۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

فرشته نجات . . .

قسمت اول



در طول سال ایامی و مناسبتهایی هستند که با فرا رسیدنشان دلتنگیهای مزمن دایمی روزانه آدمی را که در غربت با آن دست بگریبان است را دو چندان میکند. بعنوان مثال همین ماه رمضان و عید فطرش که حال پشت سر گذاشتیم آنزمان که آنجا بودم تنها حسرت رمضانهای دوران سابق را میخوردم ولی اینجا علاوه بر آنها حسرت یار و دیار و کسانی که بودند و دیگر نیستند هم به آنها اضافه شده است, بطوری که هرسال اینجا از چند روز مانده به آغاز ماه مبارک صاحبان مغاذه های مسلمان که بیشترشا ن ترک هستند به تکاپو میفتند تا جنسشان را جور کنند و برای آگاهی مشتریانشان در کیسه های خریدشان پوستری مزین با آیات قرانی که ساعات شرعی در آن درج شده را قرار میدهند اینها جرقه ایی میشوند تا به یاد گذشته های به از امروز سرزمینم بیفتم بیاد تلاشهای مادر بزرگ مهربانم در آستانه رمضان دردرون خانه و کسبه زحمت کش محل در بیرون , مثل برادران روشن ,قنادی محل که از حجم شیرینی های ویترینشان میکاستند تا برای زولبیا و بامیه جا باز کنند و یا سید کبابی با پسرانش و گروه شاگردانش که پاک کردن سبزی و پختن آش رشته افطاری به کار روزمره شان افزوده میشد تا نان درشتی و شیر مال مخصوص افطارماه رمضان تافتونی و نان قندی دوآتشه آقا صادق سوخاری پز و . . . که گویی همگی دست بدست هم میدادند که بر شکوه و عظمت ماه میهمانی پروردگار بیافزایند. امسال هم بسان هرسال , منهم بسان کشتی شکستگانی که در خلوت ساحل خود لحظه های خوش سفرشان در دریای آرام گذشته را بیاد میاورد و طوفانهایی که دریا و آرامشش را دچار تلاطم نمودند نفرین میکند منهم با هر آهی که از بیاد آوردن خاطره لحظه خوشی از آن زمانها که از نهادم بر میامد به طوفانی که به اینروز و اینجایم پرتاب کرد لعن میکردم . خلاصه برای فرار از این بی دل و دماغی و بی حوصلگیها که به هر ریسمانی متوسل میشدم در همین فرار و گریزها در میان پست های رسیده چشمم به ایمیلی که مرا بچه محل خطاب کرده بود افتاد که بی معطلی باز کرده و خواندم مطلب ارسالی انگار خلاصه یا چکیده ایی از نوشته های خودم از امیریه بود اصلا گویی کپی شده باشد. حال دیگر تنها دغدغه ام یافتن صاحبش بود کسی که فرشته گونه با مطلبش برای نجاتم آمده بود در بازخوانی های بعدی تازه متوجه شدم که این بنده خدا دو تا عکس هم ضمیمه کرده که من متوجه نشده ام وقتی عکسها را باز کردم دیدم از کلاسهای دبستان من است بچه ها را نشناختم اما دو معلم را که خانم نخست کریمی و خان کلباسی بود شناختم . به نام ارسال کننده برگشتم جلال اسماعیل که حال میدانم فرستنده جلال اسماعیل کوره پز را کوتاه کرده بود. باری شناختن این غریبه آشنا تا اینکه خودش را در نوشته های بعدیش بیشتر معرفی کند معمایی شیرینی بود که حلش تمام تلخی هاو دلتنگیهای ماه مبارک را برد . تا جلال را کاملا بشناسم دو سه ایمیلی بین ما رد و بدل شد که هر ایمیل او چند عکس را با خود بهمراه داشت از ابرام بقال که همکلاس بودیم و حال جای پدر زنده یادش را گرفته و عکسی از امروز آقای ماهرومغاذه خرازیش که اگر چه مغاذه همانی است که من بیاد دارم اما افسوس روزگار ردش رابر صاحبش این مرد زحمتکش بجا گذاشته و بسیار عکسهای دیگر که دنیایی خاطره ازشان دارم مرا بیشتر وادار میکردم تا ببینم که جلال کیست. در لابلای همین تبادل اولین نوشته ها بین من و جلال که باعث شد اورا بشناسم دروغ چرا وقتی او در یکی از همان ایمیلهایش با فروتنی از من که در مطالبم از زنده یاد پدرش جواد آقا که صاحب قهوه خانه سر چهارراه حاج رضا بود و بین اهالی و کسبه محل به جواد سیاه معروف بود و منهم چند باری از او با همان لقبش نامی برده و یادی از او کرده بودم بخاطر همین سپاسگزاری کرده بود احساس شرمندگی کردم و در ایمیلی از او پوزش خواستم که جلال باز با بزرگواری حکایتی را برای اینکه مرا آرام کند را در ادامه نوشته بود و داستان او از این قرار بود که یکبار در شمرون سوار تاکسی بوده و با راننده از اینجا و آنجا حرف میزدند که راننده از او میپرسد بچه کجاست تا جلال میگوید مهدی موش اوبیدرنگ از جلال میپرسد که آیا جواد سیاه را میشناسد و شروع به تعریف محسنات پدرش میکند که جلال به او میگوید که پسر آن مرحوم میباشد .
روحش شاد و یادش همواره گرامی باد.
حکایت ادامه دارد . . .


توضیح: تصویر بالا همان قهوه خانه جواد سیاه است که حال به این شکل در آمده است .


هیچ نظری موجود نیست: