۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

مرثیه ایی برای دبستان . . .



از دیروز که این عکسها بدستم رسیده با دیدن بیل و کلنگ وتیشه که این بنا را چنین ویران کرده و از پی حذفش از صفحه روزگارند .حال آدمی را دارم که برای چندمین بار عزیزی را از دست میدهد که میداند تلخی این بارش بسی بیشتر از هر بارش میباشد چرا که این همان جدایی بی بازگشت را میماند.
سخن از دبستان دولتی پسرانه مولوی یعنی مدرسه من و بیشتر بچه های محله میباشدهمان جایی که نوشتن امیریه را و برای امیریه نوشتن را آموختم . این مکان مقدس اگر برای همه تنها یک مدرسه ایی بیش نبود, برای من و مادرم که بخاطر کجرفتاری های روزگار از هم جدا افتاده بودیم با ثبت نام من در آنجا که مادر در چند قدمی آن قرار داشت دبستان مولوی حال میعاد گاه ما ,مکانی بالاتر از مدینه فاضله که اصلا خود مکه و شاید از آن هم بالاتر که در راه رسیدن به آنجا روزی چهار بار معبود و معشوق خود را میدیدیم . شش سال روزهای مدرسه منتظر رسیدن ساعت راهی شدن به دبستان که مادر را ببینم انتظار ظاهر شدنم را در میدانگاهی جلوی خانه اش میکشد و از آنجا تا درب مدرسه که هر بار برمیگشتم تکان دادن دستش که با بوسه هایی که همراهیشان میکردندرا ببینم ,آن هارمونی که با مهر مادری آمیخته میشد, چقدر زیبا بود.

پینوشت :

1 / بزودی از دبستان مولوی بیشتر خواهم نوشت.

2/ برای آشنایی با امیریه از دیروز تا امروزو خواندن خاطرات و . . . در فیس بوک امیریه , برای مراجعه در بخش لینکهای وبلاگ کلیک کنید.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

حسین عزیز

دیدن این ته مانده بنا‌ تمام دورانی که

به این مدرسه می‌‌رفتم را چون فیلم در ذهنم

تداعی کرد.

فروشگاه،اتاق بالای فروشگاه کلاس دوّم،

اتاق سمت چپ کلاس اول،و اتاق‌های طبقه

فوقانی سمت چپ کلاس چهارم، پنجم و ششم

بود.

سلامت و برقرار باشید

shamy

عمو اروند گفت...

نه تنها تیشه بر ریشه ی خودمان زده اند که خاطراتمان را نیز ریشه کن میکنند