
دبستان مولوی با تمام کمی ها و کاستیهایش بقول شمس هم مدرسه ایی نازنینم که بوی آمونیاک ادارار کلاسها را پر میکرد و خواننده عزیزناشناس وبلاگم که نوشته: موقعی که خانم نخست کریمی مشقش را خط میکشیده قسمتی از سقف فرو میریزد و همین هم باعث انحلالش میگردد و . . . هیچ کدام باعث نگشتند دوران آنجا بودنمان برگهای زرینی از دفتر خاطراتمان نگردند. دبستان مولوی صفحه پازلی بود و ما همکلاسیهای نظام قدیمی که 6 سال را از اول تا آخر باهم سر کرده بودیم تکه های پازل آن که جدایی اولیه مان با تمام تلخییش اجباری تقریبا قابل تحملی بود که با پایان دوره ابتدایی باید در دبیرستانها پخش و پلا میشدیم اما با این گارانتی که در محل میشد باز از همدیگر شنید و با هم دیداری داشت, متاسفانه عمر این دوران هم کوتاه بود که آفت زد و اینبار جدایی ها تلخی خود را بیشتر به کاممان کردند و ناف ارتباطیمان بریدند و آخرش هم آن عده ایی مان که جان سالم بدر بردیم, تعدادی در درون و بقیه هم در برون جز مفقودین شدیم . در دوران آرامش قبل از طوفان خانمان برا انداز چند سالی هنوز هر کدام از ما که راهمان از جلوی مدرسه نیمه مخروبه کج میشد تابلوی بجا مانده اش با تمام آه و حسرت ها پادزهری برایمان بود که بنوعی هنوز میشد صدای همهمه و خانم اجازه های بچه ها رامی شنیدیم و احساس میکردیم که این دلخوشی هم دیری نپایید و نام دبستان مولوی جایش را به عزاداران حسینی داد و یا حسین های آنها هم . . .
باری ما مفقودین و باز مانده های آن کاروان هر کدام در منزلگاهای تازه مان بویژه دسته تبعیدیها یمان دلبستیم به معجزه و قضا و قدرو صحت این گفته نرسیدن کوه و رسیدن آدمها و به باد و قاصدک و کلاغهای خبرچین و . . .
ادامه دارد . . .
۳ نظر:
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد ( اخوان )
منم بگم نفرین به سفر....؟
یاد تمام دوستی های واقعی گرامی باد
ارسال یک نظر