۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

از رهبران تا رهبران . . .

دیروز خبر اول تمامی رسانه ها عذر خواهی دو مقام بالای مذهبی آلمان رهبر کاتولیکها و پروتستانها بود که اولی بخاطر رفتار بد و ناپسند برخی برادران و خواهران روحانی از مردم و قربانیان پوزش طلبید و دومی بخاطر اشتباهی که خود مرتکب شده بود ضمن عذر خواهی و قبول تاوان قانونی آن با این جمله که دیگر اتوریته و مدیریت من برای رهبری کافی نیست ضمن استعفا دادن از سمت رهبری پروتستانهای کشور از تمامی پستهای دیگر تا اسقف اعظم شهر هانوور . . . کنار رفت .
دیروز خبر اول تمامی رسانه هاهمین چند ماه پیش اکتبر گذشته نام خانم دکتر مارگوت کسمان Margot Käßmann مانند آنجلا مرکل Angela Merkelکه به صدر اعظمی آلمان انتخاب شد و اولین زنی بود که در تاریخ آلمان به این مقام رسید نقل مجالس و محافل و خبر اول رسانه ها شده بود که تا مدتها نیز ادامه داشت حال این بانوی اسقف چنین شرایطی را پیدا کرده بود چرا که او هم اولین زنی بود که به بالاترین مقام مذهب پروتستان از جانب شورای آن انتخاب شده بود تا حدود بیست و پنج میلیون نفر پروتستانهای آلمان را رهبری کند . از همان آغاز کار خود, مارگوت کسمان بخاطر انتقاد از جنگ افغانستان و گوشزد هایش به دولت برای حمایت ازگروه های آسیب پذیر و فقیر جامعه و . . . باعث میشدند که نامش پیوسته در صفحات جراید باشد و بر محبوبیتش بین خلق افزوده گردد که با خودکشی دروازه بان تیم فوتبال المان روبرت انکه Robert Enke مارگوت کسمان برگزاری مراسم را برعهده گرفت و با خطابه گرمی به زندگی و دلیل خودکشی او که بخاطر دپرسیونی که از مرگ دختر بچه اش گریبانگیرش شده بود پرداخت که این سخنرانی با احساس و جالب او موجب شد بار دیگر تمامی صفحه های اول روزنامه ها را اشکال کند و باز بیشتر از پیش به طرفدارانش افزوده گردد.

اینهفته دوباره مارگوت خبر اول مملکت گشت زیرا چند شب پیش پلیس ماشین اورا بخاطر رد شدن از چراغ قرمز متوقف نموده ضمن بازجویی از او خواسته بودند تست الکل بدهد که متوجه میشوند یک و نیم درصد در خونش الکل موجود میباشد که بزبان ساده یعنی, رانندگی در حالت مستی که این خوراکی برای رسانه ها گردیده و هرکدام که ماه ها از او تعریف میکردند حال تیتر هایی هم چون گناهکار و بد تر از آن را تیتر عکس او کردند. ( هیچ خبرنگاری دستگیر و هیچ روزنامه ایی بعلت توهین بمقام رهبری نه دستگیر و نه بسته شد )
دو روز بعد از این اتفاق مارگوت کسمان در نشست مطبوعاتی با پوزش خواهی و قبیح خواندن رانندگی با مصرف الکل و امکان عواقب نا فرجام آن و اینکه در مقابل قانون تمکین کرده و تاوان خودرا میپردازد و با عنوان کردن اینکه دیگر در خود اتوریته و مدیرت کافی نمیبیند تا رهبری کند از مقام خود استعفا داد و از بقیه سمتهایش مانند اسقف اعظم شهر هانوور و . . . کناره گرفت . حضور شجاعانه و اعتراف به گناه و کناره گیری او آه از نهاد همان روزنامه ها و مردمی که دوستش دارند بر آورد و من که از انتخاب او آرزوی داشتن چنین رهبری را برای همه اقلیمها آرزو میکردم حال نیز با رفتنش باز همان آرزو را اینبار با داشتن چنین پلیسهای وظیفه شناسی که در مقابل وظیفه ایی که دارند عام و خاص خودی و غیر خودی نمیشناسند را دارم.

پینوشت :استمداد

در ادامه چند روزی دختر خانم ما که یادگار بوبی میباشد که پارسال برای همیشه پرواز کرد و بعضی دوستان حکایتش را در امیریه خوانده اند بیمار شده بود که کلی فکرم را مشغول کرده بود که بلطف پروردگار بر طرف گردید دو روزه که سلامتش را دوباره بدست آورده اما مشکلی که او دارد چند وقتی است که مو ها یا پرهای دور گردنش ریخته و گری گرفته حال اگر شما دوستان عزیز علتش و مداوایش را میدانید برایم بنویسید خوشحال و ممنون میشوم.


۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

فتح الفتوح . . .

در ابتدا قبل از مطلبم از آنجا که امروز 21 فوریه مصادف میباشد باروز جهانی زبان مادری میباشد با انکه خود سالهاست از خانه پدری و تکلم بزبان مادری جدا و دورم اما وظیفه حود میدانم به تمامی گویشگران , 6000 گویش موجود بویژه هم میهنان عزیزم با هر قو میت و گویشی که متاسفانه برای بدست آوردن این اولین حق انسانی خود قرنها و سالهاست هزینه سنگینی پرداخته و میپردازند تبریک گفته و آرزو کنم هم سر و هم زبانشان پیوسته سبز و پایدارباد.
مقدمه: باز اسفند از راه رسید و به رسم شیوه هرساله بیش از پیش و هر موقعی هوای میهن زده بسر آنهایی که در همان وطن بنا بدلایلی از ماموریت تا سربازی و غیره از شهر و خانه خود دور بوده اند میدانند چه میگویم . همین زمان و فضا باز دلیلی میگردند مانند تمام این سالهای دوری خاطرات و یادها ازصندوقچه خاطرات که تنها دارایی که هر مهاجری میباشدو با خود نوانسته همراه بیاورد برون آیند بهمراه آه ها و حسرت ها آتش بجان آدمی بزنند و واویلا که عزیزی و صاحب خاطره ایی که لا اقل میتوانستی با شنیدن صداسش از پشت سیمها زخمه ایی به دلتنگیهایت بزند دیگر نباشد اینجاست که آن خاطره و یا خاطرات آن یاور همیشه غایب با تمامی شیرینیهایش حال با عدمش مبدل به خاطرات تلخی میگردند و . . .
حتما بارها برایتان پیش آمده که بدون انکه علتش را بدانید ترانه ایی وجودتان را تسخیر میکند خواسته و ناخواسته یکریز آنرا زیر لب زمزمه میکنید و هر کاری میکنید از خود دورش بکنید نمیتوانید گویی چون کنه ایی به جانتان چسبیده , چند روزی بود که خود دچار یکی از آنها شده بودم اما دلیلش را میدانستم. یاد خواهر مرحوم و روانشادم افتاده بودم که پارسال چنین زمانی هنوز ترکمان نکرده بود که همین افکار مرا برد به گردش تفریحی در یکروز بهاری که با او وخواهر دیگرم و برادربزرگم و دوستی داشتیم . یادش بخیر دهه هفتاد دقیقا 75 بود که نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتیم برویم دامنه طبیعت هر کدام جایی را گفتیم برادرم پیشنهاد کرد برویم درکه ما هیچکدام آنجا را نمیشناختیم تعریف و تمجید برادر دخیل افتاد قراری گذاشتیم و رفتیم که در اینجا منظور بیان آنروز فراموش نشدنی نیست و تنها اینرا میتوانم بگویم درکه که آنزمانها هنوز بکر و دست نخورده بود خیلی بیشتر از آنچه برادر جان گفته بود زیبا تر بود. حتی حالا بعد از سالها هنوز آن فضا ی دنج و خلوت را با صدای شر شر رودخانه اش با آوای پرندگانش و عطر سبزه ها و گیاهانش نه اینکه بیاد میاورم که حتی احساس میکنم . دوست همراه ما برای قدر دانی از دعوت ما, برای هر چه زیبا تر کردن لحظه هایمان با خود ظبط صوتی کوچکی آورده بود ,بنده خدا از آنجا که از خانواده مذهبی بود از اینور و آنور کاستهایی تهیه کرده بود که باب میل ما باشد که هنوز یکی از آنها که البوم عید آنسال بود و ترانه نوروز زنده یاد هایده و زیبا پرستی ستار از مجموعه آنرا بخاطر میاورم اما آنچه بر آنروز جذابیت خاصی داد ترانه معروف آن دوران رامایای آفریک سیمون Afric Simone - Ramaya
بود
که تبدیل به مارشی برایمان شد که عده ایی از کسانی که در آن حال و حوش بودند بما ملحق شدند.این چند روزه گرفتار رامایا شده بودم گاه و بیگاه زیر لب زمزمه اش میکردم که خدا پدر یو توب را بیامرزد که شده مثل دکان عطاری هرچه میخواهی در آن پیدا میشود خلاصه بیاد آنروز و آنروزگاران خوش گذشته در آنجا گشتم تا پیدایش کردم و بارها گوش کردم در همین حین یاد ترانه گمشده دیگری که سال 77 اولین سال سربازیم تهران قشنگ آن دوران را تسخیر کرده بود و رادیو تهران هرشب از لیست ده ترانه روز پخش میکرد
افتادم که خوشبختانه آنرا هم پیدا کردم سوپر من با صدای سلی بی CELI BEE Superman از آنجایی که میگویند خر لنگ منتظر . . . این ترانه ها مرا بردند به آنروزگارانی که همه چیز داشتیم و براحتی یوتوب میتوانستیم این ها را تهیه کنیم همان زمانهایی که در خیابانهای شهر صفحه فروشهایی که نوار فروش شده بودند و بنا به موقعیت دکان خود و مشتریانشان جنس خودرا جور میکردند و ارایه مینمودند و برای جلب مشتری طنین آهنگهایشان از بلنگوهای کنار ویترینشان فضای محله ها را پر میکرد و همین آواهای دلنشین مردم را به زندگی کردن و لذت بردن ترغیب میکردند . در نوار فروشیهای بالای شهر که ترانه های غربی که در میان مردم به خارجی بود را میشد پیدا کرد. دراغلب این فروشگاه ها لیست تاپ تن های اروپا و آمریکا وجود داشتند که کاستهای اصلی پرشده خارج که با قیمت نازلی بفروش میرسیدند که بد نیست بگویم تنها کاست نبود که عینا با خارج بفروش میرسید بلکه از لباس تا کفش و غیره را هم میشد در فروشگاه های شهر از روی کاتولوگها و ژورنالها سفلرش داد و خیلی چیزهای دیگر .
حال یاد چند سال اول بعد از دگرگونیها میفتم که برای یافتن و خرید نوار ساده ایی باید در خیابان شاهرضا (انقلاب) از سر وصال تا میدان مجسمه را بالا پایین میکردی دستفروشی و یا بساط نوار فروشی که بساطشان پر از کپی به کپی ملودیها و آهنگهای بی کلام بود یکی از آنها را اعتمادش را جلب کنی تا نواری بخری و به خانه بیایی و با ژستی آبدوغ خیاری به اهالی منزل از فتح و فتوحت که توانسته ایی جدید ترین آلبوم فلان کسک را بدست بیاوری و هیچ چیزی برایت نا یافتنی نیست فخر بفروشی که وقتی نوار در ظبط گذاشتی و کیفیت پایین و یا تکرای بودنش که تو بهترش را خود داشته ایی و یا نا خوانی نام کاست با صدایی که از بلندگو پخش میشود, میشدند سوزنی که بادت را میخواباند و دلداری و استمالت اهل بیت فدای سرت . . . ایکاش تنها در نوار و ترانه خلاصه یا تمام میشد که این حکایت و احساس فتح و فتوحی ادامه پیدا میکرد از لباس و عطر و شامپومارک دار تا عرق دست ساز آبراهام و وارطان که جانشین جانی والکر چاپ سیاه تا برنج دمسیاه دودی که نه دمی داشت و نه دودی الا اخر که اگر از دم غنمتیان بودی دلخوش فتحیاتت میشدی اندوه روزگاران نادیده میگرفتی وگرنه میگفتی دنبال دگرگونی بودی برای این که آنچه را داشتی آنهم بوفور با این ذلت بدست آری ؟ ولی امروز غمگین و شرمسار که میبینی چنین مفت و رایگان فرزندان خانه پدریت نفله میگردند برای کسب لااقل نیمی ,آری نیمی از آنچه تو داشتی و قدرش ندانستی.
پینوشت : میدانم برای دوستان داخل یوتوب فیلتر است و منهم متاسفانه طریقه دیگری برای این دو ترانه بلد نیستم اگر دوستانی که راه های دیگری را بلدند این آهنگها را بتوان شنید بگویند من در اینجا قرار خواهم داد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

سینما سوخت و جان وین . . .

در ابتدا از یکایک شما دوستان خوبم بابت پیامهای مملو از مهر و پر از صفایتان سپاسگذارم . با اجازه شما اولین مطلب آغاز سومین سال امیریه را با خاطره ایی از همان زمانهای خوش گذشته شروع میکنم که یادی از شخصی و محله ایی که هرآنچه دارم از آنهاست کرده باشم . همانطور که بارها در نوشته هایم اشاره کرده ام بناچار بنا بر جبر روزگار دوران کودکی را در آغوش گرم و صمیمی مادر بزرگ جای گرفته و رشد کردم که امروزه این واقعه را از بختیاری خود میدانم که پروردگار از روی رحمتش این در را به رویم گشود بگونه ایی که میتوانم ادعا کنم دوران کودکی خوشبختی داشتم . آری باز اینرا هم بارها گفته ام خانه ما فاقد هر گونه وسایل سرگرم کنند ه ایی همچون رادیو گرامافون و تلویزیون بود که دلیلش تنها دینداری مادربزرگ بود او زن مومنی به مفهوم واقعی کلمه بود . در زمانهایی که کوچکتر بودم مشکلی نبود بالاخره هم مادربزرگ تقریبا کمی جوانتر بود و هم توقعات من از زندگی کمتر بگونه ایی که قصه های او و چیستانهایش حتی اگر تکراری هم بودند و یا رفتنمان به روضه ها و امامزاده ها از سر قبر آقا در مولوی و سید نصرالدین در پاچنار و امامزاده زید در بازار وغیره همواره جذابیت داشتند که اوج آنها سفرهای گهگاهمان به شهر ری زیارت شاه عبد العظیم و حضرت معصومه در قم که برایم همان لذتی را داشت برای کسانی دیگر رفتن به کنار دریا یا رم و پاریس و نیویورک . . .
اما همانطور که اشاره کردم اینها مربوط به دوران خردسالی قبل از مدرسه و یا زمان کلاسهای اولیه دبستان میشد و من هر روز بزرگتر میشدم و از بچه ها اطلاعات جدیدی دستگیرم میشد میفهمیدم فیلم هرکول و دار و دسته اش وهفت تیر کشهای غرب وحشی جنگهایشان از روضه های تکراری که آخوندها قهرمانانشان را چنان ذلیل میکردند که گریه مردم را در میاوردند و یا زیبا بودن ساحل دریا از ایوان طلای فلان امام یا امام زاده خیلی بهتر است, قصه ها ی مادر بزرگ هم تاریخ مصرفشان تمام شده بود و دیگر مرا خشنود نمیکرد. مادر بزرگ هم کم کم توانش را داشت از دست میداد که به سفرهای مذهبیش ادامه دهد و از طرفی هم فهمیده بود که لذت سابق را من از این مسافرتها نمیبرمبنا بر این بنده خدا دست به رفورمی زد و نوع گردشهایمان را عوض کرد از اتوبان کودک امیریه تا پارک ولیعهد ( دانشجو) پارک فرح (لاله) و بستنی گواهی و خوشمرام , کبابیها و چلو کبابیهای مختلف را جایگزین جاهایی که میرفتیم کرد, ولی اینها لذت های زود گذری بودند و تهی بودن فضای خانه را پر نمیکردند برای همین خود باید دست بکار میشدم که اینهم بدون کمک مادی و معنوی پیرزن امکان پذیر نبود که بنده خدا تا حد توانش قسمت مادیش را دریغی نداشت بشرطی که راحتش بگذارم که اینهم امکان نداشت چرا که برای ساختن و بنا کردن خیلی چیزها به کمکش نیلز داشتم که بعنوان مثال گذرا چند تایی را نام میبرم و اگر عمری بود و مناسبتی حتما حکایاتشان را در آینده خواهم نوشت . باری از گوشواره و دنباله درست کردن برای بادبادک و یا کندن برگ درخت توت برای کرم ابریشمهایم و یا جدا کردن گوگرد کبریت برای ترقه چهارشنبه سوری و . . . دست آخر همین شیرینکاری امروز که میخواهم شرح بدهم .
هر ساله موقع چهارشنبه سوری ابتکارات ما بچه ها گل میکرد ایده های تازه ایی پیدا میشد از پره دوچرخه تا کاربیت و پستانک چراغ زنبوری تا زرنیخ کلرات و غیره که یکی هم فیلم های سینمایی بود که این یکی را مربع مربع بریده چند تایی را میان کاغذی پیچیده و گوشه کاغذ را روشن میکردیم و گاز درون کاغذ باعث میشد کاغذ مانند فرفره ایی بچرخد و از زمین مانند بشقاب پرنده ایی پرواز کند و نسبتا بی خطر تر از بقیه بود. آنسال من فیلم را میخواستم امتحان کنم که در مهدی موش هیچکدام از کسبه نداشتند پرسان پرسان فهمیدم فقط یک خرازی سر کوچه ایی که به درخونگاه راه دارد میفروشد . (حال که نام درخونگاه بمیان آمد جای دارد که از یکی از بهترین فرزندانش که بتازگیها مارا ترک کرد یادی کنم از اسماعیل فصیح که نام و یادش همواره یاد باد) از میدان شاهپور مقداری راه بود که از بازارچه نو و سر فرهنگ باید رد میشدم درست چسبیده به بوذرجمهری تقریبا روبروی چلوکبابی شایسته و خیابان ابوسعید کوچه دهان پهنی بود که انتهایش باریک میشد و به درخونگاه و گذر مستوفی و کوچه کلیسا راه داشت . خرازی بزرگ دونبشه ایی که چندین ویترین بزرگی داشت که مثل خرازیهایی که میشناختم و حتی شاید بیشتر از آنها در مغازه اش جنس داشت . یکی از ویترینهایش قسمت پایینش پر بود از وسایل فیلم و یک آپارات و وسایل مربوط ساختن آپارات که مدتی جلوی این ویترین جادویی میخکوب شدم به تماشای وسایل آن مشغول شدم بعد از مدتی وارد مغازه شدم و از فروشنده فیلم چهارشنبه سوری خواستم همینطور او با قیچی فیلم را میبرید چون مغاذه خلوت بود بجز من کسی نبود من خوشحال فرصت را غنیمت شمرده از وی اطلاعاتی راجع به ساخت و وسایل آپارات خواستم فروشنده خوشحالتر از من ,که شکاری به دامش افتاده با آب و تاب توضیح داد و بطوری میگفت که قند تو دل من آب میشد بالاخره تعریفهایش کار خود شان را کردند و من پولی را که مادر بزرگ طبق رسم هرساله برای تفریح چهارشنبه سوری من داده بود را همگی را دودستی تقدیمش کردم و دو تا حلقه خالی پلاستیکی فیلم و دوذره بین و چند متر فیلم که با چسب به هم وصل شده بودند و بنا بگفته او نیمی هندی و نیمی هم وسترن با شرکت جان وین در یکی از حلقه های خالی پیچید و همه خرت و پرتهای لازم که داده بود را در پاکتی کهنه گذاشت و دست من داد و یک کارتن خالی که اندازه کارتن پفک نمکی بود را هم با هزار منت که پسر خوبی هستم برایگان بمن داد و همینطور که یکبار دیگر توضیحاتی که داده بود را تکرار میکرد با مداد جوهری جاهایی را که باید سوراخ میکردم را روی کارتن علامت گذاری کرد و برای شیر فهمی من آپارات دست سازی را هم بمن نشان داد تا جای ذره بین و حلقه های فیلم را ببینم . از مغاذه که بیرون آمدم در راه بازگشت به خانه دیگر راه نمیرفتم بلکه پرواز میکردم و در تمام این مدت بارها فیلم دوقسمتی ام را در ذهن خود سیر و سیاحت کردم و چه نقشه هایی برای دماغ سوخته دادن به دوستان کشیدم و شاید همینها باعث شدند که زمان برگشت من اگر نصف رفتنم نبود اما خیلی کوتاه تر از آن بود . وقتی خانه رسیدم فرصت ندادم مادر بزرگ پرسشی راجع به دیر کردن و یا کارتن همراهم بکند با خوشحالی که سینما را به خانه آوردم به او مژده دادم از او قیچی را خواستم مادر بزرگ از ترس اینکه با قیچی جسم سختی ببرم و کند شود دستم نداد خودش بنده خدا با استغفراله گفتن برشها را میبرید و و میگفت ببین میتونی آخرت مرا به باد بدهی از آنجاییکه دلش نمیامد من نراحت بشوم با اکراه کمک کرد تا دو تا میله را برای حلقه ها رد کردیم و ذربین ها را هم با بد بختی همانطور که فروشنده گفته بود نصب کردیم و آپارات را همانطور که گفته بود رو به دیوار قرار داده حال من حقه خالی را هرچه میچرخاندم چیزی دیده نمیشد و بیچاره مادر بزرگ را هم کلافه کرده بودم آیا چیزی او میبیند او میگفت مگه خودت میبینی که منهم ببینم . بناچار دوباره بسمت مغاذه راهی شدم نفس نفس زنان وار د شدم بد شانسی یک مشتری پر چانه ایی آنجا بود بالاخره اواو رفت و من داستان را به فروشنده گفتم او دوباره آپارات خودش را آورد تازه متوجه لامپی شدم که در آن بود او گفت برق خطرناک است بهتره از چراغ قوه یا لامپی که با باطری کار میکند استفاده کنم .دیگه پول کافی برای خرید لامپ نمانده بود دوباره راهی خانه شدم در راه فکری بمغزم خطور کرد تا نقصان نور را بر طرف کنم .رفتم مغاذه حاجی ناظم زاده یکقرون دادم دو تا شمع خریدم با خوشحالی وارد خونه شده و مشکل را به مادر بزرگ گفتم. او کار خدایی سینی مسی بزرگمان را زمانی که من در رفت و امد بودم زیر آپارات قرار داده بود من پرده ها را کشیده چراغ را روشن کردم و شمع را تقریبا درجایی که لامپ آپارات قرار داشت گذاشته روشن کردم و در کارتن رابسته چراغ را خاموش کردم . حال سایه هایی در دیوار ظاهر شدند به مادر بزرگ گفتم او حلقه را یواش یواش بچرخاند و من تماشا کنم تا مادر بزرگ کنار آپارات قرار گرفت بوی سوختگی در اتاق پیچید تا ما بجنبیم گوشه کارتن شعله ور شد مادر بزرگ کارتن را پرت کرد به بالکن و بعد با پارچ روی آن آب ریخت تا خاموش شد تمام فیلمها سوخته بودند و حلقه ها هم کج و معوج شده بودند و تنها ذره بینها دود زده مانده بودند . مادر بزرگ وقتی چهره گرفته ام را دید و صدای بغض آلود مرا شنید بجای سرزنش کردن , گفت دیدی این چیزها بما آمد نداره , آن از رادیو گوشی ها یت که یکی دو روز بیشتر کار نمیکردند این هم از سینمایت, پاشو دست و صورتت را بشور باهم بریم سقا خونه سر کوچه شمع دوم را روشن کنیم که خونه آتش نگرفت . در راه مادر بزرگ که هنوز در حال دلداری و تسلا دادن بمن بود, من در فکر جان وین و بقیه آدمهای فیلم بودم که سوختند و من نتوانستم ببینمشان .

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

یکسال دیگر . . .

یک سال دیگر گذشت و امیریه در فیلتر با وبلاگ سایه خودش ( محله ما. . . ) سال دیگری از حیات خودش ر آغاز میکند و در همین جا , جای دارد که از تمام یاران چه آنهایی که از روز اول بودند و همچنان هستند و چه آن عزیزانی که نیمه راه جدا شدند و دوستانی که بتازگی به اهالی محله پیوسته اند و همچنین آنهایی که خاموش و ساکت میایند و بدون ردی میروند و. . . از یکایکتان با تمام وجود سپاسگذارم و حیات امیریه را مدیون همگیتان میدانم و امیدوارم همچنان چون گذشته در این سال هم با همراهیتان مایه پشتگرمی و تشویقم گردید و با راهنمایهایتان و نقد هایتان برای رفع معایب و بهتر شدن امیریه یاریم کنید .

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

روضه رضوان . . .

پدرم روضه رضوان،به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به ساندیسی نفروشم ...




برای اطلاع یاران امیریه طبق گفته دوستان گویی از امیریه رفع فیلتر شده و شما میتوانید به وبلاگ اصلی و آرشیوش دسترسی داشته باشید اما برای اطمینان خاطر همچنان مطالب امیریه در محله ما . . . نیزدرج خواهد شد!!!
این ساندیس خور را هم در اینجا ببینید .

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

پیروزی . . .

عکس بر گزیده سال 2009 که بانویی از بانوان سلحشور میهن را بر پشت بام نشان میدهد که بتنهایی شعارمیدهد .این عکس امروز در تمام روزنامه ها و رسانه های صوتی و تصویری و دنیای مجازی درآلمان و بیشتر کشورهای جهان با حکایت پشت سرش خبر روز بود . اینجاست که میتوان گفت کی گفته یکدست صدا نداره . اگر این پیروزی سبز نیست پس چیست ؟
وب سایت عکاس تصویر بالا با عکسهای بیشتری از بعد از انتخابات
در اینجا . . .

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

دوباره بهمن . . .

گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

حافظ

22 بهمن دیگری در راه است و بسان رسم هرساله همه چه آنهایی که مانند من وهم نسلهایم که شاهدش بودیم و چه آنها نبودند و تمام اطلاعاتشان از اینجا و آنجاست و باز چه آنهایی که خرسندند و چه آنهایی که ناراضی و و و . . . بهانه ایست عقده گشایی کنند و گریزی بزنند و آنچه دیده اند و شنیده اند و آنچه نصیبشان شده و یا از دست داده اند را به اطلاع دیگران برسانند. همانگونه که گفتم من شاهدی از میلیونها شهودی میباشم و اغراق و غلو نیست که بگویم شاید از جمله کسانی که بنوعی به انفلاب نزدیکتر و از آغاز همراهش بودم, که این برمیگردد به همزمانی آن با خدمت سربازی من در شهربانی (کلانتری) درست چهلمین روز اضافه خدمتم مصادف شد با 21 بهمن که کلانتری ما به آتش کشیده شد که با رگبار اسلحه های انقلابیون کم مانده بود که آنشب بجای اینکه پایان خدمتم گردد پایان حیاتم شود . از آنسال آنروز را تولد دوباره خود میدانم که پارسال در مطلبی تحت عنوان 22 بهمن یا تولد دیگر من در امیریه حکایت آنشب را بتفصیل شرح داده ام که اگر مایل باشید میتوانید در اینجا بخوانید . باری اوایل در میهن و حال ربع قرنی در هجرت و دوری از یار و دیار و. . . این روز تولد دوباره را بجای جشن و پایکوبی هر سال بیشتر از سال پیش به ماتم دوری از خانه پدری و آرزوهای از دست رفته میشینم .

پینوشت:

برای اطلاع دوست گرامی رهگذر(دریاچه ی سکوت ) خبر داده اند که برای دسترسی به امیریه و آرشیو آن میتوانید از اینجا فیلتر شکنهای جدید را دریافت کنید : http://mili100.blogsky.com/

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

کاسه داغتر از آش . . .

هنوز نه بداره نه به باره بلاگفا کاسه داغ تر از آش شده و به پیشواز رفته . . .

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

قایق . . .

در نوشته هایم بارها به مناسبتهایی از پارکشهر یا بقول قدیمی ها باغ سنگلج نوشته ام .از این مربع سبز در قلب شهر آنقدر خاطره دارم که گویی هر چه هم تعریف کنم پایانی ندارد . پارکشهر در های زیادی داشت که اصلی ترینش در غربی که به خیابان شاهپور( وحدت اسلامی) و دیگری در شرقی آن که به خیابان خیام شمالی باز میشد . قسمت شاهپور بجز چند میوه فروش که از در پارک تا خیابان ورزش امتداد داشتند هیچ جذابیت خاصی نداشت و شاید همین هم دلیلی بود که تردد کمتری درآنجا باشد بر عکس قسمت خیام مملو از آدم بود و دست فروشها در پیاده رو جلوی میله های پارک تنگاتنگ هر کدام کالای خودرا به رهگذران ومشتریان ارایه میدادند. در همین یک تکه جا بقول کتابهای افسانه ایی میشد از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را تهیه کرد.داستان امروز من هم مربوط به یکی از آنهاست همانطور که گفتم سبد سبد خاطره از سانت سانت آنجا و کسبه اش و . . . دارم که به نوبت اگر عمری و فرصتی بود و مناسبتی برایتان خواهم نوشت. بارها با مادر بزرگ که از آنجا رد شده بودیم و من امردی را که قایق حلبی که با نفت حرکت میکرد را میفروخت دیده بودم .او برای نمایش کالایش طشت پر آبی در بساطش داشت که یکی دو قایق در ان روی آب پت پت کنان حرکت میکردند که با جذابیت خاصشون تمام و حواس مرا جلب خود میکردند که متاسفانه هر دفعه تقاضای من برای خرید یکی از آنها با وتوی مادر بزرگ روبرو میشد . وتوهای مادر بزرگ هرگز نتوانستند آرزوی داشتن قایق نفتی از سر من بیرون برود . چند سالی گذشته بود و من آنقدر بزرگ شده بودم که تنهایی بتوانم پارکشهر بروم چند باری برای خرید رادیوگوشی که با ناودان کار میکرد از آنجا رد شده بودم تا اینکه یکبار که به همین منظور راهم از آنجا کج شد و از خوش شانسی آن مرد آنروز بساطش پهن بود دقایقی کنار طشت ایستاده و غرق رویاهایم بودم که به صدای دورگه مرد بخود آمدم که از من میخواست اگر نمیخرم از جلوی بساطش بروم ,در این زمان در درونم غوغا وکشمکشی بود که از خیر رادیو گذشته و قایقی بخرم که نصف قیمت رادیو بود تا اینکه شیطان کار خود را کرد من دو تومانی داده یکی خریدم . قایق را گرفته با شادی غیر قابل وصفی برای اینکه زودتر به خانه برسم میانبر زده وارد خیابان بهشت و از کوچه نزدیک تیاتر 25 شهریور ( تیاتر سنگلج ) خودرا به بوذر جمهری رسانده و از آنجا وارد درخونگاه شدم از کوچه پسکوچه ها خودرا به میدان شاهپور رساندم . بالاخره به خانه رسیدم دیدم که در نبود من آب حوضی آبش را کشیده و به سر و روی آن صفایی داده که میشد از تمیزی آب تازه ته حوض را دید . همینطور که از پله ها بالا میرفتم مادر بزرگ را صدا میکردم وقتی با او مواجه شدم و قایق را نشان دادم او اول کمی سرزنشم کرد که پول زبانبسته را برای تکه حلبی دادم و بعد مهر مادر بزرگی بر او چیره شده و نفتی را که لازم داشتم با کبریتی داد ولی اصرار میکرد طشت مسی اورا آب کرده و در بالکن قایقم را روشن کنم ولی من دوست داشتم در حوض قایقم حرکت کند, خلاصه اصرارهای مادر بزرگ که آب حوض تازه عوض شده در من اثری نکرده ومن خودرا به حیاط رسانده و بچه های صاحبخانه را صدا کردم که در شادی به آب انداختن قایقم آنها هم سهیم گردند . فیتیله را روشن کرده داخل قایق گذاشتم کمی طول کشید تا شروع به پت پت کردن و حرکت کردن نمود حالا من چه حالی داشتم خدا میداند تو گویی کشتی ملکه الیزابت دارد اقیانوسها را طی میکند و من ناخدای آنم . قایق همینطور میچرخید و من نیز در دنیای فانتزیهایم با قایقم که حال کشتی بود از بندری به بندری و از دریایی به دریایی در حرکت بودم و سکانش را به چپ و راست میچرخاندم که به صدای بچه ها به خود آمدم صدای قایق قطع شده بود و چون تایتانیک به قعر حوض فرو رفته بود و پرده ایی از نفت روی حوض را اشغال کرده بود و مادر بزرگ که به دنبال من پایین آمده بود سر گرم سرزنش من بود که سطل آبی را به دستم داد و خود با لگنی نفتها را جمع میکرد و در آن میریخت و من ناخدای کشتی حال پاچه ها را بالا زده , آبحوضی بودم که آبهای آلوده را با خنده موذیانه بچه ها که هر رفت و آمد مرا بدرقه میکردند, سر کوچه در جوی آب میرختم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

کامنت . . .

ناشناس:

آقا الان دیدم که چند پست از حق کشی نوشتی که گفتم این خاطره را برایت بگم . دایی من که اون هم ساکن امیریه بود کمی جاهل بود و چند فقره پرونده چاقوکشی داشت متاسفانه اون زمان این کارها رواج داشت و و به بدی امروز نبود. یکروز من مثل شما توی صف نون وایستاده بودم و نانوا داشت هی نوبت من را به آدمهای دیگه میدادکه یکدفعه دیدم همین دایی جاهل من از در وارد شد. این دایی من قد بلندی داره و چهارشونه و مو فرفری هست! خلاصه من داستان رو بهش گفتم و اون هم عصبانی شه و رفت جلو بدون هیچ سوالی و جوابی دوتانون از میخ ورداشت و پولش را پرت کرد رو میز و به من گفت بیا بریم.من یکدفعه دیدم که شاطر و نانوا و صاحب مغازه با هم بطرف ما حمله ور شدند . این دایی من که فکر اینجا رو کرده بود دست در جیبش با یک صدای شتترق بلند چاقوی ضامن دارش را باز کرد و گفت خ . . . هر کسی جلو بیاد را فلان . . . خلاصه هرسه اون ها که بطرف ما حملهور شده بودند در جا خشک شدند و ما بدون مشکل از مغازه بیرون رفتیم. این را ننوشتم که بگو چاقو کشی کار درستی هست فقط خواستم یه یادی بکنم از دوره و زمونه ایی که دیگه گذشته . سپری شده. یاد امیریه و بچگیم انداختی گفتم اینرا برایت بنویسم برای دیدن اصل کامنت روی نوشته کلیک کنید.
مطلب بالا را دوستی در قسمت کامنتهای نوشته قبلیم, برایم نوشته است از آنجایی این دوست که خودرا ناشناس ثبت کرده برای من غریبه آشنایی میباشد مانند تمامی یاران امیریه ولی از آنجایی که آدرسی از او ندارم که بروم مراتب سپاس خودرا بیان کنم فکر کردم بادرج نوشته در اینجا هم از او تشکری کرده باشم و هم برای دوستانی که به امیریه و کامنتهایی که دوستان در آنجا مینویسند دسترسی ندارند و تنها مطالب امیریه را در محله ما . امیریه میخوانند آنها هم بتوانند خاطره این دوست را بخوانند .
جواب کامنت :
دوست عزیز با سپاس از پیام و خاطره زیبایت همانطور که در بالا نوشتم آدرسی از شما نداشتم تا نزدت بیایم مراتب امتنان خودرا از این آشنایی و اینکه یاری تازه به جمع یاران امیریه اضافه شده بیان نمایم . دوست خوب من جاهل ها وبقول قدیمی ها داش مشدی ها در همه دوره ها بوده و هستند که تنها شکل و پوششان تغییر میکرده است البته جاهلان قدیم بقول شما به بدی امروزیها نبودند که من جمله شما را اینطور کامل میکنم آن جاهلان تنها جاهل بودند ولی جاهلان امروز جاهلان جاهلند باز با اونیفورمی و پوششهای دیگر و مشی و مرامی بدور از جاهلان سابق که سنگ صبورشان طوطیشان باشد (داش آکل) و در نهایت شاید امروزیها جاهل باشند اما مشدی هرگز . . .
شماهم اگر از امیریه و امیریه اییها خاطره ایی و عکسی قدیمی و . . . داشتید اگر مایل بودید بفرستید تا در اینجا با نام خودتان درج کنم .