۱۳۹۱ دی ۹, شنبه

من و مختاری

.
مختاری محله من هست و نیست ,هست چون در آنجا به دنیا آمدم نیست که هنوز دوسال نداشتم کوچ کردیم اما چه محله من باشد و نباشد همیشه دوستش داشته و دارم برای اینکه چه خانواده پدری و چه مادری که ترک زادگاه کردند همگی نقطه فرودشان مختاری و کوچه پسکوچه هایش بودند. آخ که چقدر حسرت آن دوران که همه در مختاری بودند ومن هنوز در این دنیا نبودم را خورده میخورم, چهار عمو و یک عمه و پسر عمه  و دایی و خاله  و مادربزرگانم همینطور سه عموی مادر و چند  تای دیگر که من خبر ندارم همگی پخش این محله بودند و چند تایی جدای از اینکه ساکنش بودند محل کسبشان آنجا بود اما متاسفانه وقتی من آمدم نیمی رفته و بقیه هم به مرور رفتند و تقسیم شهر شدند.مختاری را دوست دارم چون آشنایی پدر و مادر در اینجا بود که حالا من هستم اما جدایشان باز در مختاری اتفاق افتاداما هرگز دلیلی نشد این خیابان پر از خاطره را دیگر دوست نداشته باشم .مختاری را دوست داشته و دارم برای مادر بزرگ عزیزم که بخاطر اکثریت ساکنان و کسبه و حتی کارگر و دکتر ترک زبانش این تکه از امیریه را همچون زادگاهش میدانست و مشکل زبان مادری نداشت و اگر شده برای مدتی کوتاهی که در آنجا بود خود را راحت میافت و دغدغه زبان نداشت و اغراق نیست اگر بگویم ترکی گویش اول این ناحیه از زمانی که من بیاد دارم اگر نبود اما زبان رسمی دومش بود و شاید همین کثرت مهاجران و کوچکی خانه های بهم چسبیده و کوچه های باریک در هم فرو رفته اش به آن فرهنگی دیگر از بالای امیریه که برخی باغچه ها و سکوهای خانه هایشان با خانه ایی از اینجا برابری میکرد داده بود و گرمای مردم اینجا و نزدیکیشان هم به همدیگر  بهمان مهاجر و غریبه بودنشان برمیگشت
 آشنایی اولیه من  با مختاری با مادر بزرگ بود روضه های اول ماه در تهرانچی که بزبان ترکی بود و موقع برگشتن بعضی از خریدهایمان از کسبه ترک زبان آنجا و حتی دکتر جفتمان تا سالها با آنکه در مهدی موش چندین دکتر دور و برمان بود  شاد روان نعیمی بود البته بازهم بخاطر اینکه ترک زبان بود و مادر بزرگ برای گفتن درد هایش مشکلی نداشت البته میهمانی رفتن به خانه عمه پشت سینما شهره (اورانوس) با آن خاطره فراموش نشدنی گم شدن من که سرم را انداخته وارد سینما شده بودم و روشن شدن چراغ سینما و این دو پیرزن به دنبال کنترلچی برای یافتنم و سوت و کف زدن و هلهله تماشاچی ها که مارا بدرقه میکردند را مفصل قبلا نوشتم و میهمانیهای دیگر با خاطراتشان این قسمت از زندگی من و رابطه ام با مختاری را در بر میگیرد که در فرصتهای بعدی حتما به برخی خواهم پرداخت مرا به این خیابان میکشاندند
قسمت سوم مربوط میشود به دوران سربازی که بارها به دوستان گفتم پروردگار چون میدانست دور خواهم شد انگاری کاری کرد که دو سال خدمتم در بخشی از محله محبوبم باشه و از قضا آن بخش از چهارراه گمرک  امیریه رو به پایین تا راه آهن که مختاری و سلیمانخانی و نجم ابادی و تهرانچی و سمت مسجد قندی و خانی آباد وپادگان شاهپور و کوچه هایی که آنرا احاطه کردند بودندو . . .    تا زمانی که در گشت بودم دو سه ماهی پست من که همراهی کردن با پاسبانی بود در همین محدوده یاد شده بود آخ که چه کیفی داشت نیمه شب از کوچه ایی به کوچه ایی رفتن  آنهم کوچه هایی که میشناختم و بارها گذشته بودم و  پاس دادن و گشت زدن  و گاهی مواجه شدن  با عابر می زده ایی که تلو تلو خوران  زیر لب آوازی میخواند و راه خانه میجست و یا خانواده ایی شادمان که از میهمانی شبانه ایی باز میگشتند و یا دیر تر صدای ونگ نوزادی سکوت کوچه را میشکست و صدای جیر جیرک و دعوای دو گربه هم کنسرت هر شب بود . . . و سلام و صبح بخیرکارگری که سر کار میرفت و یا  قابلمه دستان بامدادی که در گرگ و میش سحر گاهی  برای حلیم و کله پاچه روان بودند. بعد ها که از گشت به دفتر کلانتری پاس داده شدم سرباز دفتری و میرزا بنویس شدم حالا زیارت مختاری گاهی کار روزانه ام شده بود چه برای بردن نامه و پرونده و مجرم به شورای داوری در نزدیکی های مسجد قندی و یا نامه های پادگان شاهپور و آخر سر هم در شلوغیها چند روزی مامور کنترل و نظم صف نفت پمپ  بنزین روبروی پادگان  که آنهم هم خاطرات خودشان را دارند اینجاست که مختاری اگر محله من نبود اما همیشه بامن بود و الانم که دورم بامن هست          

۱ نظر:

پریسا گفت...

عمو حسین نمی دانستم شما نسل نسوخته!! هم حسرت دارید. معلوم می شود همه سوخته ایم