۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

محرم و حسرت هایش . . .

ماه محرم برای من از زمانی که بیاد دارم تا به امروز همواره ماه حسرت ها و آرزوها بوده و هست . ماه محرم از چند روز پیش از آغاز آن که مادر بزرگ بغچه سفیدش را که لباسهای سیاهش را در خود جای داده بودند از صندوقچه چوبی بیرون میاورد شروع میشد . اولین حسرت سر شدن این چند روز بود که پیراهن مشکی ام را که در همان بغچه بود بگیرم و بپوشم خود این پیراهن هم حکایتی داشت مادربزرگ که سراسر محرم و صفر را سیاهپوش بسر میکرد در مقابل وقتی از او در خواست پیراهن مشکی میکردم میگفت بچه خوب نیست سیاه بپوشد تا اینکه یکسالی که نزدیک محرم خانه خاله میهمان بودیم و یکی از پسرهای او که هم سن و سال من بود وخواهان پیراهن سیاه بود بالاخره خاله و مادربزرگ تسلیم خواسته ما شدند و رفتیم مولوی در اسمال بزاز( نام خیابانی در مولوی) از پارچه فروشی پارچه ایی شبیه پوپلین خریده و در بازگشت خاله که دستی در خیاطی داشت با سه شماره برید و برای هر کدام از ما پیراهنی دوخت شادی داشتن آن پیراهن که چند سالی پوشیدمش همان سال اول بود چرا که سالهای بعد خواهان پیراهن پنجره دار بودم که برای سینه زنان جلویش باز میشد و برای زنجیر زنان هم پشتش باری که راستش باز همین زنجیر که هر گز مادر بزرگ زیر بار خریدش نرفت هم سالها از آرزو ها و حسرتهایم بود خب بعضی هییت ها زنجیر داشتند که به عزا دران میدادند که متاسفانه برای گرفتن آن شانسی نداشتم بچه هایی باز به سن سال من زمانی دریافت میکردند که پدرشان آشنای هییتی ها و یا همراه او بود اینجا بود که جای خالی پدر بیش از همیشه جلوه گر میشد و حسرت داشتنش . . . البته همین پارتی بازی که اولین تجربه من در زندگی بود موقع برداشتن بیرق هم نقش خودش را ایفا میکرد .
در اولین سالهای زندگی با مادر بزرگ در اولین سالهای دهه چهل بخاطر کوچکی مجبور به همراهی با اوبودم که برای عزا داری خانه آقای شیرازی و اقا کوچک و اشرف السادات و غیره میرفتیم که در آنها خبری از دسته و سینه زنی و زنجیر نبود. تنها دلخوشی تماشای دسته ها که از مهدی موش و میدان شاهپور و بویژه دسته مقدم که از ته کوچه وقفی راه می افتادند و از کوچه مطیع الدوله عبور میکردند , بود. باری همانطور که گفتم بخاطر کوچکی اجازه پیوستن به آنرا نداشتم و باز تنها و تنها حسرت خوردن که چرا بزرگتر نیستم .
در همان سالهای اولیه چهل در کوچه ما سعادت به همت مردان بزرگ و کسبه و یاری و مساعدت اهالی کلنگ ساخت حسینیه مسلمیه زمین خورد که منهم بزرگتر شده بودم دیگر مشکل دسته و سینه زنی حل شد. یادم میاید در محرمی که هنوز حسینیه کاملا کار ساختش تمام نشده بود گردانندگانش باهمان حال و روزش اولین عزاداری را برپا کردند این گردانندگان یا خادمین امام حسین بیشترشان اهالی محل و برخی همان کسبه ایی بودند که هرروز با آنها در ارتباط بودیم و همین وجود این بزرگواران که با آنها بعنوان مثال موقع خرید در طول آن سالها مرا در کنار مادر بزرگ دیده بودند باعث شده بود که در حسینیه مسلمیه خودمان خود را نه غریبه احساس کنم و نه نبود پدر را زیاد احساس کنم .برای اینکه نام همه آن عزیزان را بخاطر ندارم و برای اینکه نامی از قلم نیفتد برای همه آنهایی که ما را ترک کردند و دیگر نیستند از پروردگار برای یکایکشان شادی روح و برای آنهایی که شکر خدا هستند طول عمر خواهانم .
اگر هرسال با شروع این ماه دلتنگ محرم های خاطره انگیزم میشدم امسال با راه اندازی امیریه در فیس بوک و یافتن بچه محل ها که چند تایی ثمره همان بزرگواران میباشند جدای محرم هایی که اشاره شد. دلتنگ حسینیه کوچه سعادت مسلمیه نیز هستم و بیشتر از هر زمانی در طول این سالهای دوری و جدایی حسرت آنجا بودن را میخورم .

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

به بهانه روز جهانی . . .

از دیر باز تا امروز تاریخ همواره گواه خشونت علیه زنان در گوشه کنار جهان بوده و هست که متاسفانه زنان سرزمین محبوب ما نیز از این ظلم و بیداد مستثنی نبوده و نیستند, حال که مصادف با روز جهانی خشونت علیه زنان میباشد برای سمبل ونمونه به این بیدادگری, میتوان از شاعره آزاده ایی که در اوج جوانی برای خاموشیش اورا خفه کردند یاد کرد. آری سخن ازطاهره قرةالعین است که در زمان خودش برداشتن نقابش از چهره کاری بمانند برهنه شدن دخترک مصری در وبلاگش و حتی بیش از آن گناهی نابخشودنی محسوب میشد را کرد تنها با این تفاوت که اگر امروزه به لطف وسایل جمعی و ارتباطی جهانی به حمایت از دختر مصری بپاخاسته است طاهره در گمنامی و تنهایی پر پر شد تا جایی که نه زندگینامه درست و حسابی و نه دیوان شعری مطمن از او موجود میباشد. آری سخن از آزاده زنیست که شهادت را به آزادی که بقیمت رفتن او به حرم امیر بود ترجیح داد. شعری از طاهره قرةالعین :

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو
از پی ديدن رخت همچو صبا فتاده‏ام
خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو
دور دهان تنگ تو عارض عنبرين خطت
غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو
ابرو و چشم و خال تو صيد نموده مرغ دل
طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو
مهر تو را دل حزين بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو
در دل خويش "طاهره" گشت و نديد جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو

طاهره قرةالعین در ویکیپدیا

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

امیریه . . .

امیریه قشنگ و دوست داشتنی
آنچه خوبان همه دارند، تو تنها داری !!!

خیابان امیریه کنونی هیچ‌ گونه شباهتی به امیریه دوران گذشته ندارد. امیریه در گذشته بزرگ‌ترین و دل انگیزترین تفرج‌گاه مردم دارالخلافه بود و چون اعیان و اشراف تهران و امرا و امنای دولت در این خیابان سکونت داشتند، دارای ارج و قرب فراوان بود. اولین کالسکه‌های مجلل و زیبا برای اعیان و اشراف ساکن این خیابان ساخته و پرداخته شد و شاهزاده ناصرالدوله که در همین خیابان منزل داشت‌، نخستین کسی بود که با درشکه‌ای به سبک اروپایی و شش اسبه در این خیابان عبور و مرور می‌کرد. باغ و عمارت امیریه در واقع اراضی جنوبی متعلق به کامران میرزا نایب السلطنه بود که از شمال به خیابان باغ شاه (امام خمینی‌)، از شرق به امیریه‌، از جنوب به خیابان بدون نام (منیریه کنونی‌) و از غرب به اراضی وزیر محدود می‌شد که در حال حاضر همان خیابان قماش منشعب از خیابان امام خمینی و همچنین باغ منیریه است‌. این عمارت و باغ از نظر معماری چنان ظریف و زیبا بود که اروپاییان برای عکس‌برداری از آن اقدام می‌کردند. این باغ متعلق به مادر کامران‌میرزا، منیر السلطنه‌، بوده که نامش تا به حال باقی مانده است‌. خیابان امیریه هنوز هم خانه‌هایی با قدمت ۶۰ تا ۱۰۰ سال دارد. این خانه‌ها همچنان نمای آجری و کاشی‌های رنگی و حتی آجرهای لعاب‌دار آبی رنگ خود را حفظ کرده‌اند و اغلب دارای حیاط مرکزی هستند که بعدها به صورت ساختمان مرکزی درآمده‌اند. در دوره پهلوی به دلیل حضور آلمانی‌ها و تأثیر آن‌ها بر معماری ایران (تهران‌)، سقف خانه‌ها از حد معمول بلندتر گرفته شد و خانه‌ها دارای امکاناتی چون انواع زنگ‌ها برای خبر کردن مستخدمان در جای جای ساختمان و اتاق‌ها و عبور چاه‌های متعدد در حیاط‌ها برای فاضلاب‌بندی است‌. اکثر این خانه‌ها شیروانی دارد.( کتاب اول)
از شاخصه‌های خیابان مهدی‌خان‌، سقاخانه عزیر محمد، از موقوفات شخصی او، است که بانی آن نیز به شمار می آ ید. بنای سقاخانه دارای آب انبار قدیمی و حوضچه آب و شیر و پاشیر است‌. در این سقاخانه جایگاهی برای روشن کردن شمع تعبیه شده است‌. در زیر شیرآب سنگی با سطح صاف بر سینه دیوار نصب و بر آن حک شده است‌: «الاحقر، حاج عباس فرزند محمد به عنوان یادگار در آب و پاسنگ و لوله‌کشی ...» بقیه جمله بر اثر گذشت زمان از بین رفته است‌. این سقاخانه در فهرست میراث فرهنگی به ثبت رسیده است. ( از همان منبع)‌



تصاویر و گفتنیهای بسیار در فیس بوک امیریه در اینجا شما ضمن مشاهده تصاویر بسیارزیبا و پر خاطره با دیروز تا امروز این خیابان دوست داشتنی از زبان بچه هایش آشنا خواهید شد و به یقین شما هم سفری و گذری به کوچه پسکوچه های خاطراتتان خواهید داشت.

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

مرثیه ایی برای دبستان . . .



از دیروز که این عکسها بدستم رسیده با دیدن بیل و کلنگ وتیشه که این بنا را چنین ویران کرده و از پی حذفش از صفحه روزگارند .حال آدمی را دارم که برای چندمین بار عزیزی را از دست میدهد که میداند تلخی این بارش بسی بیشتر از هر بارش میباشد چرا که این همان جدایی بی بازگشت را میماند.
سخن از دبستان دولتی پسرانه مولوی یعنی مدرسه من و بیشتر بچه های محله میباشدهمان جایی که نوشتن امیریه را و برای امیریه نوشتن را آموختم . این مکان مقدس اگر برای همه تنها یک مدرسه ایی بیش نبود, برای من و مادرم که بخاطر کجرفتاری های روزگار از هم جدا افتاده بودیم با ثبت نام من در آنجا که مادر در چند قدمی آن قرار داشت دبستان مولوی حال میعاد گاه ما ,مکانی بالاتر از مدینه فاضله که اصلا خود مکه و شاید از آن هم بالاتر که در راه رسیدن به آنجا روزی چهار بار معبود و معشوق خود را میدیدیم . شش سال روزهای مدرسه منتظر رسیدن ساعت راهی شدن به دبستان که مادر را ببینم انتظار ظاهر شدنم را در میدانگاهی جلوی خانه اش میکشد و از آنجا تا درب مدرسه که هر بار برمیگشتم تکان دادن دستش که با بوسه هایی که همراهیشان میکردندرا ببینم ,آن هارمونی که با مهر مادری آمیخته میشد, چقدر زیبا بود.

پینوشت :

1 / بزودی از دبستان مولوی بیشتر خواهم نوشت.

2/ برای آشنایی با امیریه از دیروز تا امروزو خواندن خاطرات و . . . در فیس بوک امیریه , برای مراجعه در بخش لینکهای وبلاگ کلیک کنید.

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

برگ . . .

برگ


برگی تنها و غمینم
با شنلی زرد
باز مانده از قافله باد
اینک پایی بزرگ
بر فراز سرم خیمه بسته است
آری فرو خواهد آمد

نصرت رحمانی

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

کوچه دلبخواه . . .

مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما غافل از اینکه خدا هست در اندیشه ما.


عکس بالا هم ره آورد همان دوست نازنینیست که تصویر عطاری خورشیدی را برایم آورده است و عکس پایین هم هدیه دوست عزیز دیگریست که برایم چند وقت پیش همراه تصاویر بیشماری از امیریه برایم فرستاد .در این دوتصویر که موجب خشنودیم گردیدند حس مسولیت این دو کاسب میباشد که با درج نام های غصب شده سعی کرده اند آنها را همچنان زنده نگاه بدارند . من با نهادن نام شهدای عزیزی که جان خود را برای میهن اهدا کرده اند, هیچ مشکلی ندارم بلکه برخی نام ها بر بعضی اماکن دیگر نام نیستند بلکه تاریخند و برای خودنوستالژیند و طوری در زبان مردم جا افتاده اند و برای خود فرهنگی شده اند, حیف است که از بین بروند. برای مثال مردم همیشه سه راه شاه با آنکه سالها چهار راه بود یا میدان اعدام اگرچه محمدیه جایگزینش شده بود و مهدیخانی که اکثر مردم تهران مهدی موش میخواندند و همچنان میخوانند وکاری هم به تابلوهای الصاقی بر روی آنها را ندارند. با اطمینان خاطر میگویم همان شهدای عزیزی که اسم گرامیشان بخاطر وابستگیشان به آن محله ها حال جایگزین این جاها شده اگر توانش را داشتند خود میخواستند که نامشان را خط بزنند و مانند همین کوچه دلبخواه و یا مهدی موش و . . . را به آنان بازگردانند .



پینوشت: برای آگاهی کوچه دلبخواه در امیریه بالتر از چهار راه مختاری واقع شده است و بنا بر ادعاهایی گویی کتاب کوچه دلبخواه , اسلام کاظمیه ارتباطی با این کوچه دارد.