۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

قصه شب یلدا


شب یلدا اگر برای همه خاطره یا خاطراتی دارد برای منو خانواده جدای از آن یادگار ی نفیس و بی بدیل را ارزانی داشته یادگاری که همواره برایمان یاد آور خیلی چیزهایی که نیستند میباشد و همینطور چیزهایی که از شان دوریم .باری شب یلدای سال 53 با همه یلدا هایی که پشت سر گذاشته بودم فرق داشت مدتی بود که انتظار میهمان کوچولویی را میکشیدیم تنها میدانستیم اواخر پاییز و اوایل زمستان خواهد رسید . در چنین روزی که مانند برخی از روزهای سال  با همشاگردی ها بی صبرانه در انتظار شنیدن زنگ تعطیل مدرسه بودیم و ساعات درسی گویی کش آمده بودند و ثانیه ها با سنگینی حرکت میکردند و خود دبیر مربوطه هم حال وروزی بسان ما را داشت, درس را زودتر از موقع بپایان رساند و از بچه ها خواست برای کشتن وقت لطیفه تعریف کنند تا اینکه بالاخره لحظه آزادی رسید و برخلاف روز های دیگر که در کوچه مافی به بازی بیخ دیواری و رو پایی و یا تماشای تسویه حساب بچه ها دقایقی به هدر میرفت , امروز همه شتابان بسوی خانه هایشان روان بودند . منهم در مسیر هرروزه ام که از خانه مادر میگذشت در حرکت بودم که وقتی جلوی خانه رسیدم مادر از پشت پنجره صدایم کرد که مادر بزرگ آنجاست که در همین حین خدا بیامرز خواهر کوچک درب خانه باز کرد و من وارد شدم و از مادر بزرگ فهمیدم بر خلاف حفظ ظاهری که مادر میکند حالش خوش نیست برای همین باید شب یلدا را آنجا باشیم اگر چه ماندن در آنجا چشم پوشی از کرسی و مراسم یلداهای دونفره ما بود اما در مقابل آنجا با خواهران و مادر و همسرش حاجی عده مان بیشتر بود و تازه میشد با همدیگر برنامه های مخصوص تلویزیون را هم دید . مادر با همان حال و روزش شام یلدا را  پخت و سفره شب یلدا را هم چید . مادر بزرگ هر ساعتی جویای حالش میشد و او هم اظهار رضایت میکرد دختر ها تکالیفشان را انجام میدادند تا زودتر خلاص شوند و منهم بعضی از لطیفه هایی را که بچه ها گفته بودند را برایش تعریف میکردم تا بخندانمش. بالاخره شب رسید و تلویزیون هم برنامه ویژه خودش را شروع کرد و مادر بنده خدا با فداکاری که شب یلدای ما بهم نخورد و برنامه تلویزیون را از دست ندهیم با ما همراه شد و باز هر وقت مادر بزرگ جویای حالش میشد همچنان اظهار رضایت میکرد تا اینکه  برنامه تلویزیون  به آخر رسید و هر کدام بسمت جای خواب خود روان بودیم که مادر از حاجی خواست که بیمارستان بروند که منهم عین فنر از جایم پریده که با آنها همراه باشم از مادر اصرار که خودرا به زحمت نیاندازم و چیزی نیست الان برمیگردند اما بخرج من نرفت با آنها راهی شدم . بیمارستان امین صادقیه خوبیش این بود که تا خونه فاصله ایی نداشت و آنموقع شب هم ترافیک نبود برای همین هم از خونه تا مهدی موش و از آنجا سوار تاکسی شدن و رسیدنمان به بیمارستان تمام اینها بیست دقیقه طول نکشید. وقتی به بیمارستان رسیدیم و چون از ماه ها قبل با دکتر آهی هماهنگی شده بود و او هم منتظر رسیدن میهمان ما بود همان نیمه شب که کارکنان آنجا خبر دادند تا خانم دکتر بیاید پرستار ها مادر را با خود به اتاقی بردند  . من و حاجی  در راهروی اتاقی که مادر را برده بودند منتظر نشسته بودیم که مادر بیاید که برگردیم که یکساعتی تقریبا طول کشید حاجی خسته از کار روی صندلی گاهی چشمانش روی هم میفتادند و من از اظطراب یا هیجان طول و عرض راهرو را طی میکردم که در اتاق باز شد و پرستاری با خنده رو بما کرد که مژده پسره حاجی چشمانش را باز کرد و رو بمن چی شده که پرستار دوباره تکرار کردکه حاجی از خوشحالی خواب از سرش پرید و ما بعد از مدت کوتاهی مادر را دیدیم و پرستار بشارت دهنده برادر کوچک را برای لحظه ایی نشان داد ومادرهمانجا ماند و ما دوتایی بخونه برگشتیم که دیدیم مادر بزرگ و دختر ها بیدارند که آنجا هم من هم به آنها مژده  دادم همه خواب زده منتظر که صبح برویم و مادر و برادر کوچک یا ته تغاری خانواده را بیاوریمخلاصه از آن سال تا 5 سالی که مادر زنده بود جشن شب تولد برادر بخاطر همزمانیش با یلدا باعث میشد مثل شب به دنیا آمدنش دور هم جمع شویم و هر ساله یاد آن سال بیفتیم .حال اگرچه نیمی از آن عزیزان و همینطور شب یلدا های زیبای  گذشته را نداریم و خود نیز در آنجا نیستیم اما  خوشحالیم که آن مسافر کوچو لویی را که انتظار آمدنش را میکشیدیم را پیش خود داریم  که هم یادگار و هم یاد آور روزگاران خوشیست که داشتیم     

هیچ نظری موجود نیست: