۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

گل صباح ( لاله عباسی) . . .

قدیما که از دنیای مجازی و امکاناتش خبری نبود مثل فیس بوک و غیره و ذالک بچه ها ی با ذوق بویژه دخترها دفتری بنام خاطرات و عقاید درست میکردند که بنا بر سلیقه خود از اینجا و آنجا عکسی و قطعه شعری را بریده و به صفحات آن میچسباندند و بعد در اختیار دوستان میگذاشتند که هم ملاحظه کنند و چیزی هم در آن بنویسند. باری کسی که این دفتر را بدست میگرفت کنجکاوانه آنرا ورق میزد تا به صفحات بعد برسد که گاها پیش میامد که به صفحایی بر میخورد که شاخه گل خشک شده ایی را در آغوش خود داشت که بی تفاوت وشتابان صفحه را ورق میزد غافل از آنکه بداند که این شاخه گل خشک و تکیده برای صاحبش که به آن میرسد هنوز هم همان عطر را دارد و یاد آور کسی یا لحظه ایست که با وجودش پیوند خورده است . به رسم سالها یم بویژه این دوران دوری به تابستان از راه رسیده سلامی میدهم و دفتر خاطرات دورانم را برون میکشم و جای تعجب ندارد که مانند همه مردم بخش عمده این دفترچه من که حال تنها گنجینه ایست که دارم نه تنها بیشترین صفحاتش که بیشترین خاطرات شیرین و رنگینش را تابستانها بخود اختصاص داده اند و برای همین هم خیلی برایم سخت است که از میان اینهمه یکی را انتخاب کنم که بوته گلهای زیبا و خوشبویی که مانند همان شاخه گل میان دفترچه من جا خوش کرده اند به فریادم میرسند ,عجبا که بعد از گذشت سالها و رفتن صاحبش هنوز عطر و بویشان را حس میکنم وخودرا در کنار باغچه شان که سالهاست ویران شده پیدا میکنم .اولین سال دهه چهل که دست روزگار برای جبران ناملایمتی هایش مرا به دامان مادر بزرگ انداخت, پیر زن از همان لحظه ورودم هر آنچه را که داشت تا زمانی که بیرون زدم به تساوی با من تقسیم کرد که چه بسا خیلی وقتها سهم بیشتری را نیز بمن داد که از آنها دیدار سالانه وطنش تبریز بود که همراهم میکرد که بیشتر این دیدارها در تابستان اتفاق میفتاد. تمامی مسافرتهایمان ویژگیهای خودرا داشتند که تماما از لحظه خروجمان از خانه تا بازگشتمان مالامال از خاطره بودند. مخصوصا چند سال اولیه که میزبانمان پدر بزرگ بود .خانه پدر بزرگ در راسته کوچه تبریز همان روضه رضوان کتابها بود که با مهر او در هم می آمیخت که گویی پای در بهشت گذاشته ایی که افسوس عمر این دوران هم کوتاه بودند. خانه قدیمی پدر بزرگ جز خودش که نازم را میکشید همه آنچه که شادم میکرد را یکجا داشت, از گربه ایی که در حیاط و دیوارهای و زیرزمینهایش جولان میداد و بچه هایش را دندان گرفته و جابجا میکرد و دایی هایی که یکی با آن سن و سالش برایم باد بادک درست میکرد و با هم هوا میکردیم و دیگری که شبها قصه پسرک تنبل و زیرک را موقع خواب تعریف میکرد و آن یکی که با رقص و ادا و حرکاتش بقول مادر بزرگ مرده را بخنده وامیداشت جدای آدمها ی آنجا حیاط خانه با حوضی که اجازه آبتنی در آن را داشتم و باغچه ایی که به پر و پای پدر بزرگ برای کمک کردن میپیچیدم . . . همگی سوگلی هایم بودند . باغچه پر از گل بود که بیشترین فضا را گلهایی احاطه کرده بودند که اگر چه شبیه هم بودند ولی هر کدام رنگ دیگری داشتند که در ساعاتی از روز باز و بسته میشدند و پدر بزرگ که به آنها گل صباح ( لاله عباسی) میگفت و برای اینکه مرا مشغول کند یادم میداد که دانه های سیاهی که در میان گلهای خشک شده آن است در بیاورم که او دوباره سال بعد بکارد و همین امرو علاقه ام به پدر بزرگ باعث شدند که به این گل دل ببندم .

چند سال بعد که دیگر پدر بزرگ نبود وخانه اش را فروخته بودند تابستان که به تبریز رفته بودیم در خانه عمه بزرگه در باغچه خانه اش چشمم به گل صباح های رنگارنگ شبیه خانه پدر بزرگ افتاد که مرا یاد پیر مرد انداختند از عمه خواستم که مقداری تخم آنها را بمن بدهد .دانه ها را به مادر بزرگ دادم که سال دیگر بکاریم .تمام سال در انتظار بهار بودم که برسد تا گل صباح ها رابکاریم . بالاخره زمان موعود رسید با مادر بزرگ با چه عشق و ذوقی آنها را کاشتیم ولی وقتی سبز شدند و گل دادند اولا تنها یکرنگ ارغوانی را داشتند و دیگر شکل و شمایلشان و طراوتشان با هم با گلهای پدر بزرگ فرق داشتند . وقتی با غم ودلخوری علت را از مادر بزرگ پرسیدم او گفت دلیلش میتواند خاک اینجا باشد . منکه ساده لوحانه به او گفتم خاک خاک است چه فرقی دارد , گفت : بالا فرقی وار هر توپراق وطن توپراقی اولماز ( چرا فرق دارد هر خاکی خاک وطن نمیشود).

گل لاله عباسی با صدای پری زنگنه بشنویید

هیچ نظری موجود نیست: