۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

پرسش . . .

پرسش



سلام ماهی ها ... سلام ماهی ها
سلام قرمزها سبز ها طلایی ها
به من بگویید ایا در آن اتاق بلور
که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است
و مثل آخر شبهای شهر بسته و خلوت
صدای نی لبکی را شنیده اید
که از دیار پری های ترس و تنهایی
به سوی اعتماد آجری خوابگاهها
و لای لای کوکی ساعت ها
و هسته های شیشه ای نور پیش می آید؟
و همچنان که پیش می آید
ستاره های کلیلی از آسمان به خاک می افتند
و قلب های کوچک بازیگوش
از حس گریه می ترکند


شعر از دختر امیریه فروغ

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

گل صباح ( لاله عباسی) . . .

قدیما که از دنیای مجازی و امکاناتش خبری نبود مثل فیس بوک و غیره و ذالک بچه ها ی با ذوق بویژه دخترها دفتری بنام خاطرات و عقاید درست میکردند که بنا بر سلیقه خود از اینجا و آنجا عکسی و قطعه شعری را بریده و به صفحات آن میچسباندند و بعد در اختیار دوستان میگذاشتند که هم ملاحظه کنند و چیزی هم در آن بنویسند. باری کسی که این دفتر را بدست میگرفت کنجکاوانه آنرا ورق میزد تا به صفحات بعد برسد که گاها پیش میامد که به صفحایی بر میخورد که شاخه گل خشک شده ایی را در آغوش خود داشت که بی تفاوت وشتابان صفحه را ورق میزد غافل از آنکه بداند که این شاخه گل خشک و تکیده برای صاحبش که به آن میرسد هنوز هم همان عطر را دارد و یاد آور کسی یا لحظه ایست که با وجودش پیوند خورده است . به رسم سالها یم بویژه این دوران دوری به تابستان از راه رسیده سلامی میدهم و دفتر خاطرات دورانم را برون میکشم و جای تعجب ندارد که مانند همه مردم بخش عمده این دفترچه من که حال تنها گنجینه ایست که دارم نه تنها بیشترین صفحاتش که بیشترین خاطرات شیرین و رنگینش را تابستانها بخود اختصاص داده اند و برای همین هم خیلی برایم سخت است که از میان اینهمه یکی را انتخاب کنم که بوته گلهای زیبا و خوشبویی که مانند همان شاخه گل میان دفترچه من جا خوش کرده اند به فریادم میرسند ,عجبا که بعد از گذشت سالها و رفتن صاحبش هنوز عطر و بویشان را حس میکنم وخودرا در کنار باغچه شان که سالهاست ویران شده پیدا میکنم .اولین سال دهه چهل که دست روزگار برای جبران ناملایمتی هایش مرا به دامان مادر بزرگ انداخت, پیر زن از همان لحظه ورودم هر آنچه را که داشت تا زمانی که بیرون زدم به تساوی با من تقسیم کرد که چه بسا خیلی وقتها سهم بیشتری را نیز بمن داد که از آنها دیدار سالانه وطنش تبریز بود که همراهم میکرد که بیشتر این دیدارها در تابستان اتفاق میفتاد. تمامی مسافرتهایمان ویژگیهای خودرا داشتند که تماما از لحظه خروجمان از خانه تا بازگشتمان مالامال از خاطره بودند. مخصوصا چند سال اولیه که میزبانمان پدر بزرگ بود .خانه پدر بزرگ در راسته کوچه تبریز همان روضه رضوان کتابها بود که با مهر او در هم می آمیخت که گویی پای در بهشت گذاشته ایی که افسوس عمر این دوران هم کوتاه بودند. خانه قدیمی پدر بزرگ جز خودش که نازم را میکشید همه آنچه که شادم میکرد را یکجا داشت, از گربه ایی که در حیاط و دیوارهای و زیرزمینهایش جولان میداد و بچه هایش را دندان گرفته و جابجا میکرد و دایی هایی که یکی با آن سن و سالش برایم باد بادک درست میکرد و با هم هوا میکردیم و دیگری که شبها قصه پسرک تنبل و زیرک را موقع خواب تعریف میکرد و آن یکی که با رقص و ادا و حرکاتش بقول مادر بزرگ مرده را بخنده وامیداشت جدای آدمها ی آنجا حیاط خانه با حوضی که اجازه آبتنی در آن را داشتم و باغچه ایی که به پر و پای پدر بزرگ برای کمک کردن میپیچیدم . . . همگی سوگلی هایم بودند . باغچه پر از گل بود که بیشترین فضا را گلهایی احاطه کرده بودند که اگر چه شبیه هم بودند ولی هر کدام رنگ دیگری داشتند که در ساعاتی از روز باز و بسته میشدند و پدر بزرگ که به آنها گل صباح ( لاله عباسی) میگفت و برای اینکه مرا مشغول کند یادم میداد که دانه های سیاهی که در میان گلهای خشک شده آن است در بیاورم که او دوباره سال بعد بکارد و همین امرو علاقه ام به پدر بزرگ باعث شدند که به این گل دل ببندم .

چند سال بعد که دیگر پدر بزرگ نبود وخانه اش را فروخته بودند تابستان که به تبریز رفته بودیم در خانه عمه بزرگه در باغچه خانه اش چشمم به گل صباح های رنگارنگ شبیه خانه پدر بزرگ افتاد که مرا یاد پیر مرد انداختند از عمه خواستم که مقداری تخم آنها را بمن بدهد .دانه ها را به مادر بزرگ دادم که سال دیگر بکاریم .تمام سال در انتظار بهار بودم که برسد تا گل صباح ها رابکاریم . بالاخره زمان موعود رسید با مادر بزرگ با چه عشق و ذوقی آنها را کاشتیم ولی وقتی سبز شدند و گل دادند اولا تنها یکرنگ ارغوانی را داشتند و دیگر شکل و شمایلشان و طراوتشان با هم با گلهای پدر بزرگ فرق داشتند . وقتی با غم ودلخوری علت را از مادر بزرگ پرسیدم او گفت دلیلش میتواند خاک اینجا باشد . منکه ساده لوحانه به او گفتم خاک خاک است چه فرقی دارد , گفت : بالا فرقی وار هر توپراق وطن توپراقی اولماز ( چرا فرق دارد هر خاکی خاک وطن نمیشود).

گل لاله عباسی با صدای پری زنگنه بشنویید

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

خرداد ها . . .

امروز خردادی دیگر اما متاسفانه با حکایاتی تلخ عمرش در حال بسر آمدن میباشد ,خردادی که میتوانست زیباترین غزل های بهاری و شیرین ترین خاطره ها . . . را داشته باشد که در هر صورت هر آنچه بود تمام شد . بقول مادربزرگ یا نصیب و یا قسمت که خرداد بعدی را بتوان دید شاید هم برای همین هم است دل آدمی از رفتنش میگیرد . آنموقع ها که مدرسه ایی بودم همه ما بچه ها خرداد ها را با وجود دلهره امتحانات آخر سال و ترس ازکارنامه, با تمام اینها دوستش داشتیم . خرداد برایمان ماه رهایی بود که ما را چه از شر تکالیف تحمیلی و چه از دیدن چهره عبوس و دوست نداشتنی برخی از اولیا مدرسه اگرنه برای همیشه اما چند ماهی راحتمان میکرد .حال که سالها ازآن خرداد ها گذشته و ما هم دیگر بچه محصل نیستیم اما باز هم از خردادها انتظار داریم که ماه رهایی باشند و اینبار نه برای چند صباحی که برای همیشه راحتمان کند که متاسفانه تا بحال آسوده مان که نکردند چند سالیست هر کدام از خرداد هایی راکه پشت سر گذاشتیم غم هایی را هم بر غم هایمان نیز افزوده اند, اما اینها هیچکدام دلیلی نمیشوند که امیدمان را از دست بدهیم . بقول عوام الناس دنیارا چه دیدی خرداد بعدی, همانی نگردد که انتظارش را میکشیم .

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

پروازی دیگر . . .

پرنده زمانی به آزادی رسید که جسمش را در قفس بجا گذاشت .



در ادامه :


باز پروانه ایی از این باغ آفت زد پر زد و رفت تا نشان دهد که این خرداد, تلخ تر از ان است که بتوان تصویر یا تصور کرد . باری این بار قرعه بنام هدی صابر پرنده اسیر اصابت کرد که یاران و همفکرانش در خردادی شوم در عرض کمتر از ده روز در سوگ سومین همراه عزیزشان بنشینند . یاد هدا و تمامی آنهایی که برای حریت و سربلندی میهن جان و هستی خودرا باختندت گرامی و راهشان پر رهرو باد . . .

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

آرزوها و حسرتها ( 1) . . .


قسمت اول

بهار امسال بویژه خردادش مانند خیلی از این سالها باز مالامال دردها ی جانگداز و سینه سوز بود که اینبار سه عزیز را از دست دادیم زنده یادان حجازی که سه دهه در تب اینکه آموخته ها یش را به نسل حاضر بدهد و سحابی که زندان دو حکومت را برای آرمانهایش به جان خرید که بالاخره آزادی خانه پدریش را ببیند وهاله که جانفشانی میکرد تا صلح و آرامش قهر کرده از میهنش را دوباره باز آورد.متاسفانه این سه عزیز به آنچه که میخواستند دست که نیافتند و مانند اسلافش در طول این سالها با حسرتها و آرزوهایشان رفتند و همین هم غم و اندوه را برای بازماندگان دوچندان میکند. خلاصه وقتی نگاه که میکنیم میبینیم گاها سرزمین ها هم مانند جسم انسان بیمار, درد ها یشان آنقدر زیادند که آدمی نمیداند کدام را بگوید و برای کدام چاره ایی کند و یا از کنار کدام بگذرد که هرکدام برای خود ضرر و زیان غیر قابل جبرانی دارند. متاسفانه در مورد سرزمین محبوبم همانگونه که همه میدانند حال سالهای سال است که پیکرش همواره پر از درد و رنج است مانند بدنی شده است که به انواع سرطانها مبتلا که هر روز هم نوعی تازه ترش هم به جانش میفتند که اگر چه هر کدام دردهایی هستند طا قت فرسا که بر خلاف سرطان ها که درمان ناپذیر میباشند اما بیماری وطن موقتیست و خوشبختانه قابل علاج میباشد , این ادعای من نیست بلکه تاریخ پر بارش میگوید که بار ها و بارها بر چنین مصیبتهایی غالب شده و سالم برون آمده است . اینبار هم چنین خواهدشد. ایمان داشته باشید


ما برای آنکه ایران خانه خوبان شود
رنج دوران برده ایم
رنج دوران برده ایم
ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود
خون دل ها خورده ایم

خون دل ها خورده ایم
بشنویید

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

آن عاشقان . . .

چرا ؟

آن عاشقان شرزه

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند

(شفیعی کدکنی)