یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست
وقتی
پرندهها همه خونینبال
وقتی ترانهها همه اشکآلود
وقتی ستارهها همه خاموشند
وقتی که دستها با قلب خونچکان
در چارسوی گیتی
هر جا به استغاثه بلند است
آیا کسی طلوع شقایق را
در دشت شبگرفته تواند دید؟
وقتی بنفشههای بهاری
در چارسوی گیتی
بوی غبار وحشت و باروت میدهند
آیا کسی صفای بهاران را
هرگز گلی به کام تواند چید؟
وقتی که لولههای بلند توپ
در چارسوی گیتی
در استتار شاخه و برگ درختهاست
این قمری غریب
روی کدام شاخه بخواند؟
وقتی که دشتها
دریای پرتلاطم خون است
دیگر نسیم زورق زرین صبح را
روی کدام برکه براند؟
کنون که آدمی
از بام هفت گنبد گردون گذشته است
گردونه زمین را
از اوج بنگریم
از اوج بنگریم
ذرات دل به دشمنی و کینه داده را
وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را
از اوج بنگریم و ببینیم
در این فضای لایتناهی
از ذره کمترانیم
غرق هزار گونه تباهی
از اوج بنگریم و ببینیم
آخر چرا به سینه انسان دیگری
شمشیر میزنیم؟
ما ذرههای پوچ
در گیر و دار هیچ
در روی کورهراه سیاهی که انتهاش
گودال نیستی است
آخر چگونه تشنه به خون برادرانیم؟
از اوج بنگریم
انبوه کشتگان را
خیل گرسنگان را
انباشته به کشتی بی لنگر زمین
سوی کدام ساحل تا کهکشان دور
سوغات میبریم؟
ایا رهایی بشریت را
در چارسوی گیتی
در کائنات یک دل امیدوار نیست؟
آیا درخت خشک محبت را
یک برگ در سبز در همه شاخسار نیست؟
دستی برآوریم
باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم
روزی که آدمی
خورشید دوستی را
در قلب خویش یافت
راه رهایی از دل این شام تار هست
و آنجا که مهربانی لبخند میزند
در یک جوانه نیز شکوفه بهار هست
فریدون مشیری
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست
وقتی
پرندهها همه خونینبال
وقتی ترانهها همه اشکآلود
وقتی ستارهها همه خاموشند
وقتی که دستها با قلب خونچکان
در چارسوی گیتی
هر جا به استغاثه بلند است
آیا کسی طلوع شقایق را
در دشت شبگرفته تواند دید؟
وقتی بنفشههای بهاری
در چارسوی گیتی
بوی غبار وحشت و باروت میدهند
آیا کسی صفای بهاران را
هرگز گلی به کام تواند چید؟
وقتی که لولههای بلند توپ
در چارسوی گیتی
در استتار شاخه و برگ درختهاست
این قمری غریب
روی کدام شاخه بخواند؟
وقتی که دشتها
دریای پرتلاطم خون است
دیگر نسیم زورق زرین صبح را
روی کدام برکه براند؟
کنون که آدمی
از بام هفت گنبد گردون گذشته است
گردونه زمین را
از اوج بنگریم
از اوج بنگریم
ذرات دل به دشمنی و کینه داده را
وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را
از اوج بنگریم و ببینیم
در این فضای لایتناهی
از ذره کمترانیم
غرق هزار گونه تباهی
از اوج بنگریم و ببینیم
آخر چرا به سینه انسان دیگری
شمشیر میزنیم؟
ما ذرههای پوچ
در گیر و دار هیچ
در روی کورهراه سیاهی که انتهاش
گودال نیستی است
آخر چگونه تشنه به خون برادرانیم؟
از اوج بنگریم
انبوه کشتگان را
خیل گرسنگان را
انباشته به کشتی بی لنگر زمین
سوی کدام ساحل تا کهکشان دور
سوغات میبریم؟
ایا رهایی بشریت را
در چارسوی گیتی
در کائنات یک دل امیدوار نیست؟
آیا درخت خشک محبت را
یک برگ در سبز در همه شاخسار نیست؟
دستی برآوریم
باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم
روزی که آدمی
خورشید دوستی را
در قلب خویش یافت
راه رهایی از دل این شام تار هست
و آنجا که مهربانی لبخند میزند
در یک جوانه نیز شکوفه بهار هست
فریدون مشیری
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر