۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

ماه رمضان های ما

هر سال تقریبا چند روزی مانده به ماه رمضان مادر بزرگ به تکاپو میفتاد و شروع به تهیه و تدارک مواد لازمه ماه مبارک مینمود, چونکه او بزرگ خانواده بود همان روز های ماه مبارک میهمانانش برای افطار میامدند.از پختن شیر برنج تا بقول خودش شام کباب (شامی ) وآش غوره و جای دادن آنها در یخچال و زنجبیل ترحی (حلوای زنجبیل ) که در آن استاد بود ( این حلوا راعاشقانه دوست داشتم) با وسواس خاصی آنرا لوزی میبرید و رویش خاکه قند مخلوط به دارچین میپاچید و در بشقابهامانند قنادی ها که شیرینی رامیچیدند میچید کنار مرباها در کمد قرار میداد.[در فامیل این حلوا را همه بلد نبودند گاهی خاله هم درست میکرد نه به خوبی مادرش اما شنیدم این همشیره کوچک و نازنین متوفی که پروردگار امسال عیدی از ما گرفت از مادر بزرگ فرا گرفته و هم چون او هر سال درست میکرده است که متاسفانه نصیب نشد که امتحان کنم روانش شاد] ما در طول این ماه طوری آماده بودیم که اگر میهمان ناخوانده ایی هم میامد مادر بزرگ سفره در خوری میتوانست پهن کند .

باز هم ناچارا باید با این جمله آغاز کنم که در آن روزگاران خوش گذشته که بیشترین اعمال آدمیان اختیاری بود و نه اجباری و بقول مادر بزرگ عیسی به دین خودش و موسی بدین خویش. ماه مبارک رمضان که امروزه براحتی میتوان لمس کرد که رمضان هم مانند خیلی چیزهای دیگر تبرکش را در آندوران بجای گذاشته است و آنچه از آن حال دیده میشود ردی و اثری کمرنگ که آنهم با گذشت هر سالی بی رنگتر نیز میگردد , باری هر ساله با آغاز این ماه زندگی دو نفره من و مادر بزرگ رنگ و روی دیگری به خود میگرفت, مخصوصا بعداز گذر از دوران روزه های کله گنجشکی که منهم میتوانستم روزه کامل بگیرم و تا زمانی که سلامتی مادر بزرگ اجازه میداد با او همراه گردم , آخ که چقدر زیبا بودند آنروزها بیدار شدن سحر هایش و افطار و عباداتش.
مادر بزرگ ساعت شماطه دارش را که یادگار بعد از جنگ جهانی دوم بود و آنرا از فروشگاه راه آهن خریده بود و طوری نگاه داشته بود که بعد از دهه ها نو بنظر میرسید و صدای بلند دینگ دینگ زنگش بگفته مادر یزرگ هفت همسایه را بیدار میکرد, آنرا برای سحر کوک میکرد اما نگرانی از خواب ماندن باعث میشد که زودتر بیدار شود نیازی به آن نباشد, سفره را آماده میکرد یکساعتی مانده مرا هم بیدار میکرد اوایل که رادیو نداشتیم با حساب خودمان وقت را در نظر میگرفتیم و اذان صبحگاهی را هم از مساجد پخش میشد میشنیدیم ولی از زمانی که بالاخره رادیو دار شدم صدا و دعاهای مرحوم ذبیحی فضا اتاق روحانی ما را پر میکرد و خیال مادر بزرگ هم راحت شده بود اشکالی در روزه و امساک ما پیش نمیاید. از آنجا که حوصله ام تا وقت نماز سر میرفت و شیطنت نوجوانی هم انگیزه ایی میشد سر بسر این پیرزن نازنین بگذارم با موج رادیو آنقدر بازی میکردم تا یکی از استانهای شرقی را پیدا کنم بعنوان مثال مشهد را که نیم ساعتی از تهران جلوتر بود مادر بزرگ که مشغول آخرین ته بندی ها بود, صدای اذان آنشهر در اتاق میپیچید و بیچاره مادر بزرگ بر زانو کوبان که دیدی زحماتم بخاطر شکم برباد رفت. من میخندیدم ولی دلم میسوخت وفورا میگفتم به افق فلان شهر بوده و هنوز فرصت داریم, که همراه میشد به سرزنش و عتاب او که, ذلیل اولاسان بالا گورخودون منی (ذلیل شی بچه منو ترسوندی ) که بعد خنده هر دوی ما وخواندن نمازصبح و خواب شیرین بعد از سحر که متاسفانه کوتاه بود, که مدرسه باید میرفتم .
برای تجدید خاطرات آنروزگاران خوش گوش کنید . . .

۶ نظر:

بیتا گفت...

سلامی چو بوی خوش اشنایی
خداوند قرین رحمتش کند مرحوم ذبیحی وای که چفدر نوشته هاتون دوست دارم انگار به همان سالهای برمیگردیم
اینقدرلطیف مینویسد که شاید من مجبور بشم از خدا بخواهم مرا به گذشته های نه چندان دور دوران کودکی وجوانیم برگردند ایا میشه علم پیشرفت کنه وانسانها به عقب برگردند یا یک فضای دستگاهی اختراع یا کشف بشه که مارا به خاطرات وارزوهامون ببره
امیدوارم وارزوی من قبل از مرگ زندگی در صفا و ایستگاه مراغه است شما چطور ؟
میشه این سوال را در وبلاگ بگذارید تا ببینیم مردم چه ارزوهایی دارند که با ماشین زمان ببینند
با بهترین ارزوها برای بهترین نویسنده حقیقت ها

سپیده گفت...

سلام
طاعات و عباداتتون قبول حق...
راست می گید ماه رمضان در کودکی رنگ و بویی دیگر دارد...
خداوند روح امواتتان را غریق رحمت کند

دختر همسایه گفت...

حسین عزیز نوشته هات واقعا به دل میشینه ...ما رو بلند کردی گذاشتی توی همون روزای خوب با صدای ذبیح و استرس شنیدن اذان و آب خوردنهای دم آخر و خواب بعد از سحری خوردن ....لذت خوب دوران کودکی
خدا هم خواهر و هم مادربزرگ خوش سلیقه و هنرمندت رو قرین آرامش کنه ...من هم به دلیل اینکه مادرم شاغل بود هرگز مزه شیرینی خانگی رو مگر خانه اقوا و خویشان نکردم ...تو خوش شانس بودی که هر سال مادر بزرگ این مرباها و شیرینی هارو درست میکرده .

منصوره اشرافی گفت...

سلام.

از کامنت شما و ابراز همدردی تان بسیار ممنونم.

منصوره اشرافی

دردلیم گفت...

آی هاوار هاوار ... حیف او سحر لر که بیز گوردوخ .... او زمانلار دیردیک الله هامینین سفراسینی دولو گویسون و اوزموزدا کمک ایلیردیخ هامی آداملارا .... حتی یادیما وار منیم ننم ارمنی لر و زرتشتی لر دا افطار چاقی بنه دیردی:
اوغلوم مطلب دور بالام افطاری آشمامیش بو آشی یتیر گونشوموزا ... من دیردیم ننه اولار کی اوروج دویولار ... جوابیما ورردی اوغلوم بو آی اونا گورادی کی بیز هامینی اوز سفرمیزین باشینا گتیرخ و محبت ایلیاخ.
مندا دوراردیم و اولاری یترردیم و گونشوموز دیردی ... اوز لحچه سینن : ((دستت شما درد نکنه از مادرتان تشکر کنین .. ما نیز عید پاک دعایتان میکنیم.))
من قیدردیم و ننه مه دیردیم کی بو سوزی دیدی .و سوزللر کی بو گجه لر دا اولاردی گالسین کی بوردا یر اولماز...
الان کی زنگاندا اوزاخ اولموشام و تک زندگی ایلیرم و بو حکومت کودتا نی کی گورورم تازه ننه مین سوزونه یتیشیرم که دیردی گلگ هامینی سفرمیزین باشینی گتیرک...
آی هاوار رفیق اینترنتی من .
ای ایرانی ... بورگون هوا یاقاجاخ و هر یان سبزه وراجاخ ... گورجاخسیز گورجاخسیز گورجاخسیز

بادبان گفت...

حسین جان ممنون هستم لطف کردید

اگر چه مدتی است که از خیر سر خمینی دین و مذهب را بوسیده و کنار گذاشتم ولی با این نوشته نوستالژیک تو احساس یگانگی می کنم

درضمن اون آینه وبلاگم است و بخاطر فیلتر بودن برای داخل استفاده می کردم که سانسوچیان جمهوری اسلامی آینه وبلاگم را هم فیلتر کردند