۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

خاطرات خاکستری . . .

از شما یاران عزیز که همچون زمان فوت خواهرم در این غربت و دوریها تنهایم نگذاشتید و در اولین سالگرد رحلتش با پیامهای پراز مهرتان و اظهار همدردی, که هر کدام پادزهری بر این غم و اندوه و درد بود, به یاریم شتافتید بجز اینکه بگویم ممنونتان هستم, کاری از دستم برنمیاید. از پروردگار میخواهم که از اندوه هایتان بکاهد و بر شادیهایتان بیافزاید.

خاطرات خاکستری :


دراین چند روزه گذشته بنا بر حال و هوایی که داشتم غرقه در افکار و خاطرات گذشته ام بودم و اغراق نیست که اگر بگویم هر انچه بیاد داشتم جلوی چشمان چیدم و چه سخت بود از کنار برخی از آنها گذشتن و به دیگری رسیدن و در همین مرور ها بود که به خاطراتی رسیدم که من بنا بر خاصیتی که داشتند من اسم آنها را خاطرات خاکتری گذاشتم.اینها شبیه تصویر شیی هستند که آدمی در ورودی تونلی آنرا در خروجی تونل ببیند چیزی شبیه به تصویر محو شکلی در لابلای برفکهای تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی و اصلا شبیه شکل جسمی در فضای مه گرفته چه خوب است که شما بنویسید که برای چنین خاطراتی چه اسمی میگذارید و به چه تشبیه شان میکنید.
برای مثال: این قبیل خاطرات را که متاسفانه تعدادشان هم کم میباشند را من از پدرم دارم ,که بر میگردد به زمانی که والدین جدا شدند و من و برادر پیش پدر ماندیم که او هم مجبور بود بیشتر بما بپر دازد که عمر آندوران تنها دوسال بود که مانند عمر پدر خیلی خیلی کوتاه . هنوز5 سال را نداشتم که پدر رفت وهمین چند خاطرات محو از او برایم بجا ماند که هنوزهم حفظشان کرده ام و دوستشان دارم . آنچه بیاد دارم گربه خانه ما ,حوض مسجد شاه که پدر دست و صورتم را میشست, ایستگاه قطار وترنی که در بغلش پیاده یا سوار میشدیم ( حدس میزنم قطار دودی بود ) و تکه های کوچک نان که صبح ها در شیر عسلی فرو برده و در دهانم میگذاشت و شیرین ترینش خروس قندی که هر شب موقع بازگشت از کار برای من و برادرم میخرید و میاورد و چند خاطره ریز دیگر تنها مانده هایست از پدر در ذهن من که سالها کارم این بود که در میان آنها بگردم تا شکل و شمایل پدر را بیابم که هرگز هم نیافتم ولی آنچه در این مختصر دارایی من به چشم میخورد و من میدیدم صفای خانه پدری و مهر و وفاداری پدر تا آخرین لحظه های بودنش بود. خب از این رو بود که دانش خود را از محیط جمع کردم مثلا پدر هایی را که دیده بودم و . . . با آنها در فانتزی خود پدر را ساختم ,مردی ترک زبان با قدی کوتاه و شکمی گنده و سری طاس که شانس آورد که دندان طلا برایش نگذاشتم که دلیلش جوانی او موقع مردنش که 35 سال بیشتر نداشت بود. آری من این پدر را هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشتم و امروز به حماقت بچه گانه خود میخندم که چرا در خانه اقوام پدری من سراغ عکسی از اورا نمیگرفتم . خلاصه چند سالی با او زندگی کردم تا اینکه عید نوروزی بود و طبق رسم هر ساله برای دیدن نامادری و دو خواهری که از وصلت پدر با او دارم ,رفته بودم نمیدانم چطور شد من به نامادری که از خانه پدری عزیز صدایش میکرد م , رو کرده گفتم عزیز آیا عکسی از بابا داری بمن بدهی او هم برق آسا گفت آره پسرم و بلند شد که برود بیاورد که آن لحظه اظطرابی وجودم را گرفت غیر قابل وصف ,او آلبومش را آورد و چندین عکس را در آورد جلویم گذاشت شوکه شده بودم. او با آنچه من ساخته بودم از زمین تا آسمان فرق داشت نه طاس بود و نه کوتوله و نه شکمی مثل طبل داشت و تنها شباهتشان همان نداشتن دندان طلا بود. حال عجیبی داشتم و چقدر برایم سخت بود که از میان آن چند عکس بخواهم یکی را انتخاب کنم دوست داشتم همه را بگیرم در این افکار با صدای عزیزبه خودم آمدم و او اجازه داد سه تا را بردارم .بی قرار بودم هرچه زودتر میخواستم بزنم بیرون بالاخره از آنجا بیرون آمدم و هر لحظه یکی از عکسها را از جیبم بیرون میاوردم و نگاه میکردم و در طول راه از خانه نامادری از دردشت و نارمک تا مهدی موش که ساعتی راه بود من نفهمیدم کی رسیدم پدر تازه را از همان لحظه ایی که دیدم دوستش داشتم اما مدتی طول کشید که از پدر ساختگی خود جدا بشوم و به او عادت کنم .

پینوشت :
تصویر بالا شاهکار خودم میباشد که در سالهای اولیه غربت که یادش افتاده بودم اورا چنین خاکستری مانند خاطراتش کشیدم .

۵ نظر:

اقاقیا گفت...

...آنچه بیاد دارم گربه خانه ما ,حوض مسجد شاه که پدر دست و صورتم را میشست, ایستگاه قطار وترنی که در بغلش پیاده یا سوار میشدیم ( حدس میزنم قطار دودی بود ) و تکه های کوچک نان که صبح ها در شیر عسلی فرو برده و در دهانم میگذاشت و شیرین ترینش خروس قندی که هر شب موقع بازگشت از کار برای من و برادرم میخرید و میاورد...
این چند خطت، دیوانه ام کرد حسین.

ناشناس گفت...

حسین عزیز با سلام
من هم پدرم را خیلی زود از دست دادم با این تفاوت که هرگز محل دفن او را پیدا نکردیم .تا اینکه شخصی پس از دریافت وجهی گزاف مکانی را به من نشان داد سالها براین قبر اشک ریختیم تا این که روزی فرزند آن درگذشته
گفت این مزار مادر من است .
قربانت
shamy

افرا و پاییز گفت...

نگاه خاکستری را خیلی خوب به تصویر کشیدی...برای همه اتفاقات تلخ فقط می تونم بگم متاسفم

فرهاد گفت...

حسین عزیز
ممنون از پیام همدردیت .
می بینی چه دنیای مسخره ایست ، یکروز من به تو تسلیت می گویم و روز بعد تو به من !
کار دنیا شده تسلیت سازی ، انگار خوشی برای ما جرم ست .
کجاست داریوش کبیر تا در سنگ نبشته اش دست برد و آنرا تغییر دهد ، آنجا که آورده :
خدای بزرگی ست اهورامزدا ، که شادی را برای مردم آفرید !

Unknown گفت...

حسین جان درود بر تو و قلم شیرین و زلال همچو آب کوهساران
دوست نازنین یک دنیا سپاس از مهرت که همچو برادر بزرگ دست مرا گرفته میهمان کلبه دلت کردی، میگن همدلی از هم زبانی بهتر است، پر لذت بردم، گرچه خاکستری بود و نام زیبنده غمنامه به یاد مانده کودکی، برادر من ده ساله بودم که پدر پرکشید و در مقابل با تو پنج سال بیشتر برایم بود،اما، به واسطه شغلش بیشتر در مسافرت بود گاه تا ماه و چهل روزی، پس لذت در کنار بودن زیاد نبود ولی تصویر از شما واضح تر در خاطرم بجاست. مثل همیشه لذت بردم و آموختم. در تحلیل شخصیتی چون با فقدان پدر به بار آمدیم نیروی تجسس و دفاع از ما بیننده کنجکاو و بیداری ساخته نمونه شناخت دیگران و ناخواسته به تحلیل و تجزیه نشستن، در آن محیط گاه رعب آور ده چهل، من همیشه قدرت حافظه و ثبت لحظات شما را ستوده ام که گاه در نظرم خارق اولاده جلوه کرده اید ، کوتاه سخن اگرچه دردناک خاکستری بود اما از شما شخصیتی بینا و کاوشگر آفریده ولی پر از احساس خوب انسانی. روزگارت خوش ، دلت شاد و لبت خندان باد. چشم به راه گزارشات بیشتر از زندگی پاک و معصومانه مردی که کودکی اش دستگیر و راهبر نازنین مادر بزرگ بوده م،عصار