۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

ادامه حکایت . . .

دخی گربه من . . .
قسمت دوم
همانطور که نوشتم به برکت مهر خواهرانه همشیره کفیل دخی شدم . ساعاتی که منزل نبودم نزد بچه ها بود و در سرتاسر خانه جولان میداد و اهالی خانه هر کدام بگونه ایی به او میپرداختند بعنوان مثال برادر ته تغاری که با پفک نمکی از او پذیرایی میکرد تا همین خواهرم که بدور از چشم پدرش تکه گوشت لخمی را تقدیمش مینمود . با گذشت زمان که با رشد او همراه بود و بقول عوام دیگر استخوان ترکانده و گربه بزرگی گردیده و بیش از پیش زیباتر و تو دل بروترشده بود , و برای همین هم هر روز بر ترس و واهمه من افزوده میشد که دست ناپاکی اورا برباید چرا که یاد گرفته از دیوار بالا میرفت و از لبه دیوار خانه ما و خانه حاج خانم چند خانه مجاور تا خانه ملوک شده بود قلمرو او و روی همین پرچین دیوارهم انتظارم را میکشید وقتی صدا کلیدم میشنید از بالای دیوار میو یی کرده پایین آماده تا وارد راهرو بشوم پشت درب بود که خودرا به زدن سرو تنش به پاهایم لوس کند که وابستگیش تا آنجا پیش رفت که شبها دخی خودش را بر روی متکای من ولو میکرد و شب را به صبح میرساند.لذت داشتن دخی مشوقی شد که اکواریوم هم وارد خانه شد همینطور قفس پرنده با سره و فنج و آموزش دخی که این حیوانات را کاری نداشته و آسوده بگذارد هم تکلیف روزمره من شد, که بعد پرنده ها دادم رفتند . از لحظه های زیبا زمانهایی بود که هردو جلوی آکواریوم مینشستیم همانقدر که من از شنا کردن ماهی های رنگی لذت میبردم طفلک دخی با چشمانش حرکات آنها را دنبال میکرد و همراه با آن آب دهانش را غورت میدادو خاطره جالب دیگر که هنوز هم راجع به آن صحبت میکنیم عزت نفس او بود در دوران کمبود مواد غذایی و کوپنی بودنشان خانم برادر مرغها را پاک کرده و خورد کرده شسته ودر ابکشی گذاشته بود تا آبشان برود رفته بود دنبال کار دیگری ,من و برادر به خانه آمدیم در آشپزخانه دیدیم دخی مانند سگ نگهبانی کنار سبد نشسته که برادرم به خاطر متانت او بال مرغی به اوداد . روزی صدای خواهر کوچک خدا بیامرز را شنیدم که با خنده به دخی میگفت دخمل ذغال فروشی بودی که بعد دیدم که گربه سفید ما مانند ذغال اخته شده که با کمک خواهر با شامپوی جانسون اورا شستم و با حوله خشکش کردم اما او در گوشه اتاق با اخمی که نشان میداد از شستشو ناراضی بوده شروع به مرتب نمودن موهاو دم خود نود جل الخالق اینجا بود که موهای پوش داده شده و پف کرده تمیزش باعث شدند تا بیشتر از پیش به زیبایی او واقف گردیم واقعا چون پرنسسان سفید پوشی شده بود همان دلیلی شد که هر از چند روز شسته بشود که بمرور عادت کرد تا جایی که صدای سشوارهم آزارش نمیداد . کم کم به بهار نزدیک میشدیم دخی به نهایت رشد خود رسیده بود و همین هم دلیلی شده بود که گربه های با صاحب و بی صاحب و گربه های ملوک روی پرچین خانه رژه بروند و سر وصال دخی به دویل بپردازند و اینهم ایجاد وحشت میکرد که با بچه هایش چه کنیم برای همین گربه ها را با پیش کردن میراندم. بالاخره ترس من به واقعیت مبدل شدو شکم بزرگ دخی حکایت از حاملگی او میداد. دوستانی که این خبر را شنیدند خواستگار بچه های به دنیا نیامده او شدند ,که این باعث آسودگی خیالم گشت . حالا منتظر تولد بچه ها روز شماری میکردیم تا اینکه ظهری از محل کار به خانه برمیگشتم, خواهر بزرگه مژده داد دخی در کمد لباس های قدیمی در زیر زمین فارغ شده است, خواستم بدینش بروم مادر بزرگ مانع شد که نروم ناراحت میشودبچه ها را میبرد. اصراراو که نروم کارساز نبود من هم خوشحال بودم و هم کنجکاو مادر کوچک خانه را ببینم. وقتی در کمد را باز کردم تا مرا دید با همان حالت زار بعد از زایمانش میویی گفته بچه هایش را رها کرده پیش من آمد . دخی را نوازش کرده و چهار بچه اورا دیدم که بر خلاف خودش رنگارنگ بودند اورا بغل کرده پیش بچه ها گذاشتم اما او دنبال من راهی شد. درست بر عکس ترس مادر بزرگ حال من هر کاری میکردم از من جدا نمیشد, مدتی طول کشید با دادن شیر و نوازش بالاخره اورا نزد کودکانش قرار دادم. سه تا از بچه هاتنها بلندی موهایشان شبیه دخی بود و دیگری که شباهتی نداشت زرد و معمولی بود. آن سه ترکیبی از دخی و گربه پلنگی زرد و مشکی و سفید بودند که شور و حالی به خانه آورده بودند اما زمان بخشیدن آنها بدوستان رسیده بود که سه تا را بردند و گربه زرده که نام هوشنگ خان به او داده بودیم ماند بیخ ریش خودمان که خود او حکایت خودش را دارد . تمام روز ولو بود و در حال استراحت خود دخی هم از او بدش میامد وقتی نزدیکش میشد پیفی میکرد از خودش میراند. آنقدر تنبل بود که میو هم نمیکرد گوشت لخم جلوی بینیش میگرفتی حرکت و عکس العملی نداشت, بجز من هیچکس از اهالی خانه با او میانه ایی نداشتند. دخی با آنکه مادر شده بود و بزرگ اما هنوز بازیگوش بود و بیشتر از قبل به من وابسته طوری که محبت بیش از حدش کلافه ام میکرد اما وقتی میشستم و این خرس قطبی سفید را که هنوز خریدار و مشتری داشت آنقدر دوستش داشتم که با دنیایی حاضر به عوض کردنش نبودم. روزی دخی غیب شد و شب هم نیامد همه نگرانش شدیم و به همدیگر دلداری میدادیم که خواهد آمد که این غیبت به هفته و دو هفته رسید و دیگر قطع امید کردم و خدا خدا میکردم که بلایی سرش نیامده باشد بلکه کسی اورا برده باشد . یکماهی گذشت با تمام ناامیدی باز امیدی در ته دلم بود چون مادر بزرگ از گربه ها که برای یافتن صاحبشان مسافتها طی کرده بودند مانند گربه خود او در تبریز داستانهایی گفته بود که به خوشبینی من دامن میزد. روزها همینطور یکی بعد از دیگری میگذشتند و گویی اصلا هرگز چنین گربه ایی وجود خارجی نداشته است .کم کم داشتیم به نبودن دخی عادت میکردیم اگرچه یادگاریش هوشنگ خان ما را به یادش میانداخت. حال نمیدانم از گم شدنش چند وقت گذشته بود که صبح که از در خانه بیرون آمدم به محل کارم بروم صدای میوی دخی را شنیدم اول فکر کردم خیالات بوده که سرم را بطرف صدا بر گرداندم سر کوچه روی پله خانه ایی اورا دیدم با شادمانی دوان دوان بسمت او رفتم وقتی رسیدم دیدم تمام بدنش زخم و موهای زیبایش چرکین واز لحاظ وجودی هم اسکلتی بیش نبود بغضی گلویم راگرفت همینکه دستم را بسوی سرش دراز کردم که نازش کنم چشمان بی فروغش را باز کرد با میویی که از ته چاه میامد نگاهی بمن انداخت و از حال رفت که آلبته از دنیا رفت همینطور که شوک زده نگاهش میکردم وفخر السادت خانم که از همسایگان بود و گویی تمام این صحنه را مراقب بوده و مرا هم از خرد سالی میشناخت سمتم امد همینطور که دستم را گرفته از دخی دورم میکرد گفت نزدیکهای صبح خودش را به اینجا رساند و نتوانست به خانه شما برسه و طفلک منتظرت بود که راحت شد و همینطور واژه هایی را پشت سرهم برای تسلای من ادا میکرد و من با بغضی که دیگر شکسته بود میگفتم ایکاش همانگونه گمشده ایی مانده بود.

۱۳ نظر:

بیتا گفت...

سلامی به زیبایی پاییز متاسفم برای مرگ دخی وخوشحال از اینکه اونو حیوان اینقدر با صفت بود که شما را چشم انتظار نگذره و تا شمارا نبینه نمرد واین غریضه ای حیوانی را شاید ماهم درک نکنیم ولی به یکجوری حیوانات هم درک وحس دوستی دارند.
یا بهترین آرزوها

دیوونه گفت...

چقدر بهش علاقه داشتی که تک تک کارهاشو توی ذهنت نگه داشتی و معلومه خیلی برای نگهداری ازش وقت گذاشتی.یه وقتایی حیوانات برای آدم از انسانهای دیگه عزیزتر میشه

سپیده گفت...

آخییییییی جان.....چه گربه ی با وفایی بود
اما پایان تلخی داشت این خاطره!

دختر همسایه گفت...

حسین عزیز قصه خیلی پر احساسی بود با اینکه دردناک بود که گربه بالاخره اون سرنوشت آخری را داشت ولی در عین حال محبتش رو ابراز کرد و رفت ....حسین عزیز زندگی غنی داشتی پر از محبت ...حالا از طرف انسانها یا حیوونها بالاخره زندگیت خیلی غنی بوده ... دلشاد باشی

سجاد گفت...

آقا حسین درود. اشکم در اومد. ابتدا مقداری گیج شده بودم، در میلی که بهتان خواهم زد میگویم از چه بابت، اما واقعا این ماجرا اشک همه را در میاورد. با پایان این مطلب یاد فیلم ریدر(کتابخوان) افتادم، البته فیلم به دلایل بسیار، قابل مقایسه با اثر شما نیست لاکن هر دو اشک اینجانب را درآورد. امیدوارم مثل دیدن آن فیلم تا چند روز روحیه ای داغان نداشته باشم. بدرود

سجاد گفت...

بچه محل عزیز. میلم باز نمیشه:(

صدف گفت...

آخی من فکر نمیکردم گربه ها اینقدر باعاطفه باشن خداییش واقعا برام عجیب بود که فقط اومده بوده خودش رو به شما برسونه آخی الهی چقدر دلم سوخت خوب هوشنگ خان چی ؟ اونو چیکار کردین؟

پگاه گفت...

متاسفم براي سرنوشت دخي ولي از اون همه عشق و علاقه واقعا لذت بردم.اين حس آشناي دوستداران حيوانات.

مه ناز گفت...

خیلی ناراحت شدم چرا بیچاره اینقدر زود مرده؟؟؟ بیچاره ببین کی برده یه جای دور گمش کرده و ... بمیرم الهی

دیوونه گفت...

با مطلب " بهنود مرده " بروز هستم.

نازخاتون گفت...

حسین نازنین خوندن وبلاگتون همراه با گوش دادن به اهنگ مرضیه كه لینكش رو گذاشتید، بسیار لذت بخش است. قسمت مربوط به ناصر حجازی رو دوست داشتم با وجودیكه سن من به تاج و پرسپولیس اون روزها قد نمیده ولی بعدها همیشه فكر می‌كردم چقدر این آقا خوش‌تیپ و دلنشین است. برادر دوستم كه از ما خیلی بزرگتر بود همیشه می‌گفت كه شاهی ها طرفدار تاج بودند و علت اینكه تاج طرفدار زیاد ندشت این بود كه پولش رو شاه می‌داد و پرسپولیس چون مردمی بود، انقدر زیاد طرفدار داشت:) راست می گفت؟ :)))

و عكس‌هایی كه می‌ذارید پر از خاطره است.

صدف گفت...

حسین آقای عزیز به بازی دعوتتون کردم افتخار میدین؟

گوش قرمز گفت...

سلام

امروز طبق معمول همیشه یک گربه پیدا کردم که محتاج کمک بود

خوشبختانه این یکی سالمه ، اما خیلی خیلی کوچک و خیلی ضعیفه و چون سیاه هم هست اگر نمی آوردمش حتما زیر ماشین میرفت

خداوند به ما صبر ایوب عنایت بفرماید ! ....