۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

کریسمس برهموطنان مسیحی و همه مسیحیان در سراسر گیتی خجسته باد


۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

کریسمس , ژانویه


در روزگاران نه چندان دور مرز بندیهای دینی وجود نداشت و کسی هم به خاطر باورش مزیت بر دیگری نداشت ما مسلمانان که بخاطر کثرتمان اکثریت جامعه را تشکیل میدادیم و بقیه هم میهنان عزیزهم بنا بر اعتفادات مذهبی خود که تعدادشان اندک بود اقلیتهای دینی نامیده میشدند ولی این دلیلی نمیشد شهروندان درجه دو تلقی گردند و مانعی گردد که نتوانند رشد و ترقی کنند  یا وارد مراکز آموزشی در هر سطحی گردند و همان آزادیهایی که ما داشتیم از برگذاری مراسم دینی و غیره آنها هم نداشتند باشند بجز آنکه قانون  حامی آنان بود ومدافع حقوق شهروندیشان بود ما مردم همواره به آنها و باورهاشان احترام میگذاشتیم و آنها راهمواره هم میهن خود میدانستیم و میدانیم و امروزه که عده ایی از این عزیزان که مجبور به ترک خانه و آشیانه شده اند بدانند که هرجای این گیتی که باشند و به هر آیینی و مسلکی که گرایش داشته باشند آنها را تکه ایی جدا شده از وجود خودمان میدانیم خم دلتنگ خودشان و هم روزگارانی که باهم و درکنار هم داشتیم میباشیم هدف از این نوشته بعد از مقدمه بالا از آنجایی که این روزها هموطنان مسیحی آماده برگذاری سالروز تولد پیامبر صلح دوستشان و سال نو میلادی میباشند بهانه ایست که من و آنانی که مانند من شاهد این ایام در دوران خوش گذشته بوده ایم مروری در خاطرات خود داشته باشیم و بیاد بیاوریم دورانی که بدون دغدغه و بغض و نفرت بود ,چه ساعات خوشی را در کنار هم داشتیم 
اصولا شب کریسمس مختص ارامنه و آسوری و. . پیروان حضرت عیسی بود ولی ژانویه اگرچه بنام آنها بود اما بیشتر بکام ما بود و با گذشت هر سال عمومی تر از پیش میشد که مطمعنااگر اوضاع و احوال بهم نمیخورد و با وضعیت فعلی دنیا و جهانی شدنها چه بسا شاید به تعطیلات رسمی افزوده هم میشد باری ازاوایل آخرین ماه پاییزی میشد با جنب وجوشی که بوجود میامد بوی عید را میشد حس کرد از تبلیغات هتلها رستورانها دیسکو ها و بویژه کاباره ها که خبر از برنامه ها و هنرمندان خود در شب ژانویه میدادند از سلطان جاز تا شاه ماهی هنر ایران و غیره که لازم به ذکر است که شاید تعداد انگشت شماری از هم میهنان مسیحی شرکت میکردند و در بست در اختیار مسلمانان بود مخصوصا کاباره ها که خیلی از حاجی بازاریها از قبل رزرو میکردند خلاصه همه در این عید زیبا سهیم میشدند واز برکتش لذتی میبردند و بقیه هم که اهل این حرفها نبودند در خانه از برنامه های متنوع تلویزیون که آنهم هرساله بهتر و حجم برنامه هایش بیشتر میشد سهمی از این شادی نصیبشان میگشت.
در بالا از جنب و جوش شهر گفتم که باید اضافه کنم که سوای آن در محلات مسیحی نشین بویژه محدوده حافظ از چهار راه عزیزخان تا شاهرضا چهار راه کالج از خیابن نادری و قوام سلطنه که خوشبختانه در نزدیکی ما بود وقتی وارد آن منطقه میشدی که پر از مغازه های متعلق به مسیحیان بود و خانه هایی که در آنجا بودند از نقاشی های روی شیشه تا لامپهای رنگی کوچک و تزیین ویترینها مخصوصا اسباب بازی فروشیهای خیابان نادری و قرار دادن مجسمه ها و یا نصب تصاویر بابا نویل صف قهوه قروشی ریو در چهار راه استانبول و یا در پیاده روهای چهارراه کالج که مملو از درخت کاج بود و و . . اینها نه اینکه بوی عید را میداد بلکه در اینجا عید را با تمام وجود میشد حس و لمس کرد .
در ادامه یادی و خاطره ایی از دوستانی که همواره یادشان بخیر, زیر پل حافظ بین چهارراه یوسف آباد و استادیوم فرح یا چهار راه فرانسه کوچه ایی بود که نبش آن مغاذه آغذیه فروشی بود که به یک زوج ارمنی سالخورده ایی تعلق داشت که با شکل و شمایل اغذیه فروشی های آنزمان خیلی فرق داشت که هر وقت که سر راهم قرار میگرفت بدون برو برگرد وارد آنجا میشدم چه این مغازه و اشیا موجود در آن و چه این زوج خود نوستالژی بودند دکان از تمیزی بقول عوام الناس همیشه برق میزد از ساعت دیوار تا یخچال پت و پهن آمریکایی آن تا پیشخوان چوبی و حتی چافویی که نان بورکی با آن بریده میشد تا تابلوهای تبلیغی کالاها و . . همگی متعلق به زمانهای دوری بودند و مانند مادام و عینکش که وفتی مشتری نبود با آن روزنامه آلیک را میخواند سنه های فراوانی را پشت سر گذاشته بودند و تنها و تنها وسیله نویی که وجود داشت تقویم میلادی روی دیوار بود و بس ,آنجا را بخاطر این خصوصیاتش دوست داشتم و همیشه هم سعی میکردم که گرسنگی خود را به آنجا ببرم تا با ساندویچی که موسیو یا مادام درست میکردند آن را رفع کنم آنها که دیگر آفتاب عمرشان لب بوم بود و گهگاهی بیماری باعث غیبت یکی از آنها , اما این دکان بی وقفه باز بود با آنکه چه بخاطر پرت بودن جایش و چه بعلت محدود بودن کالامشتریان زیادی نداشت اما این زن وشوهربرحسب عادت دیرینه و هم برای سرگرم نمودن خود و با باقیمانده توانشان مغازه را رو پا نگاه داشته بودند و همان چند کالایی را هم ارایه میکردند از بهترین نوع آن اجناس در آنزمان بود از ژانبون ومارتادلا و . . تولیدی میکاییلیان خیارشور نول درجه یک تا . . من ساندویچی را که مادام درست میکرد طور دیگری دوست داشتم چرا که او با موهای خاکستری که پشت سر خود جمعشان کرده بود و آن دامن فراخ مشگی زیرزانو و پیشبند ی که روی آن بسته بود و با آنکه کهولت باعث کندی او شده بود و سعی و کوشش او که میخواست که بنحو احسن آنرا درست کند مخصوصا از دورانی که بیشتر آشنا شده بودیم یک رابطه دوستی بین ما سه نفر نقش بسته بود وقتی مادام ساندویچ مرا تمام میکرد و با لهجه شیرین خود مرا خسین صدا میکرد آنرا دستم میداد همان احساسی را داشتم که در خانه گرفتن لقمه از دستان مادر بزرگ داشتم . بیاد میاورم در دهه پنجاه بود و دیماه وسط چله بزرگه نزدیکهای غروب که وارد مغازه آنها شدم مادام با همسرش هر کدام صفحه ایی روزنامه در دست داشتند با ورود من که با برفهایی که بر من نشسته بود ند شبیه آدم برفی متحرکی شده بودم واین باعث خنده هردوی آنها شد .مادام دستمالی آورد تا سر وصورتم را خشک کنم و موسیو هم فنجانی قهوه روی پیشخوان نهاد بعد هرسه روی صندلی کنار پنجره نشستیم و بارش برف را نگاه میکردیم و گپی میزدیم و گهگاهی مشتری می آمد چیزی میخرید و میبرد که صحبت برف شد که به مادام گفتم همیشه این روز که روز تولدم میباشد از خدا میخواهم برایم برف بفرستد و چقدر خوشحالم که امسال هم آرزویم را بر آورد با شنیدن حرفهای ما موسیو بلند شد رفت پشت پیشخوان و با سه استکان و شیشه ایی و دکا نزد ما بازگشت و هر دو برای سلامتی من نوشیدند و تا زمان تعطیل مغازه گپ زدیم و آنها از گذشته ها یشان گفتند و از خاطراتشان از جنگ جهانی و اقوامی که در برون مرز داشتند و . . که بعد از خداحافظی در تمام طول راه به این میاندیشیدم چه خوب میشد که مادام و موسیو پدر بزرگ و مادر بزرگ دیگرم بودند

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

قصه شب یلدا


شب یلدا اگر برای همه خاطره یا خاطراتی دارد برای منو خانواده جدای از آن یادگار ی نفیس و بی بدیل را ارزانی داشته یادگاری که همواره برایمان یاد آور خیلی چیزهایی که نیستند میباشد و همینطور چیزهایی که از شان دوریم .باری شب یلدای سال 53 با همه یلدا هایی که پشت سر گذاشته بودم فرق داشت مدتی بود که انتظار میهمان کوچولویی را میکشیدیم تنها میدانستیم اواخر پاییز و اوایل زمستان خواهد رسید . در چنین روزی که مانند برخی از روزهای سال  با همشاگردی ها بی صبرانه در انتظار شنیدن زنگ تعطیل مدرسه بودیم و ساعات درسی گویی کش آمده بودند و ثانیه ها با سنگینی حرکت میکردند و خود دبیر مربوطه هم حال وروزی بسان ما را داشت, درس را زودتر از موقع بپایان رساند و از بچه ها خواست برای کشتن وقت لطیفه تعریف کنند تا اینکه بالاخره لحظه آزادی رسید و برخلاف روز های دیگر که در کوچه مافی به بازی بیخ دیواری و رو پایی و یا تماشای تسویه حساب بچه ها دقایقی به هدر میرفت , امروز همه شتابان بسوی خانه هایشان روان بودند . منهم در مسیر هرروزه ام که از خانه مادر میگذشت در حرکت بودم که وقتی جلوی خانه رسیدم مادر از پشت پنجره صدایم کرد که مادر بزرگ آنجاست که در همین حین خدا بیامرز خواهر کوچک درب خانه باز کرد و من وارد شدم و از مادر بزرگ فهمیدم بر خلاف حفظ ظاهری که مادر میکند حالش خوش نیست برای همین باید شب یلدا را آنجا باشیم اگر چه ماندن در آنجا چشم پوشی از کرسی و مراسم یلداهای دونفره ما بود اما در مقابل آنجا با خواهران و مادر و همسرش حاجی عده مان بیشتر بود و تازه میشد با همدیگر برنامه های مخصوص تلویزیون را هم دید . مادر با همان حال و روزش شام یلدا را  پخت و سفره شب یلدا را هم چید . مادر بزرگ هر ساعتی جویای حالش میشد و او هم اظهار رضایت میکرد دختر ها تکالیفشان را انجام میدادند تا زودتر خلاص شوند و منهم بعضی از لطیفه هایی را که بچه ها گفته بودند را برایش تعریف میکردم تا بخندانمش. بالاخره شب رسید و تلویزیون هم برنامه ویژه خودش را شروع کرد و مادر بنده خدا با فداکاری که شب یلدای ما بهم نخورد و برنامه تلویزیون را از دست ندهیم با ما همراه شد و باز هر وقت مادر بزرگ جویای حالش میشد همچنان اظهار رضایت میکرد تا اینکه  برنامه تلویزیون  به آخر رسید و هر کدام بسمت جای خواب خود روان بودیم که مادر از حاجی خواست که بیمارستان بروند که منهم عین فنر از جایم پریده که با آنها همراه باشم از مادر اصرار که خودرا به زحمت نیاندازم و چیزی نیست الان برمیگردند اما بخرج من نرفت با آنها راهی شدم . بیمارستان امین صادقیه خوبیش این بود که تا خونه فاصله ایی نداشت و آنموقع شب هم ترافیک نبود برای همین هم از خونه تا مهدی موش و از آنجا سوار تاکسی شدن و رسیدنمان به بیمارستان تمام اینها بیست دقیقه طول نکشید. وقتی به بیمارستان رسیدیم و چون از ماه ها قبل با دکتر آهی هماهنگی شده بود و او هم منتظر رسیدن میهمان ما بود همان نیمه شب که کارکنان آنجا خبر دادند تا خانم دکتر بیاید پرستار ها مادر را با خود به اتاقی بردند  . من و حاجی  در راهروی اتاقی که مادر را برده بودند منتظر نشسته بودیم که مادر بیاید که برگردیم که یکساعتی تقریبا طول کشید حاجی خسته از کار روی صندلی گاهی چشمانش روی هم میفتادند و من از اظطراب یا هیجان طول و عرض راهرو را طی میکردم که در اتاق باز شد و پرستاری با خنده رو بما کرد که مژده پسره حاجی چشمانش را باز کرد و رو بمن چی شده که پرستار دوباره تکرار کردکه حاجی از خوشحالی خواب از سرش پرید و ما بعد از مدت کوتاهی مادر را دیدیم و پرستار بشارت دهنده برادر کوچک را برای لحظه ایی نشان داد ومادرهمانجا ماند و ما دوتایی بخونه برگشتیم که دیدیم مادر بزرگ و دختر ها بیدارند که آنجا هم من هم به آنها مژده  دادم همه خواب زده منتظر که صبح برویم و مادر و برادر کوچک یا ته تغاری خانواده را بیاوریمخلاصه از آن سال تا 5 سالی که مادر زنده بود جشن شب تولد برادر بخاطر همزمانیش با یلدا باعث میشد مثل شب به دنیا آمدنش دور هم جمع شویم و هر ساله یاد آن سال بیفتیم .حال اگرچه نیمی از آن عزیزان و همینطور شب یلدا های زیبای  گذشته را نداریم و خود نیز در آنجا نیستیم اما  خوشحالیم که آن مسافر کوچو لویی را که انتظار آمدنش را میکشیدیم را پیش خود داریم  که هم یادگار و هم یاد آور روزگاران خوشیست که داشتیم     

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

نوستالژی کرسی



      کرسی هم مانند خیلی چیز های دیگر امروزه یا باید در کتاب ها و قصه ها خواند و یا اینکه در گوشه تالار موزه مردمشناسی ماکتش را مانند همین عکس دید اینجاست که خود را خوشبخت حس میکنم که سالهایی از زندگیم را با آن زندگی کردم و گرمای مطبوعش را با جان خویش حس کرده ام
تقریبا تا اواخر دهه چهل که مادر بزرگ هنوز رمقی و توانی در بدن داشت نیمه های آذر ماه کرسی را بنا میکرد البته برای برپایی کرسی از تابستان وسایلش را فراهم میکرد اولین کار شستن و کشیدن رویه و آستر لحاف کرسی بود که هر دو سالی کلا شکافته میشد و پشم هایش با دست وبا ضربه ترکه چوبی از هم باز میشد و با کمک دوستانش از نو دوخته میشد قسمت دوم در اواخر شهریور ماه خرید گوله ذعال و ذغال و خاکه اش از حاجی فرحی معروف به حاجی نجار بود که بار بر دکان که بابای پیری بود برایمان میاورد . مادر بزرگ هر سال که کرسی را بر میداشت در منقل گرد آن مقداری خاکستر برای سال بعد نگاه میداشت چون برای پوشاندن آتش لازم بود. کفگیر و انبر مخصوص خاکه ذغال و سه پایه کوتاهی که برای پختن آبگوشت در قابلمه سفالی و سینی بزرگ مسی که منقل را رویش قرار میداد تا فرش نسوزد و آفتابه مسی متوسطی که در زیر کرسی به یکی از پایه های کرسی میبست تا من صبح ها با آب گرمش صورتم را بشورم دیگر وسایل کرسی ما بودند البته چندین کیسه یا توبره پارچه ایی هم بودند که آنها هم برخی در سمت مادر بزرگ به پایه دیگر کرسی کیسه تخمه خربزه و هندوانه بوداده و یا مغز بادام و گردو فندوق و سبزه که برای جلوگیری از رطوبت بسته میشد. روی کرسی هم پارچه ایی مربع مانند رو میزی انداخته میشد و باز یک سینی مسی نقش و نگار دار قدیمی زیبا که هر ساله با وسایل مسی آشپزخانه باز در شهریورماه به اوس حسین مسگر میدادیم که سفید کند قرار داشت که  از کثیف شدن رویه کرسی مراقبت کند . باری در اواسط آذر ماه کرسی بر پا میشد اگر همانطور که در ابتدا اشاره کردم خودرا خوشبخت حس میکنم که تجربه کرسی را دارم در آنروزگاران هم بین بچه های فامیل که فاقد کرسی بودند خوشبحالت را بی دریغ نثارم میکردند که با مادر بزرگ زندگی میکنم و سه ماه زمستان لذت میبرم که همینطور هم بود. تا زمانی که با مداد مشق هایم را مینوشتم اجازه داشتم روی کرسی بنویسم اما زمانی که خودنویس و دوات اضافه شد و لحاف کرسی جوهری شد مادر بزرگ غدغن کرد و از آن به بعد روی زمین پاهایم را داخل کرسی کرده و مینوشتم . کرسی جدای گرمایی که خود داشت گرمایی هم به زندگی من و مادربزرگ میداد چه زمانی که از بازی برمیگشتم و از سرما به آن پناه میبردم و مادر بزرگ با چایی داغی به دادم میرسید و چه شبها که فبل از خواب با هم تنقلاتی که نام بردم را با میوه های فصل با هم  میخوردیم و او قصه و مثل و حکایت تعریف میکرد و یا زیر کرسی داستان شب و جانی دالر  گوش دادن ها و جشنهای شب یلدای دونفره ما وابگوشت سفالی که روی سه پایه زیر کرسی پخته بود با ترشی خانگی مادر بزرگ و تماشای بارش برف در پشت پنجره از داخل کرسی و ده ها و صد ها خاطره که هر گز فراموش نمیکنم و تنها امروز برای آن خوشبختی ها و روزگاران خوشی که داشتم و دیگر ندارم افسوس میخورم که چرا عمرشان چنین کوتاه بود         .    

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

حسرت همیشگی

حسرت همیشگی

 
حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه می کنی

وقت رفتن است

بازهم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

آی

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود


قیصر امین پور





۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

پرسه در امیریه

سر چهارراه پهلوی و سپه قرار گذاشتیم. پیاده خیابان های میامی، مهدیه، منیریه، ارامنه، شاپور، بازارچه قوام السلطنه، مهدی موش، اسفندیاری، بلورسازی، مولوی، مختاری، سلیمانخانی و میدان راه آهن را طی کردیم و در خاطرات غرق شدیم.در بستنی گواهی با یاد دوستان نشستیم و بستنی خوشمزه خوردیم و ناهار را هم در قهوه خانه ی آذری به صرف دیزی گذراندیم. روزعزیز و پرخاطره ای بود و جای شمارا بسیار خالی کردیم
این قسمتی از ایمیل پرویز میباشد که چند عکس را با خود دارد او در این سفرش مانند دفعه قبل که مرا از یاد نبرده بود اینبار بچه های محل را فراموش نکرده چرا که خواسته من عکسهایش را درامیریه مجازی قرار بدهم تا همه در این شادی دیدار قسمت هایی از محل سهیم گردند . خوبه که پرویز اسم جاها را به همان اسمی که من میشناسم و جایشان گذاشته و ترکشان کردم نام برده و همین چند اسم دمی و باز میگردند تا آتش خفته در خاکستر مرا فروزان کنند و همین اسامی پر و بالی میگردند تا با آنها پرواز کنم و به دنبال پرویز و دوستانش کوچه و پسکوچه های امیریه را البته نه در زمانیکه آنها عبور کردند بلکه  در روزگارانی خوش ولی دورپرسه بزنم که گاه خود را در بلور سازی کودکی میبینم که کتابی را از کتابخانه گرفته ورق میزند و یا از پیر مرد هله هوله فروش دو زار تمر هندی میخرم تا با هسته هایش هسته های عباس و خلیل و ممد را ببرم و در ارامنه  موقع بازی فوتبال جر بزنم که کت بسته بود پنالتی نیست وگاهی از منیریه موقع بازگشت از کلاس تجدیدی فضیلت با خواهری که دیگر نیست ترجیحا برخلاف میلمان بجای بستنی نونی  لیوانی از گواهی بخریم که دستانمان لوچ نشوند در راه  مادر بزرگ را میبینم , میبردم سلیمانخانی خانه خاله که شوهرش فیروز آقا مطب دندانسازیش هم در همان آپارتمانشان میباشد و اوبا انبر دندان کشی اش را که بترکی کلوتین مینامد  ما پسرخاله ها را  برای اینکه ساکت باشیم با آن میترساند. آخ سلیمانخانی که همیشه مرا یاد برادرم و تعریفهایش که با آب و تاب از زمانی که پدر بود ومن بیاد ندارم اورا با کیف چمدان شکلش به کودکستان آرمان میبرد میاندازد و مختاری هم منکه یادم نمیاد میگویند در خیام نو بغل مسجد حاجی ربابه دنیا آمدم و خونه عمه که پشت سینما شهره بود چه روزی بود که در آن گمشدم و آمدن عمه و مادر بزرگ داخل سینما و روشن شدن چراغها و سوت و همهمه سربازها که فیلم مجانی نگاه میکردند.با مادر بزرگ از خانه خاله بیرون آمده با عجله خودرا به میدانشاهپور میرسانیم زمان آجیل مشکل گشای مادر بزرگ است وخمیرآنتی فلوژستین درد زانویش هم تمام شده را باید بخریم آجیل را ترجیحا از قنادی 110 در نبش ظفر که رو به قبله است و دارو را از داروخانه مرکزی که کریم آقا نسخه پیچش ترک است برای اینکه تو خانه داشته باشیم چند تا قرص اپتالیدون هم میخرد   و موقع بازگشت باز بستنی اینبار نونی از احمد آقا در ماه نوچیزی نیست که از یاد برود . حال هم در تونل زمان و هم در امیریه سرگردانم و بیشتر زمان ها و مکان ها مادر بزرگ یار دیرینه را با همان درد زانویش هم دنبال خود میکشم از ارامنه میگذریم به خانه آقای شیرازی میرسیم وقتی بیرون میاییم جایزه من دیدار ازموزه مردم شناسیه در ارامنه  و با اینکه چندمین دفعه ست که آنجاییم باز مادر بزرگ به تکرار میگوید زندگی های گذشته و گذشتگان حال و هوا و صفای دیگر داشت و چقدر راحت بودند و من بی صبرانه منتظرم تا فردا برسد  به چهار راه پهلوی برویم تا در کوچه بهبودی میهمان خلیل عموجون عموی مادر باشیم تاتماشای رد شدن کالسکه شاه و بانویش را برای تاجگذاری از دست ندهیم وهمیشه موقع بازگشت از قنادی فرد توکلی جعبه شیرینی که نیمش قرابیه و نیم دیگرش لطیفه است وبرای مادر بزرگ یاد آور سرزمینش و مرحمی برای دوریش از آنجا برنامه تکراری تقریبا همیشگی گذرمان از سر فرهنگ بودکه لذتش را من بیشتر میبردم . کار دنیا بر عکس شده اوایل مادر بزرگ مرا به قلعه وزیر و کوچه اش برای روضه میکشید حالا با باز شدن اتوبان کودک من اورا وقتی چشمم به دبستان اکباتان میفتد به او با افتخاری میگویم که دختر عمویم معلمش هست ومرا با خود یکبار داخل آنجا برده است. گاهی تنها و گاهی با پیرزن میگردم و میگردیم اینبار شاهپور هستیم این مدرسه تازه ساز را هرگز بدون اینکه علتش را بدانم دوستش نداشتم و حالا بعد از اینهمه گشت و گذار با مادر بزرگ روبرویش ایستاده اییم وهردو میدانیم تاکسی خالی که از راه برسه یعنی جدایی ما
توضیح 
منظور از تاکسی خالی روز جدایی ما و هجرت من به بیرون که متاسفانه دیری نپایید پیر زن مهربان هم به سفر بی بازگشت خودش رفت 
      

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

برگ پاییزی

سکوت


 
گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟

فریاد بکش ،‌که زندگی رفت به گور

گفتا که خموش ! تا که زندانی زور

بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور

بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش

دیدم که ز بیکران ،‌دردی خاموش

فریاد زمان ،‌رمیده در قلب سروش

کای ژنده بتن ،‌ مردن کاشانه به دوش

بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست

در دامن این تیره شب مرده پرست

با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست

قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست

دل زنده کنید تا بمیرد نکام

این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام

برسر نکشد ، خزیده از بام به بام

خون دل پا برهنگان ، جام به جام

نابود کنید . یأس را در دل خویش

کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش

محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی

شب خاک بسر زند ، چو روز آید پیش

این روزها همه جا بویژه دنیای مجازی و وبلاگهایش مملو از شعر و مطلب راجع به فصل خزان میباشد . خب منهم حیفم آمد که امیریه را با برگی پاییزی مزینش نکنم جایی که انصافا حتی حالا با این همه تغییر و دگرگونی هنوزهم با اولین درخت چنارش در جلوی بانک ملی میدان راه آهن تا آخرینش در پهلوی ومیدان تجریش (ولیعصر)زیباترین و جادویی ترین پاییز را داشته و دارد. اما ربط شعر بالا به پاییز بر میگردد به همان دوران گذشته و همان دوران مدرسه برای تهیه کتب درسی و لوازم تحریر با مادر بزرگ به کتابفروشی تابان (قبلا مطلبی درباره آقا تابان در اینجا نوشته ام)یا افشاری در امیریه سرپل امیر بهادر میرفتیم که در پیاده رو تک و توک برگهای طلایی را که پیشقراولان خزان بودند را میشد دید مخصوصا جلوی انتشارات افشاری وجود این برگهای زرین به ویترین کتابهای آن زیبایی خاصی میبخشید . اوایل که سواد درستی نداشتم جویده جویده و با تپق . . . عنوان کتابها را میخواندم که هنوز هم هر ساله با آغاز پاییزبرخی را بیاد میاورم, مانند کتابی با جلدی آبی کم رنگ با پری سفید (پر .ماتیسن) دیگری سلام بر غم ساگان و در گوشه ایی هم کتابی بود پرتره سیاهی روی آن بود که شکست سکوت کارو بود که نا خودآگاه با دیدنش غمی بدلم مینشست. سالها گذشتند و خواندن من هم بهتر شد ولی پاییز تکرار میشد و توقف هر ساله من جلوی ویترین ادامه داشت و این سه کتاب با چند تای دیگر همچنان در آن ویترین شیشه ایی جا خوش کرده بودند و بعد ها هر سه را ما در خانه داشتیم که خیلی ها هم داشتند غافل از اینکه در آینده ایی نه دورخود به غم سلامی جاودانه خواهیم داد و بناچار با پر ماتیسن پرواز خواهیم کرد تا غربت نشین شویم و سالها انتظار شکست سکوت را خواهیم کشید 

پینوشت :

مطلب را با کارو شروع کردم با برادرش ویگن هم به آخر میبرم.

سر کنم ای برگ خزان با تو قصه ای کهن

در این قصه کهن نکته ای بود نهان که بسوزد دل من

ناله ها ای برگ خزان خیزد از نهاد من

بر خاک افتادی و کس پی همدردی تو نکند رو به چمن

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

یادش بخیر

در بازگشایی دوباره مدارس همانطور که یاد مدرسه و کتاب و همکلاسی . . . میفتیم تنقلات سر راه رایج آنزمان هم در این مرور خاطرات بی نصیب نمیمانند از لواشک و آلوچه و قره قروت و امثالهم که یکی از آنها گوش فیل و بامیه در سینی های فلزی مملو از شیره بود که در این تصویر جای گوش فیل خالیست باری بهای هر کدام فرقی نمیکرد دهشاهی بود که با یکقران خود از هرکدام یکعدد میخریدیم که از مزه این دو خوراکی خوشمزه لذت ببرییم. برای اطلاع جوان تر ها بامیه دیگری بود که یک تکه بود که مانند گنبدی دور هم پیچیده بود که با دادن یکقران فروشنده اجازه میداد با دو انگشت ابتدای آن را گرفته بکشم که حال شانسی و یا به مهارت بستگی داشت چه میزان کنده شود
از فیسبوک امیریه


۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

آ با کلاه آ بی کلاه و الف

به بهانه اول مهر ماه


آن چند ماه مخصوصا چند روز آخر بر خلاف روزهای زندگیم به کندی میگذشتند انگار عقربه های ساعت حوصله حرکت نداشتند بیچاره مادر بزرگ را از لحظه ثبت نام تا روز موعود پاک کلافه اش کرده بودم . برای او سال قمری و ماه هایش مهم بودند که روز مذهبی و یا روضه ایی را از دست ندهد بعبارتی در این مورد همواره بروز بود و سال شمسی و ماه هایش که همگی را برج میخواند تنها سر برج برایش اهمیت داشت که کرایه خانه را بموقع ادا کند خالی از لطف نیست اینرا هم بگویم در روزهای هفته هم مشکل داشتیم مثلا دوشنبه او بزبان آذری کلاسیک و قدیمی هفته اوچی و سه شنبه هم چهرشنبه آخشامی و الخ . . . برای همینها هم نمیتوانست بدرستی و دقیق اول مهررا برایم مشخص کند.درست چهل و پنج سال پیش بود که مادر بزرگ در نیمه های تابستان اسمم را در دبستان نوشت واز فردای آنروز هم با راهنمایی اقوام و آشنایان که بچه مدرسه ایی داشتند شروع به خرید و تهیه وسایل لازم را نمود, از کیف چرمی سنگینی که بدون کتاب شانه را کج میکرد تا کلاه سورچی ها که گوش و پیشانی را در زمستان بپوشاند تا تکه مشمای سفیدی که روی یقه کت باید دوخته میشد و دوتا شلوار فاستونی طوسی سیر ( آنزمانها شلوار جین که به شلوار میخی معروف بود مد نبود تنها خانواده های کم بضاعت برای بچه هایشان میخریدند)و دستکش چرمی که کوچکترین سایزش دوبرابر دست من بود و بیشتر باعث یخزدن انگشتان دست میشد تا گرم کند و موقتا دست خالی مدرسه نروم یک جلد دفتر چهل برگ ساخته و پرداخته بازار بین الحرمین و یک مداد شیر نشان ومداد تراش و پاک کن که داخل کیف کذایی گذاشته شد و یک لیوان کتابی پلاستیکی آبی رنگ و شاید چیزهای دیگری که بیاد ندارم. آنچه که مرا ترغیب میکرد کنجکاوی و یا استفاده از این وسایل نبود حتی چند ماهی که محمد رضا پسر صاحبخانه بصورت مستمع آزاد در کلاس اول بود و در خانه برای اینکه به من فخر بفروشد مشقهایی که اگر هم نمینوشت مشکلی نداشت را طوری مینوشت که گویی رساله دکترایش تحریر میکند و کتاب مستعملی که داشت از دور عکسهایش را نشان میداد گویی اگر دستم میداد آنها پاک میشدند. آری اگر چه مدرسه رفتن محمد رضا و ندانستن معنی مستمع آزاد این مدت قلقلکم داده بود ولی اینهم دلیل اصلی علاقه من به رفتن مدرسه نبود بلکه تنها و تنها, تنهایی من در خانه پر از محبت مادر بزرگ بود نداشتن برادر و خواهری و همبازی نبودن رادیویی (آنزمان داشتن تلویزیون هنوز همگانی نشده بود)و حتی رفتن سینما و گردشگاه و غیره هم جایی در زندگی ما نداشتند گهگاهی زیارت امامزاده ایی و اهل قبور همین گردش و تفرج ما بود انصافا آنها را مخصوصا شاه عبد العظیم را برای کباب ناهارش و آبنبات قیچی و سید نصر الدین را برای روشن کردن شمع و پخش لقمه نان و خرما و یا پنیر و سبزی نذری مادر بزرگ دوست داشتم ولی روضه ها که کار تقریبا هر روزه ما بود رفته رفته با بزرگتر شدنم جذابیتش را از دست میداد آخه چند پیرزن در اتاقی جمع میشدند و آقا روضه خان انگار رگ خواب اینها را میدانست بعد از چند دقیقه حرفهایی که میزد لحنش را عوض کرده چیزهایی را مانند آواز میخواند که تمام این زنان رابه گریه میانداخت و این نمایش بدون استثنا در تمامی روضه ها تکرار میشد اگرچه باور کرده بودم که پدر در مسافرت هست و مادر بزرگ هم مادرم میباشد و هنوزخیلی از واقعیتها را نمیدانستم ولی قصه و بعد هم روضه و نوحه رقیه دختر یتیم امام حسین که با اشک ریزان مادر بزرگ و دوستانش همراه میشد حالم را میگرفت بدون آنکه علتش را بدانم. شاید فرار از این فضا ها از طرفی و بودن صدها پسر بچه کوچک و بزرگ دست بدست هم داده بودند که برای مدرسه رفتن بیتابی کنم و نکته جالب توجهش همه این مصمم بودن مرا علاقه ام میپنداشتند و به جگر گوشه هایشان که مایل به مدرسه نبودند سرکوفت میزدند حتی خانم فرد معلمم هم مرا الگویی ساخته بود تا بچه هایی که نمیتوانستند از مادر و خانه دل بکنند به آمدن به مدرسه ترغیبشان کند. روز اول مدرسه در حیاط دبستان مولوی و کلاسبندی که تنها هفت تا کلاس داشتیم که لزومی نداشت اما باید اجرا میشد از لحظه هاییست که هرگز فراموش نمیکنم مخصوصا وقتی که آقای مظاهری اسم و فامیلم را خواند که دیگر باور کردم محصل شده ام و بعدش هم ورودمان به اتاق نمور و نیمه تاریک کلاس که هم سطح حیاطک مدرسه بود و به فرمان پسرکی از کلاسهای بالا که مبصرمان بود هر کدام بصورت هردم بیل در نیمکتها جا گرفتیم که خانم فرد وقتی آمد اول بترتیب قدمان جابجایمان کرد و در ادامه پوستری تقریبا بزرگی را که پر از تصاویر گوناگون بود را از تخته سیاه آویزان کرد که داستان دویدم و دودیدم و سر کوهی رسیدم بود. یکی دو روز را با آن سر کردیم و بعد نوبت درس و مشق رسید که در آغاز خانم معلم سر خطی میداد که بیشتر شبیه حروف الفبا بودند و منهم با افتخاری غیر قابل وصف انجام میدادم وهر صفحه ایی را که با این خطوط منظم سیاه میکردم احساس باسواد شدن را داشتم تا اینکه روزی آقای جندقی فراش مدرسه با بغلی پر از کتاب وارد شد و با کمک خانم فرد کتابها را بین ما تقسیم کرد و این اولین کتاب درسی زندگیمان شد راستی آقای جندقی که وظایف زیادی داشت دکه یا بوفه مدرسه هم از آن او بود که بجرات میتوانم بگویم پیراشکی چرب و مانده اش خوشمزه ترین خوراکی میباشد که تا بحال خورده ام آن پیراشکی ها حتی از دونات هایی که بچه محلهای نازنینم شمس و نق نقو الان در ینگه دنیا میخورند خوشمزه تر بودند . خانم فرد از فردای آنروز خطوط یاد شده را کنار گذاشت و اولین حرف الفبا را هم پای تخته کشید و یا نوشت همینطورآنرا دردفترهایمان سرخط داد آن حرف آ بود با کلاه و بیکلاه با ضمه و فتحه و . . . مادر بزرگ به آ , الف میگفت بعد ها فهمیدم حق با مادر بزرگ بود . باری الف را در عرض چند روز در کلاس نمور دبستان مولوی آموختم وبعد فهمیدم الف ها از هر جنس و نوعی همیشه دنباله دارند که آنهارا باید خود بیابم و بیاموزم
پینوشت 
عکس بالا کلاس اول است و خانم فرد کنار من ایستاده نفر اول یک ردیف مانده به آخر کلاس با سپاس فراوان از سجاد گرامی که به این عکس رنگ و جلایی داد

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

حکایت

این روزها خبر ها مملو از خبر عقب افتادن  ماه هاحقوق و مواجب کارگران و کارکنان میباشد که جای تاثر و تاسف دارد باری ضمن هم دردی با این زحمتکشان عزیز آرزو دارم که هرچه زودتر همه مشکلات وطن بویژه این عزیزان بر طرف گردد باری همین امر باعث شد یاد حکایت یا لطیفه ایی تاریخی بیفتم حال با درجش در اینجا امیدوارم حتی برای لحظه ایی هم شده تبسم بر لبها شکوفه زند و اندوه ها را برای لحظه ایی از یاد برد

*    در زمان صدارت حسن وثوق الدوله ، نخست وزیر دوره قاجار ، دولت قادر نبود حقوق معلمین و کارمندان را تامین کند و از این رو ، موعد پرداخت مواجب معلمان ، مرتب عقب می افتاد. در این ایام ، یکی از معلمان خوش ذوق و باقریحه ، نامه ائی خطاب به نخست وزیر نوشت و عنوان کرد:

- بهار و خزان است و دی می رسد ، حقوقات پس کِی می رسد؟
وثوق الدوله هم که خود اهل شعر و ادب بود و دستی در کار داشت : چنین پاسخ داد

-! حقوقات نصفش حواله شده ، بقیه اش به اقساط هی می رسد

  

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

مزمور درخت


 

مزمور درخت




ترجیح می دهم که درختی باشم

در زیر تازیانه ی کولاک و آذرخش

با پویه ی شکفتن و گفتن

تا

رام صخره ای

در ناز و در نوازش

باران

خاموش ار برای شنفتن


محمد رضا شفیعی کدکنی




۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه