۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

سر قبر آقا


در گوگل دنبال مطلبی سرگردان بودم که سر قبر آقا جلوی چشمانم سبز شد بی اختیار توقف کردم انگار سالها دنبالش بودم که حالا پیدایش کرده ام همینطور که به تصاویر این مکان نگاه میکردم همینطورهم از حالا فاصله میگرفتم و با گذشت هر لحظه دور تر و دورتر میشدم تا رسیدم به اولین سالهای دهه چهل که نقطه آغاز سفرم رسیدم و اولین باری که راهم به آنجا کج شد, که شکر پروردگار که دیدارهایم با آن مکان و اطرافش تداوم پیدا کردند تا خاطراتشان صفحه هایی از دفتر خاطراتم را سیاه کنند وبرای شیرینی لحظه لحظه هایشان حسرت بخورم

     آنزمانها ایستگاه روبروی کوچه سعادت بخاطر پادگانی که آنجا بود تشکیلات نام داشت صدای مارش صبحگاهی و شامگاهانش که از آنجا میامد و تردد سربازان در پیاده روها و حظور دو سه دژبان با دستمالی به گردن و واکسیلهای سفیدی بر روی دوش جلوی دروازه حکایت از زنده بودن پادگان را میدادند, در این حین ساعت مشیر السلطنه هم سر هر ساعت با صدای دنگ دنگش بودنش و گذشت زمان  را فریاد میکشید  . کوچه خاله هم مثل کوچه ما در همین خیابان مولوی واقع شده بود با این تفاوت که ما به امیریه و آنها به میدان شاه نزدیک بودند . یادش بخیر شهر کوچکتر از امروز اما پاک و بی آلایش از هر آلودگی بود و بخاطر همان دنجی و خلوتی اتوبوسهای یک طبقه کفاف جابجایی مسافران را میدادند و صداها و آواها همچون ملودی موزونی را میماندند که گویی ارکستر سمفونیکی آنرا مینوازد و این هارمونی را در ساختمانها چپ و راست خیابان از تشکیلات تا میدانشاه جدای از ساختمان بتونی خاکستری بانک کارگشایی میدان محمدیه (اعدام) که وصله ناجوری  تنها افتاده بود ,تقریبا  همه یکسان و یکقدر و یک فرم بودند.یک ایستگاه مانده به میدانشاه سنگی نام داشت و کلانتری 9 هنوز آنجا بود که موقع پیاده شدن از اتوبوس از ترس قراولان جلوی دربش ترسشان دور چادر مادر برگ میچرخیدم که دیدشان خود را مخفی کنم که الحمدااله  کلانتری بعدها به بهارستان کوچ کردو منهم نفس راحتی کشیدم . کوچه خاله یا صالحی جلوتر از کلانتری روبروی داروخانه دکتر صیامی که بالایش سه دکتر بنامهای قویدل و امداد و برجیس که این یکی اسمش آدمی را یاد جرجیس نبی میانداخت , بود. کوچه صالحی از دست قضا شبیه کوچه سعادت ما, در وسطش چهارسویی و بازارچه ایی داشت و آخرش هم به انبار گندم میرسید
در مورد خونه خاله و کثرت پسرخاله ها و بافت و ساخت خانه قدیمیشان و حیواناتی که در زمانهایی نگاه میداشتند و . . .  در نوشته های قبلی اشاره کرده ام که تمامی عواملی بودند که شادی و شغف و رغبت فراوانی برای میهمانی رفتن به آنجا را داشته باشم و نکته عطف شادیهای این میهمانی, خرید از بازار مولوی و اسمال بزاز بود که اجناس و لوازمات حال خواربار و بنشن یا  سبزی وتره جات و پارچه و منسوجات و . . .  خیلی ارزانتر از امیریه و شاهپور بودند که طبیعتا خاله و مادربزرگ از خرید تنقلات و هله و هوله برای من و پسرخاله همسنم, کوتاهی نمیکردند که هر بارخرید ماشین باری یا جرثقیل پلاستیکی که در موقع بازگشت به خانه خاک وغیره رااز این باغچه  به آن باغچه ببریم نیز سوغات این گردش بود. باری دریکی از همین گردشها بود که خاله پیشنهاد کرد به سر قبر آقا که در چند قدمی اسمال بزاز هست برویم و مادر بزرگ هم که مانند کوری در آرزوی چشم بینا باشد  تا اسم این زیارتگاه را شنید بیدرنگ لبیک گفت , همگی راهی سر قبر آقا شدیم کنار جلوی درب ورودی مردی با محاسنی نیمه انبوه نشسته بود و کتاب و ووسایلی جلویش گذاشته بود وبا دو زن چادری حرف میزد که وقتی داخل حیاط شدیم خاله به مادر بزرگ توضیح داد که این آقا فالبین و سرکتاب باز کن معروفی که از همه جا سراغش میایند . حرم در وسط حیاطی قدیمی و تقریبا نیمه مخروبه یا زهوار دررفته قرار گرفته بود و باغچه هایی  با درختان پیرو سالخورده  و همچنین حوضی بزرگ لای و لجن گرفته ایی داشت خیلی از زیرزمینها و یاشبستانها و غیره قفل بودند و پنجره های نیمه تاریکشان باعث  هراس میشدند اما روی هم رفته فضا حالتی خاص داشت که بنا به سن و سال آنزمان من غیر قابل درک و حتی وصف بودند, داخل حرم هم چند تا پیرزن  تقریباهم  سال مادر بزرگ دعایی و نمازی میخواندند . من و پسرخاله در حیاط جولان داده و کیف عالم را میبردیم تا اینکه زیارت و استراحت مادربزرگ و خاله تمام شد و تصمیم گرفتند برگردیم. از سر قبر آقا نهایتا ده تا بیست دقیقه بخاطر درد پای مادر بزرگ که باید آهسته میرفتیم تا خانه خاله فاصله داشت اما آنروز که بیرون اومدیم درست جلوی در در حاشیه خیابان درشکه ایی ایستاده یا پارک کرده بود که خاله برای اینکه هم ما پسرها مزه درشکه سواری رابچشیم و هم مادربزرگ راه نرود بسمت درشکه رفته و آنرا کرایه کرد و همینطور از اوخواست ما را از سمت میدان شوش و خیابان ری و میدانشاه به ایستگاه سنگی ببرد که مدت زیادی را ما سوار باشیم, باری خود حدس بزنید با آن سن و سال ما و اینکه در میان اینهمه ماشین سوار درشکه بودن و در طی راه هنرنمایی های اسب و. . . چه لذتی دارد و همینطور چه خاطره شیرین و فراموش نشدنی را با خود بجای میگذارد.آنچه میتوانم اضافه کنم همین رخداد چنان تاثیرش را گذاشت که شیفته میدان مولوی و سرقبر آقا و . . . شوم و بیش از پیش شوق رفتن خانه خاله را داشته باشم, غافل از اینکه  بدانم چند سال بعد دو سال سربازیم را در خیابانها و کوچه و پسکوچه هایی از امیریه , شاهپور , خانی آباد , خیام , مولوی, ری و میدانشاه و همان کوچه خاله  سپری خواهم کرد , برای همین هم گاهی فکر میکنم سربازی در محله دست تقدیر بود یا اینکه مهر پروردگار که از این جدایی طولانی خبر داشت چنان قلم زد.       

هیچ نظری موجود نیست: