۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

حباب و بغض . . .

شاید این تنها حسن هجرت است که برای غریبه فضا و مکان و حتی آدمها به همان فرم و شکلی میمانند که ترکشان کرده است و با سماجت آنها را همانطور هم حفظ میکند و برای خود تابلویی میسازد که تصاویرها در آن ماسیده اند و زمان گویی ایستاده است. برایش بچه ها همچنان بچه اند و لبه دیوار خانه ایی در کوچه هنوز آجرش افتاده وباز دوگربه بر پرچین آن در حال جدل و پیف و فیف اندو صدای پیت حلبی خالی که آب جوی کوچه با زدن آن به دیواره هایش سعی در بردنش دارد, سکوت کوچه را میشکند تابلوی قرص اپتالیدون داخل بقالی تا آخرین شماره مجله زن روز با تصویر دختر شایسته سال که مانند رختی با گیره ایی خرازی محل از بندی آویزانش کرده است از پلاکارد فیلم در اکران و عکسهای فیلمهای بزودی و آینده سینمای خیابان تا عطر نعناع و پونه و ترخون که بخاطر آبی که برای طراوتشان سبزی فروش به آنها میپاچد تا صدای بغ بغوهای کبوتران اسیر در سله مغازه که پیاده رو را پر میکنند و با ترنه ایی از آلبوم جدید گوگوش که از بلند گوی صفحه فروش پخش میشودپیوند میخورند را میبیند و میشنودو احساس میکند :
آدم خیلی حقیره، بازیچه تقدیره
پل بین دو مرگه، مرگی که ناگزیره
حتی خود تولد آغاز راه مرگه
اینجا میتوانید بشنویید . . . باری مسافر بینوا این تنها داراییهای خودرادر غربتش از اینجا به آنجا بدندان میکشد و چون گنجینه ایی گرانبها به هر بهایی نگاهشان میدارد اماغافل از اینکه بمرور زمان هر کدام ازآنها تبدیل به حبابهایی شده اند .حبابها بنا بر طبیعتشان که عمری کوتاه دارند یکی بعد از دیگری میترکند وحقیقتی را که او سالها از آن میگریخت را عریان میکنند . نه از کوچه نامی مانده و نه از دیوار و گربه هایش, زن روزها و دختران شایسته اش اگر چه همچنان هستند ولی هنوز بر بند و دربندند اما حال نه بر در دکان خرازی , سینما اگرچه درش گل گرفته شده ولی جای پلاکاردش برجاست و تصویری از بازیگری بر رویش که این یکی هم بازیگر سینما نیست و و و . . .

* * * *
نویسنده: حسین . امیریه
سلام . . . این مطلبتون را خوندم میدان منیریه را در افکارم دور میزنم اگر اشتباه نکنم این بانک نبش امیریه و ابوسعید تقریبا روبروی باشگاه سعدیان بود که کنار کوچه حلبی سازی بود و جلوتر هم خرازی خوشخو و روبروی آنهم کوچه اخباری قنادی توکلی که جلوتر هم میرسید به فرهنگ و سر اونهم آرایشگاه گلی راستی خانم . . .عزیز از کسبه سابق کی مانده و کی رفته و شکل و شمایل آنقسمت امیریه همانطور مونده یا اینکه آنجا هم بهم ریخته؟ یاد محل و بچه های خوبش بخیر . . .

پاسخ :ازمیدون شروع میکنم.ضلع جنوب غربی میدون قدیمها مغازه بود ولی حالا مغازه هارو خراب کردند و یک ساختمان ساختند که شده مجتمع قضائی و یک قسمت که مشرف به میدون هست بانک سپه.ساختمان باشگاه سعدیان را خراب کردند و ساختمانی چهار طبقه ساختند که یک قسمت که مشرف به میدونه مطب پزشکان و این جور چیزها ولی داخلش باشگاه هست هنوز که درش توی کوچه وستاهل باز میشه که پهلوی حلبی سازیه.ازمیدون تا کوچه وستاهل همه لباس و وسایل ورزشیه بجز همون حلبی سازی که بعدازانفجار میدان مشغول تعمیرات هستند و معلوم نیست تکلیفش چیه.چند تا خیاطی و و مغازه شبستری هم مثل سابقه.خوشخو و شریکش مغازه را نصف کردند و شدند خوشخو و خوشگو.قنادی کامران یزدی هم که روبروی کوچه اخباریه.اول خیابان انتظام هم همون بساط باغبونی و گلدون فروشی به راهه.این سمت خیابون جای کفش و کیف سلو وکفاشی طلوع الآن کفش ورزشی هست.صاحب پیراهن دوزی وخرازی مژگان فوت کردند و تمام این قسمت ورزشی فروشند به جز گلفروشی زیبا که هر وقت مامانو باویلچر میبرم بیرون اونجا توقف میکنیم و با آقاجواد و ناصرآقا خاطرات قدیم را مرور میکنیم.
در ادامه :
تازگیها با وبلاگی آشنا شدم بنام پاک بوم که صاحب و نگارنده اش از اهالی محل میباشد وهنوز ساکن آنجا که اگر من از دیروز امیریه مینویسم ایشان از امروزش و گاهی هم از دیروزش مینویسند و باز گاهی هم گریزی میزنند به ایام خوش گذشته و . . . خلاصه کامنتدانی وبلاگشان شده محل التماس دعاهای من که جویای محله و اهالی و کسبه اش بشوم اگرچه میدانم هر پاسخی حبابی و بغضی را میترکاند . جای دارد ضمن تشکر از هم محله نازنینم که با بزرگواری و حوصله پرسشهایم رابی پاسخ نمیگذارند بلکه با توصیف و ترسیمی هنرمندانه از حال و روز امیریه , حالا نه اینکه خودرادور نمیبینم بلکه درآنجا زندگی میکنم و با آقا جواد و ناصرآقا و بقیه بجا مانده ها با آه و حسرت از روزگار خوش امیریه میگوییم.

اینهم باز پاسخ دوست عزیز به هم محلی دیگر:چلوکباب رفتاری و شایسته سر جاشون هستند.اتوبان کودک شده یک جای مخروبه که همون جور افتاده.اون سینما اسمش سینماستاره بود که خرابش کردند و تبدیل شده به یک مجتمع مسکونی که طبقه هم کف بانک پارسیان هست و مغازه خشکشویی و پرده فروشی و خرازی فروشی عزیزی.قنادی نبش فرهنگ شده بانک پاسارگاد.قنادی لادن و میهن و کامران یزدی هست.چهره شهر داره عوض میشه و یواش یواش محله تغییر شکل میده.چه خوبه که اینها یادتونه. . .

۶ نظر:

علی گفت...

آخ ما را تا کجاها بردی با اون عکس اولی. همش به کنار و اون جوب بغل ...

صدف گفت...

اخي ...........

اقاقیا گفت...

وقتی برگردی می بینی که همه اونایی رو که فکر می کردی واقعیت دارد از حباب هم خالی تر بوده. حسین، ایران امروز دیگر آنی نیست که روزی ترکش کردی. کاملا فرق دارد. یک تفاوت نادرآن که کافیست به چشمان رهگذرانش نگاه کنی . دیوار و سینما و مدرسه و این و آن بماند.

لیلی گفت...

بعضی وقتها حتی آدمها رو نمیشناسید
حیف اما من فکر میکنم دیگه نباید به خیلی قدیمها و خوشی هاش فکر کردکه بد جوری آدم غمش میگیره

ناشناس گفت...

حسین عزیز با سلام

زیبا مانند همیشه

عزیزم فکر میکردم این احساس من است

که سالهائ غربت اجباری را جز عمر به احتساب

نمی آورم.تا اینکه دیدم شما و چند عزیز دیگر

نیز همین احساس را در مورد سی‌ و اندی سال

گذشته دارند.

و تشکر به مناسبت معرفی وب لاگ عزیزی دیگر



برایت سلامت و موفقیت آرزو دارم

shamy

نسیم گفت...

این پست دیگه خیلی تخصصی شده. در حد معلومات ما نیست.