۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

در تماشاگه پاییز . . .



برگریزان همه خوبی‌هاست.

می‌بُریم از همه پیوند قدیم
می‌گریزیم از هم
سبک و سوخته، برگی شده‌ایم
در کف باد هوا چرخنده.

از کران تا به کران
سبزی و سرکشی سروی نیست
وز گل یخ حتا
اثری در بغل سنگی نیست.

این‌همه بی‌برگی؟
این‌همه عریانی؟
چه کسی باور داشت!؟...

دل غافل! اینک
تویی و یک بغل اندیشه که نشخوار کنی
در تماشاگه پاییز که می‌ریزد برگ.


(سیاوش کسرایی)

۱ نظر:

نیکابان گفت...

سلام به دوست بزراگوارم
شرمنده از اینکه کمتر به بلاگ تون سرمیزنم
این روزا خیلی کاراهست که فرصت نتگردی و سیر در دنیای مجازی رو برام کم میکنه...
ولی من یادمه که برای یه پست پاییزی شما کامنت گذاشته بودم و فکرکنم تو همین بلاگ امیریه بود....
من عاشق فصل پاییزم... دوست دارم که هر لحظه ش رو زندگی کنم ولی چند ساله که از کنار پاییز میگذرم و ....
امسال هم که به جای پاییز یه راست رفتیم تو زمستون از بس که هوا سرده!!!