۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

امیریه . . .

کوچه‌ ای هست که قلب من آن ‌را
از محله‌های کودکی ‌ام دزديده ا‌ست


قابل توجه دوستان امیریه : از امروز بالاخره به همت یکی از بچه های خوب محله, خیابان دوست داشتنی ما هم در فیسبوک صاحب مکانی شد که زین پس در دنیای مجازی هم به زندگی خود ادامه دهد. حال از همه یاران که پی و ریشه ایی در امیریه دارند و کسانی که روزی و روزگاری گذرشان به آنجا افتاده, انتظار میرود با بیان خاطره ایی و یا قرار دادن عکسی و تاریخچه ایی یاری کنند تا مرجعی گردد برای آگاهی از حیات این خیابان قدیمی و بنام پایتخت برای علاقه مندان و بویژه نسل جوان بویژه بیرون از خانه با محله ابا و اجدادی خودشان آشنا گردند.
امیریه در فیسبوک در اینجا:
کلیک کنید

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

خورشیدی . . .

عکس بالا و چند عکس دیگر هدیه و ره آورد گرانبهای هم محله ایی عزیزی میباشد که نه تنها شادی را برایم به ارمغان آوردند بلکه بیشمار خاطرات شیرینی را از روزگارانی به از امروزرا برایم زنده کردند ودرادامه آه و حسرت و افسوس . . .
عطاری خورشیدی در میان هم ردیفانش یکی از نامداران پایتخت بود که نسل به نسل چرخیده و حال گردانده اش پسر حاجی خورشیدی میباشد . عطاری فوق همیشه مرا بیاد مادر بزرگم میاندازد که داروهای خانگی و یا بقولی علفی و عرقیات را هر ساله تابستان که به تبریز میرفتیم از عطار مشهور آنجا بنام سید اذانچی میخریدیم و با خود به خانه میاوردیم اما زمانی یکی از آنها تمام میشد و یا دارویی را که نداشتیم نیاز پیدا میکردیم با آنکه در مهدی خانی کسبه ایی بودند که آنچه را که میخواستیم داشتند اما مادر بزرگ دوری راه را بجان خریده ترجیح میداد برویم از عطاری خورشیدی بخریم که هم به تجویز حاجی و هم به مرغوبیت کالایش ایمان داشت .عطاری خورشیدی بجز مادر بزرگ دوست داشتنیم یاد عمه و عموی بزرگم و همینطور محل تولدم ,خیام نو در مختاری و دکتر نعیمی سربازی و . . . . میاندازد که در نوشته های بعدی به هرکدام بیشتر خواهم پرداخت .
پینوشت : روی عکس کلیک کنید خواندن اعلانهای چسبیده به شیشه مغاذه خالی از لطف نیست .

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

در تماشاگه پاییز . . .



برگریزان همه خوبی‌هاست.

می‌بُریم از همه پیوند قدیم
می‌گریزیم از هم
سبک و سوخته، برگی شده‌ایم
در کف باد هوا چرخنده.

از کران تا به کران
سبزی و سرکشی سروی نیست
وز گل یخ حتا
اثری در بغل سنگی نیست.

این‌همه بی‌برگی؟
این‌همه عریانی؟
چه کسی باور داشت!؟...

دل غافل! اینک
تویی و یک بغل اندیشه که نشخوار کنی
در تماشاگه پاییز که می‌ریزد برگ.


(سیاوش کسرایی)

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

'Don't shoot me'

دیروز در یک آن خبر دستگیری قذافی که دنیا مدتها انتظارش را میکشید تمام توجه مردم دنیا را بسوی لیبی جلب کرد و در بسیاری از کشورها که خود بنوعی گرفتار دیکتاتور هستند باعث شادمانی مردمانش گردید و چه بسا عده ایی نیز به مردم لیبی قبطه هم خوردند. اما خبرهای تکمیلی اول زخمی شدن سرهنگ و بدنبالش خبر مرگ او که در همان دقایق اولیه باعث سو ظن خیلی ها گردید و متاسفانه در نهایت این جمله Don't shoot me' ( شلیک نکن) بنقل قول از شاهدی عینی که گواه بر زنده بودن قذافی موقع دستگیری میداد, خبر اول رسانه ها از هر نوعش گردید که متاسفانه تصاویر و فیلمها از رفتار غیر انسانی و ضد بشری انقلابیون با او شادی فرو ریختن یک دیکتاتوری را به یاس و شهدش را هم به تلخی مبدل کرد و این پرسش را هم بدنبال خود داشت که مردم لیبی هم مانند برخی از مردم کشورها که از یک دیکتاتور رها و اسیر دیکتاتورها شدند, خواهند شد ؟
((من خود با کشتن و یا محاکمه و اعدام هر دیکتاتوری هر چقدر هم ظلم کرده و خون ریخته باشد مخالفم .))

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

پرسش . . .

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی



شما چه فکر میکنید:


آیا گرفتاری و مشکل ما از دین ماست یا شیوه دینداری ما یا هر دو؟

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

مرگ درخت من . . .

مرگ درخت من


* ديروز اره هاي برقي شهرداري سرو قديمي كوچه نوجوانيم در اميريه را ٬ تكه تكه كرد ...

در خوابهاي دور
آنجا كه خانه پدري
در لابلاي خاطره و عشق ٬
پنهان شده ست
روزي كه عشق در نفسم روئيد ٬
بر سرو كوچه نقش دلي را
با چند قطره خون
زده بودم .
ديروز ٬
با تيغ شهرداري
آن سرو و نقش دل
ازديده پركشيد
اما سه قطره خون ٬
در كوچه هاي ميهن من
جاري است .
عليرضا نوري زاده
لندن ۲۲ مهرماه ۱۳۹۰

پینوشت :مطلب فوق را امروز علی رضا نوری زاده بچه محل قدیمی ما بر سایتش قرار داده است از آنجا که درد او دردمشترک ما بچه های امیریه میباشد و هر کدام از ما در طی این دوران شاهد اره و تبر بر درختانمان بوده و هستیم شعر زیبای اورا در اینجا قرار دادم . . .

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

پاییز . . .

پاییز

عاطفه جان
آن بهار که زود آمد و زود رفت
همه اش خامی بود
و این پاییز که درنگ نمود
همه اش پختگی
*
پاییز
که با سخن نیمه سبز و سکوت زرد
فرا رسید
حرف های دیگری داشت
او بیش از آنکه خاطره ها را بیاراید
تجربه ها را می پیراست

بهار، سوالی نمی کرد
اما جواب های سبزی می داد
پاییز، پرسش و پاسخ را با هم داشت
و هر دو را طلایی


(مفتون امینی )

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

سوء تفاهم . . .

رد و بدل ایمیل و عکس با بچه محل نازنینم باعث شدند که با چهره امروز محله که واقعیتی عینیست و با آنچه که من بیاد دارم و یا ترکشان کردم فاصله اش به طول بیش از ربع قرنیست آشنا گردم .طبیعیست که خبرها نمیتوانند همگی موجب مسرت خاطر گردد, مانند کوبیده شدن برخی از بناها و بد تر کوچ اهالی در درون و یا به برون و از آن بدتر هجرت همیشگی برو بچه ها از عرصه گیتی که در مورد آخری در نوشته پیشین اشاره کرده ام . دوست خوبم با مطالعه آرشیو وبلاگم و یا گاها بنا به درخواست من عکسهایی میفرستد که میداند که برایم چقدر با ارزشند و گاهی هم به رسم سوپریز از اماکن و یا کسانی تصویرهایی میفرستد که از همان دورانی که من مینویسم میباشند و حال هرکدام برای خود اسطوره ایی و یادگاری از روزگاران خوشگذشته اند که متاسفانه باید بگویم که درصد قابل توجهی از بناها , خانه ها ومغاذه ها بگونه ایی چهره عوض کرده اند که اگر راهنماییهای او نباشد نمیتوانم بشناسم مانند همین تصویر بالا که لبنیاتی ارجمند و آرایشگاه پاریس مد هم جایشان پس و پیش شده و هم شکل و نامشان ,باری امروز خانه ها تازه شده و سر بفلک کشیده اند و دکان ها نو و آباد شده اند ولی مملکت برباد و آنچه من از آنجا بیاد دارم درست برعکس, ولی زیبا و پر از مهر و صفا. . .
در میان عکسها ی دریافتی از اشخاص که بقول نق نقوی عزیز که خبر از در قید حیات بودن شخص را میدهد و فرقی هم نمیکند که رابطه ایی با او داشتم یا نه با دیدنش و خبر سلامتیش آنقدر خوشحال میشوم که اینبار اشک شوق گریبانم را میگیرد بعنوان مثال همین عکس کناری این سطور آقا مهدی سلمانی کنار گرمابه مرجان که بندرت نزدش میرفتم باری بادیدن تصویر او یاد خاطره ایی افتادم که اگر در زمان وقوع برایم بسیارتلخ بود حال بیشتر از تلخی آنزمانش شیرین میباشد.

در دوره ما زمانی که دبستان میرفتیم روز شنبه تک به تک ناظم مدرسه یقه سفید و موی سر که نمره 2 یا چهار حداکثر بلندیش بود و کوتاهی ناخنها ی ما را کنترل میکرد که برای کوتاه کردن مو بیشتر هر دوسه هفته یکبار سلمانی پاریس مد که صاحبش قاسم آقا جمالی که پسرش حسن هم مدرسه ایی ما بود میرفتم و گاهی هم پیش محمد آقاو شریکش ناصر که به ممد رشتی معروف بود و بعضا هم کنار حمام فرشته که نامش یادم نیست میرفتم یکی دوباری هم که آخر هفته میهمان خاله بودیم با پسرش سلمانی محله آنها در ایستگاه سنگی نرسیده به میدانشاه رفته بودم و همگی این آرایشگر ها گویی قسم خورده بودند و نرخی یکسان داشتند پنجزار (پنج ریال) دستمزدشان بود . یکبار که زمان رفتن به سلمانی ام مقارن بود به بازگشایی آرایشگاه آقامهدی سر چهارراه حاج رضا کنار گرمابه مرجان که نسبت به بقیه بخاطر نو بودنش تمیز تر بود و صندلیهایش مدرن تر و اگر درست یادم باشد اگر بقیه با ماشین دستی که گاهی موی سر را هم میکشید ,میزدند او ماشین برقی داشت که صریح تر و بی درد تر و یکدست میزد. باری مادر بزرگ آنروزیک پول خرد نداشت یک اسکناس دوتومانی داد که بقیه اش را بیاورم . من بجای پیش قاسم آقا بروم رفتم مغاذه آقا مهدی که راستش جو دکانش هم بخاطر مشتریانش که بیشتر آدمهای اسمی محل بودندو برخی از کسبه و حظور چند تا از بچه های مدرسه که بیشترشان با پدارنشان آمده بود ند با پاریس مد جمع و جور و معمولی خیلی فرق داشت که بر خلاف آنجا با آنکه نوبت من برسد طول کشید اما حوصله ام سر نرفته بود. وقتی آقا مهدی از سر من فارغ شد وقتی دو تومنی را دادم او هم یک تومن بقیه پول را داد و من راهی خانه شدم . وقتی خونه رسیدم بقیه پول را به مادر بزرگ دادم سراغ پنج ریال بقیه را گرفت گفتم یک تومان شد نمیدانم دیر کردن من یا نحوه بیان من بنده خدا را به شک انداخت و بقول او نکند که شیطان گولم زده باشد گفت بیا بریم ببینم چرا سلمانی از تو اینقدر گرفته خب منهم تسلیم با او راهی شدم سر کوچه که او بسمت مغاذه قاسم آقا میخواست برود به او گفتم پیش آقا مهدی رفته ام مادر بزرگ که نمیشناخت چند تا تشر زد که بچه خود سری شدی و . . . که رسیدیم مغاذه آقا مهدی خدا را شکر خلوت شده بود با وارد شدن ما آقا مهدی بسمت ما آمد فکر کرد شاید اشکالی در کارش بوده که مادر بزرگ مامورم کرد که حرفهایش را ترجمه کنم حال چه حالی داشتم خدا میداند ,حق هم با مادر بزرگ که بنا به استدلالش وقتی همه جا پنج ریال میباشد و کار هم شبیه هم چرا باید یک تومان بدهیم و هم با آقا مهدی بود که نرخش اینقدر بود. مادر بزرگ بعد از ترجمه حرفهایش از مغاذه بیرون رفت در این فرصت آقا مهدی دست در دخل کرد پنج ریال بمن داد و هیچ هم نگفت که در راه به مادر بزرگ پنج ریال را دادم . خانه که رسیدیم زن صاحب خانه از حالات ما دو تا متوجه شد که اتفاقی افتاده که از مادر بزرگ جویا شد. مادر بزرگ به او داستان را گفت و توضیح داد تنها بخاطر تربیت این بچه بود و گرنه پنج ریال نبود که صد تا از این چند قرانها فدای سرش و مرا سمت خودش صدا کرد و پنج ریالی را بمن داد . از آنروز شاید چند سالی از شرمندگی توام با ترس سعی میکردم که از جلوی مغاذه آقا مهدی رد نشومو اگر مادر بزرگ بود پشت چادرش قایم میشدم اما بعدها که بزرگتر شدم و نوجوانی را پشت سر گذاشتم گاهی برای اصلاح صورت پیش او میرفتم ولی هرگز آقا مهدی هیچوقت صحبت آنروز کذایی را مطرح نکرد. فکر نکنم که یادش رفته بود بلکه بخاطر بزرگواریش نمیخواست با مرورش به غرور جوانی مرا لطمه بزند.

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

درگذشت دکتر مهرداد مشایخی

بسیار گل که از کف من برده است باد،
اما من غمین گل های یاد هیچکس را پرپر نمیکنم،
من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم
کسرایی

با كمال تاسف و تاثر از دست رفتن دكتر مهرداد مشایخی را به همسر٬ پدرومادر٬ بستگان ,دوستان٬ وهمرزمانش تسلیت میگویم .

مهرداد مشایخی متولد 1332، تحلیلگر سیاسی و اجتماعی و نویسنده‌ی مقالات و گفت‌و‌گوهای بسیاری در باره‌ی توسعه‌ی اجتماعی و سیاسی پس از انقلاب است و مطالب بیشماری به فارسی و انگلیسی در نشریات مختلف از جمله «ایرانیان واشنگتن»، «مجله‌ی دمکراسی باز»، و « شهروند» به چاپ رسانده است. وی یکی از ویراستاران کتاب «ایران: فرهنگ سیاسی در جمهوری اسلامی» است . مشایخی دارای دکترای جامعه شناسی و فوق لیسانس اقتصاد از دانشگاه آمریکایی واشنگتن دی سی به عنوان استادیار مهمان در گروه جامعه شناسی دانشگاه جرج تاون واشنگتن دی سی به تدریس مشغول بود.


یادش جاودان و راهش پر رهرو باد

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

کش . . .

بفرموده :


هرچقدر میتوانید کش بروید ولی کش ندهید!!!

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

از خزانی ها . . .

با تمام آمادگی و آگاهی که داشتم و هر لحظه انتظارش را میکشیدم وقتی روی آن کلیک کردم همینکه تصویر آشکار شد من که در این روزهای گذشته با خبر ناگوار از دست رفتن قهرمانان قصه هایم اگر چه سخت توانسته بودم بغض های خود را در گلو بشکنم و. . . اما حالا با دیدن این عکس ها تمامی سعی و کوشش ام با غلطیدن قطره های اشکم تلاشی عبث و بیهوده بود آری همین دو عکس این مطلب را میگویم کوچه بن بستی که شبیه خط کش تی ساخت وطن را می ماند .همانگونه که در ابتدا گفتم خبر داشتم خودم از دوست نازنینم خواسته بودم که زحمت کشیده عکسی از آنجا درا برایم بفرستد و حال او فرستاده بود .
اولین بار که از امیریه جایی که پا به این دنیا گذاشتم ,دور افتادم دوساله بودم که بعد از جدایی والدین پدر دست من و برادر را گرفت ازخیام نو در مختاری امیریه به سلسبیل کوچ کردیم .متاسفانه شروع تازه ما با تمام تلخیها و مرارتهایش که ما پذیرایش شده بودیم, آغاز نشده با هجرت همیشگی پدر در واپسین روزهای تابستان 40 بپایان رسید و پشت سر آنهم آشفتگی و پریشانی و آینده نه روشن ما همگی دست بدست هم دادند که مادر جوان دلشکسته را بیش از پیش نگران حال و روز ما کند و قرار را از او بگیرد. اینجا بود که زنده یادمادر بزرگ با توان و امکان محدودش با فدا کاری پا میان گذاشت و بقول عوام: کاچی به از هیچی مرا که کوچکتر و بیشتر نیازمند یاری مساعدت بودم را پذیرفت که مرا از سرگردانی و دخترش, مادرم را از نیمی از نگرانی هایش در آن اولین روزهای آغازین پاییزی آن سال دست بگریبان بودیم برهاند .
آنچه در طول چند روز بعد از فوت پدر گذشت هیچ بیاد ندارم اما آنچه در خاطرم هست وقتی چشمم را باز کردم خود را در خانه ساده و پر مهر مادر بزرگ در خانه آجری نبش کوچه نورایی در آنجا یافتم و آنروز خزانی تنها لحظه باز گشت دوباره ام به امیریه زادگاهم نبود که تولددوباره من وهمینطور خاطرات رنگی من بود و براستی به قول مادر بزرگ که پاییز را سون باهار (بهار ثانی ) مینامید آن سال فصل زردش بهاردوباره حیات خزان زده ام شد.
حال بعد از تقریبا پنجاه سال درست در روزی این عکسها بدستم رسید که میتوان گفت سالگشت آنروزهاست و من دوباره دور از امیریه و حتی باز نیازمند یاری ومساعدت که متاسفانه ناجی سالهایم دگر نیست اگرچه خانه آجری خوشبختانه همانگونه که بود برقرار است و کوچه نیز نامش را درطی این طوفانها ی ویرانگرهمچنان حفظ کرده است .