ماه محرم برای من از زمانی که بیاد دارم تا به امروز همواره ماه حسرت ها و آرزوها بوده و هست . ماه محرم از چند روز پیش از آغاز آن که مادر بزرگ بغچه سفیدش را که لباسهای سیاهش را در خود جای داده بودند از صندوقچه چوبی بیرون میاورد شروع میشد . اولین حسرت سر شدن این چند روز بود که پیراهن مشکی ام را که در همان بغچه بود بگیرم و بپوشم خود این پیراهن هم حکایتی داشت مادربزرگ که سراسر محرم و صفر را سیاهپوش بسر میکرد در مقابل وقتی از او در خواست پیراهن مشکی میکردم میگفت بچه خوب نیست سیاه بپوشد تا اینکه یکسالی که نزدیک محرم خانه خاله میهمان بودیم و یکی از پسرهای او که هم سن و سال من بود وخواهان پیراهن سیاه بود بالاخره خاله و مادربزرگ تسلیم خواسته ما شدند و رفتیم مولوی در اسمال بزاز( نام خیابانی در مولوی) از پارچه فروشی پارچه ایی شبیه پوپلین خریده و در بازگشت خاله که دستی در خیاطی داشت با سه شماره برید و برای هر کدام از ما پیراهنی دوخت شادی داشتن آن پیراهن که چند سالی پوشیدمش همان سال اول بود چرا که سالهای بعد خواهان پیراهن پنجره دار بودم که برای سینه زنان جلویش باز میشد و برای زنجیر زنان هم پشتش باری که راستش باز همین زنجیر که هر گز مادر بزرگ زیر بار خریدش نرفت هم سالها از آرزو ها و حسرتهایم بود خب بعضی هییت ها زنجیر داشتند که به عزا دران میدادند که متاسفانه برای گرفتن آن شانسی نداشتم بچه هایی باز به سن سال من زمانی دریافت میکردند که پدرشان آشنای هییتی ها و یا همراه او بود اینجا بود که جای خالی پدر بیش از همیشه جلوه گر میشد و حسرت داشتنش . . . البته همین پارتی بازی که اولین تجربه من در زندگی بود موقع برداشتن بیرق هم نقش خودش را ایفا میکرد .
در اولین سالهای زندگی با مادر بزرگ در اولین سالهای دهه چهل بخاطر کوچکی مجبور به همراهی با اوبودم که برای عزا داری خانه آقای شیرازی و اقا کوچک و اشرف السادات و غیره میرفتیم که در آنها خبری از دسته و سینه زنی و زنجیر نبود. تنها دلخوشی تماشای دسته ها که از مهدی موش و میدان شاهپور و بویژه دسته مقدم که از ته کوچه وقفی راه می افتادند و از کوچه مطیع الدوله عبور میکردند , بود. باری همانطور که گفتم بخاطر کوچکی اجازه پیوستن به آنرا نداشتم و باز تنها و تنها حسرت خوردن که چرا بزرگتر نیستم .
در همان سالهای اولیه چهل در کوچه ما سعادت به همت مردان بزرگ و کسبه و یاری و مساعدت اهالی کلنگ ساخت حسینیه مسلمیه زمین خورد که منهم بزرگتر شده بودم دیگر مشکل دسته و سینه زنی حل شد. یادم میاید در محرمی که هنوز حسینیه کاملا کار ساختش تمام نشده بود گردانندگانش باهمان حال و روزش اولین عزاداری را برپا کردند این گردانندگان یا خادمین امام حسین بیشترشان اهالی محل و برخی همان کسبه ایی بودند که هرروز با آنها در ارتباط بودیم و همین وجود این بزرگواران که با آنها بعنوان مثال موقع خرید در طول آن سالها مرا در کنار مادر بزرگ دیده بودند باعث شده بود که در حسینیه مسلمیه خودمان خود را نه غریبه احساس کنم و نه نبود پدر را زیاد احساس کنم .برای اینکه نام همه آن عزیزان را بخاطر ندارم و برای اینکه نامی از قلم نیفتد برای همه آنهایی که ما را ترک کردند و دیگر نیستند از پروردگار برای یکایکشان شادی روح و برای آنهایی که شکر خدا هستند طول عمر خواهانم .
اگر هرسال با شروع این ماه دلتنگ محرم های خاطره انگیزم میشدم امسال با راه اندازی امیریه در فیس بوک و یافتن بچه محل ها که چند تایی ثمره همان بزرگواران میباشند جدای محرم هایی که اشاره شد. دلتنگ حسینیه کوچه سعادت مسلمیه نیز هستم و بیشتر از هر زمانی در طول این سالهای دوری و جدایی حسرت آنجا بودن را میخورم .
مادرم
-
به خواب دیدمش. مادرم را می گویم. روز جهانی زن بود و او بی خیال ازهمهمه و
دغدغه بیرون، چادرش را دور کمرش پیچیده و گره زده بود. ماهی تابه اش روی اجاق
گاز ...
۱ هفته قبل