۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

مهر ماه . . .

مهر را دوست دارم برای دگرگونیهایش و پاییزش, پاییز را همیشه دوست داشتم بویژه در آن دوران خوش گذشته که آدمی هم توان و هم فرصت دیدن ودرک زیباییها و ارزشها را داشت آری پاییز را دوست داشتم برای امیریه, امیریه را هم دوستش داشتم برای خزانش خزانی که طلایه دارها یش و بشارت دهندگانش میهمانان کوچک و زیبای هرساله اش سارهای بدجنس بودند. همان سارهایی که روزشان را با غارت کردن خرمالو های سردرختی که در خانه های امیریه بیشمار بودند بسر میبردند و غروبها دسته دسته به میعادگاهشان که پاتوق همیشگی هرساله شان بود چنارهای سر انصاری و سینما ستاره تا انتظام و منیره بازمیگشتند و همچون گروه کری دسته جمعی به نغمه پردازی میپرداختند و بر روی سر و کول عابران نقطه ایی به یادگار میگذاشتند وباعث دلخوری قربانی خود و مایه خنده دیگران میگشتند . در آنزمان غارغارکلاغها ی بیحوصله که از مدرسه بازمیگشتند در حال پرواز از بالای درختان و سارها بسان غرغری بود برسر سارهای هلهله گر و همهمه کن که دست از هیاهویشان بردارند.با رفتن این میهمانها این درختان پیرکه هر کدامشان به اندازه سن خود حکایات ناگفته در سینه داشتند وهریک از اینها شاهدان صامت مرده بادها و زنده بادها بودند و تن تمامیشان زخمی دستان نامهربانی که بیادگار آثار رقت باری را بجا گذاشته بودند, بود. آری خزان رادوست داشتم برای قلم جادوییش که آنرا در اختیار درختان امیریه قرار میداد تا آنها بتوانند با آن برای بار دیگر و بار دیگرجامه خود را زرین کنند و با ریختن برگ برگشان بر سنگفرشها تابلوی زیبای زنده ایی را پدید آورند تابرای عشاق بهاری و برای شاعر و نقاش . . . سوژه ایی گردد.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

از گوشه و کنار . . .

تصویر دخی قناری من
ازخبرهای مربوط به خانه پدری اگر بخواهم اشاره کنم زیباترینش همان عید فطر بود که حال ما مسلمانان ایرانی تنها امتی از اسلامیان میباشیم که در ظرف 24 ساعت دوبار فطر را جشن گرفتیم و این اگر در کتاب رکوردها ثبت نگردد در تاریخ حتما درج خواهد گردید و تنها آرزو اینکه ایکاش آنهایی که توانش را داشتند فطریه خود را ه دوبار ادا کرده باشند که تا سفره های خالی که هر روز بر تعدادشان افزوده میگردد در این دوروز رنگی به خود گرفته باشند.


خبر بعدی که از میهن رسید و دنیای هنر را به ماتم فرو برد پرواز زود هنگام مشکاتیان بود که بقول بلوچ عزیز عیدمان را عزا کرد و برای تسلی خویش واگر بگوش بازمانده هایش برسد یقین دارم که پرویز در هجرتش به ملکوت و عرش حتما ساز خودش را همراه برده تا با آن روح ساکنان آنجا فرشتگان را چون ما زمینیان نوازش دهد با این اطمینان که عرش نشینان بیشتر از ما هم قدر خودش را و هنرش را خواهند دانست.
جایگاهش راحت و روانش شاد باد

خبر برون مرزی که افتخاری برای تمامی ما که ملیت ایرانی را دنبال میکشیم بردن جایزه امی شهره آغداشلو بود اگرچه دیر بود و حق او در اسکار پایمال شد اما بالاخره هنرش در بین غولهای هالیوودی بثبت رسید که این پیروزی را به او و تمام هم میهنان تبریک میگویم .



خبر دیگری که روزنامه های اینجا به آن به جا بهای زیادی داده بودند 75 ساله شدن سوفیا لورن بود که به ادعای آنهایی که این هنرپیشه زیبا و پر قدرت سینمای ایتالیا را از دیر باز میشناسند و هنرش و زیبایش را تحسین میکنند اورا همچنان در هفتاد و پنج سالگی زیبا میدانند من خود از سوفیا چند فیلم دیده ام که دوتای آنرا هرگز فراموش نمیکنم که اولی دوزن که جایزه اسکار را برای او به ارمغان اورد و دومی که سوگلی من میباشد و هنوز لطافت داستانش را حس میکنم فیلم یکروز بخصوص وی میباشد حال که صحبت از سوفیا شد برای آنهایی که نمیدانند زمانی که او شانزده سال بیشتر نداشت و در مسابقه انتخاب دختر زیبا میخواست شرکت کند بخاطر فقر و نداری برای مسابقه یادشده لباس اورا از پرده آویزان خانه مادر بزرگ او دوختند که میتوان گفت چه کسی آنزمان میتوانست حتی فکرش را بکند او زمانی به چنین معروفیت و محبوبیتی برسد و برای خانمهای خواننده وبلاگ امیریه سوفیا لورن در پاسخ به راز زیباییش دلیل آنرا اسپاگتی و عشق میگوید و اینکه از چه چیز خودش خوشش نمیایداز درازی نوک بینی و بزرگی دهانش شکوه میکند.

واما آخرین خبر که درمقدمه این نوشته اشاره کردم هدیه ایی به دوستانش نامیدم این خبراست
که دیروز درج آگهی ترحیمی در یکی از مشهورترین روزنامه سیاسی آلمان بنام روزنامه جنوب آلمان „Süddeutschen Zeitung“., شهر مونیخ را که مشغول بزرگترین جشن دنیا میباشد به ماتم نشاند طوری که خوراکی شد و سوژه ایی برای نشریات و وبسایتها . . .که من از روزنامه بیلد که در ترجمه های قبلیم از این روزنامه مطالبی درج کرده ام, نوشته ام که بیلد Bild پر تیرازترین روزنامه اروپا میباشد این روزنامه با چنین عنوانی این خبر را درج میکند.
بع بع آلمان با از دست دادن گوسفند نامی خود غمگین شد
برای سرافینا„Seraphina“ گوسفند ,مانند هر کسی در روزنامه بنام آلمان روزنامه جنوب توسط برنهارد فریک Bernhard Fricke وکیل و عضو سابق شهرداری مونیخ فعال حمایت از حیوانات و محیط زیست آگهی ترحیمی بچاپ رسیده است که بیلد ادامه میدهد با بیوگرافی سرافینا که خواندگانش اگر اورا نمیشناسند آشن گردند. 13 سال پیش وقتی بره بود برنهارد نگاهداریش را بعهده گرفت و مانند حیوانات خانگی در خانه اش از او مراقبت مینمود و با خود به شورای شهر میبرد و سوار تراموایش میکرد تا جایی که شهردار مونیخ که در عرصه سیاسی آلمان وزنه ایی میباشد با سافینا عکسی بیادگار دارد و میافزاید در نامه ایی که برای خدا حافظی نزدیکان متوفی مینویسند و با آن دفن میکنند این حامی حیوانات نوشته بوده است من یقین دارم او الان در کهکشان, در راه شیری آن جایی مناسبی دارا میباشد و ما همدیگر را بار دیگر خواهیم دید .

ترجمه مختصری هم از آگهی ترحیم
او با توجه به اعتماد بنفس فراوانش گوسفند شاد و با روحی بود. او به ما انسانها امانتداران زمین یاد آوری میکرد که حیوانات مفیدی چون او که با ما روی کره خاکی زندگی میکنند هم حق حیات دارند.من از این همراه ویژه خود که مرا وادار کرد به ارزش مالای تفاهم پی ببرم . من لحظه های پر از هارمونی و هماهنگ و شاد مان را فراموش نخواهم کرد.
با مهر و عشق و سپاس
برنهارد فریک
از طرف دخترانت سان شاین sunshine و سولاراsolaraو تمام دوستان دو پا و چهار پایت


۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

پلیس در خدمت مردم . . .

تصویر ماه نو برای شمس عزیزم . . .

داستان من این روزها شده دو ضرب المثل عامیانه که اولی خر لنگ منتظره . . . طوری که کافیه چیزی بشنوم یا بخوانم و ببینم یک سری خاطرات که بنوعی با آن رابطه ایی داشته اند جلو چشمم صف میبندندو اینجاست که مثل دوم شامل حالم میگردد میشوم مانند عزیز دوردونه حسن کبابی که هر چه میدید و میشنید دلش میخواست برای مثال همین مطلب آخر شهربانوی عزیز در زن متولد ماکوبا عنوان باتوم که او با قلم شیواو سلیس همیشگیش با نثر مخصوص خودش که هر خواننده ایی را جذب خودش میکند. باری از خواندن این نوشته که لذت فراوان بردم چرا که این وسیله که نوعی اسلحه سرد میباشد و عوام چوب قانونش مینامند در این دوسه ماهه اخیر به تکرار در اینجا و آنجا نامش را دیده ایم و در خبرها بگوشمان خورده و پیوسته به همراهش که با آن سرها شکسته شده و . . . که همه به آن آگاهند که هدف به تکرارش در اینجا نیست. آری در نوشته یاد شده بالا در وبلاگ مذکور برای اولین بار از چهره مهربان و نوع استفاده بهتر از آن رسم شده که خواندنش برای دوستانی که نخوانده اند را توصیه میکنم.
بعد از خواندن مطلب بود یادم افتاد که ای دل غافل من در دوران سربازی که پلیس بودم تا با در کنار پلیسها در خدمت مردم باشم, حدود یکسال از خدمتم با خود باتون حمل کرده ام و از بختیاریم ناحیه ایی که باید برای امنیت اهالیش انرا دنبال میکشیدم امیریه و شاهپور , مختاری و خانی آباد تا مولوی خیابان ری , دروازه غارمیدان شاه و میدان شوش . . . بودند که بنوبت پستم عوض میشد و هرکدام این محله ها که قسمتم میشد که روز و شب در آن قدم میزدیم خاطرات شیرینی را برایم بجا گذاشته اند که به برخی فهرست وار اشاره ایی خواهم کرد مانند میدان طیب یا شوش که غروب که پستمان بود سر شب به میخانه ایی که در خیابان ری بود سر میزدیم تا ببینیم میدانی ها که مشتری آنجا هستند آیا در آرامش جامهای خودرا خالی میکنند یا اگر مزاحمی هست دکش کنیم که عیششان کور نشود که با مهر می زده ها که بزور جیبمان را پسته پر میکردند روبرو میشدیم و یا نیمه شبها برای حفظ میوه و تره بار کسبه پرسه میزدیم و برای خوردن چایی به قهوه خانه انبار گندم میرفتیم کارگرانی که کامیونها را خالی میکردند سیبی قرمز زیبایی یا هلوی رسیده سر جعبه را برداشته تعارفمان میکردند و با زور میخواستند که نوشجان کنیم. اصولا میدان شوش شاید تنها میدانی بود که هرگز نمیخوابید و هر ساعاتی آدمهای خود و کسبه خودش را داشت که مسافران شاه عبدالعظیم و حضرت معصومه هم نقش خودشان را داشتند وهمین اذدحام گاهی باعث تنش میان مردم میشد که برای پایان دادن به قایله پای ما وسط کشیده میشد و ما اوضاع را به حال عادی خود بر میگرداندیم با آنکه گاهی درگیری ها شدید بودند هرگز بیاد نمیاورم که باتوم من و پاسبانی که من کمکش بودم از حلقه فانوسقه ما بیرون آمده باشد.
خب بهترین زمانها مربوط میشد به ماه هایی که میدان راه اهن و امیریه و شاهپورخیابانهای فرعی و کوچه پسکوچه های آنها پست مابود که به گذشته نگاه میکنم میبینم گویی یک حس درونی که گویی خبر داشت که دست روزگار مرا به جایی پرتاب خواهد کرد که دستم از این محله پر از مهر و صفا کوتاه خواهد شد. روزها و شبهایی که در وجب وجب آن گام بر میداشتم احساس زیبایی توام با خوشنودی داشتم که بیداری من باعث میگردد هم محله هایم به آسودگی بخوابند و برای همین هم بود طوری گام بر میداشتیم که صدای پای ما مزاحم خواب اهل کوچه نگردد. حال که صحبت از امیریه میباشد حیفم میاید از کافه ایی در راه آهن نگویم که شبها سری میزدیم ببینیم همه چیز در امن و امان هست و دلخوری پیش نیامده ... این کافه که پاسبانها به نام صاحبش که زنی میانه سال بود کافه اقدس مینامیدنش درست اول امیریه بالاتر از پارک راه آهن قرار داشت که از کافه های دیگر حوزه مانسبتا شیک تر بود و مشتریانش هم آرام تر بودند و پاسبانها همیشه از مردانگی و دست و دلبازی این زن میگفتند که اگر همه پاسبانها گرسنه به مغاذه او بروند با کوفته برنجی خوشمزه اش شکمشان را سیر میکند ,بدون آنکه یکقران دریافت کند و از مدیرت او میگفتند که دکان خودرا چنان اداره میکند که هر گز صدای کسی بلند نشده ونزاعی صورت نگرفته و این تعریف و تمجدید همکاران چنان باعث کنجکاویم شده بود که انتظار میکشیدم خدمتم تمام بشود و شبی با دوستم با مشتریان آنجا هم پیاله گردیم که متاسفانه تغییرات و دگرگونیها دامان آنجا را هم گرفت و سرنوشت آنجا هم بسان اسلافش در گوشه و کنار شهررقم خورد و به ویرانی مبدل گشت و حسرتش برای همیشه در دل من ماند و دیگر اینکه بر سر آن بانو چه آمد؟ باز در میدان راه آهن وشلوغیش و مسافرانش که بهترین طعمه جیب برها و چمدان رباها بود و خلافکارهایی دیگری بود هم دلیلی نشدند تا باتوم ما از کمر ما بیرون کشیده شود بر تن و بدن کسی بوسه ایی بزند.قبل از آخرین مثال جای دارد که این باتوم که نمایی بیش در کمر من نبود و گاهی باعث کلافگی من میگشت که مانند دم زیادی باید همه جا میکشیدم در خوشی های خلق هم بکار میامد که وقتی صاحبان عروسی ها از کلانتری ماموری میخواستند و ما سربازها روانه چنین مجالسی میشدیم همین باتوم جا خوش کرده در کمر سوپاپ اطمینانی بود برای عروس و داماد جوان و خانواده شان که در محل های پایین مزاحمتهای خواستگاران رانده شده در چنین مراسمی دور از انتظار نبود که لا اقل دوسه بار خود درگیرش شدم, که با خوشی رفع مزاحمت میشد بدون اینکه نیازی به یاری یاور همیشه همراهم باتوم باشد.

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

پارک شهر . . .

ما پارکشهر میگفتیم اما هنوز کسانی بودند که باغ سنگلجش مینامیدند از بختیاری ماتا آنجا تقریبا دوایستگاه فاصله داشتیم که راحت میتوانستیم پای پیاده به آنجا برویم. پارکشهر همیشه حالت جادویی و نیرویی مغناطیسی برایم داشت که ارج و قربش در هر برهه از زندگی من فرق میکرد و خاطرات فراوانی نیز از هر زمانش برایم بیادگار مانده که با بیاد آوریشان هم برای این باغ مشجر زیبا و کسانی که همراهم و یا همراهشان بودم وحال برخی در قید حیات نیستند و برخی هم در دوردستند برای همگیشان دلتنگ گردم مخصوصا عزیز دل تمام فصلهای زندگیم مادر بزرگم که برای شادی من برای گردش و تفریح, و مادرم برای برای اینکه ساعتی پسرش را در نزدیک خود داشته باشد درد پای خودرا نادیده میگرفت و مرا به پارکشهر میبرد. من خاطرات پارک شهرم را به سه دور کودکی و نوجوانی و جوانی تقسیم کرده ام که در اینجا خاطرات دوران طفولیتم را شرح خواهم داد و در نوشته های آتی دوقسمت بعدی را بنوبت خواهم نوشت.
در اوایل دهه چهل که من بیاد دارم این پارک قدیم تهران برای خو برو بیایی داشت و محل مناسبی برای خانواده ها بود.تابستانها که هنوز کولر نبود و اگرهم بود همه گیر نشده بود و پنکه ها هم از پس گرما بر نمیامدند اهالی محل و دورو برچندتا چندتا باهم قرار میگذاشتند زیر اندازی و مقداری خوراکی برمیداشتند و به پارکشهر میرفتند که مادر منهم با دوستانش از این قاعده مستثنی نبود و با همسایه ایی که دوست صمیمیش بود گاهی هم گرام تپاز چمدانی را برمیداشتند و به آنجا میرفتند و همانطور که در بالا گفتم من ومادر بزرگ هم میرفتیم و پیدایشان میکردیم و به جمعشان میپیوستیم .گهگاهی هم پیش میامد و چند دسته یکی شده و گروه بزرگی را بوجود میاوردندو همین موجب میشد که تعداد ما بچه ها هم زیاد بشه و همبازی های تازه ایی پیدا کنیم . نزدیکهای بعد از ظهر کم کم زیر اندازها جمع میشدند وسایل در زنبیلها جا میگرفتند و مردم بسمت مرکز پارک راهی میشدند و ما بچه ها که دیگر خسته شده بودیم خیلی خوشحال میشدیم چون نهایت آنجا رفتن را که به کجا ختم میشه را میدانستیم. میانه پارک درست از درب شمالی که به خیابان ورزش باز میشدتا درب جنوبیش در خیابان بهشت حوضهای کوچک پشت سرهم قرار گرفته بودند که غروبها که هوا گرگ ومیش میشد فواره هایشان باز میشدند و نورهای رنگی زیر آب که به آنها تابیده میشد جلوه خاصی پیدا میکردند . از جاهای دیگر این بهشت کافه تریای آن بود که در مجاورت حوض ها بود و برای ما بچه ها مانند فوتبالیستها فینال آنروز شاد خرید بستنی کیم یا الدورادویی بود که بزرگان از آنجا برایمان میخریدند.
خاطره دیگری از این پارک باز برمیگردد به آن سالها تابستان در خانه یکی از بستگان که منزلشان دریکی از کوچه های خیابان که به امیریه هم راه دارد میهمان بودم که بعد از خوردن شام یکی از پسرهای مستاجرشان پسر بزرگ خانواده را به حیاط صدا کرد و بعد از چند دقیقه ایی او برگشت و به من و برادرش و دایی کوچیکم که او هم از تبریز آمده در آنجا بود به ما گفت لباسهایمان را بپوشیم که برویم بیرون بگردیم . در حیاط دو پسر مستاجرشان و در کوچه هم دوسه تا دیگر هم به ما پیوستند و از همان کوچه که به امیریه راه داشت و نامش در گاهی بود که بسمت دیگرش که به باستیون پشت فروشگاه مرکزی ارتش راه داشت راهی شدیم و از آنجا از کوچه دیگری بسمت کلعباس علی واز آن وارد خیابان شاهپور شدیم که پارکشهر دیده میشد که غرقه نور و صدا بود . مامورینی جلوی درب ایستاده بودند و هر کسی بلیط داشت را به داخل پارک راه میدادند . بچه های بزرگتر که مردان جوانی بودندهمانطور به راه خود ادامه دادند ماهم آنهاها را دنبال میکردیم تا اینکه وارد خیابان بهشت شدیم نزدیک کتاب خانه پارک دونفر از دوستان از نرده ها بالا رفته رفتند آنطرف و دیگران من و برادر کوچک میزبان را دو سالی از من بزرگتر بود را بغل کرده از روی میله ها به بچه های آنطرف نرده دادند و بعد بقیه هم آمده و به ما پیوستند از میان درختان گذشته وارد محوطه شدیم همه جا بالامپهای رنگی تزیین شده بودند و قدم بقدم یا غرفه بود یا سنی برای اجرای برنامه برپاشده بودو کسی برنامه ایی اجرا میکرد.بعنوان مثال گوشه ایی شعبده بازی از کلاه خود کبوتر در میاورد و یا عصای خودرا با تردستی تبدیل به دستمالهای به هم پیوسته مینمود و یا در گوشه دیگری خواننده ایی هنر نمایی میکرد و جایی بازی میکردند وجایزه ایی میبردند . . . من آنچنان محو فضا و برنامه هاشده بودم عین آلیس در سرزمین عجایب ,هرچه میگشتیم و نگاه میکردیم تمامی نداشت به دریاچه که رسیدیم درست یادم نیست اما فکر میکنم گوگوش در روی کشتی یا قایقی وسط آن میخواند منکه بارها به پارکشهر رفته بودم چنین چیزی ندیده بودم نیمه شعبان نبود حتی تولد شاهنشاه هم نبود یا مراسمی دیگری, برای همین از دوستم پسر کوچک میزبان علت این جشن بزرگ را پرسیدم, گفت گاردن پارتی میباشد و هر سال در چند روز از روزهای تابستان برگزار میشود که بعدها نمونه آنرا در پارک شهرداری تهرانپارس هم دیدم .آنشب پسران جوان از اینکه بلیط نخریده و پولش را پس انداز کرده اند و با آن مبلغ میتوانستند تفریح کنند و برای ما کوچکترها خوراکی و اسباب بازی بخرند بسیار شاد بودند اما امروز میتوانم ادعا بکنم از همه آنها خوشحالتر, من بودم که میدانستم با مادر بزرگ هرگز امکان دیدن چنین چیزی را نمیتوانستم داشته باشم.
پینوشت
باغ گلستان تبریز هم در همان زمانها گاردن پارتی مشابهی داشت که یکی از شیرین ترین و فراموشن نشدنی ترین خاطره کودکی را از آنجا دارم که اگر در آرشیو امیریه نباشد حتما خواهم نوشت بیاد شهر رویاها و خاطراتم که به اندازه امیریه دلتنگش هستم بشنویید . . .
اگر ترانه بالا خیلی قدیمی و کلاسیک میباشد پس این ترانه :بیا برویم از اینجاها Gel gedek buralardan بشنویید . . .

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

پاتریک سوایزی ( Patrick Swayze)

هر روز ساعت چهار صبح که از خواب پامیشم که راهی کار بشم طبق عادت باخوردن قهوه وسیگارهمراهش تلویزیون را بازمیکنم که هم خلاصه اخبار را بشنوم و هم از وضع هوا با خبر بشم که لباس مناسبی با آن بپوشم واگر بارندگی هم باشد چتر بردارم . امروز که طبق عادت داشتم اخبار گوش میکردم وقتی خبرهای سیاسی به آخر رسید مجری خبر قبل از اعلام پیش بینی هواشناسی خبر در گذشت پاتریک سوایزی Patrick Swayze را داد با آنکه میدانستم بنده خداحدود یکسال ونیمی میباشدکه سخت بیماراست و با مرگ دست و پنجه نرم میکند و آخرین عکسی که چند وقت پیش از او دیده بودم حکایت از سفر بی بازگشتش میکرد, با وصف این بسیار از شنیدن این خبر ناراحت شدم بگونه ایی که تمام روز فکرم را مشغول کرده بود چرا که خودم را تا اندازه ایی به او وام دار احساس میکردم که علتش را توضیح میدهم. در همان سالهای اول هجرتم که بناچار در شهرک کوچکی ساکن بودم و دلتنگ یار و دیاربودم و در اینجا شدیدا احساس غریبی و اجنبی بودن میکردم. بلاتکلیفی ندانستن زبان و مشکلا ت بسیار دیگر . . . تلویزیون اینجا شروع به پخش سریال شمال و جنوبNorth and South نمود که مربوط به جنگهای داخلی آمریکابود و پاتریک سوایزی نقش اول را بازی میکرد و همین سریال جذاب و تاریخی در شبهایی که پخش میشد حالت فریادرسی را داشت, در آن دوران پریشانی که باعث میشد برای ساعاتی غم و اندوه دوری ها را فراموش کنم .



بعدها که با اینجا بالاخره انس گرفتم فیلمهای دیگری از اورا مانند درتی دانسینگش Dirty Dancing ( ترجمه فارسیش را نمیپسندم)و روح Ghost که اوج بازیگریش بود که بحق هم دوتا جایزه اسکار این فیلم برد دیدم. جای دارد گفته گوینده خبر را که در مختصر بیوگرافی او بیان داشت را در اینجا بیاورم که پاتریک سوایزی جز معدود هنرپیشه های هالیوود بود که زندگی شخصی او بدور از جنجالهای هالیوودی بود.
روانش شاد.


راجع به مطلب بالادر اینجا بخوانید. . .

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

دیدار . . .

نوشته های آخرم جملگی از امیریه بودند و از زمانهایی دیگر, برای اینکه دوستان کسل نگردند مصمم بودم, که سوژه امروزم خارج و بدور از آن باشد که گویی نیرویی نا مریی جز این میخواست .نه دلیلش میهمانبرنامه صدای آمریکا بود کسی که نه تنها افتخار امیریه بلکه تمامی میهن و حتی آسیا بود و هست و برای شخص من که عمریست تاجیم (استقلالش مینامند)جدای بچه محلی بازیکن تیم محبوبم بود. آری این میهمان عزیز برنامه ناصر حجازی بود .
از دوروز مانده به پخش این برنامه که برای دیدنش لحظه شماری میکردم شده بودم پسرک سیزده چهارده ساله آنزمانهای شاد و بیدغدغه . . , درست همان حال و هوایی را داشتم که با دوستم مهرداد زمانی که خبرنگار افتخاری مجله دختران پسران بودیم وناصر حجازی میهمان ماه دعوت شده از طرف موسسه در دهه اول پنجاه بود, که من و دوستان خبرنگار دیگر باید با مصاحبه میکردیم و یادگار آنروز عکسی با او بود که متاسفانه مثل خیلی چیزهای دیگردر گذر زمان از دست رفته است. باری برای این دیدار تازه با دروازه بان تیم تاج و ملی اینبار بر صفحه مونیتورو دنیای مجازی لحظه شماری میکردم و بیقرار بودم و همین بیقراریها در طول این دوروز گاهی پرتابم میکردند به امجدیه که اورا میدیدم با یارانش آندرانیک , کارو , پرویز ,مهدی, اکبر و غلامحسین . . . وارد میدان میشوند و ما آبیهای آنزمان یکصدا در جواب لنگیها میگوییم تاج سرورته و آنها با گفتن شش تایی ها از پس بسکوت در آوردن ما و ما دقیقه نود و رنگ آبی اسمان رابرخ آنها میکشیم
و یا مرا میبرد به امیریه و منیریه به خیابان میامی که نشانش نانوایی سنگی سر وساندویچی شوخ با الویه خوشمزه اش که در شهر یکتا بود که دبیرستان ابومسلم که اورا به ورزش ایران هدیه کرده بود در این خیابان فرعی قرارداشت وبیاد میاورم آقای بهلولی معلم ورزش زحمتکش آنجا را که شاگردان دبیرستان به نام بهلولی کچل بین خودشان مینامیدنش این مرد ورزش دوست برای بچه های تیمش از جیب خودش نان بربری میخرید و جمعه ها در همان امجدیه با پرچمی در دردست کمک داوری میکرد و خط نگهدار حاج ابوالحسن داور بود همان داوری که لنگیها وقتی خلاف میلشان سوت میزد تاج ابوالحسن میگفتندش و بازیاد حسین معلم تجدیدیهایم و تاجی شدنم میفتم که جدای از خویشاوندی دوستم بود و او بود که پایم را به امجدیه باز کرد و مثل اکبر افتخاری چپ قوی داشت با او که در کوچه درگاهی مینشستند وخانه آنها بودم برای خرید آدمکهای فوتبال دستیش از قصد راهمان را بسمت مسجد فخریه کج میکردیم که شاید ناصر را در بنگاه پدرش ببینیم وسلامی بدهیم و اگر نبود در برگشت به بستنی فروشی سر البرز میرفتیم تا به بهانه خوردن بستنی هویج شاید آنجا پیدایش کنیم و راجع به بازی جمعه بپرسیم. آری این دوروز را با تمامی این افکار و بیاد آوردنها پشت سر گذاشتم تا اینکه لحظه موعود رسید. با پخش موزیک برنامه ریتم طپش قلب منهم عوض میشد با آنکه عکسش را بارها اینجا و آنجا دیده بودم ومیدانستم برف گذشت روزگار بر بام بدن او هم چون من نشسته و ردش بر چهره اش جاگذاشته اما با تمام این دیدنش و شنیدن صدایش بعد از سالها آنهم در غربت لطف دیگری داشت تا اینکه بالاخره بر صفحه حاضر شد در آغاز برنامه من شده بودم همان پسرک سیزده چهرده ساله چند دهه پیش ولی با شنیدن حرفهای قهرمان که با بزرگواری غم درون را پنهان میکرد طنین صدایش اورا لو میداد و همین بهانه ایی میشد به امروزم برگردم و اورا با بازیکنانی که دراین سرزمینی که اینک خانه من شده آنهایی که هم زمان با او توپ میزدند و به اندازه او و یارانش برای میهنشان افتخار کسب نکرده اند چگونه میرسند و ارج قربی دارند ودر سرزمین من در طول این سالها با او و یارانش و اصولا تمام ورزشکارانی که در میادین و استادیومهای جهان سبب به صدا در آمد سرودمان و به اهتزاز در آمدن پرچممان شده اند چه کرده و میکنند. غرقه در این افکار و اندوهی که وجودم را در بر گرفته صدای مجری که اعلام میکند بیننده ایی از طریق تلفن پرسشی دارد مرا از آن افکار می رهاند که میشنوم این بیننده که در همین سرزمین عاریه ایی من سکونت دارد شکوه و گلایه میکند, که چرا میهمان برنامه در برابر پرسشهای سیاسی محافظه کاری میکند و به شعار دادن نمیپردازد ,که از نظر من و حتی مجری بیطرف برنامه این ایراد گرفتن یخ و بی مزه ایی از جانب کسی که در جایی امن و امان زندگی میکند و معلوم نیست , او خود و هم فکرانش چه گام مثبتی برای میهنشان برداشته اند و گلی بسرش زده اند که چنین انتظاری از او و یارانش دارند .آیا به حاشیه رانده شدنشان توسط نامحرمان ورزشی مسلط به سازمان ورزش که آنها وادار به گوشه عزلت نشینی و یا به خانه بدوشی آواره جهان گشتن نمودند, کافی نیست ؟که ماهم نیشی و نیشتری به زخمهایشان بزنیم. برای من از حبیب که جانش را داد تا پرویز که هنوز هم بی پروا حرفش را میزند تا ناصر که سکوت میکند وغمش را به درون دلش میریزد وتمامی این عزیزان که نان به نرخ روز نخوردند و رنگ عوض نکردند پیوسته قهرمان بوده و خواهند بود.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

شبهای احیاء ما . . .


ماه رمضان و شبهای احیا هم مانند خیلی چیزها ی دیگر برایم خاطره انگیزند و هر ساله این ایام بهانه ایی میشوند که هم دلتنگ یار بشم و هم دیار, بویژه زمانهایی که این ماه واقعا مبارک بود بجز اینکه ماه خدا بود نزدیکی به او, ماه بندگان خدا هم بود که به میمنت آن بیش از پیش با هم باشند از دادن ضیافتهای افطار تادادن کاسه آش رشته ایی به همسایگان چپ و راست کوچه و حظور در مساجد و تکایا در شبهای احیا . . .و دیگر اینکه ماه رمضان ماه امتحان آدمی بود که خود خویش را بیازماید و بتواند با نفس خود بقول مادر بزرگ جهاد کند.باز از خوبیهای دیگر این ماه احترامی بود که در جامعه بیش از هر زمانی بصورت خود جوش از جانب مردم نسبت به یکدیگر دیده میشد با آنکه روزه خواری جرم نبود و توبیخی نداشت از کسبه تا مردم ملاحظه میکردند در همین محله ما از موسیو که مسلمان نبود تا کافه جلفا و کولی این یکماه را میبستند و اغذیه فروشها هم با کاغذی شیشه ها ی دکانشان را میپوشاندند و سینماهایمان هم فیلمهایی را که سنگینتر و فاقد صحنه هایی بودند مغایر با این ماه را اکران مینمودند, که در نهایت با دین و بیدین عیسوی و موسوی, همه راضی و خرسند بودند.
ماه های رمضان من و مادر بزرگ در تمامی دوران کودکی و نوباوه گی و نوجوانی من که حال حسرت لحظه هایش را میخورم با تمام سادگی که داشت یک حالت روحانی داشت و نظم و ترتیبی که بعد از سحری و خواب کوتاه آن هر کسی میرفت بدنبال کار و بار خودش که کار مادر بزرگ معلوم بود صبحها رفتن به روضه هایی که هر ساله تکرار میشدند در دورانی که کوچک بودم و روزه نمیگرفتم طفلی با زبان روزه که الهی بمیرم براش با آن پیری و پادرد همیشگیش بدو خودرا به خانه میرساند تاناهار مرا بدهد که لااقل بزرگتر شدم کمی راحتتر شد که بجای ناهار من نماز جماعت خودرا در مسجد مهدی خان بجای میاورد و بعد برمیگشت خانه وبعد از خواب بعداز ظهری کوتاهی وسایل افطارمان را درست میکردو اما روز من هم قسمت اولش با مدرسه پر میشد و بقیه اش هم بازی فوتبال و شوت یکضرب و . . نزدیک غروب و افطار به خانه میرفتم اوایل که رادیو نداشتیم گوش به اذان مسجد و بعدها که بالاخره رادیو را با زور و پررویی وارد زندگیمان کردم منتظر شنیدن صدای گوینده رادیو که همه باهم بسوی خدا برویم و بعدش ربنای ذبیحی که هر لحظه دعا میکردم که زود تمام بشود واذان موذن زاده که دستور حمله به سفره بود خوانده شود. بعد از افطاری با مادر بزرگ به اقامه نماز میپرداختیم با آنکه جوجه خروسی بیش نبودم اما مرد خانه بودم و باید جلوتر از مادر بزرگ میایستادم و با صدای بلند که وظیفه مردان است نماز بخوانم که بعدش همراه میشد با سرزنشهای او که تند خواندم و یا حواسم جمع نبوده و اینور و آنور را نگاه کردم و زیباترین زمانها روزهایی بود که برای راحتی و بیشتر برای کرکری خواندن به مادر بزرگ قبل از اینکه افطار کنم نمازم را میخواندم و به مادر بزرگ دماغ سوخته میگفتم که من خوانده و راحت شده ام خب اوجدای از اینکه تمام شخصیتهایی که یک بچه نیاز دارد برایم بود هم بازی من هم محسوب میشد.
هرسال بی وقفه بویژه دوران دبستان بعد از افطار به حسینیه مسلمیه میرفتیم و گاهی هم به مسجد مهدی خان و مسجد قندی (مسجد قندی در مهدی موش سر خیابان اسفندیاری میباشد همچین مسجدی با نام قندی در خیابان مختاری هم وجود دارد که منظورم نمیباشد) در این اماکن از اول ماه رمضان قران خوانی اجرا میشد تا قران دوره شود. بزرگان سوره های سخت را میخواندند و ما بچه ها هم سوره های کوتاه را که بر حسب خصلت بچگی مسجد مهدیخان را بیشتر دوست داشتم که برای تشویق ما بچه ها آقای پیشنماز آنجا خودکاری و خودنویسی یا مدارنگی جایزه میداد اما مادر بزرگ برای نزدیکی به خانه حسینیه را ترجیح میداد البته برای منهم خالی از لطف نبود که صاحبخانه مان آنجا کاره ایی بود با صدای زیبا و بلندش قران را با قرایت میخواند و گاهی هم به جواد سیاه که قهوه خانه داشت بنا بر پیشه اش پخش چایی به عهده او بود کمک میکردم ظرف قند را با او دوره میگرداندم و با او وارد زنانه میشدم و قربون صدقه های مادر بزرگ را میشنیدم و معرفی من به دوستان فارسش که با لحجه ترکیش منیم پسریم وبه همزبانهایش منیم بالامدی که این شبها ادامه داشتند و احیا میرسید و قران بسر گرفتن و تا پاسی از شب بیدار ماندن و. . دوران نوجوانی هم مراسم خانه بسان رسم هر ساله اجرا میشد تنها برون از خانه و وابستگی واز همراه شدن با مادر بزرگ کاسته شده بود و بر آزادی ها افزوده شده بود که با دوستان دبیرستانی خود قرار مرار های خودرا برای بعد از افطار و شب احیا بگذاریم که بهترین این سالها سالی بود که مقارن بود با مرمت خیابان ما مهدی موش که از میدان شاهپور تا امیریه کنده و زیر سازی کرده بودند و عبور و مرور ماشینها را قطع کرده بودند هرچند قانون شکنهایی پیدا میشدند که با هر بدبختی بود پیکان کار خودرا وارد کنند خودر به بلورسازی و اسفندیاری برسانند تمام شبها این خیابان در فواصلی تبدیل به زمین بازی شده بود که هر کوچه ایی قسمتی را اشغال کرده و بچه هایش زیر نور نورافکنهای خیابان تا سحری فوتبال بازی کنند و احمد ساندویچی و سید کبابی هم تا نیمه های شب بخاطر تشنگی و گشنگی ما باز بودند و از این وضع سود میبردند. آنسال ماه رمضان بخاطر خوشی های شبانه چنان برق آسا گذشت تو گویی تنها چند روزی طول آن بود.باز در همین سالهای نوجوانی بود سرتق بازی من و هم سنهای من که در حسینیه صدای پیر پاتیلها بخاطر هرهر و کرکر ما در میامد. حسینیه آن زمانها زنانه و مردانه اش در یک طبقه بود که توسط پرده سیاهی از کنار منبر تا انتهای آن زن و مرد را جدا میکرد که بچه ها با دختران آشنا با شمارش ستونهای وسط قرار میگذاشتند که کجا مینشینند که گاهی جابجایی ها باعث خنده و قشقرهایی میشد و اوج حسادت دوستان و کرکری های من زمانی به اوجش میرسید که من از آنها جدا شده و با جواد سیاه قسمت زنانه برای دادن چایی میرفتیم. در همان زمان بود در یکی از شبهای احیا برای اجرای مراسم قران بسر گرفتن و دعا خوانی حسینیه در خاموشی فرو رفتهبود که وقتی دعا تمام شد چراغها روشن شد و چشمانمان داشت به نور خو میگرفت نزدیکی درب چشممان به کیوان افتاد که همانزمان معروفیت گروه شش و هشت بود و پخش ترانه های آنها در تمامی سطح شهر که ما دوستان که پنج شش تایی بودیم شروع کردیم به خواندن تنگه غروبه و خورشید اسیره . . . وبرخی هم پرداختن به مخابره حظور کیوان به دختران پشت پرده و بهمراهش قضیه گم شدن سنگ پا ... و دعوای پیرزنان پشت پرده دختران را و پیرمردان اینور پرده مارا . .
یاد آنروزها و هر آنچه که داشتند و بودند یاد باد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

کوچه . . .

با نوشتن سفر از مجموعه خاطرات شهریور و یاد آوری اولین و بهترین دوستم بیش از پیش و تمامی این مدت هجران و بی خبری هوایش را کردم . همین هم دلیلی بود بعد از مطلب یادشده به او بیاندیشم و تا آنجا که فکرم یاری میکند لحظه لحظه های زیبا و با هم بودنمان را مانند کتابی سطر سطرش را مرور کنم و آنها بودند که مرا سوق دادند به کوچه ایی که او سکنی داشت کوچه ایی که تا بهار امسال تنها خاطرات خوش از آن بیاد داشتم کوچه ایی که در کنار خیلی چیزها دبستان منیژه را هم در دل خود جای داده بود که خواهر کوچک که در بهار زمانی که پرنده های مهاجر به خانه باز میگردند,ا و خانه را ترک کرد. آری انگار همین دیروز بود با روپوش آبی آسمانیش با ربان سپیدی بر گیسوان با دوستانش از آن کوچه گذر میکرد, تاکلاس پنجم را در آنجا بپایان برد. نام این کوچه را فراموش کرده بودم که برق آسا به ذهنم رسید ,اما شک داشتم تا اینکه هم محلی گرامی بچه بلورسازی نق نقو به فریادم رسید و صحه گذاشت که حدس من درسته و نام کوچه صفا میباشد که باید بگویم که عکسهای الصاقی هم دست پخت خوشمزه اوست .باید اذعان بدارم فراموشی نامش برای عدم استفاده از اسمش بود که رسم بود. ما بچه ها کوچه ها را به نام دوستانم میشناختیم و نام گذاری میکردیم و این کوچه هم جدای از این قاعده نبود و تاهستم هم نخواهد بود و آنرا با نام کوچه مهرداداینا خطابش خواهم کرد.

کوچه صفا
کوچه مهرداد ایناهم مثل کوچه ما کوچه سعادت و خیابان نق نقو اینا بلور سازی مهدی موش را به خیابان مولوی وصل میکرد. از مهدی موش که مد نظر من است حساب کنیم, چند متری مانده به چهاراه معزالسلطان درست تقریبا روبروی کوچه بابل که مانند همان هم قابلیت ماشین رویی را تا چهار سو بازارچه ایی که سقاخانه ودبستان منیژه چند مغازه مواد غذایی در وسط کوچه را داشت و همینطور بخاطر پهنایش مستعد بازی فوتبال و شوت یکضرب بود که متاسفانه بندرت اتفاق میفتاد . در دهانه ورودی کوچه یک نبش آنرا حمام نمره کوچکی و نبش دیگرش را لبنیاتی ابرام آقا اشغال کرده بودند . ابرام آقا مرد خوش مشربی بود و برعکس کسبه دیگر که تردد مردم را از کنجکاوی زیر نظر داشتند که بدانند کی باکیست و چه میکند او سرش بکار خودش بود و از محسنات دیگر دکان او کشک خوبی بود که داشت طوری که مادر بزرگ تنها آنرا قبول داشت و هروقت آش رشته وکشک بادنجان داشتیم مرا با کاسه ایی راهی آنجا میکرد که منهم بخاطر دیدن مهرداد با کله میرفتم. کنار آن لحاف دوزی بود که با هم مسلکانش فرق چشم گیری داشت که بجای پنبه و پشم تمام مغازه اش و پیاده رو را با ابر پوشانده بود که با وردستش با چسباندن آنها و پر کردن داخلشان با ابرهای خورد شده نازبالش و متکا تولید میکرد, که با خوشان هم قهر بودند کنار انهم دکان کوچه و تنگ و باریک آقا عبداله بود که ویترین کوچکی داشت که نمونه کارهایش را جا داده بود که منبت کاری و خاتم کاری که بیشتر جاکبریتی و قاب عکس درست میکرد که زمانهایی که منتظر بیرون آمدن مهرداد جلوی مغازه اش می ایستادم میدیدم چگونه با مهارت تکه های کوچک را کنار هم قرا میدهد آقا عبداله غریبه نبود برادرش ابراهیم هم دبستانی ما بود و پدرش هم بقول بچه ها حاجی مو پنبه ایی معروفترین و درستکارترین بقال محل بود . آخرین مغازه این سر کوچه هم در ست روبروی خاتم کاری رویگری اوستا حسین مسگر بود که با او نزدیکی بیشتری داشتیم کار او هم هنری بود و هم آدم خوش مشربی بود همینطور که با پنبه قلعی را به ظرف مسی میمالید که سفید شود با ما از خاطراتش و شیطنت هایش صحبت میکرد و جذابیت دیگر مغاذه او با آنکه خانه اش در چند قدمی دکانش بود و زن و بچه داشت اما ناهارش را خودش در آنجا درست میکرد, هنوز هم بعد از سالها بوی چلو خورشت او با روغن کرمانشاهی که در قابلمه های مسی روی کوره ایی که ظروف را گرم میکرد درست مینمود وبا بوی ذغال و قلع و مس در هم می آمیخت و تمام مغازه اش و تا بخشی از کوچه را پر میکرد را از یاد نبرده ام ,همینطور مهری را ,دختر زیبای کوچه را, دختری که شاید او هم حالا در گوشه ایی از این جهان در خلوت خویش چون فروغ با حسرت به کوچه ایی که از کودکی و نوجوانیش دزدیده نگاهی میاندازد و بیاد میاورد پسرانی که با موهای ژولیده . . عاشقش بودند میاندیشد که اینبار باد بجای بردن دختر روزگاران خوش را با خود برد و فرزندان محله را چون برگهای پاییزی هر کدام را بگوشه ایی پرتاب نمود.. اولین بار مهرداد نشانم داد دختری بود در آستانه گرفتن دیپلم که سه چهار سالی از ما بزرگتر بود با دوستانش که از مدرسه میامد با سارافون سورمه ایی رنگش چنان تاثیری نداشت که برای خرید یا کاری با چادر گلدارش عبور میکرد که از لحافدوز تا اوستا حسین با نگاه هایشان تحسینش میکردند و تا بچه فسقلیها که با دیدنش بازی فوتبال خودرا تعطیل میکردند که خدایی ناکرده توپشان به چادر زیبای او نخورد و یکی یکی چون سربازانیکه به فرمانده خود سلام میدهند به او سلام میدادند و میدیدی که با جوابی که میشنوند رنگ سرخی بصورتشان میدود و برخی هم که در سن ما بودند اب شدن قند را در دلشان میشد حس کرد, منکه غریبه ایی در آن کوچه بودم اینها مایه تفریحم میشد اما آنچه که هنوز هم معتقدم هر چه پیش میامد تمامی اینها از صفا و یکرنگی بود و عشقها و دوستی هایی که در این کوچه ها وجود داشت که آنزمانها درآنها حاکم بود و قوانینی که خود آدمها برای خود وضع کرده و پایبندش بودند وتمامی همانها نه تنها برای انسانها دوران خوشی را قلم میزدند بلکه حتی حیوانات و گیاهان هم بی بهره نمیگذاشت .میدیدی چگونه هر کاسبی با پیت حلبی به نهالی که نزدیک دکانش غروب آب میدهد خشک نشود و خواهر و برادر کوچکی با آشغال گوشت اهدایی قصاب زیر گذر به سیر کردن گربه بیخانمان محل میپردازند بدون آنکه توپ و تشری از بزرگی و همسایه ایی نصیبشان گردد . کوچه مهرداد اینا جذابیتها و گفتنیهای بسیاری دارد که مثلا میتوان از ازدحام بچه ها و بزرگترانشان در بعد از ظهر یا غروب تابستانها گفت که در حال گذر بودند تا به کوچه ایی که زیر بازارچه آنجا بود و به اتوبان کودک امیریه راه داشت برسند همان جایی که طنین صدای ترانه های شاد ش با صدای هلهله بچه ها تا پاسی از شب بر سکوت کوچه را میشکست و یا صدای همهمه دختر بچه ها در حیات دبستان منیژه و یا موقع خروجشان تمام کوچه را پر میکرد جاری بودن زندگی را برخ اهالی میکشید و عجبا بجای شکوه و شکایت , اهالی به خویش میبالیدند که میزبان این غنچه های خندان و بچه های ایرانند.

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

فرزند خوانده . . .

امروز در اولین صفحه روزنامه بیلد آلمان Bildکه گفته میشود پر تیراژترین روزنامه اروپا میباشد تصویر بالا با این عنوان عشق میمون برای بچه پوما به چاپ رسیده بود . همان موقع که این عکس را دیدم به همکارم گفتم نگاه کن در دنیایی که آدمها که خودرا گل سرسبد آفرینش میدانند یا مانند کشور من که مردمش با شعر شاعرش که بنی آدم . . . به جهانی فخر میفروشند چشم دیدن یکدیگر را ندارند حیوانات با حیوان دیگری که همجنسشان نیست و چه بسا بنا بر خوی طبیعیشان دشمن هم نیز میباشند ,چگونه رفتار میکنند وقتی آنرا ضعیف و ناتوان میبینند, مانند حکایت گربه فداکار که توله سگی را مادرش پس زده بود به فرزندی پذیرفته وبه او همراه بچه هایش شیرش میداد ( قبلا اینجا درج شده است ) و اینهم حکایت این شامپانزه و پوما بچه یتیم . .

بنا بنوشته روزنامه فوق الذکر مادر بزگوار یا مافوق مادر آنیاناAnjana (شامپانزه)که سه *ساله میباشد سیررا Sierra پومای کوچولوی یتیم را که 9 هفته بیشتر سن ندارد را به فرزند خواندگی پذیرفته به او شیر میدهد بازی میکند وقتی هم گریه میکند و . . تسلایش میدهد, در ادامه مینویسد آنیانا در کار خود خبره میباشد او در انیستیتویی در میرتل در کارولینای جنوبی آمریکاMyrtle Beach, South Carolina که در حفظ حیواناتی که در معرض خطر نابوی قرار دارند فعالیت میکند تا بحال در حفظ و نگهداری 4 شیر دوتا ببر و یک لیوپارد کمک فراوانی نموده است.
تصاویر بیشتر در اینجا . .
* در نوشته های مطبوعات انگلیسی زبان سن مادر را 5 سال نوشته اند.

پینوشت : برای دوستان عزیزی که گربه دارند!!!
این خبر هم در روزنامه بیلد امروز درج شده در شهر نورنبرگ آلمان همسایه های خانه ایی متوجه صدای جارو برقی در خانه همسایه خود میشوند که بطور 7 ساعت بی وقفه کار میکرده با پلیس تماس گرفته موضوع را خبر میدهند . پلیس به همراه ماموران آتش نشانی به خانه مراجه نموده وقتی کسی درب را باز نمیکند مامورین درب را شکسته وارد میشوند و میبینند بجز گربه ایی خانه خالی از سکنه میباشد که متوجه میگردند این گربه شیطان جارو برقی که در برق بوده گویا با پرش بر روی جارو کلید جارو روشن نموده است.