۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

وطن تو سبز جاودان بمان

من این سرود نازنین را به خون خود سروده ام

وطن وطن وطن

تو سبز جاودان بمان

که من پرنده ایی مهاجرم

که از فراز باغ با صفای تو

به دوردست مه گرفته پر گشوده ام

وطن وطن وطن

توسبز جاودان بمان . . .

۱ نظر:

يك ايراني پر از بغض گفت...

سلام استاد
دلمان گرفت از اين مهمانخانه مهمانكش مهمانپرست.

واقعا اين سوال هميشه در زهنم بوده و هميشه درگير كه چرا بايد در كشوري بدنيا بيايم كه مردان بزرگ آن از قائم مقام گرفته تا مصدق و بازرگان كه هيچ كدامشان را نتوانستم ياري كنم كه سنم قد نداد ... البت بازرگان به دوره من بود ولي آن نيز نشد و همه آرزويم اين بود كه انسانهاي والايي چون اينان باشند و مديريت كنند تا ما نيز به درس و زندگي و آرزوهايمان برسيم.
ولي افسوس كه در اين سرزمين بدنيا آمدم و آزادي شد دغدغه زندگيم.
و به دوره اي رسيدم كه همه عزيزانم ... هم وطن نانم ... برادران وخواهرانم را اين حكومت معاويه اي قتل عام ميكنند.
در اين وادي همه آرزويم مرگ است و پايان اين نفس كشيدن ..

=--------
بايد ببخشي ولي خواستم قسمتي از بغضهايم را در جايي بنويسم
بدرود