۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

دبیرستان رهنما . . .

ما بچه های نظام قدیم دبستان منزلگه اولمان بود که بعد از شش سال خو گرفتن به خانه و اهالی آن مجبور به ترک آنجا بودیم و از همه بیشتر جدایی از همکلاسی ها بود چرا که ایستگاه بعدی هر کدام از ما دبیرستانهای ناحیه بود که چند تایی از آنها بخاطر دلایلی از شهرت خاصی برخوردار بودند مانند دبیرستان خود من اقبال آشتیانی معروف به اقبال گدا سر پل امیر بهادر و حکیم نظامی توی کوچه زاهدی در شاهپور که آنهم از بد حادثه به حکیم گدایی مشهور بود و نکته جالب رقابت دبیرستان ما با آن چه در ورزش ناحیه و چه که کدام گدا تر است که بالاخره هردو منحل شده و در هم ادغام شدیم و دبیرستان تازه ساز زهرا ملک پور جا گرفتیم. دبیرستان بعدی که از همه معروف تر بود ابومسلم در خیابان میامی بالاتر از منیریه قرار داشت که در ورزش ناحیه حرف اول را میزد و از نامی هایش زنده یاد ناصر حجازی بود که بچه محل گرامی نق نقو که خود در آنجا بود حتما از آنجا بارها در وبسایتش نوشته که امیدوارم روزی به اینجا منتقل کند و اما دبیرستان دیگر که از لحاظ علمی جلوتر بود و با وسواس دانش آموز میگرفت دبیرستان رهنما بود که میتوان گفت افتخار ناحیه هشت بود که میتوانست با دبیرستان ملی هدف در البرز برابری کند که خوشبختانه هم در دنیای علم و هم در ورزش چهره هایی را به ورزش کشور داد برادران شهمیرزادی و بهتاش فریبا و . . . در مورد رهنما تنها جایی که هنوز هم خودش و هم نامش مانده دوست داشتم در باره اش بنویسم اما متاسفانه بضاعت من ناچیز است تقریبا همین قدر که نوشتم, اما خوشبختانه به مطلبی بر خوردم از مهدی نازنین بچه محل عزیزم در مورد رهنما که او بسان پدر زنده یادش که با قلم مو تابلو های زیبایی را خلق میکرد مهدی هم با قلمش در 6 پرده اثری را خلق کرده که دیگر نمیتوان آنرا نوشته نامید تصاویریست بی بدیل او مارا با خود از امروز کنده با خود میبرد به روزگارانی که خود را همچو آلیس در سرزمین عجایب میابیم و اوج این سفر زمانیست که خویش را همچو اکبر خویش را شانزده ساله حس میکنیم ولی افسوس که هر رفتی بدنبالش برگشتی دارد و متاسفانه زمانی که در راه رفتن دیدن فیلم جیمز دین هستیم باید برگردیم وقتی خود را همان جایی که بودیم میابیم حال فرقی نمیکند چند ساله هستیم در طول راه بولدزرها گچ را بر سر مان الک کرده اند . . .


مهدی مهر آموز (شهروند 1274 )


دبیرستان رهنما

ـ هی حاجی، حاجی، عکس ورندار.
ـ کلیک
ـ حاجی، کری یا حرف حساب حالیت نیس؟ گفتم ورندار!
بفرمایین، بفرمایین بیرون.
چند تا از بچه ها، بازیشان را رها کردند و به طرف من ـ که پشت به در ورودی مدرسه ایستاده بودم و داشتم از بازی بچه ها عکس می گرفتم، دویدند. ترسیده بودند.
ـ آقا، آقا، آقای ناظم با شما هستن. لطفاً عکس نگیرین. براتون دردسر درست می کنن.
به طرف اتاق آقای ناظم ـ که آن سوی حیاط مدرسه و درست مقابل در ورودی ست نگاه کردم. پشت پنجره اتاق ناظم، آقای "علی اکبر میرفخرائی" بود. با یک دست میکروفن را جلوی دهانش گرفته بود و با دست دیگر در مدرسه را به من نشان می داد.
ولی چرا آقای میرفخرائی، موهای سرش ژولیده بود؟ چرا آقای میرفخرائی ریش گذاشته بود؟ چرا کاپشن به تن داشت؟
تا آنجا که من به خاطر دارم، موهای سر آقای میرفخرائی همیشه مرتب و شانه کرده بود. صورت آقای میرفخرائی همیشه هفت تیغه بود. در محیط مدرسه، آقای میرفخرائی کاپشن به تن نمی کرد. آقای میرفخرائی همیشه کت و شلوارهای اطوکرده و بسیار شیک به تن داشت. کراوات های رنگارنگ و گران قیمتش زبانزد همه ی اهالی "منیریه" بود. از همه این ها مهمتر، آقای میرفخرائی همیشه در صحبت کردن و یا حتی در امر و نهی کردنش، مودب بود. هیچ وقت صدایش را به روی ما بلند نمی کرد. آقای میرفخرائی ...

***
ـ آقای "شهرزاد"، اسم "مسعود" جونو میخواین تو کدوم دبیرستان بنویسین؟
ـ "دبیرستان رهنما"، شکوه خانوم.
ـ منم میخوام اسم "مهدی" رو تو همون مدرسه بنویسم. اگه زحمتی نیس باهم بریم.
ـ نه احتیاج نیس شما تشریف بیارین. من اسم هر دوشونو می نویسم. فقط شناسنامه و تصدیق ششم دبستان فراموش نشه. اگه مهدی جون ساعت 9 صبح جلوی در مدرسه باشه، خوبه. آدرس مدرسه رو که بلدین؟ تو خیابون فرهنگه، آخرین کوچه ی دست راست، نرسیده به خیابون پهلوی. البته شنیده ام که مدرسه، یک سال بعد، به یه ساختمون بزرگتر که اول خیابون منیریه ست، نقل مکان میکنه.

***
ـ فقط یه پوئن عقبیم. ولی 7 ثانیه تا آخر بازی مونده. هول نشین، هفت ثانیه خیلیه. اینو بهتون چند بار گفته م: "حسن شهمیرزادی" به تنهایی یه تیمه. چهار نفر بقیه ی بازیکنای تیمش، سیاهی لشگرن. با اینکه "نصرالله" فوروارده، ولی برای ایز گم کردن، نصرالله توپو میندازه، "حسن هارلم" میگیره. حسن جون، سر جدت، جون مهدی، تو این چند ثانیه آخر بازی فینال، هارلم بازی درنیار. فقط توپو دریبل کن تا پشت خط سانتر. من میدوم اونور خط سانتر. توپو به من پاس بده. من دریبل می کنم، میرم طرف حلقه. من مطمئنم یکی از بازیکنای حسن شهمیرزادی، ناشی بازی درمیاره و رو من فول میکنه. اونوقت دو تا پرتاب داریم. منو که می شناسین، من پنالتی انداختنام حرف نداره! اگه دوتاشو گل کنم، بازی رو بردیم. اگه حتی یکیش گل بشه، مساوی میشیم و 5 دقیقه به وقت بازی اضافه میشه. من مطمئنم تو وقت اضافی بازی رو می بریم.
بیشتر از 5 ثانیه نگذشت که سوت داور، به صدا درآمد. و صدای این سوت را تمامی بچه های همه ی دبیرستان های عالم شنیدند:
فول، پنالتی، دو تا شوت!
ـ اولین پنالتی رو "مغزی" میندازم. من مغزیام خوبه! توپ از دست های لرزان من جدا شد و به جانب حلقه رفت. رفت، به لبه ی حلقه خورد، مکثی کرد، نیفتاد و برگشت.
ـ مهم نیس، این یکی رو "تخته کش" می کنم. حتماً میره. توپ، در فضایی از آرزو، ندبه و التماس به جانب حلقه پرواز کرد. به مرکز مربع وسط تخته ی بسکتبال خورد. به سوی حلقه برگشت. دور حلقه، یکبار چرخ زد. دور حلقه، یکبار دیگر چرخ زد. بعد نگاهی به من کرد و ...

***
ـ آقای "پاکروان"، من که قبلاً به طور خصوصی خدمتتان گفته م. بچه ها نباید زیاد دست بزنن. حواس بچه های کلاس های دیگه پرت میشه. معلم های دیگه، همه شاکی ان. از آقای "مسعودفر"، "ارسانی"، "رفیع نژاد" و "سیاح" بگیرین تا حتی آقای "نیکو" معلم ورزش. معلم ایشون.
حالا موضوع انشای این دفعه چی بوده که این همه برای ایشون دست زده ن؟
ـ"درشکه ی مسافرانِ سرِ قبر آقا"
ـ چی؟
ـ درشکه ی مسافرانِ سرِ قبر آقا
ـ جنابعالی، موضوع انشای بهتری پیدا نکردین، که به ایشون بدین؟
ـ آقای مدیر، جناب "بهرامی"، آقای "مهرآموز" از من اجازه گرفته ن که موضوع انشاهاشون رو خودشون انتخاب کنن. و من هم موافقت کرده م.

***
ـ "میتی"، "کاپیتان میتی"، بابا ول کن اون توپ بی صاحابو! بدو، بدو "نسرین" خوشگله س! بازم جلو مدرسه، کتاباش از زیر بغلش افتادن رو زمین! بدو تا تنور داغه!
این بار به خودم جرأت دادم و تعلل نکردم. به خودم گفتم: نهایتش اینه که آبروم جلوی بچه ها میره. با همان شورت و پیراهن رکابی ورزشی دویدم بیرون.
برای اولین بار بود که از فاصله ای چنین نزدیک، به چشم های آبیش نگاه می کردم!
ـ سلام نسرین خانوم. میتونم کمکتون کنم کتاباتونو جمع کنین؟
منتظر جواب نشدم. دولا شدم تا کتاب های قطور فیزیک، شیمی و هندسه را که از زیر بغلش به زمین افتاده بودند، برایش جمع کنم.
ـ نسرین خانوم، من خیلی دلم می خواد شما رو ببینم! چند بار موقع تعطیلی اومدم دم مدرسه تون. دو، سه بار هم دورتر از منزلتون، واسادم! ولی نشده که باهاتون صحبت کنم.
ـ نزدیک خونه ی ما؟
ـ بله، نزدیک خونه تون، انتهای کوچه ی "وستاهل". نسرین خانوم، من پنجشنبه بعد ازظهر دارم میرم فیلم "شورش بی دلیل" جیمز دین رو ببینم. دوس دارین بیاین؟
ـ کجا نشون میدن؟
ـ سینما "چارلی"، انتهای خیابون "شاه"، نرسیده به "سی متری".
ـ چه سانسی؟
ـ سانس 2 تا 4 بهترین سانسه. بعدش اگه موافق باشین باهم برمی گردیم. میخوام تو راه، چندتا از شعرامو براتون بخونم. یه ربع به 2 جلوی در سینما خوبه؟

***
ـ آقا یه چایی، لطفاً
داشتم از ترس می لرزیدم. هن هن کنان کتم را درآوردم و روی دسته ی صندلی یکی از میزهای قهوه خانه انداختم. داشتم می نشستم که نگاهم به یک چهره ی آشنا افتاد. اِه، دو میز آنطرف تر "اکبر شادبخش" بود! اکبر شادبخش شانزده، هفده ساله! به همان صورتی که سالهای سال پیش می شناختمش. مثل من پیر نشده بود. با سری خمیده به روی میز، داشت چرت می زد.
ـ اکبر، تویی؟
سرش را اندکی بلند کرد. با چشم های گود رفته و تقریباً مه آلودش، مرا چند ثانیه نگاه کرد.
ـ اِه، میتی، تویی؟ اِه، چرا موهات سفید شده! گچ کاری می کردی؟ بابا خیلی سرت میشه! آخه کجایی بی بفا(بی وفا)؟
با مکث و بریده بریده صحبت می کرد.
به طرف میزش رفتم و روی صندلی مجاورش نشستم.
ـ اکبر، چطور زمان بر تو اثر نگذاشته و تو پیر نشده ای؟ چطور هنوز شانزده، هفده ساله باقی موندی؟
ـ میتی جون، من که میدونی از اول عشقی بودم. عشقیا پیر نمی شن! حالا تو بگو. تو کجا بودی این همه سال؟ چرا دیگه پیدات نیس؟
ـ اکبر جون، من سالهاست که دیگه ایران نیسم.
ـ پس چطو الان، اینجا؟
ـ اکبر جون، اومده بودم نسرینو ببینم.
ـ کجا نسرینو ببینی؟
ـ دمِ "دبیرستان داوری". ولی زنگ که خورد، یک مرتبه در مدرسه باز شد و بیشتر از هزار تا کلاغ سیاه پریدن بیرون. هُردود کشیدن به طرفم. میخواستن به من حمله کنن. درست مثل فیلم "کلاغ"های آلفرد هیچکاک. یادته؟ منم ترسیدم، فرار کردم. رسیدم به قهوه خونه، درو باز کردم، پریدم تو و درو بستم.
ـ بابا ایول! الحق که کعب الاخباری! به سی ان ان گفتی زکی! عشقی، نسرین ممکنه هنوز تو دبیرستان داوری باشه، ولی آخه دبیرستان داوری که دیگه اونجا نیس که تو می شناختی.
ـ اکبر جون، مگه نشئه ای؟ مدرسه داوری همین بغله، سر منیریه، چسبیده به همین قهوه خونه.
ـ بابا کمالتو! ببین کی به کی میگه نئشه!
بابا چسبیده بووود! ولی چسبش خوب نبود، قاطی داشت، وَر اومد!
ـ منظورت چیه اکبر؟
ـ واله من خودم که ندیدم، ولی شنیده م خیلی سال پیش، یه بولدوزر گنده آوردن، زدن زیر مدرسه داوری. از جا کندنش، از این جا بردن.
ـ کجا بردن؟
ـ نمی دونم جون تو. فقط مطمئنم هر جا بردنش سر به نیستش کردن. بعد دیدن جای خالیش تو ذوق میزنه، رفتن با همون بولدوزره یه مدرسه ی دیگه ای رو، از یه جای دیگه، کندن، آوردن، گذاشتن تو جای خالی مدرسه داوری.
ـ اکبر اسم این مدرسه ی تازه چیه؟
ـ "دبیرستان دوشیزگان اسلامی"

***
هی حاجی، حاجی، عکس ورندار.
حاجی، کری یا حرف حساب حالیت نیس؟ گفتم ورندار!


مطلب فوق و بسیار مشابه آن در فیس بوک امیریه در اینجا . . .

۷ نظر:

نیک عهد گفت...

سلام نمی دانم که هستید و چه می کنید اما یک چیز را خوب می دانم که آدم پرکار و با ÷شتوانه ای و از همه مهمتر عاشق هستی و همین عشق کافی است که انسان را به جلو ببرد اتفاقی در وبلاگ خانم مینو صابری لینک شما را دیدم و خیلی از وقایع نگاری محله امیریه که به رشته حریر درآوردی خوشم آمد واقعا دست مریزاد

بهلول گفت...

سلام بر هم محله ای
متاسفانه به دلیل سن بالا آنچنان حضور ذهن ندارم اما یادم میاد که درب ورودی رهنما درست بر خیابان منیریه بود و هر بار که به منزل می رفتم از جلوی آن رد می شدم . بعدش میرسیدم به یک درب بزرگ چوبی سبز رنگ که وسعت زیادی داشت و منزل فردی بود با نام بنکدار ( خدا کنه اشتباه نگفته باشم ) و بعدش هم کوچه باشگاه کیان که منزل پدربزگ من بود که سالها آنجا بودیم اما دبرستان را در هدف شماره یک در خیابان پهلوی نبش کوچه جامی به اتمام رساندم .

afshin گفت...

salam bache mahal

axe kocheh ma bayad basheh

ama be ja nayavardam shomaro

axe patoghe mano ham gozashti sinama felor

afshin گفت...

daram hamin karo mikonam

man 44 sal daram va moghime almanam

motavaled va bozorg shodeh amiriyeh hastam albateh 26 sale injam

mer30 az kare ghashanget

Numb گفت...

سلام
چه جالبه فاصله بین نسل شما و نسل ما!!
من امسال یعنی سال ۹۱ از دبیرستان رهنما ،رشته‌ی ریاضی دیپلم گرفت!!!شما کجا ما کجا

La Vida Restaurant رستوران لاویدا گفت...

یاد اون دبیرستان نارنین و محله نازنین بخیر.

ناشناس گفت...

من سال ١٣٥٩ ديپلم را از رهنما گرفتم.
قبل از انقلاب دبيرستان رهنما وقت تدريس از ٨ صبح تا ١٢ بود تا ساعت ٢ در مدرسه باز بود و ما مي رفتيم ناهار از ساعت ٢ تا ٣/٣٠ كلاس داشتيم و بعد تعطيل مى شديم.
سالن اجراي تياتر داشتيم و قسمتي براي ازمايشگاه شيمى ، دبيرستان كه هم ست و سال دانشگاه تهرانه.
يادم هست يك مدرسه راهنمايى در جنوب منيريه بود اسمش را فراموش كردم.
نزدیکی دبیرستان نبش خیابان امیریه که بعد ها شد ولی عصر چند کتاب فروشی بود و ساندویچ فروش.
من مهاجرت کردم و دکتری علوم سیاسی شدم.
هر موقع ایران می آمدم یه سری به راهنما می زدم
دیوار ها بلند شدند . در دوره ما دیوارها کوتاه و بود و میله های آهنی حفاظ بودند ، به طور معمول در خروجی باز بود بندرت معلمی حضور و غیاب می کرد.