۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

قاصدک (2) . . .

در ادامه :
با سپاس فراوان از بادبان عزیز:

در طول این سالها که در انتظار وقوع معجزه ایی بودم و پنجره اتاقم را برای آمدن قاصدکی خوش خبر باز گذاشته بودم دوست عزیزم قاصدکی شد و معجزه کرد و پیک شادی با خود آورد .




تصویر سمت راست که قبلا هم در اینجا قرار داده ام آخرین عکس ما یاران دبستانی بود که یکی دو ماهی به امتحانات نهایی ششم انداختیم وبرای اولین بار بود که بر خلاف 5 سال گذشته که در کلاس درس و در چند قسمت با معلم آنسال انداخته میشد اینبار اولیا مدرسه مارا در حیاط مدرسه جمع کردندتا جملگی در کادر قرار بگیریم وجدای از معلم اصلی ما معلم نقاشی و مدیر و ناظم هم در کنار ما ایستادند تا در این عکس یادگاری که هم نکته پایان یک آغازی بود و هم نکته شروع آغاز دیگر, سهمی داشته باشند. باری این آخرین عکسی بود که دبستان مولوی از کلاس ششمی هایش داشت که اورا ترک میکردند و عجبا خود هم بارش را بست و از کوچه مدرسه و مطیع الدوله به خیابان فرهنگ کوچ کرد و مجموعه ما هم چون دانه های تسبیح نخ پاره شده ایی به گوشه ایی افتادیم. دوره اول جداییها از اینجا آغاز شد اگرچه تلخ بود ولی میشد تحملش کرد چرا که هنوز اراده میکردیم همکلاسیها را میدیدیم و یا اقلا راجع به آنها از بقیه میشنیدیم و چند تایی که نقل مکان کرده بودند عشق محله آنها را به هر بهانه ایی بسمت خود میکشید, مثل روزهای تاسوعا و عاشورا که خیلی گمشده ها را میشد دید حتی دختر های محله که به خانه بخت رفته بودند.از بچه ها یکی دوتایی زده بودند بیرون که باز جسته و گریخته خبرشان میرسیدواگر هم چند تایی خبری و اثری ازشان نبود جای نگرانی نبود, میشد غیبتشان را توجیح کرد تا اینکه تغییرات 57 آمد و رفته رفته رابطه ها کمتر و کمتر شد ند و بازی کلاغ پر شروع شد و جدایی های واقعی و تلخ هم آغاز شد و حالادیگر غیبتها تنها سه دلیل برای توجیه داشتند, مانند حکایت بره ایی که در گله ایی گم میشود که میتوان فکر کردکه در آغل جامانده و یا از گله جدا شده و به بیشه همسایه رفته و یا اینکه خدایی ناکرده اسیر گرگ شده همانطور که این آخری به تن شبان رعشه میاندازد حکایت ما چند تایی که هنوز در محل مانده بودیم, وقتی تلاشهایمان برای باخبر شدن از حال و روز دوستانمان بی نتیجه میماند شده بود.خلاصه در بازی کلاغ پر نام من نیز خوانده شد و بدنبالش هم پر و در پی آن هم دوری از یار و دیارو بی خبری و تنها ره آوردم رعشه ایی که با خود آورده بودم .
با آنکه حرف برای گفتن بسیار است در اینجا به این مقدار بسنده کرده وباقی را به نوشته های دیگرم میسپارم و حال به موضوعی میپردازم که دلیل این خانه تکانی پاییزی دل گشت. راستش دوست داشتم شادیم را با شما دوستان امیریه تقسیم کنم اما چه میشود کرد که دل تک تک ما فرقی هم نمیکند چه آنانکه که در داخل هستند و ما که برونیم غرق خون است و جملگی مبتلا به دردی مشترکیم . باری بنا به رسم هرساله امسال هم در اول مهر و آغاز سال تحصیلی نو فیلم یاد هندوستان کرد و افسوس دورانی را خوردم که مثل خیلیها قدرش را ندانستم از این رو بود که مطلبی با عنوان ( آ با کلاه آ بی کلاه و الف ) نوشتم وقصدا عکس کلاس اولم را هم ضمیمه نمودم کاری که هر وقت مناسبتی باشد انجام میدهم به این نیت که دنیا را چه دیدی . . . که این بار گویی دعای غریبانه ام به هدف اصابت کرد و ایمیلی از بادبان نازنین دریافت کردم که عکس بالا که در قسمت اول مطلب هم میباشد, همراهش بود که برایم نوشته بود دوستی دارد به نام محسنی که مثل من و خودش حال در بیشه همسایه میباشد گویا بامن هم مدرسه بوده که در این عکس هم دیده میشود آیا میشناسمش؟ دیدن نام محسنی و بعد وقتی روی صفحه مونیتورعکس ارسالیش ظاهرشد با دیدن چهره این ده نفر چه حالی پیدا کردم که هنوز هم ادامه دارد غیر قابل وصف میباشد, تنها اینرا میتوانم بگویم دوباره بچه شده بودم در حیاط مدرسه بودم و بجای یا حسین که تا موقع خروجم بر مدرسه طنین انداخته بود باز از کلاسها برپا و بر جا ی و خانم اجازه وصدای ویولون آقای سرود که از ویوالدی و زنده یاد یاحقی زیباتر مینواخت را میشنیدم. بعد از سالها همان حال چوپانی را داشتم که یکی از بره های گمشده اش را سالم پیدا کرده بود دل کندن از این حالم سخت بود اما باید به بادبان جواب میدادم جوابیه ام مانند حالم پریشان بود نوشتم بامحسنی در تمام دوران همکلاسی بودیم و از بچه های یکی از کوچه های اسفندیاری میباشد و مشخصه ایی که از او بیاد دارم موقع بازی پینگ پنگ از فرط هیجان موقع بازی زبانش را بیرون میاورد (البته اینرا اینجا مینویسم که زیبا ترین لحظه زمانی بود که سرویس دست او بود وقتی توپ را بالا میانداخت برای اینکه چرخی بزند نا خواسته کش و قوصی هم به خودش میداد شبیه قر دادن)و فرستادم که بادبان نازنین بی وقفه در جواب ایمیل ام باز عکسی اما اینبار از امروز محسنی را فرستاده و نوشته بود الحق و الانصاف هنوز هم عالی بازی میکند .

۸ نظر:

kambiz گفت...

حسین جان هر وقت به امیریه سر میزنم خیلی متناقص میشوم ،از طرفی احساس ملانکونی که تمام روز مثل مار زخم خورده به خودم میپیچم از طرفی هم احساس نوستالژیک که میخوام پای برهنه تا امیریه بدوم و وسط
میدان شاهپور با وام گرفتن از آنتونی کوین در آخر فیلم پاپیون فریاد کنم حرومزاده ها ما هنوز هم زنده ایم.
پیروز باشی قربانت محسنی .
راستی تو که حافظه آهنین داری اسم معلم خط و نقاشی چی بود ؟.

بادبان گفت...

حسین جان نمردیم و ما هم تو وبلاگ امیریه پرتاگونیست شدیم!!
در ضمن کامبیز خان محسنی تو فیلم پاپیون اون استیو مک کوئین بود نه آنتونی کوئین نیومده آبروی ما را پیش حسین آقا بردی !!

ناشناس گفت...

حسین عزیز با سلام

آقای مظاهری که همیشه

چوب تنبیه بچها را در آستینش

قائم میکرد

شمس

حسین. امیریه گفت...

محسنی جان امیدوارم دوباره بیایی تا جواب پرسشت را دریافت کنی معلم نقاشی آقای حضرتی نام داشت که طفلک برای خودش حکایتی داشت و غمگین بود که نتوانسته بود دانشگاهبرود و نمیدانم دیده بودی یانه او تابلو هایش را در تشکیلات سر کوچه سعادت مغازه یا گالری بود که صاحب آنهم نقاش بود و کارهای حضرتی را بفروش میرساند.

حسین . امیریه گفت...

بادبان عزیز کاری کردی کارستان که تا هستم فراموش نمیکنم.

حسین . امیریه گفت...

شمس عزیز خوشبختانه پیه آقای مظاهری به تنم مالیده نشد ولی در عوض خط کشی را که از اسماعیل زاده خوردم هرگز از یاد نمیبرم.

kambiz گفت...

درسه اسمش یادم رفته بود، میگفت با نقاشیهای من دختر فلسفی وارد دانشگاه شد ولی ان نه .حالا که صحبت از کتک خوردنه من هم بد جوری از بهروش که هیچ کس را نمیزد به قصد کش کتک خوردم (به خاطر یک سو تفاهم ).خوب از قدیم گفتند :چوب معلم گله هر که نخوره خله . 
آخر هفته خوبی داشته باشی ؟قربانت محسنی

بهلول گفت...

شاید اصلا نامربوط باشه ولی چون خاطره مدرسه است میگم . اینقدر هم اصرار نکنین !

مدرسه ما هدف در خیابان البرز بود . حسین اقا خوب می دونه هر چی باشه بچه محل بودیم ! کلاس هفتم همونجا بود . یه معلم خط داشتیم به اسم اقای موسوی . قد داشت لامصب اندازه " جیمز کابرن " یه
سیبیل هم داشت عین هیتلر . یک مربع وسط پشت لبش و همیشه کتش هم هم دوبل بود . مد روز بود دیگه . ماشالله وقتی می خواست داخل کلاس بشه , همیشه کله اش را کمی دولا می کرد که به چهار چوب گیر نکنه . از بلاهایی که سرش می آوردیم بگذریم زمان رفتنش جالب بود . اولا با اوصافی که کردم به محض اینکه وارد کلاس می شد , همه بلند می شدند و دستها را مثل نازی ها بالا می بردند و می گفتند : های هیتلر ! اون هم می گفت : لطفا بتمرگید !
زمان رفتن هم دو سه دقیقه قبل از زنگ زیر چهار چوب درب با سری خمیده می ایستاد . تا زنگ می خورد فقط لنگ راستش را کافی بود بگذارد بیرون و برود . این داشن آموزان همیشه در صحنه هم بلافاصله نمی گفتند بلکه فریاد می زدند :
سماور جوشید و سر رفت
موسوی گوزید و دررفت .
ببخشید از مدرسه هدف همان تراود که در اوست اما خاطرات بسیار جالبی در کل 13 سال داشتم که همیشه برایم خاطره انگیز است .
یه وقت نگین این تنبل بوده و رد شده ! خیر ! یکسال کودکستان داشتم در دبستان هدف کوچه عدل و 12 سال هم که بودم تا بیرونم کردن !