۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

سفر . . .

در ادامه از شهریورها . . .

در دنباله خاطرات شهریور هایم امروز میخواهم از سفری و همراهی فراموش نشنی بنویسم .سفری خاطره انگیز با لحظه های شیرین که گذشت زمان هم نتوانسته ثانیه ثانیه های آنرا از یاد ببرم. این همراه عزیز مهرداد بهترین دوست تمام فصول زندگیم بود و هست و خواهد بود, اگرچه دست روزگار با هجرت اجباری سنگ تفزقه ایی بینمان انداخت واز او گمشده ایی ساخت که همواره در پی یافتنش خواهم کوشید. خاطرات من و مهرداد را مدتهاست که میخواستم بصورت داستانهایی مسلسل وار بنویسم در کنار اینکه آن ساعات خوش را برای خود زنده مینمایم و این امید که شاید وسیله شود تا پیدایش کنم و فکر میکنم برای خوانندگانم هم چه آنهایی که آندوران را زندگی کرده اند و بقیه خالی از لطف نباشد. اری دورانی که اگر چه فاصله زمانیشان با امروز ما چندان زیاد نیست حال به افسانه ایی مبدل گشته که بودنش برای خیلیها غیر قابل باور گویی وقتی بر حسب عادت میگوییم آن روزگاران خوش گذشته می اندیشند از سرزمین پریا سخن میگوییم که در کتب قصه هاست .
سفر اصفهان 1
شهریور ماه اولین سالهای دهه پنجاه , من توسط یکی از خویشان در نولید دارو بصورت روز مزدی در تابستان و مهرداد هم در بنگاه داییش مشغول کار بودیم . روزی موقع کار براده آهنی وارد چشمم شد از ترس آسیب دیدن چشمم سراسیمه راهی بیمارستان فارابی شدم آنقدر دستپاچه شده بودم که پولی که از لباس کارم برداشتم تنها برای بیمارستان و ایاب و ذهاب من به کارخانه کفاف میکرد. موقع بازگشت در میدان اذری پیاده شدم ظهر بود دم را غنیمت دانسته تصمیم گرفتم سری به مهرداد که بنگاهی که او بود در چند قدمی آنجا قرار داشت بزنم و ناهار را با او بخورم . به پنجره بنگاه که رسیدم او مرا دید سریع بیرون آمده از من خواست چند دقیقه ایی آنجا منتظرش بمانم زیرا معامله کلانی در شرف انجام است . بعد دقایقی با چهره شاد و خندانی بیرون آمد و از روز خوبش گفت که این چندمین معامله کامیون آنروز بوده که او انعام فراوانی بدست آورده همینطور که بسمت اغذیه فروشی میرفتیم بی مقدمه رو بمن کرد نظرت چیه بریم شمال گفتم کی گفت امروز همین الان پاسخ دادم حرفی ندارم باید برم کارخانه پولهایم بردارم گفت من به اندازه کافی دارم حدود دویست تومانی میشه خلاصه همینطور که گرم صحبت بودیم به اوگفتم حالا چرا شمال, آنجا بارها دیده ایم برویم جایی که ندیدیم مثلااصفهان یا شیراز داشتیم حساب راه و پولی را داشتیم میکردیم که خودمان را در چراغ برق (امیر کبیر) یافتیم ایران پیما و چند شرکت مسافربری آنجا بودند . از اتو تاج بلیطی خریدیم و هرکدام به خانه تلفن زدیم دروغی سرهم کردیم و تحویل دادیم من به مادرم گفتم به مادر بزرگ بگوید که با مهرداد و خاله اش شمال میرویم و او هم چیزی شبیه به این را به مادرش گفت . تا موقع حرکت اتوبوس چند ساعتی فرصتی بود هر دوی مارا هیجانی در بر گرفته بود من تازه سیگاری شده بودم ولی مهرداد تفریحی میکشید .همینطور که دور بر گاراژ را میگشتیم سرچشمه و پامنار و ناظم اطبا . . تصمیم گرفتیم برای صرفه جویی از همان سیگار من شروع کنیم بجای وینستون سیگار ارزان وطنی تاج را جایگزین کنیم و روزی یکبسته بخریم و بطور مساوی تقسیم کنیم هرکسی خود میداند که چگونه با آن تعداد سیگار کنار بیاید. . ساعت موعود فرا رسید سوار شدیم و در قم که راننده کنار رودخانه نگاه داشت از هیجانی که مارا احاطه کرده بود خلاص شدیم مسافرین انواع میوه های تابستانی و موز خریدند ما برای صرفه جویی دو سه سیر انجیر گردی خشک و حدود نیم کیلویی خیار چنبر که بسیار ارزان بود خریدیم همانقدر که عطر و بوی میوه های مسافرین فضا را پر کرده بود در مقابل صدای هرهر و کر کر ما با هر گاز زدن به خیار چنبرها . برای شام در دلیجان توقفی داشتیم تنها همراه مردم برای شستن دست و صورت وارد میهمانسرا شدیم بعد مردم در صف دریافت بن غذا صف کشیدند ما بیرون آمدهاز بقال کنار آنجا نان و تخم مرغ پخته خریده و نوش جان کردیم .ساعاتی از شب گذشته وارد اصفهان شدیم و اتوبوس مسافرانش را در میدانی در چهار باغ پیاده کرد درعرض چند دقیقه همه بسمتی روانه شدند. ما ماندیم خیابان خلوت شهر بخواب رفته بناچار همان خیابان را که شبیه بلواری بود پیش گرفته راهی شدیم در طول مسیر در نیمکتهایی که بودند گهگاهی به افرادی برمیخوردیم که درروی نیمکتها یا چمنهابه خواب عمیق فرو رفته بودند ماهم نیمکتی را یافته خودرا به آنها انداخته و دیگر نفهمیدیم چه شد با صدای تردد ماشینها چشمانمان را باز کردیم روز شده بود و مردم در حال رفت و آمد جستجوکنان قهوه خانه ایی یافتیم نان و پنیر و چایی شیرنی سفارش داده و خوردیم و سیگار تاجی هم چاق کردیم و از مشتریها سراغ چهل ستون راگرفتیم و از آنها شنیدیم که سفر ما مقان است با تور موتورسوارهای فرانسوی و اینکه بیشتر از هر سالی توریست آمده وهمچنین فهمیدیم در چنین زمانهایی خیابان خوابی و روی چمنها کار غیر غادی نیست خودی و غیر خودی انجام میدهند مخصوصا هتلها و مسافرخونه ها جوابگو نیستند کلی خوش حال شدیم حالا نیلزی به گرفتن اتاق نبود با پول آن هم میتوانیم بیشترتفریح کنیم و مدت ماندنمان هم طولانی میشود.خیابانی که به چهلستون و میدان نقش جهان راه داشت مملو از جمعیت بود که بیشتر آنها را هم خارجیها تشکیل میدادند و هر چه جلوتر میرفتی به تعدادشان افزون تر هم میشد . آنزمان که مقارن بود بقول آلمانیها با دهه طلایی هفتاد که هیپی گری مد بود این خارجیان که از اقصا نقاط به آنجا آمده بودند با موهای بور و چشمان روشنشان بویژه دختران و زنانی که بر حسب مد با دامنهای بلند ماکسی گلدار با بلوزهایی که روی شکمشان گره زده بودند و گردنبندهای عجیبشان که برخی که دامان ویا بلوز قلمکار اصفهان بتن داشتند گردنبندهایشان خرمهره های وطنی بود تمام نقاط دیدنی را قرق کرده بودند و بدون هیچ پروایی هر جا چمنی بود دراز کشیده و حمام آفتاب میگرفتند اگر شهروندان اصفهانی نبودند خیال میکردی در شهر هایی از غرب هستی در مجموع این میهمانان اجنبی رنگ و جلایی به شهر داده بودند غیر قابل وصف . آنروز را با دیدن جاهایی به شب رساندیم و راهی محل خواب شدیم حالا اهالی شهر بودند دسته دسته در رفت و آمد بودند خانواده هایی که بسمت زاینده رود یا برعکس در تردد بودند وآهنگ لهجه زیبایشان روحمان را نوازش میداد . مجبور بودیم بگونه ایی خودرا مشغول کنیم تا خیابان خلوت گردد از این رو سینما آخرین سانسش عالی بود و سینماها هم بیشتر در همان خیابان نزدیکی محل خوابمان بود و همین عادت هر شبه ما در طول اقامتمان گردید.آنشب بعد از بیرون آمدن از سینما خودرا به نیمکتی رساندیم هوا خنک بود مانع خواب میشد همینطور که باهم اتفاقات روز را مرور میکردیم مرد میانه سالی به ما نزدیک شد بعد از کمی گپ زدن بما گفت برای خوابیدن بهترین جا سکوهای کناری درب مسجدی روبروی عالی قاپو میباشد برای اینکه روزها کوره کارگاه صنایع دستی کنار آن این سنگها را گرم میکند و آنها این گرما را تا صبح حفظ میکنند همان موقع برخواسته راهی میدان نقش جهان شدیم حق با ان مرد که آنشب فرشته نجاتی بود که در شکل انسان ظاهر شده بود. آخ چه لذتی داشت پشتمان را سنگها گرم میکردند و نسیمی که از حوض وسط میدان به صورتماننوازش میدادند. آنقدر راحت بودیم انگاری روی پر قو خسبیده اییم دیگر مشکل خواب شبهایمان هم حل شد. در آتشگاه با معلم تبریزی آشنا شدیم که ریشه آذری من و مهرداد باعث نزدیکیمان گردید و او که عازم برگشتن بود و از نحوه مسافرت ما بوجد آمده بود تا عصر با ما همراه شد وناهار مارا به دکان بریانی فروشی برد این غذای خوشمزه با قیمت مناسبش کشف جدید دیگری برایمان بود. در این خاطره دو نکته جالب دیگر یکی دیدن فیلم فاصله در شبهای سینمایی ما بود که هر دوی مارا تحت تاثیر قرار دادبا تمام سعی و کوشش برای نهان کردنش وقتی بیرون آمدیم چشمان اشک بار هر دویمان از آن حکایت میکرد.دیگر موزه کلیسای جلفا تا سالها از آن یاد آوری میکردیم هر دوی ما دوستدارو دیوانه گربه و گربه سانان در آنجا نامه یا فرمان همایونی از پادشاهان قدیم را دیدیم که به قبل از صنعت چاپ تعلق داشت و علامت شیرو خورشید سرنامه که کار دست بود شیر بی یال و کوپالش که بیشتر شبیه گربه مردنی بیش نبود که دیدن آن شیر و قهقهه و ریسه رفتن ما که نمیتوانستیم خودرا کنترل کنیم تا آنجا که یکروز دیگر برای مشاهداش راهی آنجاشدیم و باز تکرار خنده . . .
زمان بازگشت فرا رسیده بود دیگر جایی در اصفهان نمانده بود که ما ندیده باشیم و از طرفی یکهفته ایی شده بود که آنجا بودیم بلیط خریدیم هنوز کلی پول داشتیم که با در نظر گرفتن خرج راه اضافه میماند دوسه خرت و پرت برسم سوغاتی و یادگاری خریدیم و بسته ایی سیگار وینستون چهارخط که این یکی از همه بیشتر چسبید و نزدیک ظهر راهی تهران و محل شدیم .اما انچه بعد از سالها نگاهی به آنزمان میاندازم بی انصافیست اگر به آزادی و امنیت حاکم در آنزمان اشاره ایی نکنم و نگویم در طول آن چند روز کسی مزاحممان نشد حتی مامورین شهرداری و شهربانی که در نیمکت و سکوی مسجد سر بر زمین میگذاشتیم , چوب کبریتی از ما بسرقت نرفت و ارزانی همه چیز جای خودرا دارد و تخفیف هایی که ما با ارایه کارت تحصیلی موقع ورود به اماکن دیدنی نصیبمان میشد ,همگی سهم بسزایی درمیسر شدن این سفر داشتند .

۳ نظر:

ناشناس گفت...

یادش به خیر بچه محل
من هم با دوتا ازدوستان درهمان سال ها سفری به اصفهان داشتم که بسیار خوش گذشت.
مثل این که بالاخره این کامنت دونی ات به من اجازه ی یادداشت داد
نق نقو

بیتا گفت...

یادش به خیر
در مورد چشمتون چه شده بود ننوشتید
همه ما خاطرات خوشی از سفرهای آن زمان داریم دوست عزیز الان با دومیلیون پول بازم نمیتوانید حتی تکنفره برید مسافرات در ایران وحتی اگر هم برید خوش نمیگذره مگر اینکه یکنفر که از هرنظر باادم عیاق باشه
مچسبه مثل دوست شما
برایتان ارزوی شادکامی مینمایم
بهترینها برای شما هم محله ای

بهلول گفت...

خدمتتون عرض کنم که خیلی سال پیش برای ماموریت رفته بودم اصفهان .از هتل عالی قاپو بیرون اومدم و رفتم سمت میدان انقلاب و سی و سه پل . می خواستم برم چهارراه نظر .
رفتم و از کسی که واسه کرایه ها داد و فریاد می کرد محل تاکسی هایی که برای نظر می رفتند را خیلی معمولی پرسیدم . یه نگاهی بهمن کرد و فکر کردکه حالا وقتشه ! باهمون لهجه غلیظش گفت : دادا ! اون سواری ها رو می بینی ؟ میری یکی از اونا رو سوار میشی و 20 تومنش می دی !
اصلا اون موقع کرایه از 10 تومن بیشتر نبود .برگشتم برم یارو گفت ک دادا کوجا میری ؟ برگشتم و یه نگاه بهش انداختم و با لهجه بهش گفتم :
د سوخته سری منم می خوای کلاه بذاری د سوخته ؟ طرف تا اینا رو شنید سریع روش رو کرد طرف دیگه و دوباره داد زدن !
من هم رفتم تو میدان و یک اتوبوس سوار شدم و با 5 ریال به چهارراه نظر رفتم .وقتی اتوبوس از کنار همین مرد می گذشت ، دستی براش تکون دادم و طرف دماغش آویزون