۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

سینما سوخت و جان وین . . .

در ابتدا از یکایک شما دوستان خوبم بابت پیامهای مملو از مهر و پر از صفایتان سپاسگذارم . با اجازه شما اولین مطلب آغاز سومین سال امیریه را با خاطره ایی از همان زمانهای خوش گذشته شروع میکنم که یادی از شخصی و محله ایی که هرآنچه دارم از آنهاست کرده باشم . همانطور که بارها در نوشته هایم اشاره کرده ام بناچار بنا بر جبر روزگار دوران کودکی را در آغوش گرم و صمیمی مادر بزرگ جای گرفته و رشد کردم که امروزه این واقعه را از بختیاری خود میدانم که پروردگار از روی رحمتش این در را به رویم گشود بگونه ایی که میتوانم ادعا کنم دوران کودکی خوشبختی داشتم . آری باز اینرا هم بارها گفته ام خانه ما فاقد هر گونه وسایل سرگرم کنند ه ایی همچون رادیو گرامافون و تلویزیون بود که دلیلش تنها دینداری مادربزرگ بود او زن مومنی به مفهوم واقعی کلمه بود . در زمانهایی که کوچکتر بودم مشکلی نبود بالاخره هم مادربزرگ تقریبا کمی جوانتر بود و هم توقعات من از زندگی کمتر بگونه ایی که قصه های او و چیستانهایش حتی اگر تکراری هم بودند و یا رفتنمان به روضه ها و امامزاده ها از سر قبر آقا در مولوی و سید نصرالدین در پاچنار و امامزاده زید در بازار وغیره همواره جذابیت داشتند که اوج آنها سفرهای گهگاهمان به شهر ری زیارت شاه عبد العظیم و حضرت معصومه در قم که برایم همان لذتی را داشت برای کسانی دیگر رفتن به کنار دریا یا رم و پاریس و نیویورک . . .
اما همانطور که اشاره کردم اینها مربوط به دوران خردسالی قبل از مدرسه و یا زمان کلاسهای اولیه دبستان میشد و من هر روز بزرگتر میشدم و از بچه ها اطلاعات جدیدی دستگیرم میشد میفهمیدم فیلم هرکول و دار و دسته اش وهفت تیر کشهای غرب وحشی جنگهایشان از روضه های تکراری که آخوندها قهرمانانشان را چنان ذلیل میکردند که گریه مردم را در میاوردند و یا زیبا بودن ساحل دریا از ایوان طلای فلان امام یا امام زاده خیلی بهتر است, قصه ها ی مادر بزرگ هم تاریخ مصرفشان تمام شده بود و دیگر مرا خشنود نمیکرد. مادر بزرگ هم کم کم توانش را داشت از دست میداد که به سفرهای مذهبیش ادامه دهد و از طرفی هم فهمیده بود که لذت سابق را من از این مسافرتها نمیبرمبنا بر این بنده خدا دست به رفورمی زد و نوع گردشهایمان را عوض کرد از اتوبان کودک امیریه تا پارک ولیعهد ( دانشجو) پارک فرح (لاله) و بستنی گواهی و خوشمرام , کبابیها و چلو کبابیهای مختلف را جایگزین جاهایی که میرفتیم کرد, ولی اینها لذت های زود گذری بودند و تهی بودن فضای خانه را پر نمیکردند برای همین خود باید دست بکار میشدم که اینهم بدون کمک مادی و معنوی پیرزن امکان پذیر نبود که بنده خدا تا حد توانش قسمت مادیش را دریغی نداشت بشرطی که راحتش بگذارم که اینهم امکان نداشت چرا که برای ساختن و بنا کردن خیلی چیزها به کمکش نیلز داشتم که بعنوان مثال گذرا چند تایی را نام میبرم و اگر عمری بود و مناسبتی حتما حکایاتشان را در آینده خواهم نوشت . باری از گوشواره و دنباله درست کردن برای بادبادک و یا کندن برگ درخت توت برای کرم ابریشمهایم و یا جدا کردن گوگرد کبریت برای ترقه چهارشنبه سوری و . . . دست آخر همین شیرینکاری امروز که میخواهم شرح بدهم .
هر ساله موقع چهارشنبه سوری ابتکارات ما بچه ها گل میکرد ایده های تازه ایی پیدا میشد از پره دوچرخه تا کاربیت و پستانک چراغ زنبوری تا زرنیخ کلرات و غیره که یکی هم فیلم های سینمایی بود که این یکی را مربع مربع بریده چند تایی را میان کاغذی پیچیده و گوشه کاغذ را روشن میکردیم و گاز درون کاغذ باعث میشد کاغذ مانند فرفره ایی بچرخد و از زمین مانند بشقاب پرنده ایی پرواز کند و نسبتا بی خطر تر از بقیه بود. آنسال من فیلم را میخواستم امتحان کنم که در مهدی موش هیچکدام از کسبه نداشتند پرسان پرسان فهمیدم فقط یک خرازی سر کوچه ایی که به درخونگاه راه دارد میفروشد . (حال که نام درخونگاه بمیان آمد جای دارد که از یکی از بهترین فرزندانش که بتازگیها مارا ترک کرد یادی کنم از اسماعیل فصیح که نام و یادش همواره یاد باد) از میدان شاهپور مقداری راه بود که از بازارچه نو و سر فرهنگ باید رد میشدم درست چسبیده به بوذرجمهری تقریبا روبروی چلوکبابی شایسته و خیابان ابوسعید کوچه دهان پهنی بود که انتهایش باریک میشد و به درخونگاه و گذر مستوفی و کوچه کلیسا راه داشت . خرازی بزرگ دونبشه ایی که چندین ویترین بزرگی داشت که مثل خرازیهایی که میشناختم و حتی شاید بیشتر از آنها در مغازه اش جنس داشت . یکی از ویترینهایش قسمت پایینش پر بود از وسایل فیلم و یک آپارات و وسایل مربوط ساختن آپارات که مدتی جلوی این ویترین جادویی میخکوب شدم به تماشای وسایل آن مشغول شدم بعد از مدتی وارد مغازه شدم و از فروشنده فیلم چهارشنبه سوری خواستم همینطور او با قیچی فیلم را میبرید چون مغاذه خلوت بود بجز من کسی نبود من خوشحال فرصت را غنیمت شمرده از وی اطلاعاتی راجع به ساخت و وسایل آپارات خواستم فروشنده خوشحالتر از من ,که شکاری به دامش افتاده با آب و تاب توضیح داد و بطوری میگفت که قند تو دل من آب میشد بالاخره تعریفهایش کار خود شان را کردند و من پولی را که مادر بزرگ طبق رسم هرساله برای تفریح چهارشنبه سوری من داده بود را همگی را دودستی تقدیمش کردم و دو تا حلقه خالی پلاستیکی فیلم و دوذره بین و چند متر فیلم که با چسب به هم وصل شده بودند و بنا بگفته او نیمی هندی و نیمی هم وسترن با شرکت جان وین در یکی از حلقه های خالی پیچید و همه خرت و پرتهای لازم که داده بود را در پاکتی کهنه گذاشت و دست من داد و یک کارتن خالی که اندازه کارتن پفک نمکی بود را هم با هزار منت که پسر خوبی هستم برایگان بمن داد و همینطور که یکبار دیگر توضیحاتی که داده بود را تکرار میکرد با مداد جوهری جاهایی را که باید سوراخ میکردم را روی کارتن علامت گذاری کرد و برای شیر فهمی من آپارات دست سازی را هم بمن نشان داد تا جای ذره بین و حلقه های فیلم را ببینم . از مغاذه که بیرون آمدم در راه بازگشت به خانه دیگر راه نمیرفتم بلکه پرواز میکردم و در تمام این مدت بارها فیلم دوقسمتی ام را در ذهن خود سیر و سیاحت کردم و چه نقشه هایی برای دماغ سوخته دادن به دوستان کشیدم و شاید همینها باعث شدند که زمان برگشت من اگر نصف رفتنم نبود اما خیلی کوتاه تر از آن بود . وقتی خانه رسیدم فرصت ندادم مادر بزرگ پرسشی راجع به دیر کردن و یا کارتن همراهم بکند با خوشحالی که سینما را به خانه آوردم به او مژده دادم از او قیچی را خواستم مادر بزرگ از ترس اینکه با قیچی جسم سختی ببرم و کند شود دستم نداد خودش بنده خدا با استغفراله گفتن برشها را میبرید و و میگفت ببین میتونی آخرت مرا به باد بدهی از آنجاییکه دلش نمیامد من نراحت بشوم با اکراه کمک کرد تا دو تا میله را برای حلقه ها رد کردیم و ذربین ها را هم با بد بختی همانطور که فروشنده گفته بود نصب کردیم و آپارات را همانطور که گفته بود رو به دیوار قرار داده حال من حقه خالی را هرچه میچرخاندم چیزی دیده نمیشد و بیچاره مادر بزرگ را هم کلافه کرده بودم آیا چیزی او میبیند او میگفت مگه خودت میبینی که منهم ببینم . بناچار دوباره بسمت مغاذه راهی شدم نفس نفس زنان وار د شدم بد شانسی یک مشتری پر چانه ایی آنجا بود بالاخره اواو رفت و من داستان را به فروشنده گفتم او دوباره آپارات خودش را آورد تازه متوجه لامپی شدم که در آن بود او گفت برق خطرناک است بهتره از چراغ قوه یا لامپی که با باطری کار میکند استفاده کنم .دیگه پول کافی برای خرید لامپ نمانده بود دوباره راهی خانه شدم در راه فکری بمغزم خطور کرد تا نقصان نور را بر طرف کنم .رفتم مغاذه حاجی ناظم زاده یکقرون دادم دو تا شمع خریدم با خوشحالی وارد خونه شده و مشکل را به مادر بزرگ گفتم. او کار خدایی سینی مسی بزرگمان را زمانی که من در رفت و امد بودم زیر آپارات قرار داده بود من پرده ها را کشیده چراغ را روشن کردم و شمع را تقریبا درجایی که لامپ آپارات قرار داشت گذاشته روشن کردم و در کارتن رابسته چراغ را خاموش کردم . حال سایه هایی در دیوار ظاهر شدند به مادر بزرگ گفتم او حلقه را یواش یواش بچرخاند و من تماشا کنم تا مادر بزرگ کنار آپارات قرار گرفت بوی سوختگی در اتاق پیچید تا ما بجنبیم گوشه کارتن شعله ور شد مادر بزرگ کارتن را پرت کرد به بالکن و بعد با پارچ روی آن آب ریخت تا خاموش شد تمام فیلمها سوخته بودند و حلقه ها هم کج و معوج شده بودند و تنها ذره بینها دود زده مانده بودند . مادر بزرگ وقتی چهره گرفته ام را دید و صدای بغض آلود مرا شنید بجای سرزنش کردن , گفت دیدی این چیزها بما آمد نداره , آن از رادیو گوشی ها یت که یکی دو روز بیشتر کار نمیکردند این هم از سینمایت, پاشو دست و صورتت را بشور باهم بریم سقا خونه سر کوچه شمع دوم را روشن کنیم که خونه آتش نگرفت . در راه مادر بزرگ که هنوز در حال دلداری و تسلا دادن بمن بود, من در فکر جان وین و بقیه آدمهای فیلم بودم که سوختند و من نتوانستم ببینمشان .

۲ نظر:

ناشناس گفت...

حسین جان
من هم دقیقاً از آن فشفشه های فیلم بارها درست کرده ام. یک جور ترقه هایی هم بود که به تخته هدف وصل می کزدند ووقتی با تفنگ بادی می زدی می ترکید. از آن ترقه ها هم با حلقه کردن یک سیم وگذاشتن ترقه بین آن وپرت کردنش برای مراسم چهارشنبه سوری استفاده می کردیم.
یادش به خیر.
نق نقو

ناشناس گفت...

خداراشکر که از گرمی وجود مادربزرگتان هنوز آرامش بهتان دست میدهد و این از هر خط نوشته تان پیداست.اگر به رحمت حق رفته اند خداوند درجاتشان را نتعالی کند که باز هم روشن فکر بودند.
و هزار البته الاحتیاج ام الابتکار!
آفرین به ذوق بجه های امیریه