۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

سپیده دم . . .

این عکس را یکی از بچه محل ها امروز درصفحه فیس بوک امیریه
گذاشته بود . از حال و روزتصویر بویژه چهره خندان حاضرین بخوبی میشه حدس زد به چه روز و روزگارانی به از امروز تعلق دارد , آخ که سه دهه است که دلتنگ محله و چهره خندان اهالیش ام . دیدن چنین عکسهایی همیشه با آه و حسرت هایم همراه اند مخصوصا تصاویری مانند همین که چهره ها همه آشنایند که در اینجا تنها این پسرک دوست داشتنی که حتما امروز هم هر بار این عکس را میبیند از اینکه در کنار این بزرگان بوده بخود میبالد باری اورا بیاد نمیاورم اما بقیه از سمت راست آقا بیژن که جدای از اینکه در کوچه سعادت هم محله ایی بودیم برادرش مهرداد سیف نیا 6 سال ابتدایی در دبستان مولوی همکلاسی بودنفر دوم آقا جواد (یساری ) یکی از چهره های معروف محل حتی معروف تر از مرتضی احمدی و زنده یاد ناصر خان حجازی و کیوان خواننده دهه پنجاه و حتی از دختر امیریه فروغ و . . . که انگیزه ام از نوشتن این مطلب دیدن او در این عکس میباشد نفر بعدی خسرو خان تنها آشنایی ام بارها اورا در مهدی موش و امیریه و شاهپور دیده بودم و اما نفر اخری با ایران نقش بسته بر سینه اش شاد روان جهانگیر عبدالباقراست یکی از بسیار قهرمانان محله که با برادرش جهاندار در مسابقات داخلی و خارجی برای امیریه و ایران افتخار کسب کردند .
جواد یساری را اولین بار درآخرین ماه های کلاس ششم در دبستان مولوی دیدم فکر میکنم پسرش در کلاس اول بود و یا برای ثبت نامش اومده بود و بعد ها عکس اورا در پوستری یا پاکت صفحه گرامافون در مغاذه زنده یاد تجریشی که تعمیر کفش میکرد دیدم که پشت سرش به دیوار زده بود و بعد ها در مغاذه های زیادی در مهدی موش همان را دیدم که نام دو ترانه که اولین کارهای اوبودند را بر خود داشتند . خلاصه طولی نکشید که بچه محل هنرمند خیابان ما از خواننده های معروف کوچه بازار شد, که حالا با امدن نوار کاست, صدای اورا از پستایی دوز های گذر قلی و کوچه پسکوچه های شاهپور گرفتهتا ریخته گری ها وچراغ و سماور سازها محل . . . تا نوارفروشهای لاله زار و پشت شهر داری و تاکسی و کرایه و مینی بوس تا اتوبوسهای بین شهری . . . شنیده میشد و تصاویرش را بر در تاترهای لاله زار وکافه ها و غیره دیده میشدند اما آنچه که در خور توجه بود جواد آقا گاهی که فرصتی میکرد در مغاذه کوچک لوازم برقی و خانگی روبروی کوچه دفتر ظاهر میشد و با تمام شهرتی که بدست آورده بود فروتنی و بقول عوام خاکی بودن خودش را حفظ کرده بود برای این ادعا لازم است داستانی را بگویم در همان دورانی که اشاره کردم رادیوی من خراب شد و نداشتن رادیو که تنها وسیله مشغولیت و همدم تنهایی من بود برای خود فاجعه ایی بود که مادر بزرگ اعتقادات مذهبیش مانع از خریدش میشد طفلک مادر هم بخاطر شرایطش نمیتوانست اما هر دو از اندوه من ناراحت بودند که مادر طاقتش طاق شده بمن گفت بیا بریم مغاذه برادران ببینیم رادیو چند است . مغاذه حاج اکبر برادران ( رزاقی )نبش کو چه قوام دفتر درست روبروی یساری بود حاجی بنده خدا اجاقش کور بود و از همان بچگی که پیش مادر بزرگ آمده بودم خود و پدرش و همسرش مرا دوست داشتند با مادر که راهی بودیم نزدیک مغاذه جواد آقا بمن گفت اول از او بپرسیم بعد بریم پیش اکبر اقا وارد مغاذه که شدیم خود جواد آقا بود مادر پرسید رادیوی کوچک دارد و خراب شدن رادیو مرا گفت و جواد آقا یکی دو تا رادیو آورد که یکی فلیپس قرمز رنگی با کیف چرم قرمز با شکل و شمایل متفاوت با رادیو های دیگر که همان نگاه اول کارش را کرد و من پسندیدم اما همان زیبایی باعث گرانیش هم بود که جواد آقا با تیز بینی فهمیده بود که من دلم را باخته ام . مادر از گرانی شکایت میکرد و اینکه الان خریدش مقدور نیست جواد آقا با فروتنی زیاد رادیو را بدست من داده و گفت هر وقت خواستید و یا اصلا قسطی بدهید من نمیتونم این رادیو را اینجا حبسش کنم و این پسر محروم باشه با مادر با رادیو به خانه برگشتیم و همیشه بزرگی و گذشت جواد آقا نقل مجلس ما بود بعد از این قضیه که دوران اوج و معروفیت یساری بود دیگر کمتر در محله دیده میشد اما من هر وقت که میدیدم سریع خودم را به اومیرساندم تا با سلامی که به او میدهم یاد آور بشم که خوبیش را از یاد نبردم که تا هستم نخواهم برد . جواد آقا باز هم با شهرت فراوانی که دست و پا کرده بود طنین سلامهایش تغییر نکرده بود تا اینکه ورق برگشت و موسیقی و فیلم برای مدتی درشان تخته شد و جواد آقا به لانه اش که همان مغاذه اش بود برگشت و حال هر بار که از جلوی مغاذه اش رد میشدم او رامیدیدم هر بار چند تا از لطمه خورده هایی را مثل خودش که بازارشان کساد شده بودرا مانند هنرپیشه های سیاهی لشگر یا بقول عوام کتک خورفیلم ها مثل شهاب و غیره را در کنار خود گرفته و گویی تسلایشان میدهد. چند وقت پیش با خبر شدم او که شادی را بمن بخشید و همانطور که گفتم دیگران را دلداری میداد خود جدای از خیلی بی مهری ها که دید, دچارداغ فرزند قرار گرفته که دلم برایش بسیار سوخت. برای دلبندش شادی روح و برای خودش صبر و طول عمر از پروردگار خواهانم .
با هم گوش کنیم به سپیده دم با صدای جواد آقا, ترانه ایی که زنده یاد مهستی از کوچه بازار به همه خانه ها بردش.
سپیده دم اومد وقت رفتن
اینجا گوش کنید. . .

۲ نظر:

ناشناس گفت...

بسیار دلنشین، گرماش تا قلب و استخوان حس میشه. یاد اون روزها اون مهر و بخشش ، صفا و زلال بودن انسان ها... پنداری که قرنها گذشته و از اون مردم فقط خاطره ای بجا مانده!!! یاد اون شعر مولانا میاد به خاطرم که ؛آنچه شیران را کند روبه مزاج / احتیاج است احتیاج است احتیاج
ولی جوابیه میرزاده عشقی نهیبم میزند، کین گناهِ مردمم نیست. دل گرم میشوم و آرزومند فردائی بهتر برای میهن و مردم؛
هر گناهی، کادمی عمداً به عالم می کند

احتیاج است آن که اسبابش فراهم می کند

ور نه، کی عمداً گناه اولاد آدم می کند؟

یا که از بهر خطا خود را مصمم می کند!

احتیاج است: آن که زو طبع بشر رم می کند

شادی یک ساله را یک روزه ماتم می کند!

احتیاج است: آن که قدر آدمی کم می کند!

در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند!

ای که شیران را کنی روبه مزاج

احتیاج ای احتیاج!

از اداره رانده: مرد بخت برگردیده ئی!

سقف خانه از فشار برف و گِل خوابیده ئی!

زن در آن، از هول جان خود، جنین زائیده ئی!

نعش ده ساله پسر، در دست سرما دیده ئی!

از پدر دور و زنان ناخورده ام بشنیده ئی!

رفت دزدی خانه ی یک مملکت دزدیده ئی

شد ز راه بام بالا، با تن لرزیده ئی

اوفتاد از بام، و شد نعش ز هم پاشیده ئی!

کیست جز تو، قاتل این لاعلاج؟

احتیاج ای احتیاج!

بی بضاعت دختری، علامه ی عهد جدید

داشت بر وصل جوان سرو بالائی اُمید

لیک چون بیچاره، زر در کیسه اش بُد ناپدید

عاقبت هیزم فروش پیر سر تا پا پلید

کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید

از میان دکّه، کیسه کیسه، زر کشید

مادرش را دید و دختر را به زور زر خرید

احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سپید

از تو شد این نامناسب ازدواج!

احتیاج ای احتیاج!

مردکی پیر و پلید و احمق و معلول و لنگ

هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ

روی تختی با زنی زیبای در قصری قشنگ

آرمیده چون که دارد سکه، سنگ زرد رنگ

من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ

دائماً باید میان کوچه های پست تنگ!

صبح بردارم قدم تا شام بردارم شلنگ

چون ندارم سنگ سکه، نیست باد این سکه سنگ!

مرده باد آن کس که داد آن را رواج!

احتیاج ای احتیاج!

حسین گفت...

با سلام و سپاس از مهر و همینطور این شعر زیبا دوست عزیز و ناشناس
حسین . امیریه