۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

Love,Peace ,مادربزرگ


در روز گار خوش گذشته که این واژه تکیه کلامی برای من شده که میبینم در ادایش تنها هم نیستم همین آلمانی های هموطن, نیز به آن دوران دهه طلایی هفتاد ( Goldene 70er Jahre )میگویند که به عصر قدرت گل (Flower Power ) نیز مشهور میباشد. طوری که از کاغذدیواری خانه ها تا روی ماشینها تا لباسها و .. مملو از گل بود و به همراه آن دو وازه پیس(Peace )و لاو (Love)هم که لازمه این حرکت بود نباید نقصان میداشت بویژه پیس , گردنبندش هم رایج بود.
در مورد دهه هفتاد گفتنی و خاطرات فراوانی دارم که در مطالب بعدی راجع به آنها خواهم نوشت اما آنچه که امروزمیخواهم اشاره کنم دو خاطره از آن زمانهاست.
روزی درست یادم نیست سر موضو عی با مادر بزرگ جر و یحث میکردیم و نمیدانم چی میخواستم زیر بار نمیرفت و تا جایی که احساس کردم داره از کوره در میره و برای فشار خونش هم خوب نیست, خواستم به قضیه پایان بدهم و مثلا در افکار خویش که کاری کنم بخندد در اوج احساسات و عصیانش دو انگشت پیروزی را چون تیرو کمانی گشوده گفتم خانم پیس , ادای این واژه با آن ژست من اوضاع را که آرام نکرد بلکه آشفته تر از پیش هم کرد .ما یعنی جمع خانواده اورا خانم صدایش میکردیم با آنکه سالیان درازی تهران بود زبان ترکی خودش را حفظ کرده بود و آنرا بمن هم آموخته بود و زبان مشترکمان بود چرا برافروخته شد, پیس به ترکی بعنی بد و حال خانم پیس من برای او خانم بد معنا داده بود که بنده خدا با صدای بغض آلودی آفرین صد آفرین اینهم دستت درد نکنه تو برای زحمات من . دست وپای خودم را گم کرده بودم مثل سگ پشیمان, هر کاری میکردم آرامش کنم و منظورم را بیان کنم فایده ایی نداشت. بعداز ظهر رفته بود داستان را برای مادرم بازگو کرده بود و بیچاره مادر که زحمات من سر پیری گردن مادرش افتاده بود وقتی چنین موضوعاتی پیش میامد سیه بختی و مظلو میتش بیش از پیش جلوه گر میشد.او چنین مواقعی احساساتش را کنترل میکردو سعی میکرد طوری به قضایا پایان دهد, از طرفی مادرش و از سویی من فرزند دلبندش دلگیر نشویم. او انروز با عذر خواهی از طرف من اوضاع را به حالت اولیه باز گردانده بود و من که طبق عادت هر روزه سری به مادر میزدم پیشش که رفتم از طرز جواب سلامش فهمیدم مادر بزرگ پیش او بوده خلاصه بعد از سرزنشهای محتاطانه که دل من نشکند وگوشزد , فداکاری خانم برای هر دوی ما و اینکه الگویی برای این دوخواهر باید باشم و . . نوبت بمن رسید که منهم باسرزنشی خفیف تر که شما که تلویزیون دارید و خانه پر از مجله وروزنامه است و تمام کشور در تب پیس میسوزه چرا؟ هدفم را از این عمل ناشایسته بیان کردم و ومادر که به منظور من پی برد ناراحت از شماتت هایش با لاو مادرانه مرا در آغوشش گرفت و بعد خنده و قهقهه ما از این سو تفاهم که با آمدن مادربزرگ و دیدن پیس مابین ما, مادر برای جلو گبری از سو تفاهم بعدی با عجله ماجرا را شرح داد که اینبار آغوش دوم جایگاهم شد و سو استفاده شتابان من از این صلح که خانم برایم گردن بند پیس میخری و طفره رفتن او که میگفت نه , اگر بخواهی ازآقا ابوالحسن زرگر یک الله میخرم و من هم میگفتم الله پیس نیست و مادر بشوخی , چطوره یک لاو هم من برات بخرم که با چشمکی گفتم نه اونو خودم پیدا خواهم کرد.

مادر بزرگ برای کنترل آب مروارید چشمانش هر دوماهی چشم پزشک میرفت و برای مترجمی یکی باید همراهش میرفت بچه های دیگه که همراهش میشدند احساس خجالت میکرد مزاحمشان شده اما من اگر وقت داشتم و با او میرفتم کیف میکرد. من بجای اینکه نوه اش باشم پسرش بودم چیزی که خودش همیشه میگف. چند هفته ای بعد از همین ماجرای بالا بود وقت دکترش بود وبا او همراه شدم از عادات ویژه ایی که داشت باید تمام هزینه رفت و آمد و تنقلات در راه را خودش پرداخت میکرد حتی منهم اگر با او میرفتم هنوز در تاکسی چابچا نشده و در حال تکرار مسیر به راننده تاکسی سه راه شاه , میدیدی با سماجت اسکناسی را یواشکی کف دستت میگذارد که موقع پیاده شدن کرایه را بدهی یا نزدیک مطب که حق ویزیت را بپردازی آنروز شانسی کارها زود تمام شد و رو به او گفتم یک خواهشی دارم با هم بریم بستنی بخوریم از خدا خواسته که زحمت همراهی مرا جبران کرده باشد آره چرا که نه گفتم یه شرط داره میهمان من باشی از او اصرار جیب با جیب فرقی نداره بالاخره با قسم و آیه پذیرفت و باهم از آشیخ هادی مطب دکتر آنجا واقع شده بود راه افتادیم وارد خیابان فرانسه شدیم و یه حایی بود بین کافه تریا و ته دانسینگ فکر کنم اسمش آراکید روزها میشد قهوه و بستنی و غیره خورد مادر بزرگ را با چادر کرپ ناز مشکیش بردم آنجا میزی انتخاب کرده نشستیم وگارسن که میشناختم با کارت منو سر میز آمد و بشوخی حسین دوست دخترته گفتم آره تا جونت دراد . اطمینان داشتم مادر بزرگ دوست هم نداشته باشد همچون اسمش آنقدر خانم هست صدایش در نیاید و تحمل کند ,تنها نور کم آنجا و موزیک ملایم خارجی چیزهای مطلوبی برای او نیود , با کنجکاوی دور و بر را نگاه میکرد دختران وپسرانی که دو تا دوتا تنگاتنگ نشسته بودند و پرسش او که چرا روبروی هم نیستند و جواب من خانم این لاوه و پاسخ او که نامزدها قدیمها شرم و حیایی داشتند از تصور او که اینها را نامزد تلقی کرده بود خندیدم و چیزی نگبتم .بستنی را خوردیم و مدت طولانی نشستیم و گپ زدیم و در راه که برمی گشتیم از اینکه خوش گذشته میگفت و من احساس سبکی میکردم و یک غرور خاصی
و هنوز که هنوزه هر بار با بیاد آوردنش یک مسرت خاطری در خود احساس میکنم و بیش از پیش دلتنگش که بودنم و تمامی دارایی هایی که داشته و دارم از اوست و ایکاش بود بجای پیس روزی صد ها بار میگفتم دوستت دارم با لاو.
فردای آنروز پیرزن با آب و تاب از بستنی فروشی غجیب و غریبی که برده بودمش یرای همه تعریف میکرد واز لحظه هایی که خوش گذشته بود میگفت , مادر که منظور اورا میفهمید به شیطنت من و تجسم حظور مادرش در چنین مکانی میخندید , در مقابل نوه های دیگر و بخیلها و . . نغمه سر داده بودند که این پسره فردا پس فردا این پیرزن رو دیسکو هم خواهد برد.

برای نجات دلارا دارابی اینجا میتوانید امضا کنید . . .
وبلاگ دلارا

۱۳ نظر:

Reza گفت...

سلام
همان دهه جنگ ايران وعراق ، وشایدميداني که آلمان بزرگترين صادرکننده‌ی جنگ افزارهای شیمیایی به عراق بوده وشاید صحنه های بمباران شیمیایی شهرعراقی کردنشین حلبچه را دیده باشی...

مرجانک گفت...

حسین عزیز
یاد و خاطره مادر بزرگت همیشه سبز باد.
طبیعت نگهدارت .

شهربانو گفت...

یاد و خاطره مادربزرگهایم عزیز باشد.می دانید گاهی با خود می گویم خوب شد که زودتر مردند و داغ نوه عزیزشان را ندیدند. دلم خیلی بارانی است این روزها

baran گفت...

yade madarbozorg gerami
mamnoon babate linke delara darabi...

هستی گفت...

سلام
چقدر مادربزرگ دوست داشتنی داشتید. یادش گرامی و جایش سبز!
در آرشیوتان مطلب مربوط به شیراز را خواندم.خوشحالم که از شیراز اینهمه خاطره خوب دارید. امیدوارم به زودی سفری به شیراز داشته باشید!

behrokh گفت...

salam hosein aghaye aziz.. kheli mamnoon ke khaterate shirinetoon ro ba ma ghesmat mikonid..shad o sarboland bashid dooste man

ناشناس گفت...

حسين گرامي خيلي بااحساس و صميمانه از خاطره بستني خوردن با مادربزرگت نوشتي آدم لذت مي بره و ما را هم ياد مادربزرگمون مي اندازي ياد مادربزرگ من هم بخير چقدر قصه هاي ديو و پري برام تعريف مي كرد و من چقدر نوازش هاي اونو دوست داشتم. و خيلي خوشحالم كه شما هم ازعاقبت بخير شدن پيش كوچولو شادشديد.ارداتمند شما كيانا

Jaleh گفت...

سلام آقا حسين.

ماجراي جالبي بود. ما هم مادر بزرگ (مادري)‌خود را خانوم صدا ميكرديم. يادش بخير.

فرهاد گفت...

حسین عزیز
بهت حسودیم شد ، خیلی
من مادر بزرگم را زیاد نمی دیدم ، از هم دور بودیم
در بلاگ نیوز لینک داده شد

زن زمینی گفت...

چه مامان بزرگ ماهی و چه نوه ماه تری. حسین عزیز باید به خودت ببالی. همسر من هم با هر دو مادربزرگش رابطه ای شبیه به این داشت و شاید بگویم که از مرگ آنها بیشتر از مرگ مادر بزرگ خودم ناراحت شدم و غصه خوردم. هنوز گاهی خوابشان را میبینم. بس که با هم دوست صمیمی بودیم.

ناشناس گفت...

اعلام وضعیت بحرانی استاد ایلیا و سایر بازداشت شدگان جمعیت ال یاسین و درخواست کمک فوری از مراجع بین المللی

این درخواست عاجلانه جمعی از آزاداندیشان ایران برای یاری رساندن به زنان و مردانی است که ماههاست در زندان های ایران در معرض بدترین جنایات قرار گرفته اند. ما به عنوان گروه بزرگی از جامعه فعالان مدنی و فرهنگی ایران، بر اساس شواهد و مدارک، و اخبار موثق اعلام می کنیم سرکوبهای القاعده فرهنگی ایران به مرحله حاد و جنایتکارانه ای رسیده است و در این وضعیت بحرانی که جان عده ای از اهل قلم و فرهنگ ایران در خطر قرار گرفته، از شما درخواست کمک و حمایت فوری داریم…

برای مطالعه متن کامل نامه و آشنایی با سوابق کاری، برخوردها و وضعیت فعلی بازداشت شدگان جمعیت ال یاسین به آدرس www.ayahra.com مراجعه کنید.

sadaf گفت...

چه مامان بزرگ ماهی آخی چه دورانی بوده راستش شوهر منم یه بار مادرش که اومده بوده دانمارک رو برده بوده باربهش هم نگفته بوده که اینجا باره گفته همون کافه تریاس اونم نگاه جوونا میکرده که آبجو و شراب میندازن بالا بعد رو کرده به شوهرم گفته : مامان منو آوردی میخونه؟

ناشناس گفت...

حسین آقا نفست گرم خیلی با این خاطره ات حال کردم. منو برد تو یه حال و هوای دیگه کم مونده بود گریه کنم .