۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

سفر . . .

در ادامه از شهریورها . . .

در دنباله خاطرات شهریور هایم امروز میخواهم از سفری و همراهی فراموش نشنی بنویسم .سفری خاطره انگیز با لحظه های شیرین که گذشت زمان هم نتوانسته ثانیه ثانیه های آنرا از یاد ببرم. این همراه عزیز مهرداد بهترین دوست تمام فصول زندگیم بود و هست و خواهد بود, اگرچه دست روزگار با هجرت اجباری سنگ تفزقه ایی بینمان انداخت واز او گمشده ایی ساخت که همواره در پی یافتنش خواهم کوشید. خاطرات من و مهرداد را مدتهاست که میخواستم بصورت داستانهایی مسلسل وار بنویسم در کنار اینکه آن ساعات خوش را برای خود زنده مینمایم و این امید که شاید وسیله شود تا پیدایش کنم و فکر میکنم برای خوانندگانم هم چه آنهایی که آندوران را زندگی کرده اند و بقیه خالی از لطف نباشد. اری دورانی که اگر چه فاصله زمانیشان با امروز ما چندان زیاد نیست حال به افسانه ایی مبدل گشته که بودنش برای خیلیها غیر قابل باور گویی وقتی بر حسب عادت میگوییم آن روزگاران خوش گذشته می اندیشند از سرزمین پریا سخن میگوییم که در کتب قصه هاست .
سفر اصفهان 1
شهریور ماه اولین سالهای دهه پنجاه , من توسط یکی از خویشان در نولید دارو بصورت روز مزدی در تابستان و مهرداد هم در بنگاه داییش مشغول کار بودیم . روزی موقع کار براده آهنی وارد چشمم شد از ترس آسیب دیدن چشمم سراسیمه راهی بیمارستان فارابی شدم آنقدر دستپاچه شده بودم که پولی که از لباس کارم برداشتم تنها برای بیمارستان و ایاب و ذهاب من به کارخانه کفاف میکرد. موقع بازگشت در میدان اذری پیاده شدم ظهر بود دم را غنیمت دانسته تصمیم گرفتم سری به مهرداد که بنگاهی که او بود در چند قدمی آنجا قرار داشت بزنم و ناهار را با او بخورم . به پنجره بنگاه که رسیدم او مرا دید سریع بیرون آمده از من خواست چند دقیقه ایی آنجا منتظرش بمانم زیرا معامله کلانی در شرف انجام است . بعد دقایقی با چهره شاد و خندانی بیرون آمد و از روز خوبش گفت که این چندمین معامله کامیون آنروز بوده که او انعام فراوانی بدست آورده همینطور که بسمت اغذیه فروشی میرفتیم بی مقدمه رو بمن کرد نظرت چیه بریم شمال گفتم کی گفت امروز همین الان پاسخ دادم حرفی ندارم باید برم کارخانه پولهایم بردارم گفت من به اندازه کافی دارم حدود دویست تومانی میشه خلاصه همینطور که گرم صحبت بودیم به اوگفتم حالا چرا شمال, آنجا بارها دیده ایم برویم جایی که ندیدیم مثلااصفهان یا شیراز داشتیم حساب راه و پولی را داشتیم میکردیم که خودمان را در چراغ برق (امیر کبیر) یافتیم ایران پیما و چند شرکت مسافربری آنجا بودند . از اتو تاج بلیطی خریدیم و هرکدام به خانه تلفن زدیم دروغی سرهم کردیم و تحویل دادیم من به مادرم گفتم به مادر بزرگ بگوید که با مهرداد و خاله اش شمال میرویم و او هم چیزی شبیه به این را به مادرش گفت . تا موقع حرکت اتوبوس چند ساعتی فرصتی بود هر دوی مارا هیجانی در بر گرفته بود من تازه سیگاری شده بودم ولی مهرداد تفریحی میکشید .همینطور که دور بر گاراژ را میگشتیم سرچشمه و پامنار و ناظم اطبا . . تصمیم گرفتیم برای صرفه جویی از همان سیگار من شروع کنیم بجای وینستون سیگار ارزان وطنی تاج را جایگزین کنیم و روزی یکبسته بخریم و بطور مساوی تقسیم کنیم هرکسی خود میداند که چگونه با آن تعداد سیگار کنار بیاید. . ساعت موعود فرا رسید سوار شدیم و در قم که راننده کنار رودخانه نگاه داشت از هیجانی که مارا احاطه کرده بود خلاص شدیم مسافرین انواع میوه های تابستانی و موز خریدند ما برای صرفه جویی دو سه سیر انجیر گردی خشک و حدود نیم کیلویی خیار چنبر که بسیار ارزان بود خریدیم همانقدر که عطر و بوی میوه های مسافرین فضا را پر کرده بود در مقابل صدای هرهر و کر کر ما با هر گاز زدن به خیار چنبرها . برای شام در دلیجان توقفی داشتیم تنها همراه مردم برای شستن دست و صورت وارد میهمانسرا شدیم بعد مردم در صف دریافت بن غذا صف کشیدند ما بیرون آمدهاز بقال کنار آنجا نان و تخم مرغ پخته خریده و نوش جان کردیم .ساعاتی از شب گذشته وارد اصفهان شدیم و اتوبوس مسافرانش را در میدانی در چهار باغ پیاده کرد درعرض چند دقیقه همه بسمتی روانه شدند. ما ماندیم خیابان خلوت شهر بخواب رفته بناچار همان خیابان را که شبیه بلواری بود پیش گرفته راهی شدیم در طول مسیر در نیمکتهایی که بودند گهگاهی به افرادی برمیخوردیم که درروی نیمکتها یا چمنهابه خواب عمیق فرو رفته بودند ماهم نیمکتی را یافته خودرا به آنها انداخته و دیگر نفهمیدیم چه شد با صدای تردد ماشینها چشمانمان را باز کردیم روز شده بود و مردم در حال رفت و آمد جستجوکنان قهوه خانه ایی یافتیم نان و پنیر و چایی شیرنی سفارش داده و خوردیم و سیگار تاجی هم چاق کردیم و از مشتریها سراغ چهل ستون راگرفتیم و از آنها شنیدیم که سفر ما مقان است با تور موتورسوارهای فرانسوی و اینکه بیشتر از هر سالی توریست آمده وهمچنین فهمیدیم در چنین زمانهایی خیابان خوابی و روی چمنها کار غیر غادی نیست خودی و غیر خودی انجام میدهند مخصوصا هتلها و مسافرخونه ها جوابگو نیستند کلی خوش حال شدیم حالا نیلزی به گرفتن اتاق نبود با پول آن هم میتوانیم بیشترتفریح کنیم و مدت ماندنمان هم طولانی میشود.خیابانی که به چهلستون و میدان نقش جهان راه داشت مملو از جمعیت بود که بیشتر آنها را هم خارجیها تشکیل میدادند و هر چه جلوتر میرفتی به تعدادشان افزون تر هم میشد . آنزمان که مقارن بود بقول آلمانیها با دهه طلایی هفتاد که هیپی گری مد بود این خارجیان که از اقصا نقاط به آنجا آمده بودند با موهای بور و چشمان روشنشان بویژه دختران و زنانی که بر حسب مد با دامنهای بلند ماکسی گلدار با بلوزهایی که روی شکمشان گره زده بودند و گردنبندهای عجیبشان که برخی که دامان ویا بلوز قلمکار اصفهان بتن داشتند گردنبندهایشان خرمهره های وطنی بود تمام نقاط دیدنی را قرق کرده بودند و بدون هیچ پروایی هر جا چمنی بود دراز کشیده و حمام آفتاب میگرفتند اگر شهروندان اصفهانی نبودند خیال میکردی در شهر هایی از غرب هستی در مجموع این میهمانان اجنبی رنگ و جلایی به شهر داده بودند غیر قابل وصف . آنروز را با دیدن جاهایی به شب رساندیم و راهی محل خواب شدیم حالا اهالی شهر بودند دسته دسته در رفت و آمد بودند خانواده هایی که بسمت زاینده رود یا برعکس در تردد بودند وآهنگ لهجه زیبایشان روحمان را نوازش میداد . مجبور بودیم بگونه ایی خودرا مشغول کنیم تا خیابان خلوت گردد از این رو سینما آخرین سانسش عالی بود و سینماها هم بیشتر در همان خیابان نزدیکی محل خوابمان بود و همین عادت هر شبه ما در طول اقامتمان گردید.آنشب بعد از بیرون آمدن از سینما خودرا به نیمکتی رساندیم هوا خنک بود مانع خواب میشد همینطور که باهم اتفاقات روز را مرور میکردیم مرد میانه سالی به ما نزدیک شد بعد از کمی گپ زدن بما گفت برای خوابیدن بهترین جا سکوهای کناری درب مسجدی روبروی عالی قاپو میباشد برای اینکه روزها کوره کارگاه صنایع دستی کنار آن این سنگها را گرم میکند و آنها این گرما را تا صبح حفظ میکنند همان موقع برخواسته راهی میدان نقش جهان شدیم حق با ان مرد که آنشب فرشته نجاتی بود که در شکل انسان ظاهر شده بود. آخ چه لذتی داشت پشتمان را سنگها گرم میکردند و نسیمی که از حوض وسط میدان به صورتماننوازش میدادند. آنقدر راحت بودیم انگاری روی پر قو خسبیده اییم دیگر مشکل خواب شبهایمان هم حل شد. در آتشگاه با معلم تبریزی آشنا شدیم که ریشه آذری من و مهرداد باعث نزدیکیمان گردید و او که عازم برگشتن بود و از نحوه مسافرت ما بوجد آمده بود تا عصر با ما همراه شد وناهار مارا به دکان بریانی فروشی برد این غذای خوشمزه با قیمت مناسبش کشف جدید دیگری برایمان بود. در این خاطره دو نکته جالب دیگر یکی دیدن فیلم فاصله در شبهای سینمایی ما بود که هر دوی مارا تحت تاثیر قرار دادبا تمام سعی و کوشش برای نهان کردنش وقتی بیرون آمدیم چشمان اشک بار هر دویمان از آن حکایت میکرد.دیگر موزه کلیسای جلفا تا سالها از آن یاد آوری میکردیم هر دوی ما دوستدارو دیوانه گربه و گربه سانان در آنجا نامه یا فرمان همایونی از پادشاهان قدیم را دیدیم که به قبل از صنعت چاپ تعلق داشت و علامت شیرو خورشید سرنامه که کار دست بود شیر بی یال و کوپالش که بیشتر شبیه گربه مردنی بیش نبود که دیدن آن شیر و قهقهه و ریسه رفتن ما که نمیتوانستیم خودرا کنترل کنیم تا آنجا که یکروز دیگر برای مشاهداش راهی آنجاشدیم و باز تکرار خنده . . .
زمان بازگشت فرا رسیده بود دیگر جایی در اصفهان نمانده بود که ما ندیده باشیم و از طرفی یکهفته ایی شده بود که آنجا بودیم بلیط خریدیم هنوز کلی پول داشتیم که با در نظر گرفتن خرج راه اضافه میماند دوسه خرت و پرت برسم سوغاتی و یادگاری خریدیم و بسته ایی سیگار وینستون چهارخط که این یکی از همه بیشتر چسبید و نزدیک ظهر راهی تهران و محل شدیم .اما انچه بعد از سالها نگاهی به آنزمان میاندازم بی انصافیست اگر به آزادی و امنیت حاکم در آنزمان اشاره ایی نکنم و نگویم در طول آن چند روز کسی مزاحممان نشد حتی مامورین شهرداری و شهربانی که در نیمکت و سکوی مسجد سر بر زمین میگذاشتیم , چوب کبریتی از ما بسرقت نرفت و ارزانی همه چیز جای خودرا دارد و تخفیف هایی که ما با ارایه کارت تحصیلی موقع ورود به اماکن دیدنی نصیبمان میشد ,همگی سهم بسزایی درمیسر شدن این سفر داشتند .

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

از شهریورها . . .

دوسه روزی که ماه شروع شده بود متوجه شدم شهریور ماه است که اینهم از مضعلات هجرت و عدم استفاده از تاریخ شمسی میباشد که گاهی پیش میاید. شهریور جدای از اینکه نام ماهی از ماههای سال برایم میباشد نام محلها و اماکنی نیز میباشد که هر دوی آنها برای من پر از خاطرات تلخ و شیرین میباشد که یاد آور تلخیها همگی به ماه شهریور میباشد از فوت پدر در 48 سال پیش که از او همین را بیاد میاورم ( نکته جا لب این حکایت سالها پدر را در دنیای تخیلات و فانتزی خود ,اورا مرد ترکی کوتاه قد و باشکمی کمی بزرگ و با موهای ریخته مجسم میکردم که اولین بار که بالاخره موفق بدیدن تصویری از او شدم درست برعکس تمامی آنچه که من در ذهن کودک خود پرورده بودم بود)آخرین حادثه هم این هجرت و دوری 23 ساله که آنهم در شهریورماه رقم خورد. در این نوشته هدف نه از مرارتها که از لحظهای شادیست که این ماه و یا نام آن داده است میباشد. شهریور از نظر مکانی همیشه مرا اول یاد کوچه شهریور از کوچه های محل میاندازد که متاسفانه دوری از سویی و گذشت عمر و پیری از سوی دیگر دست بدست هم داده که نتوانم بدرستی کجای محل قرار داشت بیان کنم و آنچه هم بفکرم میرسد شک دارم که امیدوارو دوستان عزیزی که آگاهی دارند به اطلاع من برسانند, میتوانم بگویم که خیلی گفتنیها از این کوچه دارم . دومین مکانی که نام این سومین ماه تابستان را یدک میکشید میدان 25 شهریور میباشد حال هر اسمی که دارا میباشد مهم نیست (7تیر) که برای من یاد آور روزها و لحظه های فراموش نشدنی و زیبایی ازروزگارانی خوش است که همواره با شنیدن شهریور برایم زنده میشوند از تماشای فیلمهای خوب سینمایی مانند سرپیکو و شبکه تا فیلمهای جشنواره تهران در سینما دیاموند که با آنکه متاسفانه به آتش کشیده شد و با خاک یکسان شد اما از طرفی جای شکرش باقیست لا اقل بدون تماشاچی بود و نه بسان سینما رکس آبادان, حال از سینما دیاموند که یکی از بهترین سینماهای پایتخت بگذریم که حیف شد, در ست روبروی آن کمی پایین ترورزشگاه پیر شهر امجدیه قرار داشت قبل از آنکه به آن بپردازم از دور وبر آن که آنها هم هرکدام بازگوییشان خالی از لطف نیست مانند انجمن دوشیزگان و بانوان در انتهای خیابان فرعی شمال امجدیه که به بها رشمالی ختم میشد که هر هفته در این مکان برنامه موزیک زنده ایی بود بنام هنر برای مردم که 5شنبه ها خوانندگان بنام آنزمان روانبخش, بهشته, پوران, تیلا, ضیا , رامین و رامش و . . . هنر نمایی میکردند و رادیو ایران هم آنرا مستقیما پخش میکرد و اگر اشتباه نکنم مجری خانم آنهم زنده یاد فروزنده اربابی بود.جای جذاب دیگر فروشگاه ورزشی محلاتی در نبش خیابان فرعی جنوب امجدیه بود که برای بچه ها تماشای ویترین آن با پوسترهای فوتبالیستهای بنام آنزمان ماند جرج بست و بابی چارلتون و گرد مولر و غیره همچنین حسرت تماشای کفشهای آدیداس و پوما و خورد ن حسرت برای داشتن جفتی از آن که برخی از آنها دلیل بازی خوب بازیکنان را در داشتن این کفشها میدانستند و . . کم لطف تر از دیدن بازی در امجدیه نبود.
و اما امجدیه این مکان برای ما مقدس تر از هر مسجد و معبدی بود که توان آنرا داشتیم ایمه اطهارمان که بازیکنان محبوبمان بودند را در آنجا ببینیم . حال صحبت از ماه شهریور میباشد ساعات حظور در امجدیه باعث میشد که غم و ترس امتحانات تجدیدی این ماه را در آنمدت به فراموشی بسپاریم اگر چه در منزل دلیل سرزنش میشد که بجای فکر کردن به امتحانات . . خاطرات امجدیه آنقدر زیاد هستند که هر کدام برای خود مطلبی جدا گانه میتوانند باشند و هستند که اگر عمری باقی بود در مناسبتهایی از آنها همینطور چندین خاطره از شهریور را در نوشته های بعدی خواهم نوشت برای ختم این مطلب تنها اینرا میتوانم بگویم تلخترین روزهای امجدیه روزهایی بود که تیم محبوبت باخته بود و تو آخرین دوزاری ته جیبت را هم برای آلاسکای پرتقالی خرج کرده بودی و حال با لب و لوچه ایی آویزان با کر کری های دوستانت از امجدیه تا خانه را باید با پای پیاده طی میکردی اما حالا بعداز گذشت سالهاهم حسرت انروزها را میخوری و هم حسرت آن توان بدنی و وجودیت که چندین کیلومتررا پیاده میرفتی و آخ و اوخی نمیگفتی .
دوستی در نوشته قبلی کامنتی گذاشته اند و از من خواسته اند پرسش ایشان را با خوانندگان امیریه در میان بگذارم تا نظرشان را بگویند.
ایا میشه علم پیشرفت کنه وانسانها به عقب برگردند یا یک فضای دستگاهی اختراع یا کشف بشه که مارا به خاطرات وارزوهامون ببره امیدوارم وارزوی من قبل از مرگ زندگی در صفا و ایستگاه مراغه است شما چطور ؟میشه این سوال را در وبلاگ بگذارید تا ببینیم مردم چه ارزوهایی دارند که با ماشین زمان ببینند
من شخصا در جواب ایشان میگویم دوست داشتم باز برمیگشتم به همان شهریورهایی که پدر را در فانتزیها کوتاه و خپل و کم مو تجسم میکردم.

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

ماه رمضان های ما

هر سال تقریبا چند روزی مانده به ماه رمضان مادر بزرگ به تکاپو میفتاد و شروع به تهیه و تدارک مواد لازمه ماه مبارک مینمود, چونکه او بزرگ خانواده بود همان روز های ماه مبارک میهمانانش برای افطار میامدند.از پختن شیر برنج تا بقول خودش شام کباب (شامی ) وآش غوره و جای دادن آنها در یخچال و زنجبیل ترحی (حلوای زنجبیل ) که در آن استاد بود ( این حلوا راعاشقانه دوست داشتم) با وسواس خاصی آنرا لوزی میبرید و رویش خاکه قند مخلوط به دارچین میپاچید و در بشقابهامانند قنادی ها که شیرینی رامیچیدند میچید کنار مرباها در کمد قرار میداد.[در فامیل این حلوا را همه بلد نبودند گاهی خاله هم درست میکرد نه به خوبی مادرش اما شنیدم این همشیره کوچک و نازنین متوفی که پروردگار امسال عیدی از ما گرفت از مادر بزرگ فرا گرفته و هم چون او هر سال درست میکرده است که متاسفانه نصیب نشد که امتحان کنم روانش شاد] ما در طول این ماه طوری آماده بودیم که اگر میهمان ناخوانده ایی هم میامد مادر بزرگ سفره در خوری میتوانست پهن کند .

باز هم ناچارا باید با این جمله آغاز کنم که در آن روزگاران خوش گذشته که بیشترین اعمال آدمیان اختیاری بود و نه اجباری و بقول مادر بزرگ عیسی به دین خودش و موسی بدین خویش. ماه مبارک رمضان که امروزه براحتی میتوان لمس کرد که رمضان هم مانند خیلی چیزهای دیگر تبرکش را در آندوران بجای گذاشته است و آنچه از آن حال دیده میشود ردی و اثری کمرنگ که آنهم با گذشت هر سالی بی رنگتر نیز میگردد , باری هر ساله با آغاز این ماه زندگی دو نفره من و مادر بزرگ رنگ و روی دیگری به خود میگرفت, مخصوصا بعداز گذر از دوران روزه های کله گنجشکی که منهم میتوانستم روزه کامل بگیرم و تا زمانی که سلامتی مادر بزرگ اجازه میداد با او همراه گردم , آخ که چقدر زیبا بودند آنروزها بیدار شدن سحر هایش و افطار و عباداتش.
مادر بزرگ ساعت شماطه دارش را که یادگار بعد از جنگ جهانی دوم بود و آنرا از فروشگاه راه آهن خریده بود و طوری نگاه داشته بود که بعد از دهه ها نو بنظر میرسید و صدای بلند دینگ دینگ زنگش بگفته مادر یزرگ هفت همسایه را بیدار میکرد, آنرا برای سحر کوک میکرد اما نگرانی از خواب ماندن باعث میشد که زودتر بیدار شود نیازی به آن نباشد, سفره را آماده میکرد یکساعتی مانده مرا هم بیدار میکرد اوایل که رادیو نداشتیم با حساب خودمان وقت را در نظر میگرفتیم و اذان صبحگاهی را هم از مساجد پخش میشد میشنیدیم ولی از زمانی که بالاخره رادیو دار شدم صدا و دعاهای مرحوم ذبیحی فضا اتاق روحانی ما را پر میکرد و خیال مادر بزرگ هم راحت شده بود اشکالی در روزه و امساک ما پیش نمیاید. از آنجا که حوصله ام تا وقت نماز سر میرفت و شیطنت نوجوانی هم انگیزه ایی میشد سر بسر این پیرزن نازنین بگذارم با موج رادیو آنقدر بازی میکردم تا یکی از استانهای شرقی را پیدا کنم بعنوان مثال مشهد را که نیم ساعتی از تهران جلوتر بود مادر بزرگ که مشغول آخرین ته بندی ها بود, صدای اذان آنشهر در اتاق میپیچید و بیچاره مادر بزرگ بر زانو کوبان که دیدی زحماتم بخاطر شکم برباد رفت. من میخندیدم ولی دلم میسوخت وفورا میگفتم به افق فلان شهر بوده و هنوز فرصت داریم, که همراه میشد به سرزنش و عتاب او که, ذلیل اولاسان بالا گورخودون منی (ذلیل شی بچه منو ترسوندی ) که بعد خنده هر دوی ما وخواندن نمازصبح و خواب شیرین بعد از سحر که متاسفانه کوتاه بود, که مدرسه باید میرفتم .
برای تجدید خاطرات آنروزگاران خوش گوش کنید . . .

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

خرازی و . . .

بعد از ساله دوری و بی خبری از محله و حواشی آن در چند ماهه گذشته دو بچه محله عزیزم مرجانک و نق نقوو دو دوست دیگرم رضا و همسر مهربانش هر کدام یک سری عکسهایی از گوشه و کنار محله را برایم فرستاده اند. برخی اماکن بافت قدیمی خودرا حفظ کرده اندکه دیدن آنها که همراه آه و حسرتی میباشد برایم یادی و خاطره ایی را زنده کردند و باقی که متاسفانه دچار دگرگونی شده اند که اگر راهنمایی این عزیزان نبود امکان نداشت که آنها را بشناسم باری حال هروقت که نامی از امیریه میشنم و یا جایی مطلبی میخوانم و احساس دلتنگی میکنم یکراست میروم سراغ این تصاویر که با آنها زخمه ایی به دردخویش بزنم و از غم واندوه هجرت و دوری بکاهم . یکبار دیگر ازاین یاران برای عکسهای زیبای ارسالیشان با تمام وجود سپاسگذارم .
برای مطلب امروز دو عکس که هر کدام یاد آور خاطراتی از روزگاران خوش گذشته را انتخاب نموده ام که در ادامه دلیل انتخابشان راتوضیح خواهم داد.

عکس بالا همان طوری که از آن پیداست مربوط به عکاسی میباشد که بنا بر فشاری که به صاحبش آورده اند نام مایاک را به ادراک تبدیل نموده است که با مشاهده این عکس و تغییر نامش خیلی غمگین شدم, البته زمانی که در میهن بودم شاهد تعویض نامها بودم که بعنوان مثال لبنیات آرمین به ارجمند تغییر کرد البته همانطور که آنزمان رابطه آرمین با طاغوت را نفهمیدم امروز هم رابطه مایاک را با آن, منکه هر چه در اینتر نت گشتم در ویکپدیا نوشته واژه ایی روسی میباشد به معنای حال اگر معنی دیگری میدانید به اطلاع بنده برسانید تا منهم بدانم که پیشاپیش مراتب امتنان خودرا هم اعلام میدارم .
این عکس که جز عکسهای نق نقو بود که خوشبختانه نامش طاغوتی نبوده همانطوری که بوده مانده. تابلوی مغاذه خرازی میباشد اگر درست یادم بیاید درایستگاه انتظام بین فرهنگ و میدان منیریه تقریبا روبروی کوچه اخباری چند متری مانده به باشگاه سعدیان قرار داشت و در بین اهالی آن قسمت از امیریه از محبوبیت خاصی برخوردار بود بویژه بین بانوان و بچه ها در امیریه و خیابانهای فرعیش چند تایی از این قبیل مغاذه ها که همچون خوشخو زبانزد اهالی که درمجاورتشان زندگی میکردندبودند مانند میر فخرایی در معزالسلطان که شنیدم آقای میرفخرایی دیگر در قید حیات نمیباشد (روانش شاد باد) و دکان را همسر او که حال بانوی سالخورده ایی میباشد اداره میکند و در مهدی موش ما هم در سالهای دور آقای اعتماد جنب مسجد مهدیخانی که دیگر نمیباشد و در همان سالها بینوا ورشکست شد و به دوره گردی و فروش تسبیح و . . روی آورد دیگری سر کوچه خود ما آقای ماهرو بود که نکته جالبی که برایم باورش سخت بود, بعد از ربع قرنی دوری از مسافری که نزدش رفته بود شنیدم سراغم را گرفته همانقدر که موجب شادیم گشت که هنوز در محله کسی هست که مرا بیاد میاورد . البته چند تاخرازی دیگری هم در گوشه وکنار محله میشناسم که از ذکر نامشان چشم پوشی میکنم و میدانم که در محله های شما دوستان خواننده اینجا هم حتما چنین کسبه ایی بوده و هستند. غرض از نوشتن این مطلب یادیست از این مغازه ها که با تمام کوچکیشان از خیلی از فروشگاه ها کار آمدتر بودند و همان مشکل گشا بمفهوم واقعی کلمه که تو گویی صاحبان این مغاذه ها با واژه نه و نداریم بیگانه بودندوما را هم بگونه ایی بد عادت کرده بودند که انتظار شنیدنش را از آنها نداشته باشیم و فکر کنیم که محل کسب آنها همان جعبه جادویی میباشد که هرچه اراده کنیم از آن میتوانیم بیرون بیاوریم . همین آقای ماهرو زحمتکش سر کوچه ما در دکان کوچک چند متریش کالایی نبود که نداشته باشد ودر مقایسه با خرازی های نامبرده شده با آن دکانش کوچکتر از آنان بود اما تنوع و تعداد نوع کالاهایش خیلی بیشتر بود. اگرزمانی پیش میاد کسی جنسی از اومیخواست و او آنرا نداشت فورا در دفترش یاد داشت میکرد تا در خرید بعدی مغاذه اش تهیه کندکه مشتری بعدی طالب آن کالا را دست خالی روانه نکند و من در تعجب بودم که این همه کالا را در آنجا چگونه جای داده است و آنرا چگونه میتواند پیدا کند.از محسنات دیگر مغاذه او با هم مسلکهایش فروش روزنامه و محله بود و بعد از ظهر ها که کیهان و اطلاعات را کنار درب مغاذه آویزان میکرد که افراد برای خواندن سر خط خبر ها جمع میشدند و ما که زمانی کوچکتر بودیم دنیای ورزش را همانطور که آویزان بود کنجکاوانه ورق میزدیم و این مرد نازنین خم به ابرو نمیاورد .یاد همگیشان بخیر.

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

تابستان . . .


زندگی من و مادر بزرگ خصوصیات مخصوص خود را داشت که از نظم و ترتیب و هارمونی ویژهایی بر خوردار بود که خالی از لطف نبود که اگر از هیجانات وچالش هایی که در خانواده های کلاسیک و پر جمعیت وجود دارد چشم پوشی کنیم میتوان گفت زندگی ما مینیاتوری از آنها بود شاید شبیه دنیای عروسکی که هر آنچه آن زندگیها داشتند را ماهم داشتیم تنها با این تفاوت با وسعت و حجم کوچکتری که میتوانم بگویم تمامی شیرینیش هم در همین بود,البته بی انصافیست یاد آور نشوم که خیلی چیزهایی بود کم در زندگی ما وجود داشت که آنها نداشتند نمیتوانستند هم داشته باشند که دلیلش تواناییها و تجربیات این پیر زن دوست داشتنی بود.
بعد از مقدمه بالا, این هفته از دوستی عزیز که افتخار هم محله ایی با ایشان را دارم ایمیلی داشتم که در آن یاد آور اتفاقاتی اگر نامش را نگذاریم رسمو رسوماتی که در زمانهای پیش همان دوران دلهای خوش گذشته که اگر هنوز افسانه نشده باشند نوستالژیهایی هستند از حیات گذشته ما که نسل من سعادتش را داشت ببیند و لمسش کند.آنچه این دوست گرامی با مطلب ارسالیش دنبال میکند بجز زنده نمودن خاطرات من و یاران امیریه میخواهد احیای آنها سببی شود برای ساعاتی قصه پر غصه این ایام را از یاد ببریم از ایمیل رسیده:

وایا شما مربای البالو درست میکنید اینجا فصل فصل مربای البالو وانجیر وقیزیل گل رب پزان اب غوره گیری میباشد هم برای خودش در گذشته نه چندان دور دارای اداب ورسومی که با قلم . . . شما اگر نوشته شود در وبلاگ فکر کنم یک جماعت هنگفتی از ایرانیان دور از وطن دعا به جان من برای یاداوری وبرای شما برای نگارش خواهند کرد که این خود مزید نزدیکی دلهای ایرانیان یا غذای اب دوغ خیار واملت با گوجه فرنگی قرمز که دیگه حالا همه چیز شده گلخانه ای وبی مزه . . .




باید اذعان بدارم نویسنده به آنچه هدفش بود در مورد من دست یافت چرا که وقتی نوشته را میخواندم با واژه وازه هایش نه دراین زمان بودم و نه دراین مکان رجعتی به سه چهار دهه قبل همانزمانی که کسبه دوره گرد با صدای کلفت و دلخراش آنروز که امروز دلنوازترین آواها در ضمیرم میباشد در کوچه پسکوچه ها داد میزدند غوره آبگیری یا گوجه ربی که همراه بود با باز شدن دربهای خانه ها یکی پس از دیگری و ظاهر شدن زنان همسایه بر پاشنه در و آغاز چانه زنی که همیشه نهایتا به توافق خریدار و فروشنده تمام میشد ,بعد حمل جعبه های چوبی گوجه فرنگیها به حیاط خانه وحمله بچه ها برای شکار گوجه های قرمز و زیبا که این حکایت با جابجایی گونیهای غوره تکرار میشد که صدای غرغر ماداران ا که مانع بچه ها از خوردن غوره ها میشدند و همهمه بچه ها که از برای گوجه ایی با هم دست بگریبان میشدند از پشت دیوارها طنین افکن کوچه ها میشدند و این حسرتی بود در آنزمانه با آنکه تمام این مراسم در خانه پراز صفای من و مادر بزرگ اجرا میشود چرا از این هیاهو ها خبری تیست و امروز باز حسرتی وجودم را فراگرفته چرا آنروزها نیست.مادر بزرگ زن خانه داری بود به مفهوم واقعی کلمه که با انکه از نیمه دهه چهل انواع کنسروها به بازار حمله ور شدند رب گوجه آتا و چین چین آبلیمو غوره یک ویک شور و ترشی مهرام و مرباهای شمشاد و . . کابینتهای آشپزخانه ها را اشغال کرده بودند او هنوز مقاومت میکرد با آنکه با گذشت هر سال قوایش تحلیل میرفت, از مربای گل محمدی بقول خودش قیزیل گول تا بالنگ, انجیر,آلبالوانجیر وبه . . . خودش درست میکرد, آبغوره وترشی و رب وغیره جای خود را داشت . تنها ماموریت من که بزرگتر شده بودم گرفتن آب لیمو ترش بود که دلیلش بیماری و پیری طفلک مادر بزرگ بود که مچ دستش به او اجازه نمیداد . هنوز هم با آنکه سالها گذشته مزه استانبولی که با آب گوجه های ربی با شربت یخ آبلیموی تازه جزء مزه های گمشده ایی است که در طول این ساله بدنبالش هستم شاید جالب توجه باشد ما ترکهای آذری این غذا را نداریم و یا تا آنزمان نداشتیم که این پیرزن فدا کار تنها برای خشنودی من طریقه پختن آنرا و همچنین ماکارونی که سرنوشت مشابهی را داشت از دوستان فارس یاد گرفته بود تا گاهی برای من بپزد. یاد خودش و آن دوران خوش بی دغدغه بخیر.


همانطور که در اول اشاره کردم خانه تکانی و فراهم کردن آذوقه زمستانی ما با آرامش و بی سر وصدا بود ;برعکس خانه خاله همان منظور دوست مرا پر میکرد. مادر بزرگ مانند تمام مادران به یاری دخترانش میشتافت که کمک به خاله لطف خودش را داشت . او که 5 پسر داشت و رفت و آمد زیادی برای همین نیازش خیلی بیشتر ازما و خیلی ها بودکه در مقایسه با ما همان مثال فیل و فنجان بود. حانه قدیمی خاله با هشتی و آب انبار و زیر زمینهایش و پشت بامهای کاهگلیش و پشه بندهایی با ریسمان به میخ طویله هایی که به همین منظور بر دیوار تبیه شده بنا شده بودند ووجود حیوانات خانگی و غیر خانگی و انبوه مواد تهیه رب و ترشی که از تمام گوجه و سبزیجات سید سبزی فروش محله ما بیشتر بود و . . . تمامی دست بدست هم میداد که گوشه ایی از بهشت را برایم تداعی کند . بشنویید . . .

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

پادگان . . .

مقدمه :
همان تعلق خاطری که به امیریه دارم را به شاهپور نیز دارم , بارها در همین جا نوشته ام خیلی از ما بچه های خیابانهای فرعی که این دو خیابان قدیم را به هم پیوند میدهند, خودرا از آن هردو و یا هر دو خیابان را محله خویش میدانیم.خیابان شاهپور که امروزه به نام وحدت اسلامی خوانده میشود مانند خیلی از خیابانها معرفه های خودش را داشت ,مانند پارک شهر (باغ سنگلج) میدان شاهپور و بازارچه اش وزمانی سینماهای شهره (اورانوس) جهان و میهن بیمارستان رازی و بالاخره پادگان شاهپور که آنهم بیشتر بنام تشکیلات معروف بود . مراد از این نوشته پادگان شاهپور میباشد, بنایی که خیابانهای مولوی و شاهپور و کوچه هایشان حلقه وار آنرا چون نگین انگشتری در میان خود جاداده و احاطه کرده اند . در مورد این پادگان دیگر اینکه به ژاندارمری تعلق داشت که با گذشت زمان و نقل مکان اداراتش هر روزه از عظمتش کاسته میشد , از تاریخچه بنا شدنش اطلاعی ندارم اما آنچه از آنجا دیده ام و حدس و گمان من میباشد باید به اوایل دوران حکومت سابق یا حتی اواخر حکومت قبل از ان, زمانی که اسبان در سواره نظام ارتش نقشی داشتند مربوط میباشد.
1 . از همانزمان که نگاه داری مرا مادر بزرگ پذیرفت هر ماه برای روضه ماهانه در تهرانچی خیابانی پایین تر از چهار راه مختاری راهی میشدیم , مادر بزرگ از طرفی دیدار محله ایی که در آغاز مهاجرتش از تبریز ساکنش شده بود و دوستانی که پیدا کرده بود و از طرف دیگر در بازگشت خرید دارو های گیاهی از عطاری خورشیدی برای فشار خون و پادردش موجب شادمانیش میشد,دیدن عمه بزرگه که سر مختاری پشت سینما شهره مینشست , دیدن عکسهای فیلمها در جلو سینما و همچنین سرک کشیدن به پادگان موقع عبور از آنجا و در رجعت هم خرید شیرینی و آبنبات از قنادی پایین تر از باشگاه آذر اینها هم دلایل شادی منبودند. در همین رفت و آمدهای ماهانه و دیدن پادگان اگرچه خوفی از آنجا وجودم را فرا میگرفت اما در مقابل بر کنجکاوی من که در پشت این دیوارها و محوطه آنجا چه خبر است افزوده میشد که کم کم به مرور زمان شاید به دلیل رشد من و یا برخورد مهربان دژبانان نگهبان دروازه پادگان از ترسم کاسته میشد و در عوض به علاقه پی بردن به راز درون آن اضافه میگشت.اوایل خبر نداشتم این دروازه در واقع درب فرعی انجاست و برای تردد وسایل نقلیه میباشد دروازه اصلی آن در خیابانی پهن بن بست و مشجر و زیبایی که تقریبا روبروی انتهای کوچه خود ماسعادت که معروف به ایستگاه ساعت مشیر السلطنه و تشکیلات بود قرار دارد که ارباب رجوع مراجعه میکنند .مادر بزرگ که عادت داشت در ماه رمضان برای صواب بیشترنماز جماعت را هر روز در مساجد متفاوتی بجا بیاوردهر بار مسجد هندی که آنهم تقریبا روبروی خیابان مشجر واقع شده بود میخواستیم برویم پیرزن بینوا را وادارمیکردم اول به خیابان مزبور برویم تا من نگاهی به پادگان بیاندازم که یکی دوباری شانس یاری کرد و ما شاهد تعویض پست قراولها بودیم که طی مراسمی برگزار میشد, سربازها در صفی بفرمان گروهبانی حرکت میکردند از خوبیهای این دروازه میشد لا اقل ساختمانهایی را در درونش را دید .
2 . دیماه سال 55 آغاز دوران سربازیم بود که قبلا در نوشته هایم اشاره کرده ام از خوش شانسی که در ابتدا دخالت پسر خاله باعث شد سهم شهربانی بشوم وبعد هم سرباز کلانتری که بخشی از امیریه و شاهپور و خیابانها و محلاتشان به بخش حفاظتی ما مربوط میشد . سال اول که در دسته انتظامی بودم همراه پاسبانی در آنجا و در کوچه های پشت دیوار پادگان گشت میدادیم وگاهی صدای مراسم وصبحگاه و شامگاه پادگان را میشنیدیم که با اندکی دقت میشد متوجه شد که تعداد پرسنل آنجا چقدر اندک میباشد که در ابتدا اشاره کردم این پادگان هر روز کوچکتر و کوچکتر میشد . سال بعد محل خدمتم را تغییر دادند و شدم جز دفتریان که بخاطر نداشتن دستگاه فتوکپی کار من رونویسی از نامه ها بود و پایین آنها درج رونوشت برابر اصل و وظیفه دیگر من بردن نامه ها به دادسراها و شورای داوری و گاهی هم به پادگان شاهپور که این یکی عالی بود چون بعد از دادن و گرفتن رسید نامه کارم تمام میشد و تنها با طی چند قدمی به خانه میرسیدم .جای دارددر اینجا از رسیدن آرزوی دیرینه ام که دیدن درون آنجا بود بگویم اولین باری که مامور رساندن نامه به پادگان بودم به جرات میتوان بگویم حال و هوای خاصی داشتم , تو گویی بعد از سالها انتظار حال وهوای عاشقی را به دیدار معشوقش نایل میامد. از اتوبوس جلوی درمانگاه مسلولین که در حد فاصل مسجد هندی و کوچه سعادت واقع شده بود که همان ایستگاه تشکیلات پیاده شدم , با حال عجیبی از خیابان رد شدم و وارد خیابان مشجر شدم و با هر قدمی که بسوی درب ورودی نزدیکتر میشدم با تمام شوق وشعفی که داشتم هنوز ذره ایی از ترس کودکی را هم در وجودم احساس میکردم خلاصه خودرا به اتاقک دژبان رساندم و نامه ها را نشان دادم و او اجازه داد وارد شوم و به ساختمانی در گوشه محوطه اشاره کرد ببرم آنجا تحویل دهم .خالا داخل محوطه شده بودم با ولع غیر قابل وصفی چپ وراست خودرا نگاه میکردم ساختمانهای یکطبقه ایی که در اطراف آن قرارگرفته بودند بیشتر شبیه خانه های قدیمی که حیاطی بزرگی داشتند را میماند در گوشه ایی چندین دستگاه ماشین ارتشی پارک کرده بودئد و گهگاهی سربازی و درجه داری در رفت و آمد بودند پرچمی هم در آن میان در اهتزاز بود در حاشیه محوطه درختانی بودند که شادابی وصفایی را به آن فضا میبخشیدند . اینک دیگر از هراس قدیمی دیگر اثری نبود در عوض دلبستگی به این محیط پیدا کردم و بادیدن برخی بناهای سنگی که به گمان من برای آبشخور اسبان میتوانست بنا شده باشد گذشته اینجا را در ذهن خود تجسم میکردم و بالاخره با همین افکار ها خودرا به دبرخانه رسانده نامه ها را تحویل دادم ماموری که آنها را تحویل میگرفت مرد درجه داری میانه سالی بود که چهره پدرانه ایی داشت سراغ امیر که قبل از من نامه هایشان را میبرد را گرفت که از ترخیصش خبر دادم و همین گفتگوی کوتاه آنروز پایه دوستی بین ما شد که هر بار میرفتم دقایقی باهم گپی میزدیم او ازنگرانیش از بسته شدن پادگان میگفت و من ضمن همدردی با او برای آرام کردنش بشارت اینرا که رویاهای خود من بودند را به او میدادم که دولت اینجا را شاید تبدیل به پارکی کند و کتابخانه کودکان را هم به اینجا منتقل کند و شاید هم مانند مدرسه رازی در فرهنگ را که سالها مخروبه ایی بیش دانشسرای تربیت معلم نمود اینجا را هم دانشکده ایی بنا کند . . .
3 . در این سالهای هجرت که حال نزدیک به ربع قرنی میباشد سالها از پادگان شاهپور خبری نداشتم و راجع به آن حتی مطلبی جایی نخوانده بودم اگر مسافری هم میامد آنقدر گفتنیها و شنیدنیها بود که مجالی برای پرسشی راجع به آنجا نبود و اصلا به فکر آدمی نمیرسید , اما در خلوتهایم که آلبوم خاطرات را ورق میزدم هر از چند گاهی خاطره هایی در آن حوالی برایم زنده میشدند پادگان هم قدی علم میکرد و خودش را بمن نشان میداد که بدانم دلتنگ دیارآنهم در این دورتر ها هستم و کشیدن نقشه که اگر دیداری از میهن میسر شد بیاد گذشته ها از جلوی آنجا رد میشوم و سرکی از کنجکاوی به درونش میکشم , تا اینکه همین پارسال بود مطلع شدم که پادگان دیگر وجود ندارد و اداره آگاهی تهران به آنجا اسباب کشی کرده است در آنزمان این خبر ناگوار بسان خبر از دست رفتن عزیزی , اندوهگینم ساخت که علت بیشترش همان اداره نامبرده میباشد که از بد حادثه نامه های آنجا هم وظیفه من بود که هر بار مراجعت به آنجا وگاهی دیدن خیلی اتفاقات و مناظرچند روزی بیمارم میکرد که نیازی به اشاره به آنها در اینجا نیست,همین تجربه ها باعث میشد از قرار گرفتن این مکان در قلب محله محبوب من ناراحتم بکند, ایکاش که به اینجا ختم میشد حالا در این روزها اخباری میرسد که این بنا شده است آخرین ایستگاه امید مادران و پدرانی که برای یافتن عزیزان مفقودشده شان مراجعه میکنند و زجه زنان و اشکریزان باز میگردند, اینجاست که آرزو میکنم پادگان شاهپور ایکاش اصلا وجود نداشت و یا اینکه خراب میشد و مخروبه میماند.
وطنم، وطنم با صدای شقايق کمالی بشنویید . . .
نقاشی بالا امید و اطمینان نقاش ناشناس

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

حقیقت تلخ





دنیا اینطور است به یکی طرف تلخ خیار و بدیگری طرف شیرینش میرسد !

گوگول

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

اسلام . . .


لوبنا احمد حسین (Lubna Ahmed el Hussein ) را الان تمام دنیا میشناسند این خبر نگار سودانی که به اتفاق 13 بانوی دیگر در رستورانی به خاطر پوشیدن شلوار به تعزیر و پرداخت جریمه نقدی محکوم شدند . ده نفر از این خانمها به حکم صادره گردن نهادند اما سه نفر دیگر بویژه لوبنا اعتراض نمودند و پرونده به دادگاه کشیده شد و حالا رییس دادگاه هم در حال تحقیق و تفحص میباشد تا ثابت کند حکم صادره مغایرتی با احکام اسلامی ندارد . . نکته جالب توجه قضیه در اینجاست تعدادی از ده زنی که حد جاری شده اصلا مسلمان نمیباشند ومسیحیند.
در مقابل سودان اسلامی درست در آنگوشه دنیا ایران اسلامی واقع شده که در آنجا اگر خانمی شلواری نپوشد و یا شلواری که بپا دارد کوتاهتر از حد معمول باشد به خوردن ضربه شلاق و پرداخت جریمه محکوم میگردد .

پرسش :

بنظر شما از دو کشور یاد شده بالا کدام اسلامی ترند ؟


۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

از یک رسانه ملی واقعی چه انتظاری دارید؟


برای این بازی دو دعوت نامه دریافت کرده ام که در همین جا از شهر بانوی عزیز و صادق جان اهری سپاس بینهایت خودرا از این عزیزان بیان میدارم و در ادامه از آن عزیزی که این بازی را برپا نموده نیز بینهایت ممنونم که این فرصت را داد تا دوستان با تجربه هایی که در طول سالهای غربت و تبعیدشان در جهان آزاد کسب کرده اندسود جسته و با دید و حهان بینی خویش هر کدام پایه های بک رسانه ملی را ترسیم کنند. انصافا اگر این عقاید جمع بندی یشود و نتیجه گیری شود و هر آنچه را که یاران صادقاته گوشزدکرده اند مد نظر گرفته شود و بر آن اساس رسانه ایی بنا شود بجرات میتوانم بگویم ملی ترین رسانه دنیا را خواهیم داشت.با درج این مطالب در واقع اینرا میخواستم ابراز کنم که هرآنچه ایده آل من میباشند تمام کسانی که در این بازی شرکت کرده اند رقم زده اند و نیازی به تکرار نیست . تنها اینرا میتوانم اضاقه کنم در کنارخیلی چیزها که خقوق اولیه انسانی محسوب میشوند امروزه داشتن رسانه ایی ملی هم خق مسلم هر ملتی میباشد و دلیلی برای حیات سیاسیش در دهکده جهانی. یک رسانه ملی بمفهوم واقعی کلمه زمانی ملیست که از خود همان ملت تغذیه بشود و در مقابل هم هرآنچه را که صاجبانش از آن میخواهند را باز پس بدهد در اینجاست که نیاز به استقلال دارد و مصونیت قانونی تا از تعرض در امان باشد . خبر رسانی اگرچه از وظابف اصلیش میباشد ( نه خبر سازی مانند سیمای اسلامی) . به جز خبر رسانی , وظایف بیشمار دیگری نیز دارد ازقبیل تعلیم و تربیت تا اشاعه فرهنگ وغیره.برای جلوگیری از سلیقه های شخصی اداره چنین ارگانی باید گروهی باشد آنهم توسط کسانی که هر کدام در علمی که لازمه چنین سازمان فرهنگی میباشد از روانشناسان مختلف تا جامعه شناس , از مربیان تعلیم و تربیت تا حقوقدان و اساتید و . . . اعمال سلیقه شخصی مر ا یاد زمان قبل از انقلاب میاندازد که دوستانی که هم سن وسال بنده میباشند حتما بیاد میاورند که بیانش خالی از لطف نیست . در آنزمانها جدای از شبکه اول ودوم کانال آموزشی هم بود که از نامش معلوم است که چه پخش میکرد . درست همانزمان همراه بود با اوج معروفیت روانشادان سوسن وآغاسی که بین مردم کوچه و بازار از محبوبیت زیادی برخوردار بودند که صدای آنها از هر گوشه وکناری بگوش میرسید . تلویزیون ترانه آنها و همکارانشان را که به کوچه بازاری مشهور بودند را مدتها به بهانه ابتذال پخش نمیکرد اما در مقابل همان کانال آموزشی در حین زنگ تفریح برنامه هایش ترانه های سوسن و آغاسی را پخش میکرد که این پرسش را پیش میاورد برای مدیران تلویزیونی آموزشی مبتذل نیستند اما برای هر دو شبکه هستند.در پایان عزیزان رسانه ملی بزرگترین رسالتش رساندن فریاد و خواسته های تمامی شهر وندان از هر قوم و مسلک , گرایش و گویش در نقطه ایی از این جهان که باشند از روستاهای سیستان تا اردو گاه اشرف و . . میباشد. من رسما از کسی دعوت دمیکنم دوستانی که مایل باشند میتوانند شرکت کنند.

هم بازیهای عزیزی که در این مورد نوشته اند :
زن متولد ماکو - یک اهری و اتفاقات ساده - نق نقو - عمو اروند - بیلی و من - سیبستان - بلاگ نوشت - پارسا نوشت