۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

استخر معینی

هوا گرم که میشد چون در امیریه استخری نبود ما بچه های محل مجبوربودیم یا استخر قاسمی در
خیابان قزوین یا که به استخرمعینی درخیابان باباییا نبرویم با آنکه قاسمی مدرن تر بود ولی ما
معینی را دوست داشتیم چند نفر دوستان قرار میگذاشتیم که بعد ازظهر وبعد از ناهار برویم .
یکی از زیبایی های این رفاقت ها آن روح دوستی و مروت حاکم بود ویک همبستگی حال کی چقدر پول داشت یا نداشت چنین چیزی مطرح نمیشد مهم لحظه های با هم بودن بود وشادی این مجموعه .آخرین باری که این سعادت را داشتم با گروه خودمان استخر برویم مصادف بود با بازی نهایی جام ملتهای آسیا در تایلند سال 1972 هوا خیلی گرم بود نه بازی را دوست داشتیم از دست بدهیم ونه استخر را بعد از مشورت فراوان تصمیم گرفتیم که به استخر برویم وچون آن زمانه رادیو هم بازیها را مستقیما پخش میکرد یکی از بچه ها مامور آوردن رادیو شد طبق معمول برای صرفه جویی واینکه از پولی که داریم نهایت استفاده را بکنیم این راه را که کم نبود پیاده میرفتیم واز آنجایی که دارایی ما تا قران آخرش آنجا خرج میشد که بناچار پیاده بازمیگشتیم که تو گویی راه بازگشت که همان مسیر بود ولی دوچندان طولانی تر میشد خلاصه انروز آخر راهی شدیم استخر معینی یک استخر برای بچه ها داشت که ورودی جدایی داشت استخر بزرگسالان هم از دو استخر که یکی تهی از آب ومتروکه وهمیشه هم مملو از جمیعت بعد از ورود اتاقی بود که کنارش بند رختی که مایو های کرایه ایی آویزان زیرا اگر کسی لباس شنا نداشت دوزار میداد مایو میگرفت یا آنقدر کوچک بود به تن نمیرفت یا آنقدر بزرگ که بایک دست مواظب که پایین نیفتد و در بدر دنبال سنجاق قفلی البته ما را نیازی نبود اتاق مذبور که دورتادور قفسه هایی بود شماره بندی شده که لباسها را میگرفت ونمرهایی را میداد که آویزان کش شلواری که به مچ دست یا پا می انداختیم که همیشه کسانی را میدیدی که مشغول چانه زدن که گم کرده اند و...
استخر دارای چند دوش بود چند دقیقه ایی طول میکشید تا نوبت برسد دوش ها بیشتر شبیه فواره تا دوش , که از همه جای آن آب بیرون میزد خود استخر که لبه های سیمانی کنده شده کف آب پر از قلوه سنگ وچیز های دیگر مثل اینکه آب چشمه بود سرد تر ازمعمول زیرا گاهی غورباقه ایی هم دیده میشد با تمام کمبودها وکاستیها و لذتی غیر قابل وصفی داشت و خوراکی هایش که دست فروشان کنار آب میفروختند از ساندویچ های دو سه زاری تخم مرغ پر از سبزی عاری از تخم مرغ یا کالباس که از ماندگی کالباس خشک شده بود . . .
تا اب زرشک و شربت ابلیمو مزهایی ویژه که شخص من عاشق قطابی بودم که آنجا فروخته میشد و شاید یکی از دلایل رفتن من که بعد از آن هرگزچنان قطابی نیافتم و هنوز مزه آن زیر دندانم و به دنبالش, اما آن اخرین بار که در راه بازگشت همگی بازی را دنبال میکردیم کوتاه ترین راه بود هیجان بازی هم مانع احساس خستگی شد و طولانی بودن مسیر که وقتی به محل رسیدم که بازی را بردیم که بار دیگر این بار در سرزمین دیگری قهرمان آسیا شدیم . سال بعد استخر معینی را بساز وبفروشها تکه تکه اش کردند و خاطرات ما را در زیر خانه وکوچه ایی که ساختن دفن کردند.
یاد دوستانم ویاد تیم ملی ناصر حجازی، ابراهیم آشتیانی، اکبر کارگرجم، جعفر کاشانی، مصطفی عرب کاپیتان، علی جباری، پرویز قلیچ‌خانی، جواد قراب، صفر ایرانپاک، حسین کلانی ,همایون بهزادی، اصغر شرفی ,غلامحسین مظلومی و مربی آنان محمد رنجبر
جملگی گرامی باد.

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

از شاه عبا س تا شاه



زمانیکه بچه بودم شبها مادر بزگم برای خواب کردن من از گنجینه اندوخته های خویش از چیستانهای آذری تا قصه ها و حکایاتی را تعریف میکرد و گاهی او چون تلویزیون داستانی را تکراری بیان میکرد یا من از او میخواستم چیستان هارا دوباره بپرسد که اینبار جواب آنها را میدانستم اما برای من زیباترین داستانها شاه عباس بود که هر شب در لباسی مبدل از خانه ایی به خانه ایی میرفت وآرزوهای آ نها فردای آنشب برآورده میکرد و دا ستان که تمام میشد حسرت اینکه ایکاش زنده بود و به ما هم سری میزد و بعد فکر اینکه کدامین آرزو اولویت دارد و...

زمتنی که بزرگ شدم دست چپ و راست خود را شناختم از ساده لوحی کودکانه خویش و حماقت آنهایی که این داستانها را ساخته اند هم خنده ام میگرفت و هم نا را حتم میکرد شاه عباس در هلتیود که نبود گریمش کنند مگر مردم کور بودند لااقل از سبیلهایش نشناسند آـنموقع هم ریش و سبیل مصنوعی نبود تازه شبها در دربار بساط عیش ونوش را دیوانه نبود رها کند به میان مردم برود بخود میگفتم شاید شبی از شبها شاید از مستی فراوان با سر ورویی اشفته زده بیرون و چاپلوسها از آن ایده گرفته داسنان سازی کرده و بخورد خلق اله دادهاند و سینه بسینه گشته و به اینجا رسیده بنا بر زمان و آگاهیهای مردم و...میتوان گذشت.

این سالهای اخیر بارها جسته گریخته شنیدهام از آنهایی که سنی ازشان گذشته که شاه فقید هم کارهای شاه عباسی میکرده و بشکلی که شناخته نشه بین مردم.. موضوع بد گویی نیست آنهم از کسی که دستش از این دنیا کوتاه است و نقشی هم در این افسانه پردازیها ندارد
که چه اورا وچه ما را این چاپلوسان به این روز انداختند از آنجایی که احترام افراد مسن واجب ناشنیده میگرفتم و خود را توجیه که عشق آدمی را کور میکند نه ابله و دیگر اینکه ادمیانی هستند ساده وادای روشنفکری هم ندارند تا اینکه همین ماه پیش بود صدای ایران را گوش میکردم که مجری برنامه آقای علیرضا میبدی با آب وتاب و اصرار که شاه فقید چون رانندگی را دوست میداشتند بدون نگهبانی تنهایی در خیابان دربند که ما از پنجره دفتر محل کار خود شاهد جولان میدادند با آقای میبدی هم بنده دشمنی ندارم چند سال پیش مرتب برنامه ایشان را هم گوش میکردم اما الان میبینم ایشان که اهل ترانه وموزیک بوده در دوره پدیده های جدید ایشان هنوز در گیر صفحه های سی وسه یا چهل وپنج دور قدیم خود اسیره صفحه هایی که خط افتاده و باعث شده که سوزن ایشان گیرکنه و تکرار و تکرار در ارادت ایشان به متوفی هم ایرادی نیست همه آزادند دوست بدارند اما مشکل اینه که کسی آدمها را ساده لوح بپندارد و آنهاییرا که نبودند بفریبد شاهی که از سایه خویش واهمه داشت وچندین سوقصد را پشت سر گذاشته بود دچار چنین حماقتی میشد شاه عباس شود.

اوایل زمستان صال پنجاه وشش دوران سربازی خودرا در لباس پلیس سپری میکردم واز خوش شانسی یا لطف الهی نیمی از امیریه جز حوزه پوششی ما بود از راه آهن تا چهار راه گمرک که روز ی به کلانتری ما بخشنامه ای آمد که از کلانتری دوازده در منیریه ابوسعید نیروی کمکی خواسته بودند که در کنترل مسیر حرکت شاه که به دیدن آرامگاه پدرش میخواست بره کمک کنیم از ساعت یک نیمه شب تا ساعت شش صبح از چهارراه سپه تا جهاراه گمرک با موتور گشت بزنیم ومانع پارک ماشین و بسته و شیی مرموز وقتی گشت شروع شد دیدیم رییس کلانتری دوازده پشت پرده دفتر مخفی شده وچون سگی نگهبان مواظب است ما ماموریت خود را انجام بدهیم پالتو سنگین چون پتوی پشمی بر تن من که بارش باران آغاز شد به سربازها اورکت داده نمیشد با هر قطره باران وزن پالتو اضافه می شد و ما پایین بالا در حرکت وسرما هم بیداد میکرد با هر جان کندنی بود شب را به صبح رساندیم واز خیسی وسنگینی و بی حسی ناشی از سرما وبی خوابی با چه بدبختی خودرا به خانه رساندم خدا میداند وتب ولرز پشت بند آن که فردای آنروز که کلانتری رفتم واز بچه هایی که پست را از ما تحویل گرفته بودند پرسیدم شاه کی آمد و او را دیدید دوستم گفت نه با بیسیم خبر دادند شاهنشاه با هلی کوپتر خواهند رفت چه حالی شدم بد وبیراه در دل به همه که اینهمه اسیر شدیم سرما باران و... سالها تلخی آن شب در دل من وبود که حال میبینم امام جمعه ای را با چه برو بیایی میبرند تا مقامات بالا دلخوری رنگ میبازد و ناراحتی این است در فضای امنیتی آن زمان با انهمه اسکورت شاه جرات نکرد بیاید واز هوا استفاده کرد حال از او آقای میبدی و دیگران شاه عباس میسازند میان مردمی که وحشت داشت روانه اش میسازند اگر هم ذکر خیری هدف هست آن بینوا با تمام کاستی هایش چیزهایی برای گفتن داشت که بگویید از صفی که علیه او شعار میدادید بدون آنکه کاری کرده باشید به بانک ملی میرفتید حقوق ومزایای خودرا میگرفتید بنویسید کارگران حقوق معوقه که نداشتند سود ویژه میگرفتند و از دریای بدون دیوار که از سوپور محله تا معلم و دیگران پلاژ های مجانی داشتندبنویسید از تغذیه رایگان تا مدرسه مجانی نه انتفاعی و غیر انتفایی وهر کوفت و زهرماری بنویسید وبنویسید از احترام جهانیان از مارک هیجده زاری و دلار هفت تومانی که واقعیتهای غیر قابل انکارند واز روشنفکرانی که از کانون پرورش فکری کودکان جیره و مواجبی که با همان پول استکان عرقی ومستی و شعری علیه رژیم روانه بازار. نه شاهی نبودم وشاهی نیستم وحال که دست چپ و راست خودرا شناختم ضد شاهی هم نیستم بقول حمید حرف را باید زد و درد را باید گفت شاید زمانی نوشتن چنین چیزی سخت بود ولی مینویسم و اگر برای تو خواندنش سخت در خلوت خود کمی تامل کن واقعیت ها افسانه نیستند و به افسانه هم نیازی ندارند و در پایان با برتولت برشت به پایان میبرم آنانکه حقیقت را نمیدانند بیشعورند و آنانکه میدانند وآنرا دروغ میپندارند تبه کار

۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

مهدی موش




آنهایی که از سفر وطن باز میگردند آنقدر گفتنی دارند بویژه که از نزدیکان باشند لیستی از در گذشتگان سکته کردگان ازدواجهاو..اگر فرصتی پیش آید حال تویی که سراغ افراد محل کسبه همسایه ها را میگیری ومیشنوی فلان خانه را کوبیدند خانواده آقای.. ینگه دنیا کوچ کرده اند پسر آقای ..بدام اعتیاد افتاده مسافر اطلاعاتی هست به خورد تو میدهد اما نه اشکهای درون تورا در میابد و نه اینکه تو اینجا نیستی با حرف های وی پرواز کرده ایی به محله ات که سوال کجایی به خود میایی کلافه ایی ومنتظر فرصتی تنها بشی شنیده ها را مرور کنی تغییرات را تجسم کنی گریزی به گذشته مسافر برای راحتی تو کوچه ها و پسکوچه ها با همان نامی که میشناسی بیان میکند و تو غافل از اینکه نام محله ات را هم ربوده اند و نام شهیدی نهاده اند که شاید اصلا به آنجا هم تعلق نداشته واگر هم بوده روحش در عذاب چه او هم دوست میداشت کوی و برزنی او جانش را داده همانگونه میماند و یا بد وبیراه هایی که به خاطر این تعویض نام را نشنود.
بعد از این مقدمه از برکت اینتر نت چندی پیش فهمیدم خیابان مهدی خانی که معروفیت آن به مهدی موش بود تغییر کرده من خصومتی با شهدا ندارم آنهایی که در جنگ شهید شدند احترام میگذارم بلکه با بی ارزش کردن این عزیزان و حتی حق کشی در مورد آنها یکی بهترین جا ودیگری بد ترین جا بنامش نامیده میشود که میتوان مانند خیلی از کشورها بنایی ساخت بنام تمامی آنها و حال در محله انها هم روی سنگی وکاشی کوچکی نام و یادی از آنان.

مهدی موش خیابانی نسبتا باریک وکوتاه که میدان شاهپور را به امیریه وصل میکند قدیمها اوایل دهه چهل که میدان شاهپور فلکه ایی داشت حوضچه ایی گل و گیاه مهدی موش دو طرفه بود که بعدها بخاطر ترافیک هم میدان را خراب کردند وهم مهدی موش یک طرفه که اغازمسجد مهدیخانی که در زمان حکومت قبلی نوسازی شد وانتهای ان هم سینما فلور عکس آنهم سمت چپ وبلاگ را تزیین نموده وحال و روزش هم مشخص وتنها یادگار های مانده قدیمی سقا خانه عزیز محمد یر کوچه سعادت که تابستانها که فوتبال بازی میکردیم آب یخ سقا خونه در کاسه مسی زنجیر شده آن عطش مارا برطرف میکرد وحاجی خدا بیامرز که سقا خانه که جزیی از دکان وخانه او بود زحمات نگاهداری آنجا را بعهده داشت جلوی مغازه مینشست که معتادی نذریهای مردم را یکقران دو زاری هابودند برندارد یا بچه ایی با شمع ها بازی نکند کمی جلوتر سر اسفندیاری و بلورسازی مسجد خیلی قدیمی قندی وجلوتر از آنهم تقریبا چسبیده به سینما باشگاه فردوسی بود پاتوق کشتی گیرهای آنزمان مثل برادران عبدالباقروفره وشی و...خدا بیامرز آقا بلال سرایدار آنجا و وسایل ورزشی آنجا از تشک برزنتی مربع که از وصله های خورده شبیه لحاف چهل تیکه بود و..بگذریم تنها مغازه بین باشگاه وسینما کافه جلفا بود ومعلومه عاقبت آن هم چه شد مهدی موش شخصیتهایی را داشت که در خود جای داده بود خیلی ها میسناسند که در نوشته های بعدی یادی خواهم کرد از بابا علی سریالها معصومه مراد برقی وبویزه خاطرهایی از آقا جواد ما جواد یساری شما وخوبی او.

مهدی موش: این نام از کجا آمده و چرا سه تا حکایتش را من شنیده ام برای اطلاع بیان میکنم وسپاسگذار خواهم شد داسنانهای دیگری میدانند برایم ارسال کنند واگر شخصی مایل بود عکسی و یا مطلبی مربوط به امیریه یا خاطره ایی را میتواند بفرستد با نام وی درج میگردد فقط مربوط بفرستنده باشد وملاحظات اخلاقی رعایت شده باشد.
1 - مهدیخان آشپز ناصرالدین شاه بوده روز در غذا موش پیدا میشود در مقابل پرسش شاه این چیه از ترس میگوید گوشت وآنرا میخورد.
2- گروهی میگویند چون از موش میترسیده .
3-حساب دار ناصر الدین شاه بوده اولین حمام مجانی را برای فقرا ساخته. هرکه بوده وهرچه روانش شاد باد.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

آقا تا بان (امیریه - سر پل امیر بهادر)


دنبال مطلبی میگشتم که اتفاقی به سایتی برخور کردم گویی راهنمای شهر تهران میباشد و اطلاعاتی نسبی ویکبعدی از آنچه که داراییهای یک شهر میباشد از اماکن قدیمی وتاریخی تا. . . کنجکاوی گل کرد ببینم در مورد امیریه چه درج کرده اند که با اطلاعات شخصی خود پیوند دهم و در آینده در این جا برای آشنایی کسانی بویژه نسل جوان یا دیگرانی یادی وخاطرهای دارند تجدید خاطری کنند

که متاسفانه نویسندگان سایت مز بور ادای مطلب را که ادا نکرده اند وهم چون سران یا الگوهای خود فرهنگ ایران زمین را تحقیر میکنند اینان با این محله قدیم کرده اند و برای خالی نبودن عریضه آن هم از روی اجبار اشاره ایی کوچک بعنوان مثال تا سند وقیمت مسجد فلان یا مهدیه که کمتر از چهل سال نیست چون قارچ سبز شد یا سقا خانه وحسینیه فلان البته اگر در مورد همه یکسان نوشته میشد مشکلی نبود بگذریم این وبلاگ باید دور از سیاست باشد و برای همین هم راه اندازی شد تا آنجا که عمر و حافظه همراهی کند از ابتدای این خیابان میدان راه آهن وکافه اقدس تا انتهایش چهاراه سپه وساندویچی شوخ وبستنی گواهی وقناذی لادن دبیرستان رهنما ومحمودزاده بنوبت خواهم نوشت در این سایت سه تصویر مربوط به امیریه میباشد که یکی از آنها انتخاب کردم که سرپل امیر بهادر میباشد واین قلمفرسایی دلیلش آن.
وقتی عکس را دیدم همراه بود با آهی از نهادم بغضی در گلو کوچک شدم کوچکتر شدم دهه چهل بود من درون مغاذه لوازم التحریر فروشی تابان پیر مرد که نامش برازنده اش از من میپرسید پسر جان چه میخواهی آقا تابان یه مداد شتر نشان یدونه مرکب حافظ

روی دیوار تابلویی چاپ کارت عروسی و ویزیت تابان مغازهاش دو بخش بود پشت مغازه که در و پنجرهایی جدا داشت عشق من بودکه یک دستگاه چاپ ملخی در ان بود که از بیرون دیده میشد وکارگر آقا تابان که با دستان سیاهش حروف چینی میکرد وصدای ماشین که هر چند لحظه ایی کارتی را بیرون میداد و من محو تماشای آن ساختمان قدیمی آجری با کاشیهای زیبایی این مغازه را در خود جا داده بود خوشبختانه دبیرستان من در چند قدمی آنجا قرار داشت وهر روز میتونستم ماشین چاپ را ببینم و به آقا تابان سلامی بدم

حال میدانم آقا تابان روحش شاددرقید حیات نیست اما مغازه اش هست و شاید پسران او صاحب آنجا که حفظش کرده اند و از تابلو پیداست گسترش داده اند ومدرنش ساخته اند حتما ماشین ملخی من هم دیگر نیست چقدر خوبه ساختمان هنوز هست وقربانی سود جویان برج ساز نشده خوشحالم میکند اما از طرفی شیشه شکسته ساختمان تابلوی کریه المنظر آزارم میدهد چرا سازمان دلسوزی نیست برای سر پا نگاه داشتن اینگونه بناها مانند کشورهای غربی البته به من و این انتظار عبث و بیهوده ام بخندید حق دارید جایی که بناهای هزاران ساله را غرق میکنند یا آنکه پاسارگارد را قبل ازاینکه طالبان بودا را منفجر کنند میخواست محو کند از قدر و ارزش خانه ایی صد ساله را بدانند که یادگار الدوله ایی وشازده ایست .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

همه كسانی كه از نام پرسپولیس برای باشگاه پیروزی استفاده می كنند متخلف هستند (معاون فرهنگی)


این روزها پر از اخبار ناراحت کننده ایی هست که بگوش میرسد از پای اعدام بودن جوانی وخانمی تا خود کشی مادر و دختری از اهانت به تاریخ قومی جمع آوری کودکان بیگناه معصوم و..تا این خبر که متملق چاپلوس بادنجان دورقاب چینی بخشنامه ایی صادر میکند و این تنها دل خوشی ملتی که با آن زخمه ایی به درد هایش میزند تا برای لحظاتی کوتاه آن اخبار ذکر شده یا گرانی وتورم موجود را از یاد ببرد را هم زیادی دیده و عنوان کردن نام پرسپولیس را تخلف دانسته پیروزی را جایگزین آن همان کاری که با تیم محبوب من کردند تاج را ربودند واستقلالش نهادند که جبران آنچه نیست کنند که هر عقل سلیم وعاقلی اگر بیاندیشد چگونه میتوان نوشت شکست پیروزی درمقابل...
تیمی که همه چیزش ملا خوار شده واختیاراتش دست دولت کدام استقلال مانند نام آزادی بر روی سیگار این ماده مضر وکشنده و...
ما طرفداران تاج هم عده ما کم بود وهم سرمست دوران انقلاب که تن به این خفت دادیم و دیگر تاج مظهر شاهان وبخاطر حذر از بر چسب ها ناگذیر پذیرفتیم حال بر قرمز هاست آنانی که بیاد میاورند به آنانی که نبودند سال ٤٨ را تعریف کنند که خیامی با پول نه زور و اجبار بازیکنان پرسپولیس را خرید که باعث میشد تیم منحل شود مردی از مردان پرسپولیس عزیز اصلی ماند و تیمی دست وپا کرد
و ما تاجیها روزی که او با بازیکنانش وارد امجدیه نه( شیرودی) وارد شد به احترام از جایمان بلند شده دقایقی دست زدیم بچه های پرسپولیس از شیری, عمو محراب ,همایون سرطلایی ووو به اندازه بچه های ما قلیچ خانی, حجازی, پورحیدری و..برای سرزمین ما افتخار آفریدهاند و سخن آخر با قرمز ها که نشان دهید وارثان بحق عزیز اصلی میباشید و نگهبانان نام پرسپولیس.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

آرزوها


می خواهم آب شوم


در گستره افق


آنجا كه دریا به آخر می رسد


و آسمان آغاز می شود


. . . . .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه


دیگران اول یا به همراه پدیده ایی فرهنگ استفاده مفید از آنرا واردجامعه خویش میکنند ولی ما پدیده را می آوریم وبعد در بدر بد نبال فرهنگ آن . . . .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

سینما داریوش (امیریه - تهران)



سال تحصیلی پنجاه مصادف بود با تب فیلمهای کاراته ایی که اکران بیش از نیمی از سینماها. مدرسه ما سر پل امیر بهادر تقریبا در ضلع مقابل سینما داریوش که اسمش اقبال آشتیانی ولی بخاطروضعیت مدرسه معروف به اقبال گدا طوری که از دبیرستان بیرون میامدیم چشممان میخورد به پرده سحر انگیز سینما داریوش که آنزمانها دوران طلایی آن بود وجزو گروه از سینماهای لاله زار که همزمان فیلم به اکران میاوردوهر روز در حیاط مدرسه حرف حرف فیلم بود وتوصیه آنهایی که دیده بودند برای آنهایی که ندیده بودن برای تماشا ویا خبر اینکه بزودی یا برنامه آینده چه خواهد بود که بیشتر ایگونه فیلمها پیشوند نامشان پنجه بود مرگبار آهنین فولادی و ... رسم سینما ها هم این بود فیلمهای جدیدشان روز های چهار شنبه به اکران میامد و سینما داریوش نیز مستثنی نبود.

چهار شنبه ایی بود هم زمان با فیلمی تازه که مدتها بین بچه ها تبلیغ شده بود و تماشایش نیز توصیه و شایعه بودبهترین سانس اولی هست که کامل تر میباشد بعدها ممکن هست صحنه هایی حذف گردد همین دلیلی بود در آن چهارشنبه بخصوص صبح فقدان برخی از شاگردان در حیاط محسوس بود بازار پچ پچ و درگوشی حرف زدن رایج تا بالاخره زنگ خورد وارد کلاس شدیم حدود یک سوم همشاگردیها نبودند همه به هم نگاه میکردند وبا نگاه ها پیامها رد وبدل میشد آقای دبیر از وضعیت کلافه تا زنگ تفریح بصدا درامد این بار امار وارقامی بود وتعداد غایبین کلاسها را به اطلاع هم رساندن که آقای محسنی ناظم مدرسه روی بالکن دفتر مدرسه ظاهر گردید و ماها را در ذهن خود سرانگشتی شمارشی و بازگشت به دفتر با صدای زنگ به کلاس برگشتیم ودقیقه ها میگذشتند از دبیر خبری نبود تا اینکه در باز شد بچه های غایب همراه با معلم وارد شدند که بر چهره بعضی ردی از نوازش ناظم پیدا سر ها رو به پایین هر کسی سر جای خویش و سکوتی مرگبار که با نصایح آموزگار شکسته شد و ما منتظر زنگ تفریح بعدی برای آگاهی بیشتر که زمان به کندی میگذشت بالاخره صدای زنگ بصدا در آمد و شتاب برای خروج از کلاس و حیاط مملو از شاگردان که در دسته هایی دور هم جمع بودند و هین پرسش که آیا کسی لو داده ویا اینکه آقای محسنی همچون جانی دالرکه خود کاشف معمای کجا بودن بچه ها که دوستی تعریف میکرد در نیمه های فیلم بود که چراغهای سالن روشن شد آقای ناظم به اتفاق چند نفر از معلمین و فراش مدرسه در میان سوت زدن و کف زدن وبدوبیراه دگر تماشا چیان بچه ها را از ردیف های سالن یکی یکی شکار کرده برون آورده و آقای محسنی همچون سردار فاتحی همراه ارتش خویش بچه ها را چون اسزای جنگی به مدرسه آورده وبعد از سرکوفت وسرزنش و گاهی نوازش فیزیکی تحویل دبیران مربوطه داده بود و من چقدر خوشحال که فیلم کاراته ایی دوست نداشتم.

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

پيشنها د



بر تازي وتازيان بتازيم ودروبلاگ ها تا ميتوانيم از واژه هاي فارسى استفاده كنينم .


















بسي رنج بردم در اين سال سي

عجم زنده كـردم بديــن پــــارسي

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۳, جمعه



همه به دنبال اين هستند كى صدا كرد


اماا نه اينكه براى چى صدا كرد .


. . . . .

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

سینما ستاره


قاصدک هان ، ولی ... آخر ... ای وای

راستی ایا رفتی با باد ؟

با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای

راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟

مانده خکستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟

قاصدک

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند .


از قاصدک: اخوان ثالث (م.امید )

یا د دوست در روز معلم - بخش اول


ساله تحصیلی 47/48 بود من و همکلاسیهایم آخرین سال دبستانی ما بود حالت میهمان را داشتیم و رفتار اولیا مدرسه از همان روز ثبت نام محسوس بودو ما پسران بزرگی شده بودیم نه اینکه کتاب تاریخ و جغرافی بزرگی که دوبرابر کتب معمولی که در کیف جای نمیگرفت واگر هم جا میگرفت ترجیحا در دست گرفته میشد بویزه بچه هایی که جثه کوچکی داشتند حتی اگر هم نیازی نبود برخی این کتابها را به دنبال میکشیدند که ثابت کنند بزرگ هستند آری روز اول مدرسه بود وصف ها بترتیب پشت سر هم از صف کلاس اولیها گاهی صدای گریه بگوش میرسید بچهای کلاسهای دیگر با حسرت به ما مینگریستند ساکت ترین صف ما بودیم گویی واقعا بزرگ شدن به ما مشتبه شده بود مدرسه ما خیلی کوچک بود و تنها هفت کلاس بیشتر نداشت برای همین تعداد دانش آموزان کم بود و دبستان بیشتر شباهت به یک خانواده داشت تا مدرسه اکثریت ما از کلاس اول با هم بودیم و میدانستیم راه خیلی از ما آخر سال از هم جدا خواهد شد و این دوستان صمیمی را رنج میداد بعد از مراسم راهی کلاسهای خود شدیم وبحث و گفتگو که چه کسی معلم ما خواهد بود هر کسی آرزوی معلمی از سالهای گذ شته را داشت که بجز معلمهای ورزش و نقاشی وسرود معلمین اصلی همگی خانم بودند چند دقیقه ای نگذشته بود که آقا ناظم با آقایی وارد کلاس شد بچه ها آقای بهروش معلم امسال شما هستند ومقداری تعارف و..که بعد ازرفتن او معلم جدید شروع به معرفی خود نمود با لهجه ایی آذری اما فارسی کلاسیک و کتابی که خاصه معلمینی از اقوامی با گویش دیگر میباشد ابراهیم بهروش که امسال به مرکز منتقل شدهام و افتخار اینرا دارم که آموزگار شما باشم و..بچه ها حتما میدانید تنها سال دیگر هم کلاس ششم خواهیم داشت با تغییر و تحولی که در سیستم درسی پیش آمده نام نسل شما را نظام قدیمیها نامیده انداولین باربود
معلمی با ما مثل آدم بزرگها صحبت میکردرفتار قیافه جدی او سکوتی را برکلاس حاکم کرده بود
که بر خلاف ناظم که ته لهجه شمالی وی موجب خنده و..ولی حال تنها چیزی که حس نمیشد لهجه ترکی آقای بهروش که مهرش در دل تمامی بچه ها جای گرفت او همه چیزش فرق میکرد حتی سبیلهای مرتب پر پشت او بعد از حضور غیاب ما که هدف او آشنایی با نام دانش آموزان بود برای آنکه سکوت شکسته شود و جو عوض شود پرسید که کی آذریست که برق آسا دست خود را بالا بردم که همراه بود با چند دست دیگر محمد رضا دوستم حتی مهرداد که همیشه جر میزد پدرش ترک است مادرش تهرانی و بچه هایی که در فکرشان بدنبال یافتن یک رابطه ایی مثلا آقا شوهر عمه ما یا زن دایی و...که بنوعی خودرا نزدیک کنند چه لذتی داشت در تهرانی که از ترس تمسخر و لطیفه و جوک ریشه ترکی خودرا نهان کنی امروز با افتخار بگویی من ترکم.