۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

چرند و پرند و رنگها . . .

در این روزها که آسمان دلها را ابرهای اندوه در بر گرفته اند برای گریز امروز و روزهایی اینچنین منهم میخواهم مثل علی اکبر جان دهخدا این دخوی دوست داشتنی میهنم چرند و پرند بگویم و بنویسم با تمام ناتوانی البته سعی خواهم کرد مانند او نخود هر آش بشم و قضاوت را هم بعهده خواننده و انصافش رها کنم . برای شروع با دو تا از رنگها آغاز میکنم.
تا یکسال پیش هر چقدر که رنگ آبی و هم خانوادگیهایش را دوست داشتم به همان اندازه از سبز بدم میامدکه آنهم شاید دلیلش ریایی بود که در آن دیده بودم چرا که بارها و بارها فریب شال سبز کمری و یا دستار سر کسانی را خورده و دروغهایشان را راست پنداشته بودم .
علاقه ام به رنگ آبی ریشه ایی دیرینه داردکه برمیگردد به خیلی پیش تر ازاینکه تاج (استقلال ) تیم محبوبم گردد, به دوران کودکی که شبهای تابستان روی پشت بام که میخوابیدیم در آسمان آبی دنبال ستاره بخت خود میگشتم و یا در آبی دریای شمال با دیدن قایق ماهیگیران آرزو میکردم که ایکاش مسافر یکی از آنها بودم تا مرا به ساحل خوشبختی که پدرم ساکنش میباشد برساند ( آن موقع ها مرگ پدر را از من پنهان کرده بمن همواره میگفتند به مسافرتی دور رفته است)و یا همان روزگاران خوش که میهمان خاله جون بودیم و او که میدانست چقدر آبی را دوست دارم شب لحافی از لحافهای میهمانش که آستر چلوار سفیدی با رویه ساتن آبی داشت را رویم میکشید و باز هم در همان دوران موقع باز گشت از تبریز دایی هم گویی خبر داشت که بلیط تی بی تی ( فکر کنم الان تعاونی 18 میباشد) رامیخرید که تمام اتوبوسهایش آبی بودند و بعدش آخ که نوبت امجدیه رسید و ضلع جنوب غربیش در گوشه ایی در میان یاران دوستدار تاج که بچه ها را تشویق میکردیم علی (جباری) پرویز(قلیچ خانی) کارو( حق وردیان)منصور (پورحیدری) و و و بالاخره ناصر(حجازی) که پروردگارا دیگر او را بر ما زیاد نبینشو برایمان حفظش کن. حکایت آبیهایم خیلی بیشتر از اینهاست که باقی بماند برای آینده.
حال سبز که یکسالیست با هاش آشتی کرده ام برخلاف آبی که گفتم همه نوعش را از لاجوردی و آسمانیش و زنگالی و نفتیش ( لعنت به این ماده که برای ما پیوسته شرش بیشتر از خیرش بود) و آبی های دیگر دوست دارم ولی از خانواده سبزها که قربونشون بره زیاد هم هستند و خاصیت ویژه خودشان را دارند, من تنها سبزی که الان در میهن است وسبزهای نزدیک و همچون آن را در این ور آب هست را دوست دارم و بس . متنفرم از سبز یشمی که تیره تر از سبز است و مرا یادهمان کاسه های داغتر از آش که هنوز نه بداره و نه بداره خودرا صاحب و سبز تر از هر سبزی میدانند میاندازد. سبز روشن که به پسته ایی مشهور است را دوست ندارم که برایم نشانه بادنجان دورقاب چین هاست سبزهای مصلحتی که تمام سبزیشان پوشیدن کت وشلواری و یا آویختن کراواتیست که توضیح زیادی را نیازی نیست که شما بهتر از من میشناسیدشان .یک سبز من در آوردی دیگری هم هست که در جوانی ما برای سر بسر گذاشتن کسبه بکار میبردیم و فکر میکردیم ساخته و پرداخته فانتزی ماست و هرگز وجود خارجی نداشته و ندارد که آنهم آبی کاهوییست سبزی که سبز نیست ولی متاسفانه هست و متاسفانه چقدر هم زیاد هست اینها همانیند که پشت گود نشسته و میگویند لنگش کن و گاه بخاطر دادن اعلامیه و بیانیه نقی و نوقی میزنند و وقتی دیگر بخاطر ندادن که چنین ثابت کنند مثلا هستند و اگر هم حرفی میزنند حال هر حرفی اینهم برای اینکه گفته نشود زبان ندارند . . .

هیچ نظری موجود نیست: