۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

از انسانیت . . .

امروز یک هفته است که دختر ما برای همیشه از پیش ما پرواز کرد تا به همسرش بوبی بپیوندت خب من و خانم دو سه سالی بود به او عادت کرده بودیم و ناراحتی و دلتنگیمان به اوامری طبعیست و اگر غیر این بود غیر طبیعی میبود .بالاخره او یادگاری بوبی بود که من و همسر نه اینکه اورا فراموش نکرده اییم که گاه و بیگاه ازاو با تاثر و تاسف یاد میکنیم از خصوصیات منحصر بفردش و مخصوصا شاد ترین روز زندگیش که بعد از مدتها که همسرش را از دست داده بود وتنها بود روزی که این دختره را خریدم آوردم که عین پروانه دور سر او میچرخید و دانه نهانش میگذاشت و صدها خاطرات تلخ و شیرینی که در طول دهسالی که با ما بود .
اما غرض از نوشتن این مطلب ناراحت کردن شما برای مرگ پرنده ام نیست (هرچند وقتی یکی میمیره و ماهم برای آنکه دیگری تنها نباشه یکی دیگر میخرییم و داستان همچنان با اشکها و لبخندها ادامه داره) بلکه هدفم چیز دیگریست در هفته پیش در هر رسانه ایی از هر قماشی تا دنیای مجازی خبری که در آن پخش شده بود و دل آدمی را بدرد میاورد و احوالش را منقلب میساخت حادثه چاقو کشی بود که متاسفانه با آنکه میتوانست چنین فرجام تلخی نداشته باشد اگر انسانها به وظیفه انسانی خود عمل میکردند بود . باری در چنین زمانی هفته پیش جمعه که از سر کار به خانه بازگشتم دو قناری نر که با آمدن من شروع به آواز خوانی میکنند یا جیک جیکی بنوعی که بخواهند خوشحالیشان را بیان کنند. هردو ساکت و آرام بودند با آنکه عجیب بود و سابقه نداشت من متوجه نشدم چرا چنینند وآنرا به حساب پر خوری و خستگیشان گذاشتم . تمام حواسم به شنیدن اخبار بود با آنکه میدانستم این دو هرگز پیش هم نمیشینند آنموقع ساکت کنار هم بودنداین امر عجیب هم مرا متوجه وضع غیر عادی قفس نکرد, تا اینکه موقع شام برایشان برنج آوردم تازه دیدم دخترک ته قفس افتاده و این دو غمگین روی چوبی که بالا سر اوست نشسته اند . همیشه چنین موقعی هرکدام سر ظرفهایشان میروند تا بخورند ولی نه برنج ونه تکه سیب و خیار هر آنچه را که دوست دارند را بردم سراغش نرفتند و همچنان پیش هم نشسته بودند. من جسد دختر را از قفس برداشتم حالا هردو به جای خالی او ذل زده بودند . انگوری که نام یکی از پسرهاست در هر حالی با موزیک شروع به خواندن میکند هر ترانه ایی را که میدانم دوست دارد را گذاشتم تا از آن پریشان حالی در بیاید, اما او هم چنان ساکت بود البته انگوری رابطه بسیار خوبی بر خلاف بوبوش با او داشت طوری که شبها به هم میچسبیدند و میخوابیدند ناراحتیش را میتوانستم درک کنم اما بوبوش که با او خوب نبود اندوهش و دلتگیش باورش برایم سخت بود. خلاصه خاک قفس را عوض کردم دانه تازه ریختم اما این دو رفیق وفادار همچنان در سوگ دوستشان نشسته بودند. شب موقع خواب که رسید اوج ناراحتی و غم من و همسر گشت چرا که انگوری با صدایی که تا آنموقع از اونشنیده بودییم معلوم بود دخترک را صدا میکرد و با چشمانش درون قفس و حتی بیرون دنبال او میگشت و بوبوش که منظور اورا میفهمید او هم بدنبال دخترک بود و مثل انگوری با لحنی متفاوت صدایش میکرد به همسرم گفتم انسانیت بمفهوم واقعی کلمه را باید از این دو پرنده که با همدیگر چند گرمی بیش نیستند آموخت این عکس العمل این دو نسبت به مرگ هم جنس و هم قفسشان و آن واکنش آدمها از حافظ قانون گرفته تا رهگذر و غیره در سرزمین محبوبم که قاتل با چاقویش و بقیه با اهمالشان جوانی را کشتند و هم خانواده ایی را و هم انسانیت را سیاهپوش کردند. اگر یادتان باشد چند ماه پیش در همینجا از گربه فداکاری که یک تنه با چندین سگ غول پیکر در افتاد تا جان صاحبش را نجات دهد نوشتم و فیلمش را هم گذاشتم وقتی آن حیوان را که بتنهایی خود را بخطر انداخت را با جمع آن تماشاچی ها که به خود زحمت ندادند تا جلوی فاجعه را بگیرند از اینکه بخواهم آنها را با حیوانی بسنجم احساس شرم میکنم چرا که با این دو حکایتی که من گفتم وحکایاتی که هر کدام از شما دوستان از مهر و صفاو وفاداری این زبانبسته ها میدانید , آری احساس شرم میکنم آنها را حیوان بنامم یا با حیوانات بسنجم زیرا که حیوان بودن نیز برای خود کلاسی دارد و ظرفیتی که برخی از آن هم بی بهره اند.

۱ نظر:

khanderoo گفت...

حسین عزیز سلام. مطلب بسیار عاطفی شما را خواندم و دلم بدجوری برای مرگ انسانیت گرفت .با جوابیه سید علی سجادی به کنت تیمرمن به روزم خوشحال میشم سر بزنید.