۱۳۹۱ اسفند ۶, یکشنبه

کوچ بنفشه ها

کوچ بنفشه ها

در روزهای آخر اسفند
 کوچ بنفشه های مهاجر
 زیباست
 در نیم روز روشن اسفند
 وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
 در اطلس شمیم بهاران
 با خاک و ریشه
 میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
 جوی هزار زمزمه در من
 می جوشد
 ای کاش
 ای کاش آدمی وطنش را
 مثل بنفشه ها
 در جعبه های خاک
 یک روز می توانست
 همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
 در روشنای باران
 در آفتاب پاک

شفیعی کدکنی

۱۳۹۱ بهمن ۲۹, یکشنبه

تولد امیریه . . .

اميريه
 کوچه‌ ای هست که قلب من آن ‌را
 از محله‌های کودکی ‌ام دزديده ا‌ست




امروز امیریه 6 ساله شد در دوره ایی که وبلاگ نویسی مد شده بود بعد از مدتها با خود کلنجار رفتن بالاخره منهم به این دسته پیوسته وبلاگ پرندگان را راه انداختم اما یکی دو روزی نگذشته دیدم مرا راضی نمیکند  چرا که من دوست داشتم از خاطراتم مخصوصا محله ام که بیش از دو دهه دور بودم بنویسم مخصوصا که جسته گریخته میشنیدم خیلی آز آنچه که من دیده بودم و میشناختم و با آنها زندگی کرده بودم و با خود آورده بودم یا از بین رفته اند و یا در حال نیست شدن میباشند و این برای من که هر آنچه دارم و فرا گرفته اماز آنجا و در آنجا بوده و اصلا در آنجا چشم به دنیا گشودم , دردی مضاعف بر درد غربتم و دوری از یار و دیار بود از اینرو تصمیم گرفتم تا جاییکه در توان دارم امیریه را حفظ کنم و برای همین این وبلاگ را با نام امیریه راه انداختم و بنا به رسم برای آرایش صفحه به عکس و سمبلی از امیریه در جستجو گرهای اینترنت از گوگل و یاهوو و غیره رو آوردم و متاسفانه هر چه گشتم کمتر یافتم یعنی تنها چیزی که تمام اینجا ها را از امیریه پر کرده بود  فروغ بود حال عکسهایش یا بیو گرافیش که کوچه خادم آزاد در آنها که همگی از همدیگر کپی کرده بودند دیده میشد وقتی همه تلاشم را بیهوده دیدم اجبارا این عکس کوچه را سمبلی از کوچه های امیریه انتخاب کردم و برای اینکه لااقل به آن حال و هوای امیریه بدهم همان تکه از شعر فروغ را در آن درج کردم که خوشبختانه بالاخره اگرچه با دیدنش جگرم آتش گرفت و خاطراتم را برباد رفته میدیم این عکس سینما فلور را پیدا کردم و در کنار با همان شعر فروغ قرار دادم و اینطوری بود که امیریه راه افتاد و من همانطور که نوشتم هر چه در توان داشتم دریغ نکردم و تا توانستم همواره از نام های قدیمی استفاده کردم و در طول راه بچه محل ها  مرجانک و پرویز و ناهید خانم   عکسهایی  انداخته و ارسال کردند و من با این تصاویردر نوشته هایم دیگر میتوانستم بگویم  راجع به کجا حرف میزنم و نه مثلا برای مطلب کوچه سعادت و یا آقای مهاجر و . . .  تصاویری که اصلا به آنها نمیخورد را گذاشته بودم و اینطوری بود که حال در هر جستجو گری در باره امیریه بجز فروغ چیزی برای ارایه کردن نداشتند پر شدند از مطلب و عکس و قصه و حکایت از این خیابان فدیمی و زیبای پایتخت خیابان من  که بالاخره پرویز نازنین وفتی دید هر چیزی برای خودش صفحه ایی در فیسبوک دارد و طرفدانی برای خودش جمع کرده اوهم همت کرده فیسبوک امیریه را پایه ریخت و بدون انکه من خبر داشته باشم بخاطر علاقه ام به امیریه و همچنین لطف و مهرش به منع مرا یکی از ادمین هایش نمود و من هم در کنار او و جلال و پرویز دست بدست داده با یاری بچه محلهایی که میپیوستند توانستیم امیریه را احیا کنیم و از گوشه کنار دنیا بچه ها را در یکجا جمع بکنیم و امروز خوشحالم که با افتخار بگویم حالا دیگر فرق نمیکند در کدام جستجوگر امیریه را فارسی و یا با هر املایی به لاتین نوشت و دنیایی از عکس و مطلب گوناگون  ندید, اینجاست که حال بعد از چند سال تلاشم در اینجا و در فیسبوک خود را آسوده میبینم و احساسی شبیه به فردوسی را در زنده کردن فارسی داشت را دارم , چرا که حال امیریه نیمه جان من لااقل در دنیای مجازی با همه آنچه که داشت دوباره زتده شده و زندگی میکند و برای همین هم از همه یاران وبلاگی در طول این سالها و اهالی محل در امیریه مجازی که همراه بوده و هستند و با بزرگواری تشویقم کرده و میکنند و از پرویز و حسین و جلال که این امکان را مهیا کردند  در سالروز وبلاگ امیریه با تمام وجود سپاسگزارم به یاد روزهای خوشگذشته و امید بازگشتان         

۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

آدامس سیگاری

من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد به سوی روزگار کودکی

دوران شور و شادمانی ها

خوشا آن روزگار کامرانیها به چشمم نقش می بندد زمانی دور همچون هاله ی ابهام ناپیدا

در آن رویا...

حمید مصدق
 
همانطور که درنوشته قبلی اشاره کردم در فیسبوک امیریه با حضور بچه محلها  که میتوانم بگویم تقریبا سه نسل میباشیم و یا به سه دوره تعلق داریم دور هم جمع شدیم و یا اینکه همدیگر را پیدا کردیم و هر کدام با گروه سنی خودمان خاطرات مشترکمان از روزگاران گذشته بویژه کودکی و مدرسه را مرور میکنیم و هر کدام در هرجایی که هستیم  دست کم با نوشتن یاد باد آنروزگاران را یاد باد آه و حسرت خود را بیان میکنیم و همین ها گاهی بهانه ایی برای خودنمایی دلتنگیها یم به محله ام و هر آنچه که در آنجا داشتم از دبستان تا رفقا از درخت توت جلوی سقاخانه تا خواندن تیتر روزنامه ها و مجلات آقای ماهرو رو دیوار دکانش آویزان  میکرد و مانند نوشته قبلی با بلیط دوریالی رفتن شاه عبدالعظیم و  . . . وقاچاقی از بالای نرده های سنگلج پسر بزرگهای فامیل ردم میکردند و من  با دیدن کبوترانی که شعبده باز گاردن پارتی از کلاه سیاه خود بیرون میاورد خودرا آلیس در سرزمین عجایب احساس میکردم وهمه را در این سرزمین عجایب شاد میدیدم و گاهی هم همینها بال پروازی میگردند تا به آنجاها پرواز کنم و دیداری تازه کنم اما افسوس همواره این بالها عاریه هستند و من برای باز پس دادنشان باید برگردم و دوباره خود را در آنجایی که بودم ببینم 
بعد از مقدمه بالا که باعث و بانیش همین خاطره ایی  است که میخواهم بنویسم میباشد 
از نیمه های دهه چهل که من بخوب بیاد دارم کارخانجات و تجار بزرگ برای جلب مشتری بن هایی را بعنوان جایزه در میان کالای خود قرار میدادند مثلا چایی گلستان  از بسته هاش سینی در میومد که با شنیدن این خبر بیچاره مادر بزرگ که بهترین چایی را بصورت باز اول مقداری امتحانی از زنده یاد آقای مهاجر میخرید وادارش کردم برای دلخوشی من چایی گلستان بخرد که شانسی در اولین یا دومین بسته حواله دریافت در آمد و مادر بزرگ نفس راحتی کشید  . محل دریافت جایزه یا همان سینی فلزی  طرح دار در کوچه ایی در بوذرجمهری تقریبا روبروی دهنه بازار بزرگ و مسجد شاه بود که با چه عشق و ذوقی پیاده از مهدی موش رفتم و گرفتم جای خود را دارد  طفلک مادر بزرگ شادی رهاییش از شر جایزه چایی چندان نکشید که نوبت پودر برف رسید که اگر چند بن را جمع میکردی قابلمه روحی زیبایی دریافت میکردی خوبیش هم در این بود با تحویل دادن آنها به شاد روان حاجی کربلایی که قابلمه های جایزه را مرتب طوری چیده بود که به آدمی چشمک میزد و وسوسه میکرد را در محل میگرفتی  باز یقه مادربزرگ را گرفتم برف بخرد اون بنده خدا که به پودر لباسشویی تاید فاب میگفت و به این بهانه دریا و برف بخوبی فاب تمیز نمیکنند زیر بار نمیرفت اما مهر مادر بزرگی وادارش کرد بسته کوچکی بخرد اما متاسفانه جعبه پوچ بود  و این بر خلاف تبلیغ پودر برف بود خلاصه  در خرید بعدیمان  از طرف مادر مادربزرگ علت را پرسیدم حاجی گفت در بسته های بزرگ و متوسط در میاید نه بسته کوچک سه زاری یادم نمیاد بالاخره ماهم  قابلمه گرفتیم یانه چون اینبار شرکت مینو که به رقابت با آدامس های خروس نشان آدامس شیک را در اندازه و مزه های گوناگون را به بازار داد  که نتوانست بازار را از خروس بگیرد خلاصه شرکت مینو هم مانند چایی و پودر لباسشو.یی و روغن نباتی و غیره که زنان را مشتریان این کالاها بودند را با جایزه جلب میکردند با عرضه آدامس سیگاری نقشه پول تو جیبی ما بچه ها را کشید برای اینکه همه مارا جلب کند عکس تک تک بازیکنان تیم ملی را در بسته ها پخش کرد و اعلام کرد هر کسی اگر همه اعضا تیم را تصویرش را داشته باشد و به مینو بدهد توپ فوتبال جایزه میگیرد قیمت این آدامس سیگاری گرانتر از شیک و خروس بود اما شوق برنده شدن قوی تر از این بود که گرانیش را حس کنی  بین بچه های مدرسه و کوچه تقریبا همه محلاتی که رفت و امد داشتم تب جمع کردن عکس همه را گرفته بود منهم برای اینکه هزینه ام کمتر شود با مهرداد دوتایی و شریکی  شروع کردیم.  در حیاط مدرسه مانند بازار بورس که اوراق بهادار, عکسها رد و بدل و تعویض میشدند و گاهی عکسهایی که کمیاب بودند از قیمت یک بسته آدامس و عکسش بیشتر خرید و فروش میشد که بعد از مدتی متوجه شدیم یکی دوتا از بازیکنان  عکسهایشان کمتر هست و  یکی از آنها که لیست را کامل میکرد اصلا انگاری نیست که بعد فهمیدم در محله های مختلف و یا شهرستانها بازیکنانی که ما داریم را کم دارند وگرنه کلاهبرداری در کار نبوده خلاصه تا اینکه در جایی عکس نایاب را  پیدا کردم و خیلی ارزان خریدم خودم را به مهرداد رساندم و مژده اش را دادم انروز در مدرسه بالاخره ما سری کامل بازیکنان را به بچه ها نشان دادیم که خیلی ها اه از نهادشان در آمد بچه پولدارها قیمت های بالایی برای عکس کمیاب پیشنهاد میکردند اما من مهرداد دوست داشتیم توپ را بگیریم  حال تنها میدانستیم کارخانه مینو چون یکبار از طرف مدرسه رفتیم در جاده کرج است و به ما خیلی دور و غصه رفتن به آنجا را میخوردیم تا اینکه خبر دار شدیم دفتر مرکزی در منوچهری و خیابان ارباب جمشید میباشد و توپ را باید از آنجا گرفت  خلاصه قرار گذاشته با شادی غیر قابل وصفی پای پیاده باز از مهدی موش راهی آنجا شدیم که دم در همینطور که علت آمدنمان را به دربان میگفتیم با  صدای دایی وسطی بخودم اومدم تازه یادم افتاد دایی ویزیتور و یا فروشنده محصولات مینو به فروشگاه ها میباشد . دایی وقتی عکسها را در دست ما دید پرسید برای گرفتن توپ آمدید و در ادامه گفت چند بسته آدامس خریدید تا توپ بگیرید و با دربان هردو خندیدند آنروز معنی خنده دایی را که بسادگی ما بود را نفهمیدم که با پول آدامسها لااقل میشد دوتا و یا شاید بیشتر توپ خرید  من و مهرداد بی صبرانه منتظر بودیم به محل برگردیم و توپمان را برخ بچه محل ها بکشیم              

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

آبنبات قیچی


این وبلاگ که بزودی جشن 6 سالگیش را خواهم گرفت خانه من است اگرچه در چند وقت گذشته فعالیت چشمگیری در اینجا نداشتم و بقول وبلاگیها دیر به دیر بروزش کرده ام . من این وبلاگ را هم برای دلتنگیهام بنا کردم و هم برای نوشتن از امیریه محله محبوبم اما بالاخره به همت پرویز عزیز صاحب وبسایت نق نقو ما هم محله خودمان را به فیسبوک برده و امیریه مجازی را راه انداختیم  با پیوستن بچه های محل که حال 1400 را هم پشت سر گذاشتیم آری با وجود این نازنینها که برخی چون من در گوشه ایی از این کره خاکی دور از یار و دیار میباشند و بچه هایی که در داخل و حتی در محل هستند دلتنگیها کمرنگ ترشده اند و تا حدودی التیام یافته اند  و من این فرصت را یافته ام که بیشتر از اینجا در امیریه مجازی از امیریه عینی و پر از مهر و صفا  که شاهدش بودم و بیاد دارم بنویسم البته برای شما یاران وبلاگم  هم دلم تنگ شده اگرچه بارها اینجا نوشتم هم مرا و هم امیریه مارا میتوانید در فیسبوک پیدا کنید و ساکنش گردند و در جمع ما باشند  باری بعد از این مقدمه برای موجه کردن غیبتم باری در فیسبوک امیریه در کنار خیلی چیزهایی که مربوط به امیریه میباشند و یا خاطراتی از گذشته ها گاها اشیایی و گاهی خوراکی از دوران گذشته و مخصوصا دبستان مطرح میشوند و خاطرات را زنده میکنند. خلاصه در میان عکسهایی که برای صفحه آماده کرده بودم برخوردم به آبنبات قیچی و همین خوراکی شیرین مرا برد به گذشته ها تقریبا به نیم قرن پیش و یاد مادر بزرگ مهربان انداخت
در اوایل دهه چهل تنها یک راه برای رفتن به شهر ری و شاه عبداعظیم وجود داشت جاده رزم آرا که از میدان شوش  آغازش بود البته در روزگارانی قطار دودی هم وجود داشته که من بیاد ندارم  خلاصه با مادر بزرگ هر بار که برای زیارت میرفتیم تقریبا تمام روز مان مصرف زیارتمان میشد یعنی از میدان شاهپور با اتوبوس واحد میرفتیم انتهای شاهپور و بعد با اتوبوس بعدی تا میدان شوش و از آنجا هم با اتوبوس دیگری تا مقصدمان تا اینکه اواسط همان دهه چهل جاده آرامگاه درست شد که از سر خانی آباد مستقیم از چیت سازی و سیلوی تهران را پشت سر گذاشته از چهارصد دستگاه و آرامگاه نیمه تمام مادر شاه و خانه های نهم آبان گذشته به شاه عبد العظیم  نزدیک مقبره رضا شاه میرسید هم راهی با صفاتر از رزم آرا بود و هم کوتاه تر و راحت تر که باید خودمان را بمیدان اعدام یا محمدیه میرساندیم و آنجا اتوبوسها چون مبدا شان بود, ایستاده بودند نکته جالب قیمت بلیطش بر خلاف دیگر مسیر ها که دوقران بود اینجا دوزار دهشاهی بود که در زبان عامیانه دوریال گفته میشد.  باری رفتن به شاه عبدالعظیم با مادر بزرگ اگر برای او زیارت بود برای من بزرگترین تفریح و یک روز شاد بود  بعد از رسیدن به انجا و زیارت سه حرمی که در صحن وجود داشت و گاهی گذر از قبر پادشاه قاجاری با سبیل های آنچنانیش ظهر بی برو برگرد ناهار کباب بود که بعد از خستگی راه و از این حرم به ان حرم وخواندن اقسام زیارت نامه ها و نمازها نشستن بر صندلی  فلزی کبابی تو بازارچه و رایحه کباب معلق در فضا  و انتظار رسیدنش سر میز عالمی داشت و یک حس زیبایی که هنوز بعد از سالها که یادم میفته حس میکنم همینطور مزه کبابی که در آن لحظه خوشمزه ترین خوراکی دنیا بود برای اطلاع هر سیخ کباب با ریحان تازه جالیزهای شهر ری و ورامین شیشزار یعنی 6ریال بود . بعد از خوردن غذا  که از خستگی مان هم کاسته شده بود با مادر بزرگ بازار امامزاده را بالا پایین رفته اول برای منکه بچه خوبی بودم   هر بار  مادر بزرگ آنرا بهانه کرده جایزه ایی که اسباب بازی به انتخاب من و دلخواهم مثلا ماشین باری  پلاستیکی که اونم نهایتا پنجزار بود یا چراغ قوه تک باطری با لامپ ذره بینی که این یکی را به اکراه برای تمنا های بعدی من بابت باطری و یا تسبیح کوچک فیروزه ایی و غیره را میخرید .خب این سفر یکروزه   برای دوستانش بلقیس خانم و ستاره خانم ومحترم خانم . . . بدون سوعاتی نمیتوانست باشد پس او به تعدادشان  بسته ایی آبنبات قیچی میخرید اوایل یکنوع آبنبات قیچی ساده وجود داشت بعدها زرشک دار و پسته دار  هم  به بازار آمد و اگر مقارن با ایام ویژه ایی بود دو بسته هم شکر پنیر برای پخش کردن در روضه یا مسجد به خریدمان اضافه میشد  چه شکر پنیر و یا آبنبات قیچی فرقی نمیکرد  آنها هم بسته ایی پنجزار بودند خلاصه بعد از خرید و صرف کردن تتمه انرژیمان نزدیکی های غروب هر دو خسته  اما راضی  یعنی مادر بزرگ برای ادای فریضه و زیارت امامزاده وزیارت اهل قبور و من شاد از سفر و گردش یکروزه با اسباب بازی تازه ام بسوی خانه بر میگشتیم یادش بخیر اگر تابستان بود کاهو پیچ شاه عبداعظیم همراه با 
سبزی خوردن معطر در زنبیل مادر بزرگ نیز جز ره توشه سفرمان بودند 
امیریه در فیسبوک

۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

نکته

کاش به زمانی برگردم که تنها غم زندگیم شکستن نوک مدادم بود