کنار من بود آب و دانه اش هم با من بود و . . . و برای همین بیش از حد پرداختن من به او باعث اهلی شدنش شده بود و کارهایی را که برخلاف خوی جوجه ها میباشد او انجام میداد . تا اینکه روز شوم فرا رسید عاشورا بود و طبق معمول هر ساله بادسته سینه زنی که از صبح در محله گشت میزد بودم و ظهر باآنها به تکیه بازگشتم که بعد از خوردن ناهار نذری نزد مادربزرگم قسمت زنانه رفتم که به خانه برگردیم که مادرم هم با خواهرانم آنجا بودند که قرار شد آنها هم با ما بیایند که هم استراحتی بکنیم و هم چایی بخوریم و من خیلی خوشحال بودم که میتوانم به مادرم که جدا از هم بودیم شاهکارهای زیبا را نشان بدهم در این افکار و مرور کارهای زیبا که از قلم نیفتد وارد کوچه بن بست ما که تنها سه خانه را در خود جای داده بود وپهنای آن به اندازه بازکردن دستان بود شدیم به در خانه که رسیدیم ومادر بزرگ در حال در آوردن کلید بود تک صدای جیک زیبا راشنیدم تا سرم را بلند کردم گربه که گلوی اورا در دهان داشت از دیوار ما به دیوار همسایه پرید و زیبا را هم با خود برد ومن چنان شوکه شده بودم وبی اختیار و بدون صدا اشکهایم پایین میامد که با آنکه برای اولین بار همزمان دو موجودداشتنی من که باهم سر مرا در آغوش گرفته بودند غم از دست دادن زیبا اجازه لذت بردن از این لحطه نادر را نمیداد که آن دو عزیز با صدایی توام با بغض وعده خرید چندین جوجه را بمن میدادند غافل از اینکه اگر تمامی جوجه های دنیا راهم بمن میدادند زیبای من نمیشد.

۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه

New Year

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

دختر زیبا و . . .

عکس بالا را از لحظه ایی که دیدم طوری فریفته اش شده ام که روزی چند بار نگاهش میکنم و این زیبایی طبیعی را بارها تحسین کردم و لکه های سیاهی را که بر سر و روی او میبینید از نفت سیاه تصویه نشده ایی که دولت عدل علی بر سر سفره آنان آورده نیست از فقریست که هدیه این مردان ها له ایی خدا بر آنان ارزانی داشته اند همانانی که سهم این کودک و تمامی کودکان این سرزمین بلا زده را یا روانه حسابهای شخصی خودکرده اند یا بصورت قرض ال پس نده با نام وام بانکی غارت نموده اند یا واریز حزب الله و امل و حماس کرده اند تا نسوان آنها با چاک سینه هایشان به ریش مابخندند و یا با حواله کردن پشتشان مانند تصویر روبرو و و . .
باری از لحظه دیدن تصویر دخترک که شیفته و واله اش شده ام واز دیروز تمامی حواس مرا به خود مشغول ساخته که بارها وبارها آرزو کردم تا توانش را داشتم که به روستایش میرفتم و این دخت ایران زمین را با آن مرغ یا خروسی که بالای سرش هست هر دو را در آغوش میگرفتم و سر و روی هر دویشان راهمانگونه که در عکس میباشد غرقه بوسه میکردم وامروز که اینجا بعد از تعطیلات چند روزه فروشگاه ها باز شدند و من برای تهیه مایحتاج روزانه رفته بودم در همه جا دخترک با من بود و هر لباس دخترانه زیبایی مانند خود را را که میدیدم اورا در آن مجسم میکردم و حسرت بودنش را میکشیدم و آرزوی خریدن آنها را برای او و با مشاهده هر عروسک باربی میدیدم دخترک من خود از تمامی باربیها سرتر است و مرغکش از هر باربی زیباتر .

اینجا هم روستا یا آبادی دخترک و هم بازیهایش و مرغک زیبایش و . . هست و روزی که من اورا شناختم از بد حادثه مقارن با پنجمین سالروز زلزله بم بود که بادیدن تصاویر خانه های در عکس که از قماش همان خانه های ویران شده آ ن فاجعه عظیم و با علم زلزله خیز بودن این مرز وبوم از وحشت عرق سردی بر تنم نشست و تصور. . . که دخترک ناز من با مرغ زیبایش بفریادم رسید که با نگاهی به چهره زیبای وحشیش اما با دنیایی معصومیت تا از این کابوس وحشتناک رهایی یابم .من که با شرمساری بجز اینکه وضعیت او وامثال اورا تا این حد که در توان قلم من میباشد رسم کنم و دیگران را با او آشنا کنم کاری دیگری نمیتوانم انجام دهم و اینجاست چاره ایی جز این ندارم که او وتمامی دخترکان میهن را به پروردگار بسپارم که خود حافظ جان یکایک آنها باشد واز او بخواهم که تمامی دختران سرزمین مادریم را هرچه زودتر از فقر و تبعیض و . . برهاند.

بقیه تصاویر مربوط به این مطلب را میتوانید در اینجا ببینند.

۱۳۸۷ دی ۲, دوشنبه

تهران - کریسمس , ژانویه



در روزگاران نه چندان دور در همین چند دهه گذشته در حکومت پیشین که مرز بندیهای دینی وجود نداشت و کسی هم به خاطر باورش مزیت بر دیگری نداشت ما مسلمانان که بخاطر کثرتمان اکثریت جامعه را تشکیل میدادیم و بقیه هم میهنان عزیزهم بنا بر اعتفادات مذهبی خود که تعدادشان اندک بود اقلیتهای دینی نامیده میشدند ولی این دلیلی نمیشد شهروندان درجه دو تلقی گردند و مانعی گردد که نتوانند به مقامات بالای مملکتی دست یابند و یا وارد مراکز آموزشی در هر سطحی گردند و همان آزادیهایی که ما داشتیم از برگذاری مراسم دینی و غیره آنها هم نداشتند باشند بجز آنکه قانون اساسی حامی آنان بود ومدافع حقوق شهروندیشان بود ما مردم همواره به آنها و باورهاشان احترام میگذاشتیم و آنها راهمواره هم میهن خود میدانستیم و میدانیم و امروزه که عده ایی از این عزیزان که مجبور به ترک خانه و آشیانه شده اند بدانند که هرجای این گیتی که باشند و به هر آیینی و مسلکی که گرایش داشته باشند آنها را تکه ایی جدا شده از وجود خود میدانیم و منتظریم که وطن از آفت زدوده شود و آنان به آغوش مام میهن باز گردند و این بار خیلی نزدیکتر از آن دوران شاد و بی دغدغه گذشته که دیوار به دیوار هم در کنار هم با عشق و محبت زندگی میکردیم زندگی کنیم و با یاری هم خانه ویران شده را دوباره برپا سازیم و آبروی از دست رفته اش را برایش باز گردانیم .
هدف از این نوشته بعد از مقدمه بالا از آنجایی که این روزها هموطنان مسیحی آماده برگذاری سالروز تولد پیامبر صلح دوستشان و سال نو میلادی میباشند بهانه ایست که من و آنانی که مانند من شاهد این ایام در دوران خوش گذشته بوده ایم مروری در خاطرات خود داشته باشیم و بیاد بیاوریم دورانی که بدون دغدغه و بغض و نفرت بودچه ساعات خوشی را در کنار هم داشتیم .
اصولا شب کریسمس مختص ارامنه و آسوری و. . پیروان حضرت عیسی بود ولی ژانویه اگرچه بنام آنها بود اما بیشتر بکام ما بود و با گذشت هر سال عمومی تر از پیش میشد که مطمعنااگر اوضاع و احوال بهم نمیخورد و با وضعیت فعلی دنیا و جهانی شدنها چه بسا شاید به تعطیلات رسمی افزوده هم میشد باری ازاوایل آخرین ماه پاییزی میشد با جنب وجوشی که بوجود میامد بوی عید را میشد حس کرد از تبلیغات هتلها رستورانها دیسکو ها و بویژه کاباره ها که خبر از برنامه ها و هنرمندان خود در شب ژانویه میدادند از سلطان جاز تا شاه ماهی هنر ایران و غیره که لازم به ذکر است که شاید تعداد انگشت شماری از هم میهنان مسیحی شرکت میکردند و در بست در اختیار مسلمانان بود مخصوصا کاباره ها که خیلی از حاجی بازاریها از قبل رزرو میکردند خلاصه همه در این عید زیبا سهیم میشدند واز برکتش لذتی میبردند و بقیه هم که اهل این حرفها نبودند در خانه از برنامه های متنوع تلویزیون که آنهم هرساله بهتر و حجم برنامه هایش بیشتر میشد سهمی از این شادی نصیبشان میگشت.
در بالا از جنب و جوش شهر گفتم که باید اضافه کنم که سوای آن در محلات مسیحی نشین بویژه محدوده حافظ از چهار راه عزیزخان تا شاهرضا چهار راه کالج از خیابن نادری و قوام السلطنه که خوشبختانه  همگی در نزدیکی ما بودند میشد دید  وقتی وارد آن منطقه میشدی که پر از مغازه های متعلق به مسیحیان بود و خانه هایی که در آنجا بودند از نقاشی های روی شیشه تا لامپهای رنگی کوچک و تزیین ویترینها مخصوصا اسباب بازی فروشیهای خیابان نادری و قرار دادن مجسمه ها و یا نصب تصاویر بابا نویل صف قهوه قروشی ریو در چهار راه استانبول و یا در پیاده روهای چهارراه کالج که مملو از درخت کاج بود و و . . اینها نه اینکه بوی عید را میداد بلکه در اینجا عید را با تمام وجود میشد حس و لمس کرد .
در ادامه یادی و خاطره ایی از دوستانی که همواره یادشان بخیر, زیر پل حافظ بین چهارراه یوسف آباد و استادیوم فرح یا چهار راه فرانسه کوچه ایی بود که نبش آن مغازه آغذیه فروشی بود که به یک زوج ارمنی سالخورده ایی تعلق داشت که با شکل و شمایل اغذیه فروشی های آنزمان خیلی فرق داشت که هر وقت که سر راهم قرار میگرفت بدون برو برگرد وارد آنجا میشدم چه این مغازه و اشیا موجود در آن و چه این زوج خود نوستالژی بودند دکان از تمیزی بقول عوام الناس همیشه برق میزد از ساعت دیوار تا یخچال پت و پهن آمریکایی آن تا پیشخوان چوبی و حتی چافویی که نان بورکی با آن بریده میشد تا تابلوهای تبلیغی کالاها و . . همگی متعلق به زمانهای دوری بودند و مانند مادام و عینکش که وفتی مشتری نبود با آن روزنامه آلیک را میخواند سنه های فراوانی را پشت سر گذاشته بودند و تنها و تنها وسیله نویی که وجود داشت تقویم میلادی روی دیوار بود و بس ,آنجا را بخاطر این خصوصیاتش دوست داشتم و همیشه هم سعی میکردم که گرسنگی خود را به آنجا ببرم تا با ساندویچی که موسیو یا مادام درست میکردند آن را رفع کنم آنها که دیگر آفتاب عمرشان لب بوم بود و گهگاهی بیماری باعث غیبت یکی از آنها , اما این دکان بی وقفه باز بود با آنکه چه بخاطر پرت بودن جایش و چه بعلت محدود بودن کالامشتریان زیادی نداشت اما این زن وشوهربرحسب عادت دیرینه و هم برای سرگرم نمودن خود و با باقیمانده توانشان مغازه را رو پا نگاه داشته بودند و همان چند کالایی را هم ارایه میکردند از بهترین نوع آن اجناس در آنزمان بود از ژانبون ومارتادلا و . . تولیدی میکاییلیان خیارشور نول درجه یک تا . . من ساندویچی را که مادام درست میکرد طور دیگری دوست داشتم چرا که او با موهای خاکستری که پشت سر خود جمعشان کرده بود و آن دامن فراخ مشگی زیرزانو و پیشبند ی که روی آن بسته بود و با آنکه کهولت باعث کندی او شده بود و سعی و کوشش او که میخواست که بنحو احسن آنرا درست کند مخصوصا از دورانی که بیشتر آشنا شده بودیم یک رابطه دوستی بین ما سه نفر نقش بسته بود وقتی مادام ساندویچ مرا تمام میکرد و با لهجه شیرین خود مرا خسین صدا میکرد آنرا دستم میداد همان احساسی را داشتم که در خانه گرفتن لقمه از دستان مادر بزرگ داشتم . بیاد میاورم در دهه پنجاه بود و دیماه وسط چله بزرگه نزدیکهای غروب که وارد مغازه آنها شدم مادام با همسرش هر کدام صفحه ایی روزنامه در دست داشتند با ورود من که با برفهایی که بر من نشسته بود ند شبیه آدم برفی متحرکی شده بودم واین باعث خنده هردوی آنها شد .مادام دستمالی آورد تا سر وصورتم را خشک کنم و موسیو هم فنجانی قهوه روی پیشخوان نهاد بعد هرسه روی صندلی کنار پنجره نشستیم و بارش برف را نگاه میکردیم و گپی میزدیم و گهگاهی مشتری می آمد چیزی میخرید و میبرد که صحبت برف شد که به مادام گفتم همیشه این روز که روز تولدم میباشد از خدا میخواهم برایم برف بفرستد و چقدر خوشحالم که امسال هم آرزویم را بر آورد با شنیدن حرفهای ما موسیو بلند شد رفت پشت پیشخوان و با سه استکان و شیشه ایی و دکا نزد ما بازگشت و هر دو برای سلامتی من نوشیدند و تا زمان تعطیل مغازه گپ زدیم و آنها از گذشته ها یشان گفتند و از خاطراتشان از جنگ جهانی و اقوامی که در برون مرز داشتند و . . که بعد از خداحافظی در تمام طول راه به این میاندیشیدم چه خوب میشد که مادام و موسیو پدر بزرگ و مادر بزرگ دیگرم بودند

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

جشن عشق و دوستی (Fest der Liebe)



جشن عشق و دوستی عنوانی است که آلمانیها به کریسمس و یا بقول خودشان وایناختن (Weihnachten )داده اند روز تولد پیامبرشان مسیح که با مختصر آشنایی با زندگی این پیامبر الهی که هرگز نه شمشیری کشید و نه خونی به زمین ریخت برای تحمیل دینی که مبلغش بود و با بقول برخی یگانه همسری را هم که انتخاب کرد بانویی از قوم خودش بود که به بدکاره ایی این زن زبانزد عام و خاص بود و از جامعه آنزمان طرد شده مریم مجدلیه (Mary Magdalene )پیغمبری که برای بعد از نبود خویش نه جانشینی برگزید و نه از امت خود خواست که به سلاله او بعد از او احترام بگذارند و.. .اینجاست که میبینی بحق روز تولدش را روز عشق و دوستی نامیده اند.


در ادامه برای عید عشق و دوستی از یکی دو ماه مانده به کریسمس به عناوین مختلف و برای نامهای متفاوت اما در کل برای یک هدف مشخص که کمک به هم نوع میباشد از هر طریقی که شده اعانه جمع میکنند چه برای نیازمندهای داخل کشورشان و چه محتاجانی در گوشه وکنار جهان که بنا بر آمارآلمانها همانگونه که در صادرات و سفرهای توریستی مقام اول را در دنیا دارند در این امر خیر اهدا کردن نیز اولند و دو نکته جالب توجه و قابل ذکر در سالهای اخیر با آنکه نرخ بیکاری بالا بود و بیکاری دامان جامعه را گرفته بود باز این امر مانع بذل وبخشش آنان نگردیده و بلکه مقدار کمکها نیز هرسال افزونتر نیز گشته و دوم احترام دولت به این عمل خیر خواهانه ملت است که به شهر وندان این اجازه را میدهد که مبلغ اهدایی خودرا در برگه های مالیاتی سالانه خود آنرا جز هزینه های خود منظور کنند که اداره دارایی آنرا در مازاد درآمد یا سود محاسبه کند.حال که به اینجا رسیدیم شاید خالی از لطف نباشد که اشاره ایی کنم به پیدایش و کار یکی از سازمانهای خیریه که امسال سی سالگی خود را پشت سر گذاشت بنام قلبی برای کودکان (EIN HERZ FÜR KINDER )که امسال در یک برنامه تلویزیونی سه ساعته از طریق تلفن وفاکس و . . توانست مبلغ 15.105.639 یورو جمع کند داستان بوجود آمدن این سازمان خیریه از این قرار است در سال 1978 از یکی از رادیوهای محلی آلمان آکسل اشپرینگه (Axel Springer ) ناشر بزرگ آلمان و صاحب پر تیراژ ترین روزنامه اروپا بنام بیلد(BILD ) میشنود هر ساله در کشور 1500 کودک قربانی حوادث رانندگی میشوند که بخاطر نبستن کمر ایمنی ویا بعلت کمبود چراغ راهنمایی وخط عابر پیاده جلوی مدارس و . . میباشد کمپین قلبی برای کودکان را راه میاندازد و این سازمان را برپا میکند ..

در ده سال اول 60 چراغ راهنمایی جلوی مدارس نصب میشود وهمینطور 300 محل بازی بچه ها ایمن میشود و 40 میلیون برچسب لوگوی این بنگاه بین مردم پخش میشود که به ماشینهای خود بچسبانند و با گذشت زمان فعالیتهای آن گسترده و جهانی میشودبا آنکه بنیان گذارش در سال 1985 دارفانی را وداع میگوید اما سازمان او با کمک وارثان او و یارانش به راه خود ادامه داده و میدهد و امروزه با ساختن پرورشگاه مدرسه و تقسیم غذا روزانه به نیازمندان و معالجه کودکان بیمار و . . از فعالیتهای آن میباشدو طبق گزارش این نهاد در آن به یاری به کودکان عراق و افغانستان و ایران اشاره شده است.نکته قابل ذکر دیگر بنا بر اساسنامه آن دوسوم کمک های دریافتی مصرف نیازمندان داخلی میگردد و یک سوم برای پروژه های بیرونی که همان مصداق چراغی که به خانه رواست به . . .


در آلمان ده ها یا صدها از اینگونه ارگانهای مستقل و غیر دولتی ومردمی وجود دارد که کمک های مردمی را جمع کرده و برای اهدافی که مشخص کرده اند عینا صرف میکنند و برای اثبات دست و دلبازی آلمانیها همینقدر که جوزپ کارراس(Josep Carreras )خواننده اسپانیایی اپرا که چند سال پیش به بیماری سرطان مبتلا شده بود و الحمد الله از چنگ این بیماری رهایی یافت بعد از بهبودیش او هم ارگانی را بنا نهاده که به بیماران سرطانی کمک میکند که وی هر ساله طی یک برنامه زنده در تلویزیون آلمان پول جمع میکند با آنکه او خارجی میباشد اما مردم درخواست اورا بی جواب نمیگذارند وهرساله چند میلیون یورویی به حساب خیریه وی واریز میکنند.
دو دهه ایی است که هر ساله شاهد اینگونه اعمال خیرانه میباشم و هر سال آرزومند اجرای چنین اعمال خیر و نوع دوستی در سرزمین ابا و اجدادی خود میگردم بویژه اوقاتی که مطلبی میخوانم یا تصویری میبینم از کودکان کار دختران گلفروش و. . .که میتوان با مردم به مردم کمک کرد آری سرزمینی که عده ا یی از شهروندانش به فرهنگ چندین هزار ساله و گفتار زرتشت و منشور پادشاهشان بخود میبالند و یا گروه دیگرشان به مسلمانی خود که دینشان تنها و برترین دین در برابری و مساوات میباشد به دنیایی فخر میفروشند باید خیلی زودتر از کفار و اجانب کمر همت را بسته به یاری مستمندان میشتافتند که اینهمه لا اقل کودک خیابانی نداشتیم .
در رژیم پیشین یادم میاید بودند آدمهای شریفی که عید نوروز کفش و لباس بچه های یتیم وندار دبستانی را به گردن میگرفتند که متاسفانه مردم به جای ترغیب و تشویق آنان به بدگویی آنان میپرداختند که اینکار شخص مزبور برای ارفاق اولیا مدرسه به فرزندش بوده که اینگونه برخورد باعث میشد دودش به چشم آن بچه ها برود طرف سال دیگر برای پیشگیری از چنین حرفهایی چنین بذل وبخششی نکند که کسی هم نبود به آن بی خردان بگوید اگر هم بر فرض چنین هم که باشد آیا به شادی ده ها بچه نمی ارزد آیا شخصی که پوشش صد یچه را تقبل میکتد آیا بطریق دیگر نمیتواند برای فرزندش نمره خوب بگیرد و اما بعد از انقلاب که حکومت عدل علی و غیره و ذالک که وعده اش داده شده بود و بجز روحانیون عده ایی کاسب آنهم نه از نوع شریفش یرای پیاده کردن حکومت ذگر شده بر سر کار آمدند وقتی جنگ تحمیلی پیش آمد و هموطنان جنگزده آواره شهر ها شدند و مردم بیچاره به درخواست ستادهای کمک رسانی لبیک گفته وهر کس بتوان خود مادی ومعنوی کمکی میکرد خود شاهد بودم که پتو های اهدایی در بازارچگونه خرید و فروش میشود و یا چند سال قبل زلزله شمال که پیش آمد خواندم هم وطنی که کیسه برنجی خریده بود وقتی گشوده بود این نوشته را یافته بود اهدا به زلزله زدگان عزیز که آخریش هم کرمان بود و سواستفاده هایی که صورت گرفت یا کمکهایی که بجای رسین بدست صاحبان اصلیش که زلزله زده ها بودند از جاهای دیگر سر در آوردند اینجاست که به سادگی خودم برای آرزوی چنین ارگانهایی در چنین دزد بازاری خنده ام میگیرد که منکه از دور شاهد این چند نمونه بوده ام مردم که شاهد خیلی بیشتر از این موارد بودند با چه اطمینانی کمک کنند وباور کنند که کمک هایشان به نیازمندان میرسد اینجاست که آرزو میکنم هر چه زودتر سرزمین محبوب آفت زده ام رها گردد و ما با یک فرهنگ درمانی بتوانیم نوروزمان را به جشن مهروزی همانگونه که سزاوار نامش و ذاتش میباشد مبدلش کنیم .به امید آنروز . .

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

از کرسی تا . . .


نیمه دوم آذر که مقارن است بقول دختر امیریه با آغاز فصل سردبرایم یاد آور یکی از شیرین ترین دوران زندگیم در سالهای دور روزگارانی که بدون دغدغه زندگی میکردیم وهمه بنوعی شاد بودیم چه خنده هایمان راستین بود و از قعر وجودمان و چه اشکهایمان که از احساسات پاک و بی آلایش آری برپایی کرسی که هر ساله اتفاق میفتاد وتکرار مکررات بود از ساعات خوش و خاطره انگیزیست که امروزه آرزوی تکرار ثانیه هایی از آن لحظات رادارم که افسوس بر عکس اتفاقات بد بویژه نوع تاریخی آن که تکرار میشوند خاطرات و ایام خوب را هر گز تکراری نبوده و گویی چون پرنده ایی که پرید دیگر پریده و حال چاره ایی نیست که تنها وتنها با یادشان خویش رابرای زمانی دلخوش ساخت و حال با این مقدمه باز از آنجایی که فردا 25 آذر است و ما بچه های قدیم و مادران دوره ما که عمرشان همواره پایدار باشد بیاد میاوریم این روز برای ما ها روز مادر بود و ویترین مغازه ها ی خرازی مملو از این جمله که مادر دوستت دارم و هدایای بسته بندی شده برای این منظور. پس اینجا با آرزوی اینکه روزی روز مادر ما با دگر کشورهای مترقی جهان در عصر گلوبال و دهکده جهانی همزمان باشد ویا لااقل دوباره برگردد به 25 آذر روز مادر ایرانی گردد پس با امید به آنروز 25 آذر را به مادران ایرانی تبریک گفته و باز گشت حقوق از دست رفته شان را از پروردگار خواهانم.
همانگونه که بارها در برخی نوشتهای پیشین اشاره کرده ام رشد من در دامان مادر بزرگ عزیز تر از جانم بود که بقول عوام الناس چرخ بازیگر چنین خواست درست در آغاز راه از دو دریای مهر و محبت والدین بی نصیب گردم و باز همان چرخ سوقم داد به اقیانوس بیکرانی از عشق و علاقه مهر و . . که همان آغوش مادربزرگ بود و چقدر هم خوشحالم که چنین شد چرا که این امر باعث شد در دنیایی که هر نوه ایی آرزو دارد لا اقل به مادر بزرگ نزدیک باشد من اورا تماما برای خود داشتم و از طرفی خیلی چیزهایی که راجع به این موجودات دوست داشتنی گفته میشود که بنظر برخی افسانه میرسد را از نزدیک حس و لمس کنم و بودنش را باور نمایم.
اصولا مادر بزرگهای تنها ,دو دسته اند که برخی با فرزند زندگی میکنند و بقیه مستقل میباشند و خانه و کاشانه ایی جدا طفلکی گروه اول مجبور به زندگی مدرن که اهالی منزل به آن پایبند میباشند هستند و تنها یادگار دوران گذشته آنها تنها چند شیی یا چیزی باشد که در چمدانی یا صندوق چوبی در زیر زمین خانه ها, اما در مقابل گروه دیگر چهار دیواریشان حتی وسایل مدرن هم وارد شده باشد باز در گوشه وکنار ردی واثری از گذشته و نوستالژیها بچشم میخورد و گاهی بعضی از خانه های آنها شبیه موزه های کوچکی ولی زنده میباشند که هر چیزی داستان وتاریخ خود را دارد مانند خانه ما وبرخی از اشیا مادر بزرگ که دهه هایی و یا قرنی را پشت سر گذاشته بودند مثلا چرخ خیاطی دستی سینگر اولین سری بخاری علاالدین انگلیس یا فلاسک یخ عقاب نشان نسل اول ساعتهای شماطه دار بشقاب مرغی و. .یا گردسوزی با قارپوز بقول او یعنی حباب ظروف مسی جهاز وی تا تعدادی بیادگار ازیک صندوق اسکناس نیکولای تزار روسی که باطل شده بود تا ظروف مسی جهازش که هرساله دست گرفته به مسگر برای سفید کردن می بردیم و . . .
آری هرسال در نیمه دوم آذر چند روزی به آغاز چله بزرگه کرسی برپا میشد و لحاف کرسی پشم که تقریبا بزرگی اندازه اتاق را داشت روی آن انداخته میشد این لحاف رویه اش هم که هرسال شسته یا عوض میشد برخلاف لحافهایمان چلوار سفید نبود بلکه پارچه ایی گلدار ریز چرکتاب بود ما آذریها همانطور که از پنبه یا ابر استفاده نمیکنیم برای رویه از دبیت رنگی نیز برخلاف دیگران استفاده نمیکنیم باری بر روی کرسی پارچه سفیدی مانند رومیزی پهن میشدکه مادر بزرگ برای نوشتن مشقهایم روی آن بر میداشت البته نوشتن خط درشت یا ریز با دوات ممنوع بود از خوش شانسی قد و قواره اتاق طوری بود که سه جا با تکیه گاه درست میشد که بالا برای میهمان بود با متکاهای بزرگ وویژه با روی ساتن و ودر وسط آن پارچه سفیدی که گلدوزیهای زیبای آن کار خاله بود که کلاس میرفت که چندین دهه کارهایش خانه مادر بزرگ را تزیین میکرد من و مادر بزرگ جایمان روبروی هم بود آخ چه لذتی داشت تماشای بارش برف که دانه هایش را باد پرواز میداد از توی کرسی از پشت پشت دری که کنار کشیده شده بود. آفتابه مسی کوچک و تمیزی مخصوص کرسی داشتیم که مادر بزرگ در سمت خود به پایه کرسی میبست تا صبحا با آب ولرم آن دست وصورت خودرا بشورم و دیگر چند کیسه پارچه ایی سمت او بود که هر کدام تنقلاتی مانند تخمه و نخود و کشمش و خشکبار دیگر برای حفاظت از رطوبت و در دسترس بودن که شبها با میوه بعنوان شب چره میخوردیم و تنها نقصان دنیای زیبای ما نبود رادیو تلویزیون بود ویا لااقل همبازی برای من که بیچاره وسایل طرب را تنها بخاطر برباد دادن آخرت تهیه نمیکرد و لی دومی را با فدا کاری جبران میکرد حال با گفتن چیستانی یا خاطره ایی و اگر هم حوسله داشت با هم کبرت بازی میکردیم که با تمام جر زدنها و تقلب بازهم همیشه برنده او بود و دست آخر بعد از خاموشی شنیدن قصه ایی اگرچه بارها شنیده و حفظ بودم از ملک جمشید و شمس وزیر و شاه عباس تا حسن کچل و غیره که اگر که بیشتر مواقع که خوابم میبرد فردا دوباره تکرار آن از جایی که خوابم برده بود شبهایمان چنین روز میشد و روزها هم تمام عشقم اینکه به خانه بیایم و کف پاهایم را به تنه گرم منقل کرسی بچسبانم و فراموش نشدنی ترین روز روزهای کرسی داری مربوط به زمانی میشد که مادر بزرگ درظرف سفالینی که برای کرسی خریداری شده بود وفتی من مدرسه میرفتم سوپایه بزبان او که همان سه پایه کوتاهی بود را وسط منقل قرار میدادو در داخل ظرف یاد شده آبگوشت بار میگذاشت و وقتی من از مدرسه میامدم دیدن سفره آماده با نان سنگک تازه که با پا درد ی که همواره داشت در سرما رفته خریده بود و ترشی ساخت خودش که زبانزد فامیل بود وقتی لحاف را بالا میزد تا ظرف را بیرون بیاورد هنوزهم بوی خوش آنرا بیاد میاورم مشامم را نوازش میدادو مراکه آبگوشت غذای دلخواهم نبود بوی مطلوب آن طوری مستم میکرد که با ولع و اشتهای خاصی آنرا میخوردم و باز از فرشته حیاتم میخواستم بیشتر و بیشتر از آن بپزد.
در اوایل جاذبه کرسی ما موجب شده بود پسر خاله ها که ماشااله تعدادشان زیاد بود برای آمدن به منزل بین برادران رقابتی در گیرد و خاله که ملاحظه مادرش را میکرد در یکی از اتاقهای منزلشان بناچار کرسی برای بچه هایش برپا کرد گاهی که آنجا میرفتم با آنکه در خانه خاله از داخل کرسی میتوانستی تلویزیون نگاه کنی یا حتی چهارشنبه ها دراز کشیده ماجراهای جانی دالر را از رادیو بشنوی و در همان حالت دنبال یافتن پاسخ باشی با تمام اینهمه مزایا و لوس کردن خاله مرابرای پسر خاله ها و حتی خود من کرسی خانم نامی که مادر بزرگ را صدا میزدیم چیز دیگری بود تو گویی از کرسی او اینکه ساتع میشد گرما نبود بلکه مهر ومحبت این پیرزن بود که بیرون میامد و جسم و روح آدم را در برمیگرفت و هم گرما میبخشید و هم آرامش, روان پاک و بزرگش همواره شاد باد.

توضیح:تصویر بالا را خیلی وقت پیش پیدا کردم که متاسفانه نام سایت در زیر آن نمیباشد و بهمین خاطر نمیتوانم نام آنرا درج کنم از آنجاییکه عکس فوق برای بیان خاطره ایی استفاده شده امیدوارم صاحب آن اینرا خرده نگیرد واگر تصادفا آنرا دید مرا آگاه سازد تا نام ونشان وی را درج نمایم .

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

غنچه هایی که در غربت میشکفند


اصولا شهروندان کشورها یا برای زندگی بهتر (از نظر اقتصادی)و یابرای فرار از خفقان و دست یابی به آزادی دست به مهاجرت میزنند که در مورد ما ایرانیان انگیزه دوم دلیلی برای ترک سرزمین ابا اجدادیمان میباشد چرا که زندگی بهتر را نسبتا در گذشته همه داشتیم که بهمین علت در رژیم پیشین تعداد مهاجرینمان در مقایسه با امروز به تعداد انگشتان دست هم نمیرسید باری با آمدن حکومت جدید شاید در طول تاریخ چند هزارساله سرزمین ما اولین بار بود که چنبن عده زیادی دست به ترک دیار زدند که هنوز هم ادامه دارد با آنکه در سالهای اخیر پذیرش اتباع بیگانه از جانب کشورهای غربی سخت و برخی جاها غیر ممکن گشته اما این دلیلی نشده که کسی بفکر خروج نباشد چه بسا هر کسی بدنبال روزنه ایی برای فرار از جهنمی که برپا شده میباشد که برای مثال ثبت نام عده بیشماری از هموطنان هر ساله در قرعه کشی کارت سبز آمریکا دلیلی بر این مدعاست.اگرچه بنظر خودمان عده زیادی هستیم که به خارج آمده ایم اما در مقایسه با مهاجران حرفه ایی که سالهای طولانیست و خیلی پیش از ما دست به این حرکت زده اند در تمامی کشورهایی که پراکنده شده ایم و هستیم در اقلیتیم اما طبق آماری که کشورهای میزبان ارایه میکنند با تمامی اقلیت بودنمان در مفایسه با دیگر مهاجران و نسبت تعدادی ما با آنها از لحاظ موفقیت مقام بالایی را دارا میباشیم که بجز موفقیتهای مادی و شغلی در زمینه تحصیل آنهم در دانشگاه از اقوام دیگر دانشجویان بیشتری داشته و داریم و همچنین اساتید بیشماری در دانشگاه های غربی داریم که برخی یا از پاکسازی شده های انقلاب فرهنگی میباشند برخی از بازنشسته های اجباری و عده ای هم یا عرصه به آنها تنگ گشته بوده ویا بگقته رژیم مفسدانی بوده اند توانسته اند جان بدر برند که همگی در دانشگاه های معتبر به تدریس مشغولند و عده ایی هم هستند برون از خانه رشد ونمو کرده اند و توانسته اند به مدارج عالی دست یابندمثل خانم دکتر پردیس ثابتی که در بهار امسال در لیست صد نابغه جهان قرار داشت اینک از سوی سی ان ان بعنوان یکی از هشت نابغه جهان انتخاب شده است که لازم بذکر میباشد که او یکی از سه زنی میباشد که در تاریخ دانشگاه هاروارد توانسته است با معدل 100 فارغ التحصیل گردد وبخاطر همین موفقیت بود که دانشگاه نامبرده از وی خواست تا درهاوارد تدریس کند خانم دکتر پردیس ثابتی بجز آنکه درزمینه مالاريا و توبوكلوسيت پژوهش میکند و برای ریشه کن کردن این بیماری که سالیانه جان میلیونها نفر را میگیرد کار میکند از آنجایی که به موسیقی علاقه دارد در گروهی بنام Thousand days [هزار روز]نیز میخواند که از گروه یاد شده تا بحال سه آلبوم به با زار آمده است اطلاعات بیشتر. . .
هروقت که خبر موفقیت هم میهنان ناز نینم را در اقصا نقاط دنیا بویژه جوانان را میشنوم این غنچه هایی که در غربت شکفته میشوند همان قدر که به وجودشان افتخار میکنم و شاد میگردم در مقابل همان قدر هم غمگین و افسرده میگردم که کشور خزان زده من در حسرت گلبرگیست در حالی که شکوفه ها و غنچه هایش باغ دیگران را گلستان میسازد مخصوصا زمانی که نام یکی از این اساتید را که در دانشگاهی چون سوربن و هاوارد و آکسفورد و غیره میشنوم که به تدریس در آنجا مشغول است و دانش و آگاهیهای خودرا در اختیار دیگران میگذارد دردم دو چندان میگردد چرا که بیاد میاورم جوانان داخل کشور با هزاران خون ودل و انواع هفت خوانها بگذرند تا به دانشگاه برسند و حتی از روی ناچاری دانشگاه هایی را که عده ایی سود جو بنام آزاد که در هر ده کوره ایی بپا کرده اند تن دهند با علم به آنکه مدرکش امروزه حتی خریدار داخلی هم ندارد را نیز میپذیرند و بیچاره خانواده ها که از خیلی چیزهای ضروری خود میزنند تا از پس شهریه ومخارج آن برآیند تا جگر گوشه شان آینده ایی داشته باشد با اینهمه مشقت وارد میشوند و در پشت کرسی های مصادره شده سر سپرده هایی را میبینند با معلوماتی کمتر از خودشان با مدارکی تقلبی با عناوین دکترو . . که بجای تدریس یا برای آزارشان یا شکارشان آمده اند و یا با دادن ستاره برای سیاه کردن آینده شان در صورتی که اگر آن اساتید راداشتند چه بسا هر کدام در رشته خود پردیسی میشدند.


PARDIS C. SABETI & THOUSAND DAYS (1,000 DAYS) in "ABSCENSE

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

ملوک

اولین باری که دیدمش آغاز دهه چهل بود درست همانزمانی که سرنوشت اینرا قلم زده بود که بقیه راه را با مادر بزرگ و در کنار او طی کنم هنوز خیلی کوچکتر آز آن بودم چه اشیا و چه آدمیان و هر چیز دیگر را خواه جاندار و خواه بی جان را بجز احساس کودکی دوست بدارم از این رو وقتی اورا دیدم با آنکه کمی از او میترسیدم اما مهرش در دل کوچک و کودکانه من نشست با آنکه نمیدانستم او هم بنوعی مانند خود من قربانی قهر سرنوشت خودش میباشد .منظورم از این مقدمه این بود که علاقه من در ابتدا نه از روی دلسوزی بود و نه از روی ترحم اما بعدها هر دو در مهر من به این زن هم نقشی و هم تاثیری داشتند.
ملوک زنی بود تقریبا میانه سال با قدی متوسط اما صدای بم و دورگه ایی داشت و همیشه در تمامی فصول پیراهن چیت یا کودری گلدار که در اصطلاح خیاطها به بالا تنه کوتاه معروف میباشد که تا پایین زانوانش بود با دامنی پرچین بتن میکرد و رنگ مو هایش تقریبا بنفش یابادنجانی که گاه گداری ماده ایی به صورتش میزد سفید رنگ که فکر کنم همان سرخاب سفیداب که از وسایل بزک عهد پیشین بود اما مشکل بزرگ این زن کمی عقل او بود ویا با آنکه دوست ندارم بنویسم دیوانگی نسبی او چرا که او نه به کسی آزار میرساند و دیگر اینکه بنده خدا تمام کارهای خودراخود رفع و رجوع میکرد که اینهم معلوم بود که بر اثر ضربه روحی و یا چیزی شبیه به آن که بر او وارد آمده باعث بیماری وی گردیده که طبق معمول بین اهالی حکایتهای گوناگونی شایع بود و چون سندیتی دال بر واقعی بودن آنها نبود منهم بیان نمیکنم. مادر بزرگم همیشه یادم میاید دوسه دعا یی بود که همیشه ورد زبانش بود یکی این بود الله بیر گون درد بیرگون مرگ ترجمه اش خدایا یکروز درد بده و بعدش مرگ یعنی آدمی نه اسیر بستر بیماری گردد که هم خود رنج برد و هم باعث رنج اطرافیان گردد و دعای دیگرش الله هیچ کسی یوخاریدان اش . . .که خداوند هیچ کس را از بالا پایین نیاورد که این حکایت ملوک بیچاره ما بود او از شازده خانمهای درباری یا منصوبین به دربار بود که بخاطر وضیعتی که عارضش شده بود مطرود خاندان خود گردیده بود و حال با حدود بیست یاسی گربه در خانه مخروبه خودش که فاقد آب و برق بود زندگی میکرد و این گربه ها که همدم تنهایی او بودند را مانند فرزندانش دوست داشت و همواره مواظب بود بچه ها آزاری به آنها نرسانند و متقابلا گربه هایش هم اورا همچون مادر خود دوستش داشتند و هروقت که پا به کوچه میگذاشت دو سه تا از آنها تا نیمه کوچه اسکورتش بودند متاسفانه بین بچه ها و عده زیادی از بزرگترها اورا بین خودشان شغال مینامیدند و به همین عنوان نیز معروف شده بود که در کنار خیلی از رازها ی ملوک که نتوانستم به آنها پی ببرم همین نام شغال برای او به چه خاطری بوده را هرگز نفهمیدم جز آنکه از بکار بردن این واژه برای آن زن بی آزار نفرت داشتم همینطور آزار او توسط بچه ها که چه والدین آنها و چه اهالی کوچه کمتر پیش میامد به آنان پرخاشی کنند و یا برخی از پسران بزرگتر جوانان و یا مردان برای تفریح خود با دادن سکه ایی به او وادارش میکردند شعرها و یا ترانه های مستهجن و . . بخواند در صورتی که او با تمام دیوانگی خود سعی میکرد طفره برود و از آنها میخواست از آنجا که زبان فرانسه بلد بود و ترانه و شعر بفرانسه برایشان بخواند که نمیپذیرفتند واین بنده خدا هم تسلیم میشد چون نیاز داشت که گاهی همراه میشد با بد وبیراه گفتن زنان محله
روبرو میشد با شرمندگی اینرا هم باید بگویم همان حاج خانمها و . . وقتی ملوک که خانه اش آب لوله کشی نداشت با دو سطل حلبی خود در برخی از اهالی را میزد سطلهایش را پر کند جواب رد میشنید و اینها همان هایی بودند که اورا شغال مینامیدند.از مشخصات بارز ملوک عزت نفس او بود از هر کسی غذا نمیگرفت واگر هم میگرفت تنها غذای تازه و تمیز و حتی غذای مانده رابرای گربه هایش هم نمیپذیرفت هر روز ظهر قابلمه خودرا برمیداشت میرفت چلو کباب رفتاری غذا میخرید و میاورد با گربه هایش میخوردند. همانگونه که در ابتدا اشاره کردم از بدو آشنایی مهر این زن در دل من نشست و همیشه ناراحتی من نه اینکه بخواهم جانماز آب بکشم و یا خودرا تافته جدا بافته بنامم از این بود چرا توان آنرا ندارم جلوی بچه هایی را که به او سنگ پرتاب میکردند یابا همدیگرشغال دیوونه دم میگرفتند در خانه اورا میزدند و فرار میکردند را بگیرم و یا پول توجیبی من آنقدر نیست مقداری هم به او بدهم که اینها مربوط به برهه ایی بود و بعدها آرزوی اینرا داشتم که ایکاش میتوانستم یکروز و شب شاهد زندگی او با گربه هایش باشم و یا اینکه کاش ملوک برایم سرگذشتش را تعریف میکرد و علت ضربه ایی که اورا به این روز انداخته را میفهمیدم زمان همینطور میگذشت و کنجکاوی منهم فزونتر میگشت و تنها آرزویی که دست یافته بودم منهم میتوانستم گاهی ذره ایی کمکش کنم و لی اقسوس من هر چه جوانتر میشدم او پیر تر میگشت و کمتر دیگر در کوچه ظاهر میشد لبه دیوار خانه اش ریخته بود و ملوک دیگر ملوک سابق نبود با چوبدستی که داشت وفتی احساس خطر میکرد یا کسی بیجهت در خانه اش را میزد برای دفاع با آن بیرون میامد پا برهنه دنبال بچه های سرتق میکرد حال از توان افتاده بود و ترسو شده بود و چه خودش وچه گربه هایش کمتر بیرون میامدند و حالا مزاحمان تازه ایی پیدا شده بودند که آسایش این پیر زن را به هم بریزند و اینها برخی از همان بچه هایی که در گذشته به گونه ایی اذیتش میکردند و اینک که بزرگ شده بودند و به دام اعتیاد افتاده بودند به هوای یافتن پولی یا شیی وارد خانه او میشدند و موجب ترس و وحشت او میشدند وسکه های پول خردی که مردم داده بودند را می ربودند و فریاد این زن به هوا برمیخاست اما باز کسی معترضشان نمیشد.
چند سالی از خروجم میگذشت یکی از منسوبین به دیدار ما آمده بود و طبق معمول اینگونه دیدارها که از هر دری صحبتی و حضور غیاب آنهایی که میشناختی میشود و کی مانده و کی رفته و . . که از او سراغ ملوک را گرفتم و او که احساس مرا به او میدانست و سعی میکرد موضوع صحبت را عوض کند در مقابل اصرار من خبر درگذشت آن زن بیچاره را دادو اینکه بعد از فوت اوعده ایی که از اقوامش بودند پیدا شدند و ظاهر شان حکایت از اینکه به چه طبقه ایی تعلق دارند سخن میگفت با غم و اندوه آمده بودند سر خانه ویرانه ملوک اشک تمساح میریختند و من اینبار آرزو کردم کاش آنجا بودم یا از آنها از گذشته ملوک میپرسیدم و یا بقول عوام به آنها که بعد از مردن ملوک که دیگر باعث کسر شانشان نمیشد سر وکله شان پیدا شده بود دو تا لیچار بارشان میکردم .

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

۱٣ آذر روز مبارزه با سانسور




تا شام آخر

نزديک شو اگر چه نگاهت ممنوع است.
زنجيره​ ی اشاره همچنان از هم پاشيده است
که حلقه های نگاه
در هم قرار نمی گيرد.
در حول و حوش غفلت خود ديده است و چشم پوشيده است.
نزديک شو اگر چه حضورت ممنوع است.
وقت صدای ترس
خاموش شد گلوی هوا
و ارتعاشی دويد در زبان
که حنجره به صفت هايش بدگمان شد.
تا اينکه يک شب از خم طاقی يک صدايت
لرزيد و ريخت در ته ظلمت
و گنبد سکوت در معرق درد برآمد.
يک يک درآمديم در هندسه انتظار
و هر کدام روی نيمکتی يا زير طاقی
و گوشه ميدانی خلوت کرديم:
سيمای تابخورده که خاک را چون شيارهايش
آراسته است.
و خيره مانده است در نفرتی قديمی
که عشق را همواره آواره خواسته است
تنها تو بودی انگار که حتی روی نيمکتی نمی بايست بنشينی
و در تراوت خاموشی و فراموشی بنگری .

محمد مختاری

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

هذ یان

هذیان:همانگونه که همه میدانند به زبان ساده به حرفهای بی پی و اساس شخص بیماری که بعلت تب و لرزو آنهم تب بالا وشدید نا خواسته بر زبان جاری میکند گفته میشود که بنا بر همین به لاطایلات و یاوه گویی های شخصی که بیهوده گویی میکند میگویند هذیون میگه. دراین چندین روز گذشته که غیبت داشتم دور از جان شما یاران مجموعه ایی از ویروسهای سرماخوردگی که تب و لرز را برایم به ارمغان آورده بود و بنده را مبتلا ساخنه بود بنا بر فرمان پزشک مجبور بر استرا حت مطلق شده بودم با آنکه به خود پرهیز اینتر نت داه بودم اما هر روز دقیقه ایی برای دیدن میل خود نا پرهیزی میکردم و در این فاصله در بلاگ نیوز کلیکی میکردم تا امیریه سو سویی کند تا اگر دوستی نگران غیبتم هست بداند که هستم که با آنکه میدانستم باید برای بهبودی سریع خودرا از اخبار میهن عزیزم دور نگاهدارم چرا که متاسفانه اخبار پر از درد و رنج سرزمینم که انسان سالم را بیمار میسازد وای بر حال منه بیمار اما طاقت نمیاوردم در همان چند لحظه کلیک کذایی عنوان خبرهایی را که یاران لینک داده بودند را نگاهی می انداختم و باز در همین نگاه ها بود با عناوینی چون چاقوی زنجان, اداره مملکت با نفت 5 دلارو اسباب و ادوات جاسوسی جاسوسان قرن 21 و و . . که دیدم ای دل غافل یک هفته است تب و لرزش را من کرده و کشیده ام و سو خته ام اما هذیانش را دولتمردان وطنی گفته اند قدری که آرام گرفتم و به خود آمدم و یکایک آن گفته ها و. . مرور کردم دیدم نه این دیگر هذیان نیست که از زبان تن بیماری برون آمده است بلکه لاطایلاتی است از مغز بیمار و مجنونی بیرون زده است .
بعد از مقدمه بالا درست فردای نوشته ام بود که مریض شدم تو گویی همانطور که از محله و یا دوران خوش گذشته مینویسم و هر بار روح و روانم هوای یار و دیار و آن دوران را میکند اینبار جسمم با درج برخی ازداروهای سنتی و گیاهان شفا بخش آقای مهاجر فیلش یاد هندوستان کرد و به یاد چهار تخم وجوشونده و . . مریض شد غافل از اینکه نه من آنجایم و نه آقا مهاجر میباشد و نه اینکه مادر بزرگ مهربان که بجوشاند و با قربان صدقه بخوردم دهد و شاید همین دلتنگیها و فشار روحی بود که باعث شد سخت ترین سرما خوردگی طول حیات خودرا تجربه کنم و دروغ چرا ترس از ذات الریه بود بخاطر سالها مصرف سیگار که خدای را شکر از دیروز هم فکر من و هم پزشگ معالج آسوده گردید همانگونه که توضیح دادم خود را از اینتر نت دور کردم تا نببینم و نه بشنوم خوشبختانه به همت بانوی خانه خانم همسر ما فاقد ماهواره و تلویزیونهای فارسی زبان که داخلیش بدتر از برو نیش و برونیش هم بدتر از درونیش که هر دو مسبب بیماری روح آدمی هم میشوند هستیم پس بناچار تلویزیون اینجا را سیاحت میکنیم و اگر هم خبری بشنویم لا اقل میدانیم نیازی به تحقیق و تفحص برای صحت و سقم آن نداریم همین چهارشنبه صبح بود که کانال یک اینجا را باز کردم ببینم انفجارهای هند توسط مجاهدین مسلمان هندی چه بوده که آنروز هنوز به فاجعه الان نبود به کجا کشیده و چه بوده که بر صفحه تلویزیون پشت سر خانم مجری پرچمهای اسراییل و ایران ظاهر شد گفتم حتما باز یکی حتما نفهمیده و نسنجیده هذیونی گفته و آلمان هم برای تلافی گذشته سیاه خود باز هم میخواهد علم یزید بسازد که دیدم اشتباه کرده ام و توضیحات مجری قبل از پخش فیلم خبری مانند آب خنک و گوارایی بر تن و قلب تب آلودم ریخته شد که بصورت خلاصه و ساده اینطور میتوان ترجمه کرد:
یک مرد یکه و تنها میخواهد در خاور میانه امید بخش باشد یا نور امید را زنده کند او پرویز دستمالچی نام دارد و اینک در اسراییل سعی میکند مسبب صلح و دوستی و آشتی باشد این از این رو با اهمیت میباشد که ایران بارها تهدید به نابودی اسراییل و پاکشدن نامش از نقشه جغرافیایی دنیا نموده است که این باعث دشمنی بین دو کشور شده اسراییل کشوریست تا دندان مسلح که . . با این تفاسیر پرویز دستمالچی بدون آنکه اینها بر او تاثییری . . فیلم را ببینید
همانطور که اشاره کردم عظمت فاجعه هند هر لحظه بزرگتر و بزرگتر میشود وبر تعداد کشته ها و مجروحین بی گناه افزوده میگردد و باز همانگونه که گفتم جانیان با نام مجاهدین که امروزه هر گروه آدمکش مسلمانی از آفریقا تا آسیا واژه مجاهد را پسوند نام خود نموده اند و حال برای مردم دنیا که آگاهی ندارند و فقط مجاهد را میشناسند و آنرا سمبل آدم کشی میدانند آرزو میکنم مجاهدین خلق قبل از اینکه به این و آن رو بیاورند و سعی کنند نام خودرا از لیست تروریستها در نزد دول اروپایی و غیره در بیاورند رهبران امروز آنها که در نوع آوریها در طول این سالها استادی خودرا به ثبوت رسانده اند برای شادی روح بنیانگذاران خود و دختران و پسران معصوم ومظلومی که به نام این سازمان جان خودرا از دست داده اند و برخلاف مجاهدین یاد شده بلاد گوناگون که نام برده شد خلق کش نبودند نام خودرا به یک نام ایرانی اگر اعتقادی به این سرزمین دارند تغییر دهند.
توضیحات :
1 تصویر پایین تر که با آن چون نمیتوانستم بنویسم به دوستان خواستم علت غیبتم را بیان کنم که جای دارد از دوست عزیز و معلم بزرگوار شهربانو جویای حالم شده بود اینجا نیز سپاس خودرا از او بیان نمایم.
2 ترانه های بعدی هم شادی از بهبودی و حظور دوباره بود و هم هدیه ایی برای دوستان که نگران حالم بودند وبرای اینکه همه راضی باشند گونل günel این دختر آذری رشد کرده در ترکیه را که شنیده ام فارس و ترک دوستش دارند قرار دادم تا شور و انرژی این هنرمند جوان اندوه ها را برای لحظاتی از دلها بزداید اینهم قاراگیله (چشم سیاه)برای طرفداران او بشنوید

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

غیبت

شرح بعدا . .

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

آقای مهاجر


از مغازه هایی که خیابانک ما داشت ومن برخی از آنها را بیشتردوست داشتم و دارم یکی از آنان هم دکان و هم صاحبش آقای مهاجر بود قبل از پرداختن به او و مغازه اش باید بگویم مهدی موش این خیابان فرعی وکوچک بخاطر اسمش که برازنده اش هم بود از خیلی از خیابانهای اصلی شهر معروفتر بود و آنزمانها تمامی رانندگان وسایل نقلیه عمومی وخصوصی میشناختندش و از آنجاییکه دو محله اصیل و قدیمی پایتخت را شاهپور و امیریه را به هم پیوند میدادچه ترافیک ماشینی و یا انسانی آن بیش از حد بود و شاید هم بخاطر همین بود که در هر سمت خیابان از آغاز تا انتها مغازه هایی بشکلهای نا منظم هندسی اما بطور مرتب مانند واگنهای ترن در جوار یکدیگر قرار گرفته بودند و صاحبان آنها برای تهیه قوت خود هرکدام به پیشه ایی مشغول جالب توجه اینکه نقطه آغازینش از سویه شاهپورمسجدی بود بنام خود خیابان و نقطه پایانش که امیریه بود میخانه ایی بنام کافه جلفا که میتوان گفت با محراب شروع میشد وبا میخونه تمام ویا بر عکس همانگونه دریکی از نوشته های پیشم نوشتم روی تابلو مهدیخانی بود و امروز نام شهیدی اما شاید صد سالی هست بین مردم هنوزهم مهدی موش میباشد و خوشبختانه نسل های جدید هم حفظش نموده اند .
اما آقای مهاجر که بجز او مغازه ها و کسبه های دیگری بودند که سوگلی من محسوب میشدند اما بیشتر آنها مقطعی وبودند که دلیلش هم سن وسال و رشد من بود و آنهایی که الان میدانم دیگر وجود خارجی ندارند اما هنوزهم در ذهن و روح من محبوبند متل صفحه فروشی شرفشاهی که صدای ترانه های روز آنروزگاران به از امروز که از بلندگوی مغازه اش در فضای خیابان پخش میشد و روح محله را تغذیه میکرد و گاهی گیر کردن سوزن روی صفحه و تکرار و تکرار قسمتی از ترانه و یا اشتباه در دور گرام که منجر به تغییر صدای خواننده میشد دستاویزی میشد برای خنده و مزاح ما و یا پیر مرد پینه دوزی که جلوی دکان او بر حسب عادتی که داشت مرا هم مانند مشتریان مردش حضرت آقا مینامید و اوایل کیف میکردم و احساس بزرگی و بعد ها دیگر عادت کرده بودم که با هر رجوعی و یا سلامی آن واژه را بشنوم تا جا ییکه ورق برگشت و مملکت هم صاحب حضرت و هم آقا شده بود و تا زمانیکه بیرون بزنم باز حضرت آقایم میخواند و دیگری حصیر باف کلیمی بود تا زمانیکه پرده کرکره ها به بازار نیامده بود بازار پر رونقی داشت وتابسانها من به اتفاق همسن وسالهایم مشتری گزن یا چوب حصیر دومتری بلند تر از قد خودمان او بودیم برای ساختن بادبادکهای کاغذی .
برگردیم به آقای مهاجر و بقیه هم بماند برای نوشته های بعدی او و مغازه اش تافته جدا بافته بودند که شکل و شمایلشان هم با بقیه فرق میکرد مغازه دو دهنه او که از منزل قدیمی وی جداشده بود کرکره آهنی نداشت مانند دکانهای قدیم در چوبی با پنجره هایی که شبها با در های کوچک آنها را میبست یکی از مغازه ها که هنوز خودش صاحب آن بود همیشه بسته بود و انبار اجناسش بود از ویترین هم خبری نبود پیشخوانی که کل عرض مغاره را اشغال کرده بود و جعبه آینه های روی آن محل نمایش برخی از کالاهایش مغازه همیشه تمیز بود و مرتب و به اندازه مناسب کالا داشت و اصلا شلوغ نبود خود مغازه آمیخته ایی از چند شغل بود در وحله اول عطاری اما آقای مهاجرتنها علوفه را میفروخت تجویز نمیکرد همه را داشت از شیرخشت ,پرسیاوشان و ترنجبین و . . و اگر هم نداشت تهیه میکرد داروهایی شیمیایی مثل اپتالیدون آکسار, کاشه کالمین تا قرص سفر و مسهل و. . تا پماد ولی و ویکس و روغن سیاه غیره و ذالک قندو چایی هم داشت از انواع لامپها تا سیم برق از نخ پرک و کوک, بند انداختن و لحاف دوزی همینطور لوازم تحریر و شامپو وصابون کارخانه ایی تا دست ساز مثل برگردون وزیتون و غیره و سیگار. از عجایب آن مغازه خلوت هر چه که نیاز داشتیم آنجا یافت میشد تقریبا فروشگاه بهداشتی یا دراگ استور اولیه اولا تمامی اجناس بهترین نوع خود در بازار آن زمان بودند قند او کله بود فریمان یا شازند که بتوان هدیه برد و سیگار وینستونش چهار خط بود یا دو باندروله و نحوه بسته بندیش منحصر بفرد در کاغذ میپیچید با دقت و حوصله ووسواس با نخ کوک محکم می بست پاکت هایش هم فرق داشتند اما متاسفانه اهالی بجز عده معدودی رابطه ایی با او نداشتند و زنها و بچه ها اگرمجبور نمیشدند از او خرید نمیکردند این مرد بزرگ شدیدا مومن بمفهوم واقعی کلمه بود قدی بلند داشت با موهای کم فر کوتاه فلفل نمکی با ته ریش کوتاه بر اثر پیری دو کیسه پوستی زیر چشمانش و جای مهر نماز کم رنگی بر پیشانی ودیگر با خنده نیز قهر بود بندرت خنده اش را دیده بودم همینطور مسجد رفتنش را که اگر هم میرفت تنها در مراسم ترحیم حظور پیدا میکرد بنده خدا دور از جونش قیافه موتلفه ها را داشت به زنهای بی حجاب و یا کم حجاب بد نگاه میکرد و جوانهایی که مزاحم دختران میشدند بجز کسبه و مشتریانش کسی بااو سلام و علیکی نداشت بینوا چون روزها مشتری کم داشت یا نداشت مرتب خیابان را نگاه میکرد در انتظار خریداری که مردم حرف در آورده بودند که مواظب رفت و آمد مردم و اینکه کی با کی رابطه ایی و . . او دیر تر از همه مغازه اش را باز میکرد بخاطر نزدیکی خانه دیرتر از همه میبست که خود نعمتی بود اما مردم بی انصاف آنراهم به حساب کنجکاوی میگذاشتند اما تا در بی برفی شیشه لامپا یا گردسوز کسی میشکست یا لامپ و فیوزش میسوخت و فوریتهای دیگر ی پیش میامد همان بد گویان امیدشان این بود آقای مهاجر باز است .
از بدو ورودم به مهدی موش که مادر بزرگم مشتری گل گاوزبان و حنا و. . اوبود مهر این مرد عبوس در دلم نشست و شاید تنها بچه ایی بودم سلامش میکردم بعضی مواقع پسرش آقا مهدی از اداره میامد مغازه را اداره میکرد او که هم جوان خوش بر و رویی بود و برعکس پدرش مردمی و خنده رو که خیلی ها صبر میکردند بعد از ظهر از او خریدشان را بکنند که متاسفانه طلوع خورشید زندگیش کوتاه بود و هنوز چهل را نداشته دار فانی را وداع گفت و دخترکی از خود برای پدر یادگار گذاشت .آقای مهاجر بیشتر از پیش شکست اما غرور و شاید باور او باعث میشد به روی خود نیاورد . در همسایگی او دکان کوچک خرازی بود که دوبرادر شریک بودند یکی از آنها همیشه در مغازه بود و زحمتها بر دوش او بود و دیگری کارمند بود غروب ها با پسرش دو سه ساعتی اداره آنجا بعهده میگرفتند تا اینکه اختلاف شدیدی بین دو برادر پیش آمد و شبانه پدر و پسرسهم برادر را دادند دستش بنده خدا که تنها در آمدش از مغازه بود با مقداری کالا مانده بود گوشه خیابان که آقای مهاجر همان شبانه مغازه دربسته خودرا خالی کرد و آنرا به او داد و اورا از دغدغه خاطر که خانواده چهار نفره خودرا چگونه سیر کند رهایی بخشید که با شنیدن این داستان احترامم به او بیشتر شد و محله از این بزرگواری تکان خورد بعدها شنیدم این برادر دانشجوی ستاره دار آنزمان بوده که سمپات یاعضو جوانان حزب توده که به عکس شاه در پرده سینما جوهر پرتاب میکردند و . . و برای همین هم از شغل دولتی و هم از ادامه تحصیل محروم گشته و با شنیدن این مطلب دیگر این پیر مرد عبوس و مومن را که دست کمونیست خدانشناس را گرفته بود برای جوانمردیش دیگر علاوه بر احترام دوستش هم داشتم .
در سال پنجاه وهفت که ماشین انقلاب به حرکت در آمده بود و در محله صف کشی ها آغاز شده بود و عده ایی دکانهای خودرا به پوستر رهبر انقلاب مزین کرده بودند و عده ایی همسو با بازاریان مغازه ها ی خود را میبستند و گروهی دیگر شبها در ماه دنبال عکس گمشده خود میگشتند آقای مهاجر باز در مغازه ساده و بدون پوستر خود به خیابان مینگریست و منتظر ورود خریداری بود گویی در خیابان خبری نیست و او صدای شعارها را نمیشنود انقلاب هم بثمر رسید و مستاجر او که باور کرده بود وضع دگرگون شده فیلش یاد هندوستان کرده بود عقده های سالیانش گشوده شده بود ند در کنار کیهان و اطلاعات که سالها با گیره رخت به ریسمانی آویزان میکرد حال روزنامه مردم را هم افزوده بود وسنگ حکومت تازه را به سینه میزد او هم مثل من و خیلی های دیگر فکر میکردیم حال آقای مهاجر این مرد با خدا و مومن در حکومت الهی گل از گلش بشکفد و با دمب خود گردو بشکند که او خونسرد تر از این حرفها بود من فکر میکردم باز مانند مرگ پسرش اینبار ایمان و باورش مانع یروز شادی اویند تا اینکه اردیبهشت پنجاه و هشت رسید که ایکاش هرگز نمیرسید چهار ماه بعد از انقلاب مادر چون آقا مهدی با چهل وچهار سال مارا ترک کرد وآخرین بار آفامهاجر را در مسجد در ختم دیدم و بعد از آن بود رابطه دیگری ونزدیکتری باهم پیدا کردیم و روزی که بمن گفت حسین آقا اینها قوم شرک هستند راستش ترسیدم چون بازار لو دادنها رایج شده بود اما با گذشت ایام و برخورد بیشتر دیدم اشتباه کرده ام این مرد وارسته آنزمانهایی که من اورا در مسجد و حسینیه ندیده بودم او از خیلی چیزها خبر داشته که متاسفانه ما نداشتیم اما درس بزرگ این بود که آدمها را از چهره ظاهری نه میتوانشناخت و نه میتوان درباره شان قضاوت کرد زمانی که بیرون آمدم او در قید حیات بود با علم به اینکه میدانم دیگر نمیتواند باشد باز دلم بسختی اجازه میدهد اورا میرا کنم و روانشادش بخوانم تا هستم یادش پیوسته برایم زنده خواهد بود.
عبادت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجّاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه، درویش باش

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

سینما نیا گارا

امیریه شاهپور که بوسیله کوچه ها و خیبانک های کوتاهی به هم وصل میشوند و پیوند میخورند و همین کوچه پسکوچه ها و گذرها و بازارچه ها مهد خیلی از بزرگان ادب و هنر موسیقی ورزش و سینما و و . . بوده و هستند که در اینجا سعی کرده ام به هر مناسبتی و بها نه ایی از آنان نام برم و یا یادی کنم مثلا فروغ فرخزاد وعمران صلاحی آنان را بنام دختر و پسر امیریه نام برده ام و با تضویر و چند بیتی از آنان اینجا را راه انداختم و تا جایی که این بیت از سروده های فروغ کوچه‌ ای هست که قلب من آن ‌را -- از محله‌های کودکی ‌ام دزديده ا‌ست پلاک سر در این منزل میباشد. اصلا یکی از اهداف برپایی اینجا هم معرفی این عزیزان و هم یادی از آنها و قدر دانی از خدماتی که هرکدام به این مرزو بوم کرده اند .

همانگونه که اطلاع دارید سینما نیاگارا سوخت و یا شاید هم سوخته شد مانند خیلی از سینما هایی که از آغاز انقلاب تا به امروز به چنین سر نوشتی دچار شده اند این مکانها از یک رو تنها امکان تفریح افرادی که بنیه مالی تفریحات دیگر را ندارند میباشد و ازطرفی محل به عرصه گذاشتن عظمت و تواناییهای هنر هقتم و . . که مایه تاسف است اینگونه از بین رفتنشان که برخی هم بنا بر دلایلی موجب غم و اندوه آدمی نیز میگردد سینما نیاگارا با چندین دهه قدمت خود از نوستالژی های بود که خود حکایت از گذشته پر شکوه شهری میکرد و بنا بر جای گرفتن در قلب شهر باعث میشد هر کسی خواسته و نا خواسته برخوردی با آن داشته باشد و یک ویژگی دیگری نیز داشت و آن پیوند نام این سینما با مرحوم فردین که اگرچه نیمی ار آن را دارا بود اما به سینمای فردین معروق بودوهمه اورا صاحبخانه میدانستند و بی جهت هم نبود که فیلمهای او نیز بر روی اکرانش میرفت تا اینکه انقلاب بثمر رسید و این سینما هم مانند خیلی چیرهای دیگر مصادره شد اما باز به حیات خود ادامه میداد و تا اینچا تنها اطلاعاتی بود که داشتم و بعد ها هم بخاطر دور بودن حتی تغییر نامش را به جمهوری نمیدانستم و تصورش را هم نمیکردم چرا که فکر میکردم نام آبشاری که پدیده طبیعی و الهی می باشد نسبتی با طاغوت وطاغوتیان داشته باشد که دلیلی برای تعویض نا سینمایی گردد تا اینکه در روزهای گذشته که خبر سوختنش را که خواندم و بجرات میتوانم بگویم که میبنم به همراه سینما نیاگارا بخشی از خاطرات شیرینم از او وبا او خاکستر شدند و تنها با اینکه تنها خاطرات من و امسال من سوختند و کباب شدند نه انسانها خودرا تسلی میدهم در همین خبرها بود از نام جدیدش آگاه شدم و صاحبان امروزش که این دومی که بیشتر اندوهگینم ساخت با نام علی حاتمی که نه تنها افتخار امیریه شاهپور بلکه تمام سرزمین محبوبم میباشد و به یکایک آنها تعلق دارد برخورد کردم. مدتها بود که در نظرم بود از او که از نام آوران محله بود و بیشتر از هر همکار خود ریشه در تاریخ و فرهنگ گذشته میهن خود داشت حال لز حسن کچلش که از افسانه های توده های دیارش عاریه گرفته بود تا غلامرضا تختی
که چند کوچه ایی جلوتر پا به جهان گذاشته بود را در واپسین لحظه های حیاتش کلید زده بود و با باز سازی تهران قدیم و رد آن در آثارش همه و همه هم از وابستگی و عشق او به این دیار حکایت میکرد بنویسم و یادی کنم .
از علی حاتمی هرگز دوست نداشتم در چنین شرایطی و در میان چنین خبر دردناکی از او یاد کنم اما از آنجا که حال لیلای فرزند خلقش که نشان داد این ضرب المثل پسر که ندارد نشان از پدر . .تنها شامل حال پسران نیست و چه بسا دختران بیشتر و بیشتر آنرا بثبوت رسانده اند مثل نیلوفر بیضایی گلشیفته فراهانی و . .
آری حال لیلا صاحب سینمای به ارث رسیده از پدرش که مانند خودش یادگار اوست میباشد و مرتبا در همه جا که خبر این فاجعه درج شده همراه با نام او و یا تصویری از او وادارم ساخت که اشاره ایی به پدرش داشته باشم در ادامه متاسقانه رشد این بچه ها همزمان با دوری ما بوده که نه آنها را آنگونه که والدینشان را میشناختیم میشناسیم و نه از کارهایی که میکنند و برخی چو او که ادامه راه پدر یا مادر را دنبال میکنند که این هم نه از عدم علاقه ماکه بخاطر عدم پرداختن رسانه های عمومی داخل میباشد که بخاطر ناخودی بودن اینان است که متاسفانه این رسم قدر نشناسی از بزرگان و یادگار های آنها چه آثارشان باشد و چه وارثانشان در کشور ما از دیر باز و حال شدیدتر از پیش بوده و هست .
لیلا حاتمی که هنگام اطفاء حریق در محل حاضر شده بود از شدت تاثر و شایدبه دلایل ناگفتنی دیگر از سخن گفتن با خبر نگاران خود داری کرد.خواندنیها این سایت در مطلب خود چرا سینما نیاگارا در آتش سوخت به تاریخچه ودلایل آن پرداخته که قابل مطالعه میباشد.
در آخر نیک میدانم و بارها وبارها در تاریخی حاتمی دوستش میداشت نیز خوانده ام و دیده ام چه آتش و چه هر عامل دیگری شاید بنایی را نابود کنند و خاکسترش اما یاد ها و خاطره ها را هرگز . . .

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

درخت کشی

خبری که در چند روزه گذشته همه را شوکه کرد قطع درختان به بهانه مبارزه با خرافات بود که فکر مرا هم این چند روزه بخود مشغول کرد و تنها نقطه عطف این داستان واکنش و عکس العمل وبلاگ نویسان داخل و خارج بود که سایتهای محیط زیستی که جای خود را دارد از کسانی که میتوان نام برد محمّد درويش «مهار بيابان‌زايي» در نوشته اش تداوم حيرت ، خشم و افسوس در مقابل جنايت اداره اوقاف گيلان! که با زرتشت آغاز میکند و آیه ایی از وندیداد را میاورد و دیالگی بین اهورا مزدا و زرتشت :
زرتشت از اهورامزدا مي‌پرسد:
«اي آفريننده‌ي جهان مينوي! چه كسي زمين را بيشتر خوشحال مي‌كند؟ اهورامزدا پاسخ مي‌دهد: كسي كه بيشترين مقدار كشت كند و بيشترين مقدار درخت بكارد، علوفه سبز توليد كند و زمين را سيراب نمايد» و در ادامه گریزی به شمس و مولانا و . .حتما بخوانید.
از کسان دیگر دوست محترم شهربانو (زن متولد ماكو) در نوشته خود سومین موج سبز و درختان و خرافات با اشاره به دیگر دوستان با قلم شیوای خود در یک جمله مینویسد :
دکان دعا نویسی که حق ویزیت می گیرد و فریب می دهد باید بسته شود ، نه که جان زنده درخت گرفته شود.
همانگونه که در ابتدای نوشته ام اشاره کرده ام دوستان فراوانی به این موضوع پرداخته اند که برای اینکه نامی از قلم نیفتد نامی نمیبرم و مجددا شادی خودرا از واکنش این عزیزان در مورد این درختان که نشانه برکت و آبادانی و یادگار نیکان ماست ابراز میدارم همانگونه که گفتم این چند روز کلافه این داستان بودم و . . . یاد شاملو بزرگ افتادم که بحق گفته شب نهاداني از قعر قرون آمده اند . .
وقتی به قرون وسطی نگاه میکنی اگرچه اینان شاید تخم و ترکه گردندگان آن معرکه نباشند اما از اسلاف آنانند و حتی بدتر, آنان زنان را به زنجیر میکشیدند میسوزاندند برای داشتن موی سرخ رنگ به بهانه سحر و جادو اینان زنان را آزار میدهند به بند میکشند به بهانه حجاب و . . آنان نیوتون و گالیله و دانشمندان و آگاهان را نمیتوانستند تحمل کنند اینان حتی طبیبان و . . و حال درختان سایه گستر را
حال اگر واقعا یکی پیدا شده با خرافات و خرافه گری میخواهدمبارزه کنه بسم اله برود از جمکران آغاز کند و آنرا باسیمان پر کند اما نه اینان خود مروجین خرافاتند و بقایشان بسته به آن برای کسی که دلش سوخته بود نوشتم این حاج آقا و یارانش از مصرف این درختان در آینده ای انشا اله نه دور است که میترسند و کسی هم نیست به آنهابگوید گیرم تمامی درختان را قلع و قمع کردید با تیر چراغ برقها چه خواهی کرد و در ادامه آن پیام امروز مینویسم حاج آقا خیالت آسوده باد این روستاییان ساده و با صفا هرگز درخت مقدسشان را آلوده نسازند و کسی را از آن نیاویزند شما که همه چیز آنان را گرفتید لااقل درختانشان را رها کنید.

مثل درخت در شب باران به اعتراف
با من بگو بگوی صمیمانه هیچ گاه
تنهایی برهنه و انبوه خویش را
یک نیم شب
صریح
سرودی به گوش باد ؟
ادامه. . .

فراخوانی برای سومین حرکت سبز

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

وقتی ورق برگردد

رفیق حال که آزاد نیستی آگاه باش

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

سوپر استار




در هجرت آدمی گویی حساس تر میباشد و با کوچکترین جرقه ایی و بهانه ایی فیل احساساتش هوای هندوستان میکند و رنج و فشار هجرت هم بیشتر از پیش خودش را به رخ میکشد و خاطره ها هم از فرصت سود جسته پشت هم سر صف کشیده و از جلوی چشمان رژه میروند و این حال و هوای چند روزه ام بود بعد از پیروزی اوباما که تمامی رسانه ها چه نوشتاری و گفتاری و تصویری به او و شرح وحالش پرداختند و از زندگیش نوشتند و اینکه در نزد مادر بزرگ مادریش رشد یافته و در سفرهای اجباری انتخاباتی او بود که چشم ازجهان فروبست و . .از آنجایی که میگویند خر لنگ منتظر ...شنیدن مکرر این حکایت مرا به یاد مادر بزرگ مرحومه انداخت که منهم بنا بر جبر زمانه نزد او ودر دامان پر مهرش بال وپر یافتم و او هم مادبزرگ مادریم بود و باز منهم در سفر خبر هجرت ابدی اورا شنیدم کسی که بمفهوم واقعی کلمه همه کسم بود و یاد او پیوسته برایم پیوندی با آذر بایجان که بگفته خودش آذربایجان اوزی لعل توپراغی مرجان بفارسی آذربایجان خودش لعل و خاکش مرجان, از او بود که در آستانه پنچمین بهار زندگی زبان شیرنش را فرا گرفتم وهمین ها موجب شد به یاد بیاورم اولین ضبط صوت خودرا که از پول جیب خود خریدم برای شاد کردن او دوتانوار نوحه ترکی و تنها ترانه ایی که دوست داشت آپاردی سللر سارانی هم خریدم گاهی برایش بگذارم گوش کند که الهی بمیرم شنیدن این ترانه همراه بود با قطره اشکی که بر چهره نورانیش جاری میشد و امروزه من هربار که میشنوم بغضی درگلویم و تنها چیزی که سالهاست آرامم میکند اینکه زادگاهش آنقدر معرفت داشت که فرزند بیقرار و مهاجرش را نزد خود فرا خواند که لا اقل بستر ابدیش خاک تبریزش باشد و دیدن تبریز و زیارت تربت او اینک بزرگترین و تنها ترین آرزوی زندگانیم . تنها کاری که در این مواقع از دستم برمیاید متوسل شدن به آهنگ و ترانه که امروزه خیلی هم دست یافتن به آن از برکت اینتر نت راحت شده که در سالهای قبل از اینتر نت یافتن برخی ترانه ها مخصوصا ترکی که بیشتر دنبالش بودم خود مصیبتی بود چرا که در هیچ دکان بقال ایرانی یافت نمیشد که حال در همین یوتوبyou tube براحتی میتوان پیدا کرد که واقعا خدا پدرش را بیامرزد کسی را که راهش انداخته و باز خدا عقل و معرفتی به کسانی دهد که از آن به نادرستی سود میجویند آری دنبال ترانه آپاردی سللر. . .که به کلیپ بالا برخوردم که خیلی خوشم آمد در آن سن وسال که وقتی دقت کردم دیدم مربوط به مسابقه خوانندگی میباشد که این بانو در میان 112 شرکت کننده اول شده تا جایی که شهرتش از مرزها گذشته و به ترکیه نیز دعوت شده بوده که کنسرتهایی اجرا کند و همین موضوع موجب شد اندوه شخصی خودرا قراموش کنم و یاد مردم سرزمین آفت زده خود بیفتم الان چند سالیست از غرب تا شرث از شمال تا جنوب در نیمی ار کشورهای دنیا به تبعیت و چشم . همچشمی از یکدیگر این مسابقه های سوپر استار را راه میادازند که هم فال است وهم تماشا و گاهی هم گشایش در های خوشبختی و اصلا پادزهری برای فراموشی دردهای روزانه در سرزمینهایی مثلا همین افغانستان که پارسال آنها هم در شرایط جنگی و دنیایی از مشکلات چنین مسابقه ایی راه انداختند و سحر آفرین این دختر زیبا و محجوب با صدای ملکوتیش اول شد و یا در انگلستان در مسابقه پارسالشان آدم گمنامی به اسم Paul Potts که اشک ژوری را در آورد و حال هر روز در کشورهای اروپایی بر روی صحنه میرود و بر صفحه تلویزیون ها ظاهر میگردد و در مصاحبه آخری که دیدم گشایشی در زندگیش افتاده اینجاست دلم برای ملتم بویژه جوانان دختر و پسر که بین آنها هم کم نیستند که از صدایی که محبت الهیست بهره ایی دارند نمیتوانند مانند اسلاف خود درگوشه وکنار جهان بر ملا سازند و هم خود بهره ایی برند وهم ما شنوندگان لذتی از صوتشان البته نه اینکه نداریم بلکه مانند خیلی چیزها اسلامیش را که چند تایی دورقاب چین و مزور و کاسه لیس با اضافه نمودن پیشوند حاجی بنام کوچکشان به مدیحه سرایی علی و حسین تقی و نقی و مهدی . . . می پردازند که از قد رعنای اولی و چشم شهلای دومی . . نوحه سرایی میکنند یا مانند آهنگران ها و دار ودسته اش آن آفتهایی که در سالهای جنگ از مهدیه این وصله ناجور امیریه در جای گرم و نرم با دود ودم التفاتی دولت بچه های سرزمین محبوبم را از آن راه دور به بستر های مین و . .سوق میدادند و همانگونه اشاره کردم حال با القاب حاجی فلان از جمکران و جمع خران میخوانند ودر مفابل بچه های نازنین بناچارهمچون زندانیان در زیر زمینها نغمه آهنگ آزادی را سرمیدهند.

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

میدان شاهپور


امروز صبح که در سایتها اخبار را دنبال میکردم در پیک ایران چشمم به این مطلب افتاد عکس : بازارچه شاپور،گذر قلی و اطراف آن
از حوشحالی داشتم پر در میاوردم بعد از 22 سال میتوانستم قسمتی از محله ایی را که پای گرفته ام یک بیعت مجدد با آن مکان مقدس تر از هر کجایی که مرا در دامانش پروراند داشته باشم و به او بگویم اگرچه حال تقریبا نیم عمرم را از تو دور بودم اما نه هنوز بلکه تا هستم فراموشت نخواهم کرد و پیوسته در تب شوق دیدارت خواهم سوخت آری بیدرنگ روی نوشته کلیک کردم و تصاویر انتخابی سایت یاد شده را دیدم و برای دیدن تمامی عکسها سایت تهرونی که نامش زیرتصاویر میباشد را یافته و به تماشای آنها مشغول گشتم و به همان اندازه که شاد بودم همان میزان و شایدهم بیشتر غمگین با آنکه در تصاویر شاهد خیلی دگرگونی ها بودم اما بازارچه و گذر هنوز هم سعی در حفظ بافت خودرا دارند و با دقت در عکسها خالی بودن درودیوار از شعارها و تمثال مقدسین عصر جدید حکایت از این دارد اهالی محله دوست داشتنی من هم بافت خودرا که با تمام بلاهایی که سرشان آمده نگاه داشته اند هنوز هم دیوارهای بازارچه با آنکه چهل و اندی از اسباب کشی حاجی رفتاری میگذرد بوی چلویش را میدهند وهنوز بوی تره بار و میوه ها فضای میدان را گرقته وباز هم حتما صبح ها صدای ضرب مرشد باشگاه پولاد در کوچه فیل خانه بر میدان شاهپور هم طنین می اندارد .

خیابان شاهپور که در سایت تهرونی یا بزبان عامیانه و یا برحسب ملاحظاتی شاپور قید شده مانند بازارچه قوام الدوله که در سایت مزیوربه شاپور تبدیل گشته که اولین بار با میل و رضایت مردم تغییر کرد. در اوج انقلاب تنها مسجد خیلی فعال از مساجد محل مسجد شازده خانم نزدیک بازارچه نو بود که پیشنمازش آقای خسروشاهی بود پیرمرد مومن ووارسته ایی که بی پروا هرشب سخن رانی میکرد و در یکی از همان شب ها از آنجا که خود تورک بود به مردم پیشنهاد کرد اگر مایل باشند نام شاهپور را تغییر دهند و خود نام خنیف نژاد را پیشنهاد کرد که مردم با دل جان پذیرفتند که دیری نپایید چون نام مصدق بر روی امیریه حنیف نژاد را هم نتوانستند تحمل کنند و نام وحدت اسلامی را برشاهپور و ولی عصر را بر امیریه تحمیل نمودند .خیابان شاهپور که با امیریه وخیام بصورت پارالل یا سه خط موازی از راه آهن یا خیابان شوش آغاز میشوند که خیابان سپه هم انتهای آنها که امیریه امتدادش خیابان پهلوی (ولی عصر)که میرسد به شمیران و تجریش شاهپور هم امتدادش حاقظ که در نهایت کریمخان و بهجت آباد و خیام هم آخرش همان خیابان سپه و باغ ملی و غورخانه. به همان تعداد و یا همانطور که خیابانهایی امیریه را به شاهپور پیوند میدهند بترتیب مختاری مولوی مهدیخانی (مهدی موش) ظفر الدوله (شیخ بهایی) فرهنگ و ابوسعید اما شاهپور را کوچه ها و گذر ها به خیام گره میزنند مانند بازارچه شاهپور گذر قلی بازار چه نو گذر مستوفی کوچه معیر گذر وزیر دفتر درخونگاه . . .که هرکدام به نقطه ایی از خیام میرسند مثل سید نصرالدین پاچنار گلوبندک و سبزه میدان.
خیابان شاهپور ومیدان شاهپور نه مانند خیام چون مجاور بازار تهران میباشد صرفا تجاری و نه مثل امیریه که در کنار کاخ شاه (کاخ مرمر)و مجلس سنا ودانشکده افسری و مرکز سکونت الدوله ها والسلطنه ها و . . مدرن و امروزی و ویژه ,بلکه خلوت تر هم مسکونی و هم تجاری و قدیمی که میدان هفت گنبندان (حسن آباد) و باغ سنگلج (پارک شهر) و باغ معیر . . دلایل این مدعا.
از جذابیتهای کوچه های پیچ در پیچ این جوی آبی بود که از تمامی آنها عبور میکرد که تا وقتی بودم نیز بود آب زلالی که عده ا یی آب شاه و گروهی به فرمانفرما نسبت میدادند که در زمستان ها گرم بود و بخاری از آن ساطع میشد که کارگران با آب ولرم آن غروبها دست و صورت خود را میشستند که باز این آب در تابستانها بقدری سرد و خنک بود که با آن به جنگ گرما میرفتند که متاسفانه بعضی ها ارزش آنرا نمیدانستند و با ریختن شغال آلوده اش میکردند.

از مواهب این منطقه و یا این محلات بخاطر نزدیکی به بازار وفور کار است تمامی کوچه ها چپ و راست دکان هایی هستند که بیشتر بصورت کارگاه تنگاتنگ در مجاورت هم که بیشتر شان هم در رابطه با کفش کار و تولید میکنند که دلیل آنهم نزدیکی آنان به پاچنار که چسبیده به بازار کفاشها و کوچه ولی میباشد هست که قسمت های مختلف کفش بصورت سری تولید و روانه بازار میکنند که تصویر بالا نشان از رونق کار در این محله دارد و برای آنهایی هم نمیدانند پستایی چیست, رويه برش شده چرم كه آماده براي دوختن است میباشد و کسی هم که آنرا میدوزد پستایی دوز گفته میشود.
اینهم گویی نانوایی مدرن است که افسوس و صد افسوس جای سنتی آنرا گرفته است در گذشته ایی که من شاهدش بودم بیش از ده ها نانوایی از لواش تبریزی ویا لواش هوایی سنگک تافتون وبربری نا سوخاری و نان قندی . . پخته میشد از بازارچه گرفته تا مسجد رشتیها و کوچه کلیسا که در فواصل کوتاهی با هم قرار داشتند که چه همهمه مشتریانشان در صف و چه بوی نان تازه شان فضا را در بر میگرقت.
اینهم دیوار یکی از کارگاه ها که در گذشته پر بودند از عکس هنرمندان وطنی مانند فروزان و مرجان و زری خوشکام گیتا بویژه آخر سریها خواننده محل جواد آقا (یساری) یا قوتبالیستها ی آنزمان که بیشتر پرسپولیس وپوستر علی آقا (علی پروین) که بیشتر هم از مجله های جوانان و دنیای ورزش آنزمان بریده و نصب میشدند که امروزه جای خود را به نانسی و. . . داده اند.

اینهم یکی از کوچه بن بست های محله است که در نزد عوام به خاطر باریکی اینگونه کوچه ها به گوچه آشتی کنان معروفند.
جای دارد از بیمارستان رازی که همسایه دبیرستان من بود که روبروی حمام فرشته بین کوچه زاهدی و میدان شاهپور هم یادی کنم که آنهم در زمان خودش بهترین بیمارستان دولتی بیماریهای پوستی بود که بیماران را از دور و نردیک به خود جلب میکرد و افتخاری برای محله مان بود و خاطراتی که عمر یاری کند به آنها هم خواهم پرداخت.

۱۳۸۷ آبان ۱۰, جمعه

"خفه شو!"


کودکی بودم،تا کمی حرف می‌زدم،

یکی می‌گفت:خفه شو!

در کلاس، سوالی داشتم،تا دست بلند می کردم،

یکی می‌گفت: خفه شو!

سرِ کارم، تا شکوه می کردم،

یکی می گفت: خفه شو!

گاهی که با خودم حرف می زنم ،یا آواز می خوانم،

یکی در درونم می گوید:خفه شو!

در این دنیای پر از هیاهو ،همه فریاد می زنند،

یکصدا به من می گویند: خفه شو!

به تنهایی پناه می برم،در سکوت می نویسم،

تا یکی به من نگوید: خفه شو...

تنها کاغذ و قلم اند،هرچه می گویم!

نمی گویند: خفه شو!


ابوالفضل اردوخانی

۲۷ مهر ۱۳۸۷ ــ ۱۸ اکتبر ۲۰۰۸ بروکسل


از سایت آتی بان

۱۳۸۷ آبان ۸, چهارشنبه

اپوزسیون


۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

خاطره

دیروز دوستی در سایتش مطلبی راجع به باور نوشته بود خواستم منهم در قسمت نظرات چیزی بنویسم یکهو یاد شعر سیاوش افتادم و دیدیم چه چیزی از این بهتر قسمتی از شعر که به حال و هوای نوشته این دوست میخورد را نوشتم, اما بعد از آن یاد روزی که سیاوش را موقع خواندن شعر دیده بودم که بهروز کنارم بود و خاطرات آن دوران رهایم نکرد بگونه ایی که سر کار جسما اگر آن جا بودم ولی روحا جای دیگری بودم. در بحبوحه انقلاب بود درست فردای روزی که مسلمانان نامسلمان فاحشه خانه تهران را آتش زده بودند که تعدادی از این زنان که اصلا قبل از این آتش سوزی در زندگی سوخته بودند برای باری دیگر سوزاندن و خاکستر شان کردند آنروزها دانشگاه که قلب طپنده انقلاب بود و مردم هم فوج فوج به آنجا روان بودند و هر گروهی قسمتی را اشغال کرده بود وایدولوژی خویش را که بهترین است به خلق اله میفروخت با دوستم آنجا بودیم که با خبر شدم سیاوش کسرایی اگر درست بخاطر بیاورم در دانشکده فنی شعر خوانی داشت با بهروز شتابان خودرا به آنجا رساندیم و او که پشت بلندگو قرار گرقت با چهره ایی افسرده با اشاره به آتش سوزی یادشده و اظهار تاسف و انزجارش از این واقعه بیان نمود و رو به حضار گفت با شعری که برای سوختگان شهر نو سروده ام آغاز میکنم و من بعد از برنامه چقدر شاد بودم که شاعر منظومه آرش کمانگیررا دیده بودم وصدایش را شنیده بودم و اما بهروز که برادر دوستی بود که خدمت سربازی خودرا با هم در یک محل طی میکردیم وآنروز هم برادرشاو را همراه خود آورده بود و بار دوم یا سوم بود که اورا میدیدم شانزده هفده سال بیشتر نداشت اما فهم ودانشش خیلی بزرگتر از سنش, بار دیگر که دیدم اوایل تغییر حکومت بود که خیلی فعالیت میکرد و بعد دیگر ندیدم که هجرت پیش آمد و در بدو ورود خبر پرپر شدنش را شنیدم و خواندم وچند سالی هم نگذشت درست دو سه روزی به یست ودو بهمن 74 هم خبر درگذشت سیاوش در غربت را شنیدم که درواقع بهروز کشته شد و سیاوش نیز دق مرگ , و من هربارکه آن دو را به یاد میاورم آرزوی میکنم ایکاش ندیده بودمشان روان پاکشان شاد باد.
باور

باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی من
با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ دروغ هراسنک
پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است

سیاوش کسرایی

با صدای شاعر بشنویید