دیروز خبر اول تمامی رسانه هاهمین چند ماه پیش اکتبر گذشته نام خانم دکتر مارگوت کسمان Margot Käßmann مانند آنجلا مرکل Angela Merkelکه به صدر اعظمی آلمان انتخاب شد و اولین زنی بود که در تاریخ آلمان به این مقام رسید نقل مجالس و محافل و خبر اول رسانه ها شده بود که تا مدتها نیز ادامه داشت حال این بانوی اسقف چنین شرایطی را پیدا کرده بود چرا که او هم اولین زنی بود که به بالاترین مقام مذهب پروتستان از جانب شورای آن انتخاب شده بود تا حدود بیست و پنج میلیون نفر پروتستانهای آلمان را رهبری کند . از همان آغاز کار خود, مارگوت کسمان بخاطر انتقاد از جنگ افغانستان و گوشزد هایش به دولت برای حمایت ازگروه های آسیب پذیر و فقیر جامعه و . . . باعث میشدند که نامش پیوسته در صفحات جراید باشد و بر محبوبیتش بین خلق افزوده گردد که با خودکشی دروازه بان تیم فوتبال المان روبرت انکه Robert Enke مارگوت کسمان برگزاری مراسم را برعهده گرفت و با خطابه گرمی به زندگی و دلیل خودکشی او که بخاطر دپرسیونی که از مرگ دختر بچه اش گریبانگیرش شده بود پرداخت که این سخنرانی با احساس و جالب او موجب شد بار دیگر تمامی صفحه های اول روزنامه ها را اشکال کند و باز بیشتر از پیش به طرفدارانش افزوده گردد.
۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه
از رهبران تا رهبران . . .
دیروز خبر اول تمامی رسانه هاهمین چند ماه پیش اکتبر گذشته نام خانم دکتر مارگوت کسمان Margot Käßmann مانند آنجلا مرکل Angela Merkelکه به صدر اعظمی آلمان انتخاب شد و اولین زنی بود که در تاریخ آلمان به این مقام رسید نقل مجالس و محافل و خبر اول رسانه ها شده بود که تا مدتها نیز ادامه داشت حال این بانوی اسقف چنین شرایطی را پیدا کرده بود چرا که او هم اولین زنی بود که به بالاترین مقام مذهب پروتستان از جانب شورای آن انتخاب شده بود تا حدود بیست و پنج میلیون نفر پروتستانهای آلمان را رهبری کند . از همان آغاز کار خود, مارگوت کسمان بخاطر انتقاد از جنگ افغانستان و گوشزد هایش به دولت برای حمایت ازگروه های آسیب پذیر و فقیر جامعه و . . . باعث میشدند که نامش پیوسته در صفحات جراید باشد و بر محبوبیتش بین خلق افزوده گردد که با خودکشی دروازه بان تیم فوتبال المان روبرت انکه Robert Enke مارگوت کسمان برگزاری مراسم را برعهده گرفت و با خطابه گرمی به زندگی و دلیل خودکشی او که بخاطر دپرسیونی که از مرگ دختر بچه اش گریبانگیرش شده بود پرداخت که این سخنرانی با احساس و جالب او موجب شد بار دیگر تمامی صفحه های اول روزنامه ها را اشکال کند و باز بیشتر از پیش به طرفدارانش افزوده گردد.
۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه
فتح الفتوح . . .
بود که تبدیل به مارشی برایمان شد که عده ایی از کسانی که در آن حال و حوش بودند بما ملحق شدند.این چند روزه گرفتار رامایا شده بودم گاه و بیگاه زیر لب زمزمه اش میکردم که خدا پدر یو توب را بیامرزد که شده مثل دکان عطاری هرچه میخواهی در آن پیدا میشود خلاصه بیاد آنروز و آنروزگاران خوش گذشته در آنجا گشتم تا پیدایش کردم و بارها گوش کردم در همین حین یاد ترانه گمشده دیگری که سال 77 اولین سال سربازیم تهران قشنگ آن دوران را تسخیر کرده بود و رادیو تهران هرشب از لیست ده ترانه روز پخش میکرد
افتادم که خوشبختانه آنرا هم پیدا کردم سوپر من با صدای سلی بی CELI BEE Superman از آنجایی که میگویند خر لنگ منتظر . . . این ترانه ها مرا بردند به آنروزگارانی که همه چیز داشتیم و براحتی یوتوب میتوانستیم این ها را تهیه کنیم همان زمانهایی که در خیابانهای شهر صفحه فروشهایی که نوار فروش شده بودند و بنا به موقعیت دکان خود و مشتریانشان جنس خودرا جور میکردند و ارایه مینمودند و برای جلب مشتری طنین آهنگهایشان از بلنگوهای کنار ویترینشان فضای محله ها را پر میکرد و همین آواهای دلنشین مردم را به زندگی کردن و لذت بردن ترغیب میکردند . در نوار فروشیهای بالای شهر که ترانه های غربی که در میان مردم به خارجی بود را میشد پیدا کرد. دراغلب این فروشگاه ها لیست تاپ تن های اروپا و آمریکا وجود داشتند که کاستهای اصلی پرشده خارج که با قیمت نازلی بفروش میرسیدند که بد نیست بگویم تنها کاست نبود که عینا با خارج بفروش میرسید بلکه از لباس تا کفش و غیره را هم میشد در فروشگاه های شهر از روی کاتولوگها و ژورنالها سفلرش داد و خیلی چیزهای دیگر .
حال یاد چند سال اول بعد از دگرگونیها میفتم که برای یافتن و خرید نوار ساده ایی باید در خیابان شاهرضا (انقلاب) از سر وصال تا میدان مجسمه را بالا پایین میکردی دستفروشی و یا بساط نوار فروشی که بساطشان پر از کپی به کپی ملودیها و آهنگهای بی کلام بود یکی از آنها را اعتمادش را جلب کنی تا نواری بخری و به خانه بیایی و با ژستی آبدوغ خیاری به اهالی منزل از فتح و فتوحت که توانسته ایی جدید ترین آلبوم فلان کسک را بدست بیاوری و هیچ چیزی برایت نا یافتنی نیست فخر بفروشی که وقتی نوار در ظبط گذاشتی و کیفیت پایین و یا تکرای بودنش که تو بهترش را خود داشته ایی و یا نا خوانی نام کاست با صدایی که از بلندگو پخش میشود, میشدند سوزنی که بادت را میخواباند و دلداری و استمالت اهل بیت فدای سرت . . . ایکاش تنها در نوار و ترانه خلاصه یا تمام میشد که این حکایت و احساس فتح و فتوحی ادامه پیدا میکرد از لباس و عطر و شامپومارک دار تا عرق دست ساز آبراهام و وارطان که جانشین جانی والکر چاپ سیاه تا برنج دمسیاه دودی که نه دمی داشت و نه دودی الا اخر که اگر از دم غنمتیان بودی دلخوش فتحیاتت میشدی اندوه روزگاران نادیده میگرفتی وگرنه میگفتی دنبال دگرگونی بودی برای این که آنچه را داشتی آنهم بوفور با این ذلت بدست آری ؟ ولی امروز غمگین و شرمسار که میبینی چنین مفت و رایگان فرزندان خانه پدریت نفله میگردند برای کسب لااقل نیمی ,آری نیمی از آنچه تو داشتی و قدرش ندانستی.
پینوشت : میدانم برای دوستان داخل یوتوب فیلتر است و منهم متاسفانه طریقه دیگری برای این دو ترانه بلد نیستم اگر دوستانی که راه های دیگری را بلدند این آهنگها را بتوان شنید بگویند من در اینجا قرار خواهم داد.
۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه
سینما سوخت و جان وین . . .
اما همانطور که اشاره کردم اینها مربوط به دوران خردسالی قبل از مدرسه و یا زمان کلاسهای اولیه دبستان میشد و من هر روز بزرگتر میشدم و از بچه ها اطلاعات جدیدی دستگیرم میشد میفهمیدم فیلم هرکول و دار و دسته اش وهفت تیر کشهای غرب وحشی جنگهایشان از روضه های تکراری که آخوندها قهرمانانشان را چنان ذلیل میکردند که گریه مردم را در میاوردند و یا زیبا بودن ساحل دریا از ایوان طلای فلان امام یا امام زاده خیلی بهتر است, قصه ها ی مادر بزرگ هم تاریخ مصرفشان تمام شده بود و دیگر مرا خشنود نمیکرد. مادر بزرگ هم کم کم توانش را داشت از دست میداد که به سفرهای مذهبیش ادامه دهد و از طرفی هم فهمیده بود که لذت سابق را من از این مسافرتها نمیبرمبنا بر این بنده خدا دست به رفورمی زد و نوع گردشهایمان را عوض کرد از اتوبان کودک امیریه تا پارک ولیعهد ( دانشجو) پارک فرح (لاله) و بستنی گواهی و خوشمرام , کبابیها و چلو کبابیهای مختلف را جایگزین جاهایی که میرفتیم کرد, ولی اینها لذت های زود گذری بودند و تهی بودن فضای خانه را پر نمیکردند برای همین خود باید دست بکار میشدم که اینهم بدون کمک مادی و معنوی پیرزن امکان پذیر نبود که بنده خدا تا حد توانش قسمت مادیش را دریغی نداشت بشرطی که راحتش بگذارم که اینهم امکان نداشت چرا که برای ساختن و بنا کردن خیلی چیزها به کمکش نیلز داشتم که بعنوان مثال گذرا چند تایی را نام میبرم و اگر عمری بود و مناسبتی حتما حکایاتشان را در آینده خواهم نوشت . باری از گوشواره و دنباله درست کردن برای بادبادک و یا کندن برگ درخت توت برای کرم ابریشمهایم و یا جدا کردن گوگرد کبریت برای ترقه چهارشنبه سوری و . . . دست آخر همین شیرینکاری امروز که میخواهم شرح بدهم .
هر ساله موقع چهارشنبه سوری ابتکارات ما بچه ها گل میکرد ایده های تازه ایی پیدا میشد از پره دوچرخه تا کاربیت و پستانک چراغ زنبوری تا زرنیخ کلرات و غیره که یکی هم فیلم های سینمایی بود که این یکی را مربع مربع بریده چند تایی را میان کاغذی پیچیده و گوشه کاغذ را روشن میکردیم و گاز درون کاغذ باعث میشد کاغذ مانند فرفره ایی بچرخد و از زمین مانند بشقاب پرنده ایی پرواز کند و نسبتا بی خطر تر از بقیه بود. آنسال من فیلم را میخواستم امتحان کنم که در مهدی موش هیچکدام از کسبه نداشتند پرسان پرسان فهمیدم فقط یک خرازی سر کوچه ایی که به درخونگاه راه دارد میفروشد . (حال که نام درخونگاه بمیان آمد جای دارد که از یکی از بهترین فرزندانش که بتازگیها مارا ترک کرد یادی کنم از اسماعیل فصیح که نام و یادش همواره یاد باد) از میدان شاهپور مقداری راه بود که از بازارچه نو و سر فرهنگ باید رد میشدم درست چسبیده به بوذرجمهری تقریبا روبروی چلوکبابی شایسته و خیابان ابوسعید کوچه دهان پهنی بود که انتهایش باریک میشد و به درخونگاه و گذر مستوفی و کوچه کلیسا راه داشت . خرازی بزرگ دونبشه ایی که چندین ویترین بزرگی داشت که مثل خرازیهایی که میشناختم و حتی شاید بیشتر از آنها در مغازه اش جنس داشت . یکی از ویترینهایش قسمت پایینش پر بود از وسایل فیلم و یک آپارات و وسایل مربوط ساختن آپارات که مدتی جلوی این ویترین جادویی میخکوب شدم به تماشای وسایل آن مشغول شدم بعد از مدتی وارد مغازه شدم و از فروشنده فیلم چهارشنبه سوری خواستم همینطور او با قیچی فیلم را میبرید چون مغاذه خلوت بود بجز من کسی نبود من خوشحال فرصت را غنیمت شمرده از وی اطلاعاتی راجع به ساخت و وسایل آپارات خواستم فروشنده خوشحالتر از من ,که شکاری به دامش افتاده با آب و تاب توضیح داد و بطوری میگفت که قند تو دل من آب میشد بالاخره تعریفهایش کار خود شان را کردند و من پولی را که مادر بزرگ طبق رسم هرساله برای تفریح چهارشنبه سوری من داده بود را همگی را دودستی تقدیمش کردم و دو تا حلقه خالی پلاستیکی فیلم و دوذره بین و چند متر فیلم که با چسب به هم وصل شده بودند و بنا بگفته او نیمی هندی و نیمی هم وسترن با شرکت جان وین در یکی از حلقه های خالی پیچید و همه خرت و پرتهای لازم که داده بود را در پاکتی کهنه گذاشت و دست من داد و یک کارتن خالی که اندازه کارتن پفک نمکی بود را هم با هزار منت که پسر خوبی هستم برایگان بمن داد و همینطور که یکبار دیگر توضیحاتی که داده بود را تکرار میکرد با مداد جوهری جاهایی را که باید سوراخ میکردم را روی کارتن علامت گذاری کرد و برای شیر فهمی من آپارات دست سازی را هم بمن نشان داد تا جای ذره بین و حلقه های فیلم را ببینم . از مغاذه که بیرون آمدم در راه بازگشت به خانه دیگر راه نمیرفتم بلکه پرواز میکردم و در تمام این مدت بارها فیلم دوقسمتی ام را در ذهن خود سیر و سیاحت کردم و چه نقشه هایی برای دماغ سوخته دادن به دوستان کشیدم و شاید همینها باعث شدند که زمان برگشت من اگر نصف رفتنم نبود اما خیلی کوتاه تر از آن بود . وقتی خانه رسیدم فرصت ندادم مادر بزرگ پرسشی راجع به دیر کردن و یا کارتن همراهم بکند با خوشحالی که سینما را به خانه آوردم به او مژده دادم از او قیچی را خواستم مادر بزرگ از ترس اینکه با قیچی جسم سختی ببرم و کند شود دستم نداد خودش بنده خدا با استغفراله گفتن برشها را میبرید و و میگفت ببین میتونی آخرت مرا به باد بدهی از آنجاییکه دلش نمیامد من نراحت بشوم با اکراه کمک کرد تا دو تا میله را برای حلقه ها رد کردیم و ذربین ها را هم با بد بختی همانطور که فروشنده گفته بود نصب کردیم و آپارات را همانطور که گفته بود رو به دیوار قرار داده حال من حقه خالی را هرچه میچرخاندم چیزی دیده نمیشد و بیچاره مادر بزرگ را هم کلافه کرده بودم آیا چیزی او میبیند او میگفت مگه خودت میبینی که منهم ببینم . بناچار دوباره بسمت مغاذه راهی شدم نفس نفس زنان وار د شدم بد شانسی یک مشتری پر چانه ایی آنجا بود بالاخره اواو رفت و من داستان را به فروشنده گفتم او دوباره آپارات خودش را آورد تازه متوجه لامپی شدم که در آن بود او گفت برق خطرناک است بهتره از چراغ قوه یا لامپی که با باطری کار میکند استفاده کنم .دیگه پول کافی برای خرید لامپ نمانده بود دوباره راهی خانه شدم در راه فکری بمغزم خطور کرد تا نقصان نور را بر طرف کنم .رفتم مغاذه حاجی ناظم زاده یکقرون دادم دو تا شمع خریدم با خوشحالی وارد خونه شده و مشکل را به مادر بزرگ گفتم. او کار خدایی سینی مسی بزرگمان را زمانی که من در رفت و امد بودم زیر آپارات قرار داده بود من پرده ها را کشیده چراغ را روشن کردم و شمع را تقریبا درجایی که لامپ آپارات قرار داشت گذاشته روشن کردم و در کارتن رابسته چراغ را خاموش کردم . حال سایه هایی در دیوار ظاهر شدند به مادر بزرگ گفتم او حلقه را یواش یواش بچرخاند و من تماشا کنم تا مادر بزرگ کنار آپارات قرار گرفت بوی سوختگی در اتاق پیچید تا ما بجنبیم گوشه کارتن شعله ور شد مادر بزرگ کارتن را پرت کرد به بالکن و بعد با پارچ روی آن آب ریخت تا خاموش شد تمام فیلمها سوخته بودند و حلقه ها هم کج و معوج شده بودند و تنها ذره بینها دود زده مانده بودند . مادر بزرگ وقتی چهره گرفته ام را دید و صدای بغض آلود مرا شنید بجای سرزنش کردن , گفت دیدی این چیزها بما آمد نداره , آن از رادیو گوشی ها یت که یکی دو روز بیشتر کار نمیکردند این هم از سینمایت, پاشو دست و صورتت را بشور باهم بریم سقا خونه سر کوچه شمع دوم را روشن کنیم که خونه آتش نگرفت . در راه مادر بزرگ که هنوز در حال دلداری و تسلا دادن بمن بود, من در فکر جان وین و بقیه آدمهای فیلم بودم که سوختند و من نتوانستم ببینمشان .
۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سهشنبه
یکسال دیگر . . .
۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه
روضه رضوان . . .
ناخلف باشم اگر من به ساندیسی نفروشم ...
۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه
پیروزی . . .
وب سایت عکاس تصویر بالا با عکسهای بیشتری از بعد از انتخابات در اینجا . . .
۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه
دوباره بهمن . . .
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
حافظ
22 بهمن دیگری در راه است و بسان رسم هرساله همه چه آنهایی که مانند من وهم نسلهایم که شاهدش بودیم و چه آنها نبودند و تمام اطلاعاتشان از اینجا و آنجاست و باز چه آنهایی که خرسندند و چه آنهایی که ناراضی و و و . . . بهانه ایست عقده گشایی کنند و گریزی بزنند و آنچه دیده اند و شنیده اند و آنچه نصیبشان شده و یا از دست داده اند را به اطلاع دیگران برسانند. همانگونه که گفتم من شاهدی از میلیونها شهودی میباشم و اغراق و غلو نیست که بگویم شاید از جمله کسانی که بنوعی به انفلاب نزدیکتر و از آغاز همراهش بودم, که این برمیگردد به همزمانی آن با خدمت سربازی من در شهربانی (کلانتری) درست چهلمین روز اضافه خدمتم مصادف شد با 21 بهمن که کلانتری ما به آتش کشیده شد که با رگبار اسلحه های انقلابیون کم مانده بود که آنشب بجای اینکه پایان خدمتم گردد پایان حیاتم شود . از آنسال آنروز را تولد دوباره خود میدانم که پارسال در مطلبی تحت عنوان 22 بهمن یا تولد دیگر من در امیریه حکایت آنشب را بتفصیل شرح داده ام که اگر مایل باشید میتوانید در اینجا بخوانید . باری اوایل در میهن و حال ربع قرنی در هجرت و دوری از یار و دیار و. . . این روز تولد دوباره را بجای جشن و پایکوبی هر سال بیشتر از سال پیش به ماتم دوری از خانه پدری و آرزوهای از دست رفته میشینم .
پینوشت:
برای اطلاع دوست گرامی رهگذر(دریاچه ی سکوت ) خبر داده اند که برای دسترسی به امیریه و آرشیو آن میتوانید از اینجا فیلتر شکنهای جدید را دریافت کنید : http://mili100.blogsky.com/