۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

بیاد پیر احمد آباد . . .

تنها ملت است که می­تواند راجع به سرنوشت خود و سرنوشت مملکت اظهار نظر کند .

دکتر محمد مصدق (۲۶ خرداد ۱۲۶۱ - ۱۴ اسفند ۱۳۴۵)



ستاره‌ی جاويد

در آسمان ِ وطن‌ای ستاره يکتايی
ميان ِ آن همه اختر هنوز تنهايی

تو را چه نور به گوهر سرشته است زمان
که هر چه دور شوی بيشتر هويدايی ؟

تو‌ای ستاره‌ی دنباله دار ِ آزادی
هنوز در ره پيموده روشنی زايی

اگر چه رهبر ديروزهای ما بودی
هنوز راهبر رهروان فردايی

ز نيش ِ طعنه‌ی ناپُختگان نيازردی
بزرگمردی و بر کودکان شکيبايی

هر آنکه دامن آلوده خواست پاک کند
به آبروی تو زد دامنش که دريايی

هر آنکه ماند به کارش دوباره يادت کرد
مگر طلسم گشايی ؟ مگر مسيحايی ؟

عدوی جان ِ تو هم يزد گرد و هم حَجّاج
برفت آن يک و اين هم رَوَد تو بر جايی

حسود ِ نام تو خودکامگان کهنه و نو
به نوبتند در اين رهگذر تو مانايی

ز هرزه لايی هر کوته آستين چه هراس
به پای تو نرسد دستشان که والايی

سرشته است زمان نام تو به نام وطن
درفش ميهن مايی هميشه برپايی

به نام پاک تو ايران هماره می‌بالد
تو‌ای ستاره‌ی جاويد مشعل مايی

نعمت آزرم

۴ نظر:

نق نقو گفت...

نام نیکو گربماند زادمی
به کزو ماند سرای زرنگار
مصدق تک ستاره ی تاریخ معاصر ایران است و نورش باقی خواهد ماند تا بیفروزد و روشن کند.

غفاری(آشنای دیرینه) گفت...

زنده باد آزای پاینده باد مرد بزرگ آزادی مصدق
استاد ما نیز در این روزها به یاد او و استقامتش هستیم یاد شعری از اخوان افتادم که در روزهایی برای دکتر محمد مصدق ، پیشوای نهضت ملی مردم ایران سروده است که رژیم استبداد به هیچ کس اجازه نمیداد ، حتی نام مصدق را بر زبان آورد . اخوان ثالث هنگامی که میخواست این شعر را چاپ کند ، زیرکی شاعرانه ای به کار برد و در عنوان شعر ، به جای نوشتن نام مصدق ، نوشت « برای پیر محمد احمد آبادی » و اشاره او به پیر و مراد آن روزهای مردم ستم دیده ایران بود که در خانه خود واقع در احمد آباد کرج زندانی بنام زندگی را میگذراند …

دیدی ، دلا، که یار نیامد ؟

گرد آمد و … سوار نیامد

بگداخت شمع و سوخت سراپای

و آن صبح زرنگار نیامد

آراستیم خانه و خوان را

و آن حنیف نامدار، نیامد

دل را و شوق را و توان را

غم خورد و غمگسار نیامد

آن کاخ ها ، ز پایه فرو ریخت

و آن کرده ها، به کار نیامد

سوزد دلم به رنج و شکیب

ای باغبان بهار نیامد

بشکفت پس شکوفه و پژمرد

اما، گلی ، به بار نیامد

خوشید چشم چشمه و دیگر

آبی به جویبار نیامد

ای شیر پیر بسته به زنجیر

کزبندت ایچ عار نیاید

سودت حصار و پیک نجاتی

سوی تو و آن حصار نیامد

زی تشنه کشتگتاه نجیبت

جز ابر ز هر بار نیامد

یکی از آن قوافل بر پا…

…ران گهر نثار ، نیامد

ای نادر نوادر ایام

کت فرو بخت، یار نیامد

دیری گذشت و چون تو دلیری

در صف کارزار، نیامد

افسوس ، کان سفاین حری

زی ساحل قرار نیامد

و آن رنج بی حساب تو درداک

چون هیچ ،در شمار نیامد

و ز سفله یاوران تو در جنگ

کاری بجز فرار نیامد

من دانم و دلت که غمان چند

آمد، ور آشکار نیامد

چندان که غم بجای تو بارید

باران به کو همسار نیامد ….

نسیم گفت...

یادش گرامی.

حسین عزیز چه قدر حرکت زیبایی برای مطلب از امیریه انجام داده بودی.
هر چقدر بگم ایده عالی بود ، کم گفتن.
پایدار باشی

پریسا گفت...

یادش تا ابد گرامیست