۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

داستان واقعی . . .


بعد از غیبت صغرای ناخواسته که بمن تحمیل شد و موجب گشت تا فاصله ایی بین من و دنیای مجازی و دوستانی که در آنجا یافته ام بیفتد, خوشبختانه اینک که مشکلات بر طرف گشته دوباره توفیق آنرا یافته ام که به وبلاگهای این عزیزان دوباره سر بزنم و مطالب ناخوانده را بخوانم و اگر مطلب تازه ایی داشته باشند نقد و نظرم را درج کنم که در این دید و بازدید ها گاهی هم به جملات پرمهری نسبت به من و امیریه برمیخورم و گاهی هم به گلایه و گوشه و کنایه هایی که یقین دارم که این گلایه ها،جملگی از بزرگواری و لطف این عزیزان به امیریه میباشد که جای دارد بگویم این مهر را منهم بنوبه خود به خواننده های عزیزم داشته و دارم و. . . برای همین هم وقتی امیریه بد ست بخیلان فیلتر شد محله ما را که کپی امیریه میباشد را روبراه کردم تا همین عزیزان به دردسر یافتن فیلتر شکن و گوگل ریدر و . . . نیفتند و براحتی گذشته بتوانند امیریه را دنبال کنند .در ادامه دلیلی برای پنهان کردن نمیبنم که بیان کنم از این عزیزان انتظار داشتم که محله ما را که میتوانند رویت کنند آدرس آنرا تبلیغ کرده و به اطلاع باقی دوستان برسانند تا بقیه هم دست رسی داشته باشند . خب بعد از این مقدمه نوشته امروزم بر میگردد به دید و بازدیدهایم که در حمايت از حيوانات بي خانمان که تصویر بالا هم از آنجا ست هشداری دیدم که مرا یاد داستانی عجیب که تا حدودی شاهدش بودم انداخت که دیدم بیانش خالی از لطف نیست بویژه برای دوستانی که به دادخواهی و یاری حیوانا ت میپردازند.
در نیمه دهه هشتاد میلادی که وارد اینجا ( آلمان) شدم باالجبار در روستایی ساکن شدم و در آنجا بود که با رولف ( Rolf )همسرش مالیز ( Maliz ) آشنا شدم که بعدها تبدیل بدوستی شد. این زوج نسبتا جوان دارای یکدختر و پسر بودند بنامهای کریستینا ( Kristina ) و اشتفان ( Stefan ) که دو قلو بودند.انان به اتفاق والدین رولف در خانه ایی که در آلمان به خانه کشاورزان ( Bauernhof ) معروف میباشد زندگی میکردند.رولف کشاورز بود و همسرش معلم دبستان که در اوقات فراغتش همپای شوهرش در تاکستانهایی که داشتند کار میکردواو را در تهیه و تولید شراب یاری مینمود. گهگاهی من به خانه آنها میرفتم که بار اولی که آنجا بودم در حیاط خانه چشمم به دو گربه افتاد رولف که متوجه من شده بود گربه ایی که موهای بلندی داشت را به من نشان داد و بشوخی گفت که هموطن تو میباشد و توضیح داد که یکی از والدینش گربه ایرانی بوده است، که چهره زیبایش و موهای بلندش صحه بگفته های رولف میگذاشت . در بهار آنسا ل بار دیگری که خانه او بودم بچه ها یش با خوشحالی مژده تولد بچه گربه ها را دادند و آنها را بمن نشان دادند رولف توضیح داد که بچه ها قرار است آنها را به دوستان هم کودکستانی خود بدهند زیرا همین والدین گربه ها برایشان کافیست . بعد از مدت خیلی طولانی روزی که به دیدن رولف رفته بودم و در حیاط خانه ایستاده صحبت میکردیم و گربه های اوکنارپله های ورودی ساختمان ،جلو آفتاب ولو شده بودند لحظه ایی به صدای پیف آنها صورتم را بسمتشان برگرداندم که دیدم گربه ایی جوان گویی مزاحم شده و یا سربسرشان گذشته که عصبانی شده اند در همان حین دیدم گربه کوچک دم ندارد فکر کردم اشتباه کرده ام که از رولف پرسیدم ایا بچه ها خرگوش آورده اند که جواب داد منظورت تیگر ( Tiger ) است گفتم آری او ادامه داد تیگر باقی مانده همان بچه گربه هاست که دستشان مانده و گفت او از بچگی علاقه عجیبی داشت زیر ماشین بره و وارد داخل آن بشه که من و مالیز همیشه مواظب بودیم تا اتفاق بدی نیفته تا اینکه یکروزی عجله داشتم ویادم رفت نگاه کنم همین که ماشین را روشن کردم صدای فریاد تیگر را شنیدم که خاموش کرده پایین آمدم دیدم خدا را شکر پروانه ماشین به دم او بر خورد کرده اما نکته ناراحت کننده این بود که دم او هنوز با بندی از بدنش آویزان بود. فورا با دکتر حیوانا ت تماس گرفتم داستان را گفتم دام پزشک گفت باید با عمل جراحی دم اورا جدا کند وقتی هزینه عمل را پرسیدم گفت حدود هفتصد مارک تلفن را قطع کردم مبلغ زیادی بود از طرفی وضع تیگر هم ناراحتم میکرد. با پدر و مادر و مالیز مشورت کردم و نظر آنها راپرسیدم که به نتیجه رسیدیم که نزد دکتر ببریم و راحتش کنیم . همینکه با مالیز وارد حیاط شدیم دیدیم مادر تیگر پشت او نشسته و دم اورا میلیسد همانجا ایستاده تماشایشان میکردیم که یک دفعه دیدیم مادرش با دندانش دم تیگر را کند و بعد مجددا شروع بلیسیدن محل زخم نمود که جلو رفتیم اورا از مادرش جدا کرده به نزد دکتر بردیم که زخم را ضد عفونی و پانسمان کند . رولف در ادامه از این واقعه طبیعی و مهر مادری و مداوایش تحسین و تمجید میکرد و میگفت دنیای حیوانا ت اسرار انگیز است و ما آدمیان از آن بی خبریم و من بشوخی به او گفتم خوشحالی تو شاید بخاطر پس اندازهزینه ایی است که باید میپرداختی و نپرداختی میباشد. بعد از آنروز تا زمانی که نقل مکان کنم چند باری که خانه رولف رفتم واز لحظه ایی که وارد میشدم چشمانم دنبا ل تیگر میگشت از اینکه میدیدم بزرگتر شده و سالم است خوشحال میشدم و وقتی اورا میدیدم که بدون دم در حیاط خانه جولان میدهد هم لذت میبردم و هم دلم برایش از اینکه دم نداشت میسوخت.
در پایان دوستان عزیز همانطور که در این زمستان مواظب میهمانهای ناخوانده که برای گرمای موتور ماشینهایتان هستید همشهریان کوچک خود، پرندگان کوچکی که توان مهاجرت به جاهای گرم و پر آذوقه ندارند را فراموششان نکید تا زمستان را دوام بیاورند تا اینکه در بهاران بتوانند برایتان نغمه سرایی کنند.

۱ نظر:

هاله گفت...

سلام حسین جان، یک​​دنیا ممنون که سری به کلبه​​ی ما کشیدی و برای تو و عزیزان​​ات آرزوی به​​ترین​​ها ر و در سال جدید میلادی دارم. به امید خوشی همه​​ی هم​​وطنان​​مون.

دست​​ات رو از هزاران کیلومتر راه دور صمیمانه می​​فشارم نازنین.