۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

فرفره فروش . . .

از فیس بوک امیریه:

هر بار تصویری از محله محبوبم را در این صفحه میگذارم و بعد به تماشایش میشینم و یا مانند امروز تاریخچه اش را برای چندمین بارمیخوانم وقتی تلخی 26 سال دوری ,زمانی به درازای یک حیات هم نمیتوانند مانع گردند که شیرینی بستنی گواهی را که امروز بر این صفحه نقش بسته را حس نکنم و خیلی چیزهای دیگرکه همگی انگیزه ایی میشوند و وادارام میکنند که تنها دارایی یا سهمم که همواره با خود دارم همان تکه ایی که ق...لب منهم مانند فروغ و هریا کدام از شما از محله های کودکیم دزدیده است را ازصندوقچه دل و یاد خود بیرون بکشم و هر بار که این اتفاق میفتد یاد کسانی میفتم که خود را مدیونشان میدانم و تنها توان من برای جبران از این قهرمانان نامی ازشان ببرم و یادی بکنم. مانند شخصیت امروز که جز در یاد و خاطره برخی از ما دیگر نه از او و اسلافش نامی مانده و نه نشانی , باری سخن از فرفره فروش دوره گردیست که طبق چوبی بالای سرش که مانند اسباب بازی هایش ساخته و پرداخته خودش بود و آنرا با تمامی سنگینی اش از این کوچه به آن کوچه میکشید و چه زیبا بودند چرخش فر فره های رنگیش که با
کوچکترین نسیمی میچرخیدند و با چرخش خود کویی هوایی مطلوبی را به فضای کوچه میبخشیدند و آواز فر فره جغ جغه اش که با هن و هون هایشهمراه میشد را یا همان جغ جغه ایی که سر و ته آن را دو تکه گلی که شبیه مهر نماز بود و یا طبلکی که نوک گوشواره هایش گلی بودند همراهی میکردند مانند خواننده ایی را میماندکه هم مینوازد و هم میخواند و براستی که روح و جان ما را نوازش هم میکرد و مانند طبق کشهای خوانچه را میماند که عرو سها را شاد میکردند این مرد میانسال که سوختگی و سیاهی چهرهاش حاصل پرسه زدن زیر آفتاب در کوچه پسکوچه های محله از این کوچه به آن کوچه رفته باعث شادیبچه ها میشد آنهم در ازای یکی , دو قران . . .

یاد همه فر فره فروشها و فرفره ایی محل ما یاد باد.

شما چه کسی و چه اسباب بازی را بیاد میاورید؟

پینوشت : عکسها طبلک و قارقارک

۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه

عیدانه . . .

در آستانه عید جلال این عکس را برایم فرستاد که برای خودش عیدی بزرگی بود . راستش وقتی اسمش را دیدم طوری شوکه شدم که آدمی مرده ایی را زنده ببیند چرا که همینطور هم بود .
دبیرستان اقبال آشتیانی که بین بچه ها به اقبال گدا مشهور بوداز لحاظ موقعیت مکانی براحتی میشود گفت چشم امیریه بودزیرا نبش پل امیر بهادر از سمتی با ظروف ابوالصدق واز سمت دیگر کفش پروین همسایه بود . در آخرین سالهای دهه چهل بعد از اتمام دبستان اولین منزلگاه من بود . راستش اوایل درست از زمان ثبت نام تمایلی به آنجا نداشتم چرا که بیشتر همکلاسیها و دوستانی که با خیلی از آنها از کلاس اول تا پایان که شش سال بطول کشیده بود عده زیادی به ابو مسلم و عده دیگری هم به رهنما رفته بودند و من فکر میکردم در آنجا غریبه ایی بیش نخواهم بود اما بعد از شروع سال تحصیلی دیدن مهرداد که او هم تمام دبستان با من بود در آنجا و آشنایی با بچه های دیگر و مخصوصا کثرت معلمین که هر کدام درسی را برعهده داشت بر خلاف ابتدایی که یکی تقریبا همه را درس میداد و همینطور عدم تنبیه های فیزیکی که در دبستان رایج بود, دست در دست هم دادند تا آنجا را دوست داشته باشم و به آن عادت کنم و از اینکه اقبال گدایی هستم بخود ببالم و با بچه های مدرسه حکیم نظامی که آنهم به حکیم گدایی شهرت داشت کلنجار بروم که این پسوند گدا بیشتر زیبنده مدرسه ماست که در واقع انصافا آنها گدا تر بودند چون هم ساختمان دبیرستانشان فرسوده تر از مابود و هم در شاهپور ته کوچه زاهدی واقع شده بود و هم مانند مدرسه ما سر راه لااقل ده دبیرستان دخترانه از حمیده مولوی و ستوده و خسر وخاور و محمود زاده و . . . واقع نشده بودند .در همین سال اول یا دوم دبیرستان بود که با خبر شدیم دبستان مولوی محبوب ما که زیباترین خاطرات کودکیمان را از آن داشتیم که آنهم ساختمان قدیمی و فرسودهو کلنگی داشت منحل شد وماتمش وجود مارا گرفت غافل ازاینکه سالی دگر همین اقبال گدا و حکیم گدایی نیز به آن خواهند پیوست .باری بالاخره آن تابستان شوم فرارسیدو مدرسه بسته شد بازقصه پر غصه جدایی خیلی بچه ها بود که در این مدت دوستی را شروع کرده بودند و هم از خیلی از اولیا دبیرستان که به همدیگر انس بسته بودیم که بد نیست چند تایی که نامشان را بیاد دارم یادی بکنم خانم شبنم دفتر دار که تنها بانوی مدرسه بود, شبیری مدیر, محسنی ناظم بعد از انحلال معلم ورزش دبیرستان دخترانه شرف شد,زنده یاد رهگذرمعلم ادبیات و عربی ( از اهالی محل و بچه ترجمان) طالقانی معمم دینی , پور رضا با لهجه شیرین شمالی ادبیات , قطبی , رفیعی ورزش که در دبستان هم معلمم بود , روشن و صفوی هر دو دانشجو , امیدوار بحث آزاد این درس جایگزین انقلاب سفید شده بود , کازرونی و دماوندی انگلیسی که یاد همگیشان بخیر, آنهایی که نیستند روحشان شاد و آنهایی که هستند عمرشان پر دوام باد .
در ادامه دبستان مولوی اگر منحل شد بعدها حسینیه شد و اینطوری تقریبا زنده ماند و این امکان بود در مناسبتهایی وارد شویم و تجدید خاطره کنیم ولی اقبال آشتیانی تابلو یش را هم کندند و تا زمانی که من مهاجرت کردم همچنان مخروبه ایی مانده بود راستش سالها حتی ناراحتی وجدان داشتم که شایدهمین گدا خواندن ما و تبلیغمان مسبب انهلالش گردید و نام این مرد بزرگ از امیریه پاک شد مردی که بچه سنگلج بود و متاسفانه دور از دیار به دیار باقی شتافت . اما حالا از اینکه میبینم احیا شده ودوباره بر امیریه نقش بسته بسیارخوشحالم که براستی عیدی بزرگی بود .

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

عیدی . . .

میتوانست عنوان نوشته ام من و رادیو هایم باشد اما چون عیداست و بالاخره ربطی هم به آن دارد اسمش را عیدی گذاشتم.
حکایات تمام رادیو هایم از رادیو گوشی هایی که از پشت پارک شهر و گوشه میدان توپخانه میخردیم که با ناودان حلبی خانه میکردند و متاسفانه حالت یکبار مصرف را داشتند وسالها مرا بیشتر سر کار گذاشته بودند تا آخری که پانا سونیک یک موج زیبایی که هم خود و هم کیفش قرمزرنگ بود و به مادر بزرگ هدیه کردم را تک به تک بیاد دارم . دیروز که بر حسب اتفاق با این عکس روبرو شدم بسان اولین عشق زندگی که میرا نیست با دیدنش تمام خاطراتش از لحظه وصالش تا زمانیکه عمرش را به هم نوعش داد و لاشه اش برای یاد گاری در میان خرت و پرت های من جای گرفت و با هجرتم همانجا هم جا ماند, زنده گشتند .بارها در نوشته هایم اشاره کرده ام بخاطر مومن بودن مادر بزرگ جدای سینما وسایل صوتی و تصویری هم جایی در زندگی مانداشتند در کودکی نبودشان مشکلی نبود و بعدها هم همانطور که در اول نوشته آمده است مدتها رادیو گوشی رفع کمبود میکرد اما در اوایل نوجوانی آشنایی با موزیک و . . . داشتن لااقل رادیویی اجتناب ناپذیر بود . در اولین سال دهه پنجاه در طول تعطیلات نوروزی با عیدی هایی که گرفته بودم مانند هر عیددلی از عزا در آورده کلی سینمارفته بودم , اما با تمام ولخرجی ها تتمه ایی از عیدی ها مانده بود که در همان روزهای بازگشایی مجدد مدرسه یکروز که معلم نداشتیم زودتر مرخصمان کردند تصمیم گرفتم باز توپخانه رفته رادیو گوشی دو موجی که گران تر بود بخرم شاید سوای اینکه میشد دو برنامه را گوش کرد شایدعمر طولانی تری هم داشته باشد. مدرسه ام سر پل امیر بهادر بود و راهی که معمولا طی میکردم خیابان ظفر بود ولی آنروزآنقدر فکرم مشغول بود که یک آن خودم را چهار راه معزالسلطان دیدم و برق آسا بسرم زد که شاید در میدان گمرک بتوانم رادیو گوشی را بخرم و نیازی رفتن به توپخانه نباشد, باری از همانجا خودم را به قلمستون و از آنجا به میدان گمرک رساندم در آنجا جدای از بساط های بیشماری که انواع اجناس نو و کهنه را میفروختند دست فروشانی هم بودند که به خرید و فروش مشغول بودند راستش هم اولین باربود پا به اونجا میگذاشتم و هم جسته و گریخته هم شنیده بودم که جای مناسبی نیست از این رو شتابان با ترسی نگاهی سریع به هر بساطی میانداختم متاسفانه همه چیز بود جز رادیو گوشی که در همین حین در بساطی چشمم به رادیویی افتاد که از همان نگاه اول مهرش بر دلم نشست با صد ترس و واهمه از فروشنده قیمتش را پرسیدم طرف نگاهی بمن کرد مبلغی غیر واقعی که بیشتر از آنکه قصد فروشش را داشت راگفت که دست بسرم کند . پولی که من داشتم کمی کمتر از آن بود از آنجا گذشته حال دل و جراتی هم پیدا کرده چند بساط دیگر رادیو هایی را دیدم اما انگار تبانی کرده باشند همه قیمتهایی را که میگفتند شبیه هم بود از طرفی هیچکدام مانند اولی هم بدلم نمینشستند .خلاصه راهم را دوباره بسمت بساطی اول کج کردم و فروشنده حال که اطمینان پیدا کرده بود خریدارم رادیو را روشن کرد و داد دستم رادیو اگر چه همین رادیویی بود که تصویرش در اینجا هست اما کلی بخاطر کهنه و مستعمل بودنش فرق داشت بند کیف که وجود خارجی نداشت تازه کیف هم تنها مانعی بود که دل و جگرش برون نریزد اما با تما اینها او سفت و سخت سر قیمتی که گفته بود ایستاده بود که طبق رسم و رسوم دو فروشنده مجاور برای بازار گرمی و جوش دادن معامله پا میان گذاشتند و بالاخره من صاحب رادیو شدم فروشنده که بسادگی من دلش سوخته بود یک مشت باطری نیم دار را هم برایگان بمن داد حال هردو خوشحال بودیم .
رادیو را چون گوهری گرانبها در جیب کت خود جا داده و با سرعتی همچو باد راهی خانه شدم البته در طول راه در فکر اینکه مادر بزرگ چه عکس العملی خواهد داشت که به خانه رسیدم خلاصه اینکه مادر بزرگ که در مقابل عملی انجام شده قرار گرفته بود با چند شرط و شروطی که گذاشت کوتاه آمد و از آن لحظه رادیو من عضوی از ما شد و چاشنی شد برای روز گاران خوش من و مادر بزرگ تا جایی که خود مادر بزرگ در نبود من یکی از طرفداران رادیو شد که تا بود از خودش جدا هم نکرد .

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

بهارانه . . .

بهارانه حسین منصوری از صفحه فیسبوک امیریه

دوستان عزیزم، فرارسیدن بهار و زیباترین جشن دنیا را به یکایک شما شادباش میگویم و برای شما و عزیز...انتان سالی سرشار از سرسبزی، تندرستی، شادکامی و خلاقیت آرزو میکنم. وظیفۀ وجدانی وعاطفی خود میدانم که در چنین روزی از بانویی یاد کنم که برای نخستین بار نوروز را برای من معنا کرد و زمانی که سایۀ پرفروغ دخترش به اصل روشن خورشید پیوست چنان مادرانه بر سرم چتر مهر و محبت گشود و رنج یتیمی را کاهش داد که من تا روزی که زنده ام مدیون محبت ها و فداکاری های اویم. منظورم بانو توران وزیری تبار، مادر فروغ فرخ زاد است که من او را خانوم جان صدا میکردم. نوروز در میان فرخ زادها همیشه با شور و شعفی وصف ناپذیر جشن گرفته میشد و خانوم جان به راستی سنگ تمام میگذاشت. من پیش از آنکه به همراه فروغ از جذامخانۀ باباباغی تبریز به تهران بیایم هیچ اطلاعی از جشن نوروز نداشتم. اولین باری که با این جشن مواجه شدم نوروز 1342 بود. خانوم جان چنان به تکاپو افتاده بود و چنان از نوروز میگفت و میگفت که در نگاه کودکانۀ من پنداری آخر زمان شده. به همین خاطر بار نخست سخت دلهره داشتم که چه اتفاقی قرار است رخ بدهد، و هر چه به لحظۀ سال تحویل نزدیک تر میشدیم بر هیجان خانوم جان و شور و شعفش افزوده میشد، همچنین بر دلهرۀ من.به لحظۀ سال تحویل که رسیدیم خانوم جان گفت "حسین جون وقتی زنگ تحویل سال رو شنیدی باید به سه چیز نگاه کنی. اول به سبزه نگاه کن چون برات تمام سال برکت و سرسبزی میاره. بعد به ماهی ها نگاه کن که دهنشون تکون میخوره چون دارن برات دعا می کنن. آخرش هم نگاه کن به تخم مرغ روی آینه چون سال که تحویل میشه تخم مرغ روی آینه میچرخه. " و این را چنان با اطمینان میگفت که تخم مرغ روی آینه هیچ شانسی بجز چرخیدن نداشت. خانوم جان امروز دیگر در میان ما نیست، ولی یادش در خاطر من همیشه سبز است، اگرچه تخم مرغ روی آینه دیگر نمی چرخد.با بهترین آرزوهای بهارانه و نوروزی. ارادتمند. حسین منصوری

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

سال نو مبارک . . .


ترانه ی زیبای "سال نو مبارک " با صدای شادروان فریدون فرخزاد را اینجا گوش کنید . . .

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

محله و عید هایش . . .

آنچه من از روزگاران خوش گذشته از این ایام که چند روزی به عید بیشتر نمانده بیاد دارم که میشد حظور عید را با تمام وجود احساس کرد تغییراتی بود که در زندگی روزمره محله بوجود آمده بود جدای ازصدای گلفروش و باغبانها و چوب پرده فروشهای دوره گرد و آب حوضی ها که نسبت به روزهای دیگر سال تعدادشان بیشتر میشد , تغییراتی بود که شکل و کار کسبه ایی بود که نقشی در عید اهالی داشتند که آغاز گرش خیاط ها بودند که از چند هفته مانده بمرور ساعت کارشان طولانی و طولانی تر میشد و در واپسین روزها تا پاسی از شب تنها مغاذه هایی بودند که کرکره هایشان بالا و چراغشان روشن بود و صدای چرخ های خیاطیشان پیش در آمد ترانه آواز خوانهای بهاری مرغان خوش الحان بودند. کاسب های بعدی که به خیاطها ملحق میشد اطوشویی های محله بودند که با افزودن به ساعت کارشان بتوانند پرده ها و لباسها ی مشتریان خود را بموقع تحویلشان بدهند . تحولهای دیگر را میشد در ویترین های خرازی ها و قنادی ها دید در اولی قسمت قابل توجه ویترین را اسباب بازیهای کوکی و سازدهنی هایی با جعبه های زیبا و عروسک های چهره نما و دستمال های جیبی آقایان در بسته بندی های قشنگ تا . . . و قنادی ها هم علاوه بر شیرینی های متداول همیشگی حال جعبه های نخودچی و شکلات و راحت الحلقوم تا اطلسی های رنگارنگ و بادام سوخته را بگونه ایی پشت ویترینها میچیدند که دل و هوش هر بیننده ایی را می ربودند . میدانشاهپور عرضه کننده میوه اهالی در طول سال هم با اضافه شدن چراغهای زنبوری با پایه و بی پایه هم دگر گونی خود را برخ میکشید و هم نوید از یک خبر خوش که ورود بهار باشد را میداد و در آنجا هم تازه واردهایی که تنها در آن ایام دیده میشدند ماهی های گلی سفره هفت سین وظرفهای سمنو و نعناع ترخون عزیز دردونه که جزو سبزی خوردن هنوز نبود و چون متاعی گرانبها, سیری فروخته میشد همگی روح و روان آدمی را نوازش میدادند و همچنان خبر از زیباترین واقعه سال یعنی عید میدادند و این رد و جای پای عید را میشد تعقیب کردو اثر ش را حتی روی جعبه آیینه سگار فروش نبش مهدی موش هم با اسکناسهای نو که برای تعویض تهیه کرده بود تا پوستر جایزه فوق العاده نوروزی بلیطهای بخت آزمایی حس کرد ودنبالش کرد نه تنها در کفاشی های امیریه درگاهی و پروین . . . که در اکران سینماهای محله . . . و در جوانه های سبز درختان امیریه میشد عید را دید .

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

میهمانی بهار . . .

بیاد مادر بزرگ که هرساله در این ایام گلدان های شعمدانی هایش رابرای میهمانی بهار به حیاط خانه میبرد.


در راه

آنچه من می بینم
ماندن دریاست ،
رستن وازنورستن باغ است ،
کشتن شب به سوی روز است ،
گذرا بودن موج وگل و شبنم نیست .
گرچه ما می گذریم ،
راه می ماند .
غم نیست .

( اسماعیل خویی )

فتوی . . .

تنها بی بوته های بی بن و ریشه خرافات را عبادت مینامند و در مقابل فرهنگ و سنن مردمی را خرافات میدانند .










زردی من از تو، سرخی تو از من


غم برو شادی بيا، محنت برو روزی بيا


آذریها:

آتیل ماتیل چرشنبه

آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه


مازندرانی ها:

گل چهارشنبه سوری

درد و بلا رو ببری


گیلانی ها

گل گل چهارشنبه به حق پنج شنبه

زردي بشه، سرخي بايه نکبت بشه، دولت بايه


لرها

زردی مه د تو

سرخی تو د مه


خراسانیها

درد و بلام توکوزه

راه بیفته بره تو کوچه


پینوشت:

واژه های زیبای بالا مختصری از رنگین کمان دوست داشتنی سرزمین محبوبمان میباشد که امیدوارم اشکالات را گوشزد و از قلم افتاده ها را به آن اضافه کنید.

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

دو یادگار . . .

دیشب مشغول تماشای مسابقه فوتبال بودم که در استراحت میان دونیمه دم را غنیمت شمرده کامپیوتر را روشن کردم تا سر خط خبرهای تازه را ببینم که اول وارد صفحه امیریه شدم که ایکاش نمیشدم چراکه دیدن قنادی لادن آنهم در آستانه عید و بهار سیاهپوش شده غم بزرگیست که تسلایی ندارد و چه زیبا بالای عکس نوشته بودند تنها چراغ بیادگار مانده از روزگاران خوش چهار راه معزالسلطان خاموش شد . درمانده و وامانده برای نوشتن پیام تسلیتی بودم آخر چگونه برای مردی که سالهای سال کام محله ایی را شیرین کرده بود اینچنین تلخ میشه جدا شد . قنادی لادن بهمت صاحبش و صدق و درستی در ارایه کالا و رفتار مانند چلوکبابی رفتاری دو سمبل و دو نوستالژی محله بودند که آوازه شان از محله گذشته نه تنها شهر که به همه گوشه سرزمینمان رسیده بود و همین هم موجب فخر و مباهات ما اهالی محل بود و برای همین هم قبلا نوشته بودم امیریه یعنی لادن , لادن یعنی امیریه . . .


باری از لحظه باخبر شدن هجرت این مرد بزرگ چه چهره انسانی و تبسم ویژه ایی که همیشه داشت و چه خاطراتی که از او دارم جلوی چشمانم قد کشیده و رژه میروند . آقای لادن حتی برای خانواده ما خاطره ساز هم بود زیرا در تولد خواهر بزرگ در تابستان و زنده یاد خواهر کوچک در پاییز برای کیک تولدشان نزدش میرفتیم و او آلبوم را آورده با حوصله و متانت وقت میگذاشت و با ما هماهنگ میکرد برای انداختن عکس کیک را حاضر کند و ما بعد از انداختن عکس کیک را دوباره به مغاذه او ببریم تا ساعت میهمانی در یخچالش نگاهدارد و این بزرگواری را هر کاسبی نداشت ولی خاطره فراموش نشدنی برمیگردد به سالهای اخیر و بعد از دگرگونی ها من بی خبر از اینکه سهم آرد و شکر و . . . جوابگوی مشتریان نیست بلکه شیرینی های بیرون آمده قبل از اینکه مانند سابق در ویترین ها قرار بگیرند از همان سینی ها در کمتر از ساعتی بفروش میرسند بعد از ظهر جمعه ایی راهی لادن شدم که وقتی به مغاذه رسیدم آخرین مشتری با تتمه شیرینی ها خارج میشد وارد شدم سلامی و علیکی با آقای لادن و سراغ فروشنده رفته شیرینی خواستم که هنوز تمام شده را کامل ادا نکرده بود که حاجی به او گفت اون جعبه خودم بده خلاصه از او اصرار و از من انکار به توافق رسیدیم که با هم نصف کنیم و موقع خداحافظی بمن گفت این دغدغه هر روزه هست و باعث شرمندگی من میشود که بچه محلی را دست خالی بفرستم. روحش شاد و یادش همواره زنده باد.
فکر کردم از این ستون به آن ستون فرج است از صفحه امیریه خارج شدم و وارد صفحه خبرها شدم تا شاید خبر خوشی از غم این تلخی بکاهد با دیدن این خبر که سیمین دانشور یادگار جلال هم رفت شوکه شدم عجب روزیست امروز دو یادگار از دستمان رفتند . اول کتاب سووشون خاطرم آمد سیمین تقدیمش کرده بود به جلال که جلال زندگیش بود و حال به جلالش پیوست و در باره سیمین هم بهترین را جلال گفته بود : زنم سیمین دانشور که می‌شناسید؛ اهل کتاب و قلم و دانش‌یار رشتهٔ زیبایی‌شناسی و صاحب تألیف‌ها و ترجمه‌های فراوان، و در حقیقت نوعی یار و یاور قلم. که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم در آمده بود. (و مگردر نیامده؟) از ۱۳۲۹ به این‌ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد . . . یادشان گرامی باد

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

تنها تو بیا . . .

ترانه ایی برای پنجمین فصل سال

فصل پنجم سال . . .

اسفند, پنجمین فصل سال , فصل دلتنگی ها

در روزگاران دور در این فصل پنجم سال تنها دلتنگی هایم از برای کسانی بود که دیگر نبودند اما حالا سالهاست در این زمان دلتنگیهایم تقسیم میشوند برای آنهایی که نیستند برای عزیزانی که هستند و اما در دسترس نیستند و خانه ایی که در آن نیستم .

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

بچه های امیریه . . .



در روزگاری که اینتر نت و گوگل و غیره نبود و مجله دانستنیها هم راهی به دکه روزنامه فروشها پیدا نکرده بود و تلویزیون هم به دو کانال یک و دو ختم میشد چهره امروز ما با همکار زیبایش ژیلا خواجه نوری عطش ما را برای آگاهی از معماهای ...طبیعت سیراب میکرد آری سخن از اسماعیل میرفخرایی است گوینده سالهای کودکی و نوجوانی من و خیلی از شماها ادامه مطلب در اینجا . . .

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

نجوای بهاری . . .

روی شاخه سبز , در درون قفس . . . و حتی روی چوب پرده , میتوان نجوا کرد و از عید و بهار و عشق و رهایی گفت.

توضیح : این دو پرنده دوست داشتنی میشا و زیبا میباشند و به دوست عزیزی تعلق دارند نکته قابل توجه دو یا سه گربه در کنار این دو در کمال آزادی زندگی مسالمت آمیزی را میگذرانند که بزودی حتما تصویرشان را خواهم گذاشت تا باشد الگویی برای آدمیان شوند.

چهره های نامی امیریه . . .

نیره رهگذر : بن بست منتظم ، دررو نداشت ولی برای کودک آن زمان پنجره ای بزرگ به جهان داشت . یگ باغ بزرگ اربابی ، با چندین کلفت و نوکر ، سه خانواده نظامی که مصدر هاشان سرباز های ارتش بودند ، دو خانه مستاجر نشین که هر چند سال یکبار ساکنین اش عوض میشدند ، و هر بار حکایتی تازه ، پیشنماز مسجد ، خیاط ، فرهنگی ،خلاصه اینکه مجموعه ای بود که حسینقلی مستعان نویسنده را از کوچه خدایار به این کوچه میکشاند . بیشتر عصرها ...با آن روبدوشامبر خارجی شکیلی که تنش میکرد ، اورا مشغول گفتگو با کلفت نوکرهای کوچه میدیدم . و فکر میکردم مایه داستانهایش را از کوچه ما جمع میکند. ادامه در اینجا . . .

در طول عمر اینجا گاها به برخی چهره های نامی امیریه که نه تنها اهالی محل که تمام مردم سر زمین محبومان به وجودشان میبالند و افتخار میکنند پرداخته ام که باید اذعان کنم کم بوده است البته اینرا هم باید اضافه کنم که خیلی ها را خبر نداشتم که در نزدیکی هم و در یک خیابان و محله و کوچه و . . . بوده اییم . حال با راه افتادن صفحه فیس بوک امیریه و حظور بچه های محل مانند خانم رهگذر که خاطره ایی را نام آوران محل را بقلم میکشند مانند چند سطر آغازین این مطلب باعث گردیده منهم باخبر شوم و بیشتر از پیش به محله ام که چنین بزرگانی را در دل خود داشت و پرورش داده بخود ببالم ,حال که صحبت بالیدن شد باید بگویم همواره از اینکه در این خیابان اصیل و قدیمی و بنام چشم به دنیا گشودم و در آن رشد و نمو کردم و حتی خدمت سربازیم را هم در کوچه و پسکوچه های آن طی کردم و هجرت تلخم هم از آنجا بود باری اگر به همه اینها و هر آنچه دارم در امیریه گره خورده اند, افتخار میکردم امروز با آشنایی با بچه های محل و دوستدارانش که از آن جدا افتاده اند چه آنهایی که در داخل مجبور به کوچ شدند و چه آنهایی که بیرونند . همان هایی که حال ساکن سرزمین طلوع آفتاب تا بلاد غروبش هستند . یعنی از استرالیا تا کانادا و . . . همچنان قلبشان برای محله های کودکیشان میطپد و تکلیف روزانه شان حظور رساندن به محله مجازی امیریه محبوبشان و زدن لایکی به نوشته ایی و بیان مطلبی که میتوان لرزش صدا و بغضشان را احساس کرد ,آری امروز نه تنها بیشتر از پیش از اینکه امیریه ایی هستم به خود میبالم بلکه از اینکه در میان جمعی ساکن بودم که نمونه هایش همین عزیزان ریشه از یاد نبرده میباشد خود را خوشبخت نیز میدانم .

حال بعد از این مقدمه :

حسینقلی مستعان (تولد ۱۲۸۳ وفات ۱۵ اسفند ۱۳۶۱ ) نویسنده و مترجم توانمندی که داستانهایش بصورت پاورقی در هفته نامه ها چاپ میشد و همین پاورقی ها بصورت کتابهای رمان بفروش میرسید اما اهل کتاب بزرگترین یادگار یااثر اورا ترجمه بینوایان ویکتورهوگو میدانند که تا به امروز هیچ ترجمه ایی از این کتاب یارای مقابله با ترجه مستعان را ندارد اما آنچه که من به عنوان یادگار دیگر او میتوانم یاد ببرم حسین قوامی (فاخته) میباشد که حسینقلی مستعان در سال 1325 که رییس رادیو بوده اورا کشف و وارد رادیو میکند . روحش شاد و یادش گرامی باد .

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

در آستانه عید و بهار . . .

بوی گل نرگس؟
- نه،
که بوی خوش عيد است!
شو پنجره بگشا،
که نسيم است و نويد است.
... رو خار غم از دل بکن، ای دوست،
که نوروز
هنگام درخشيدن گلهای اميد است.
بر لالهء از برف برون آمده بنگر،
چون روی تو، کز بوسه من سرخ و سپيد است.
با نقل و نبيدم نبود کار، که امروز
روی تو مرا عيد و لبت نقل و نبيد است.
گر با دل خونين، لب خندان بپسندی
با من بزن اين جام، که ايام، سعيد است!
(فريدون مشيری)

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

ماهی سفره هفت سین . . .

مطلب زیر از آرشیو نوشته های آغازین امیریه میباشد که در آستانه عید نوروز فکر کردم برای یاران جدید خالی از لطف نباشد .
سالهای اول بعد از انقلاب بود و زمان مثل حالا چند روزی به عید مانده که نمیدانم از کجا این فکر یا ایده پیدا شد که ماهی سفره هفت سین بقروشم شاید جای خالی آن سالهادر سفره هفت سین من و مادر بزرگم با تمام زیبایی و صفا و . . که داشت بخاطر اینکه مادر بزرگ اعتقاد داشت ماهی برای او آمد ندارد یا بقول خودش ( بالابالیغ بیزه توشمز) این یکی را کم داشت چیزی که برای من هرسال حسرتی شده بود حال بدینگونه عقده ها سرباز زده بود و یا بی برنامگی که از پس انقلاب گریبان مارا گرقته بود منکه در تمامی دوران کودکیم هرگز برنامه کودک و کارتون نگاه نکرده بودم حال با افراد کوچک خانواده از مدرسه موشها و گوریل انگوری و . . از حنا یا هانا دختر مذرعه تا پسرک شجاع نگاه میکردم و تمام هفته هم منتظر محله برو بیا و حکایات هپلی که بی انصافها آنرا هم جلویش را گرفتند القصه تصمیم خودرا گرفته بودم و میدانستم اگر بیان کنم مادر بزرگ مخالفت خواهد کرد که همانطور هم شد که وقتی دلایل و انگیزه خودم را گفتم بالاخره نرم شد و رضایت داد مشکل بعدی جا بود میدان شاهپور یا مهدی موش نه امکان داشت ونه خودم میخواستم امیریه را هم سالها بود که ماهی فروشها بین خودشان تقسیم کرده بودند تنها جایی که مد نظرم بود و متاسفانه با کسبه اش آشنایی نداشتم جلوی سینما ستاره بود که درست مابین ماهی فروش چهاراه معزالسلطان و انتظام جنب دبیرستان محمود زاده که بدبختانه با این یکی آشنایی و رفاقتی داشتیم حال داشتم رقیبش میشدم سروگوشی آب دادم دیدم جلوی سینما خالیست خیالم راحت شد از بابت تهیه ماهی هیچ مشکلی نداشتم چون دوسال سربازیم که در کلانتری بود و میدان شوش و مولوی و . . جز حوزه ما بود هر سال پشت انبار گندم از خیابان ری که وارد میشدی ماهی فروشها و کسانی که پرورش میدادن همانجا کنار خیابان خرید وقروش میکردند و سبیل پاسبان و سرباز همراهش را هم چرب میکردند که سد معبر آنها را نادیده بگیرد میشناختم دبه ایی خریدم راهی میدان شوش شدم یکی دو تایی مرا شناختند و درد دل میکردند سرکار زمان شما خیلی بهتر از الان بود و . . که صد تا ماهی از یکی از آنها خریدم وسی جهل تا هم تنگ ماهی که فروشنده آنهم آشنا بود و دوسه تا لگن و وسایل لازمه دیگر که با وانت باری راهی امیریه شدیم وسایل را تخلیه کرده بغل جوی آب چیدم با خجالت و . . رفتم سراغ ساندویچی جنب سینما آب خواستم و پرسیدم که بساط من مزاحم او که نیست بنده خدا با فروتنی آب راداد و گفت از نظر مدیر سینما اشکالی نداشته باشد او حرفی ندارد با بلیط پاره کن سینما هم اتمام حجت کرده و او از طرف مدیر رضایت داد نزدیکیهای ظهر بود که رسما بساط ماهی فروشی من بکار افتاد ماهی ها را به سه اندازه مختلق جدا کرده در لگن ها ریختم و چند تایی هم در تنگ روی جعبه های میوه قرار دادم و هزینه هایم را حساب کردم و تلفات اهتمالی را هم حساب کردم وقیمتی که روی ماهی ها گذاشتم یا تنگها تقریبا نصف قیمت ماهی فروشهای دیگر بود طوری که بعضی مشتریها وقتی قیمت ارزان را میشنیدند قکر میکردند ماهی ها کمی و نقصانی دارند راهشان را کج میکردند میرفتند ظهر با تعطیل مدرسه ها یکهو سر من غلغله شد بجز آنکه قیمتها ارزان بود در چانه زدن را هم باز گذاشته بودم تا همه بتوانند بخرند یادش بخیر بغل سینما مغازه تازه ایی بود که دوتا پسر جوان همسن وسال خودم پتو و لحاف و. . میفروختند که گاهی میامدند پیش من کارم را زیر نظر میگرقتند حتی کمک هم میکردند کارکنان سینما و ساندویچی و جوراب استارلایت و کفش ملی خلاصه باکسبه آن دور و بر دوست شدیم و همین باعث شد فکر حمل وسایل تا خونه و دوباره بردن آنهم حل بشه هرکدام تفبل کردند که گوشه ایی از بساط مرا جا بدهند و بنده خدا ها هم صبحها هم در چیدنش و هم زمانی که ماهی و سایل کم میشد من میرفتم تهیه میکردم موقع تخلیه از وانت کمک میکردند شده بود همان ضرب المثل همسایه ها یاری کنید تا من شوهر داری کنم البته در آن فضای غمگین آنروزها برای آنها هم شده بود هم فال و هم تماشا و اتفاقهایی که میفتاد و یا ماحراهایی که پیش میامد را من برایشان تعریف میکردم .
مثل پسر بچه خوش زبانی که اول صبحی با ماهی مرده ایی تو کیسه پلاستیکی که در روی آب شنا میکرد سراغم اومد عمو این ماهیه مرده عوضش کن کیسه را گرفتم گفتم خوابیده همان حین خالی کردم توی جوی آب, آب ماهی را برد به پسرک گفتم دیدی بیدار شد شنا کرد ماهی زنده ایی دادم و رفت یا روزی باز پسر بچه دیگری با دوسه تا سکه یکقران و دوریالی پیشم آمد که ماهی بخرد دلم نیامد دست خالی روانه اش کنم پولهایشرا گرفته ماهی کوچکی دادم ده دقیقه ایی نگذشته بود دیدم چند بچه را با سکه هایی در دست دنبال خودش راه انداخته دوستان میخندیدند من لذت میبردم و قول گرفتم دیگر اگر کسی را نیاورد به دوستانش هم ماهی بدهم روزی نبود که عده ایی رفتگان مرا دعا نکنند از زنان و مردان کارگر و زحمتکش تا پیر زنان و پیرمردان و . . . به مادر بزرگم گفته بودم که دو هفته برای سرکیسه کردن مردم نمیخواهم ماهی بفروشم و از عید سواستفاده کنم بلکه هدفم شاد کردن مردم مخصوصا بچه هاست و کسبه هم برای همین بود که پشتیبانی میکردند من بخاطر تاریکی نزدیک غروب جمع میکردم آنها اصرار میکردند لامپی بدهند یا چراغ زنبوری بیاورند میگفتم مشتریهای من در روشنی روز میایند آنسال یکروز به عید مانده چند ماهی هم که مانده بود بین دوستان تقسیم کردم وبالاخره عید آمد و سال تحویل شد و سالی نو آغاز شدو ماه ها گذشت تا اینکه آنسال هم به اسفند رسید و باز دو سه هفته ایی به عید مانده بود با آنکه کار داشتم اما بیاد عید گذشته افتادم و تک تک لحظه هایش از جلوی چشمانم رژه میرفتند
ماجراهای شیرینش و شادی مشتریان بچه های کوچک و و . . دیدم اگر پارسال هوس بود امسال وظیفه است از این رو دوهفته مانده دوباره بساط خودرا علم نموده وتک و توک مشتریان پارسال پیدایشان میشد و برخی از سرنوشت ماهی سال پیش میگفتند واین بار بیشتر از سال پیش دعا میکردند و رحمت برای رفتگانم میطلبیدند که با آنکه همه چی سر بفلک رسانده ماهی های من هنوز هم همان قیمت سال پیش را دارند و متاسفانه سال های بعد یا فرصتی نبود و یا اینکه دیگر من آنجا نبودم و هنوز باگذشت ربع قرنی هر سال این موقع که میشه یاد یکایک مشتریانم میفتم با کیسه های پلاستیکی حاوی ماهی های من امیریه را طی میکنند و مختصر شادی که من هم در آن سهیم هستم را به کاشانه های خود میبرند یاد یکایکشان که مرا در رسیدن به مقصودم یاری کردند یاد باد.