۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

امیریه - فروغ - امیریه . . .

در ایران که بودم امیریه ,دوستم مهرداد و مادرش که همکلاسش بود, میدان محمدیه, دبیرستان خسرو خاور, سینمای فردین و پپسی و . . . همگی مرا یاد فروغ میانداختند ولی از زمانی که اینجا هستم اینبار فروغ است که مرا یاد یکایکشان میاندازد برای همین هم هست که برای من امیریه یعنی فروغ و تا زمانی که امیریه هست فروغ هم هست و مادامیکه فروغ هست امیریه نیز . . .
فروغ را از ورق پاره هایتان میتوانید حذف کنید با قلب مردم و برگهای تاریخ چه میکنید. کسی میاید او شما نبودید که سینمای فردین را سوزاندید و پپسی را که تقسیم نکردید هیچ آب و نان و . . . مردم را هم از آنها گرفتید .
میخواستم شعری فراخور بهار سبز و آفتابی اینروزها از دخترخوب و مظلوم امیریه را در اینجا قرار بدم دیدم بهتر است با صدای برادرش
بشنویید. . .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

حسین مارمولک . . .

نوشته های آخرم خواسته و ناخواسته هرکدام بنوعی و بمیزانی آغشته به غم و اندوه بودند که با اینهمه نا ملایمتی ها که در گوشه و کنار هستند و از در و دیوار میریزند دوست نداشته و ندارم که منهم به آنها افزون کنم که گاهی ناچارا گویی همانطور که غصه و حرمان همزاد و همراه ما از آغازهستند و خلاصی از دستشان غیر ممکن گاهی هم به نوشته ها نیز رخنه میکنند و جای فرار نمیگذارند و حال برای جبران و گریز مطلبی که چند روزیست فکرم را مشغول کرده و مرا وادار کردند بارها و بارها با حسرت نگاهی بگذشته داشته باشم و افسوس روزگارانی را بخورم که همه شاد بودیم و ترس و واهمه ایی نه از زلزله داشتیم و نه هیچ چیز دیگر. . .
اوایل دهه چهل که مقارن با دوران دبستان من بود همکلاسی داشتم چند سالی را در یک کلاس بودیم که بجز تشابه اسمی که باهم داشتیم تا حدودی سرنوشت مشابهی که او هم در کودکی پدر از دست داده بود ولی در مقایسه بامن شاید خوشبخت تر که هم چند روزی بیشتراز من پدرش را دیده وبابایی هم به او گفته بود که بعد از فوتش هم آشیانشان پر برجا مانده و در کنار و مادر و خواهرانش به زندگی ادامه میداد و از کودکی خود لذت میبرد. و باز وجه مشترک ما یکی مثل من والدینش آذری بودندو اینکه من و مادر بزرگ هم سالها در کوچه قوام دفتر که آنها سکونت داشتند زندگی میکردیم و دیگری علاقه هر دوی ما به کرم ابریشم بود که در این سرگرمی هم او سرو گردنی بالاتر از من بود و بعبارتی حرفه ایی تر که اصلا همین امر باعث میشد در طول سال یکماهی که فصل نگاه داری و پرورش کرم ابریشم بود به او نزدیکتر از تمام ایام سال میشدم تا از تجربیات گرانبهایش سود ببرم. حسین باز هم مانند من پسر بچه لاغر و ترکه ایی بود که دو سه سانت متری از من قدش بلند تر بود و کمی هم گندم روو تیره تر که بچه ها هنوز هم نمیدانم چرا اورا حسین مارمولک لقب داده و مینامیدنش . از قابلیتهایش اینکه او نوک زبانش را به نوک دماغش میتوانست بزند که باعث تعجب ما میشد که اورا تحسین میکردیم و موی دماغش میشدیم که تکرار ش کند. همانطور که گفتم هر سال بهار که میشد ودرختان توت سفید شروع به دادن برگ میکردند و زمان بیرون آمدن کرمهای ابریشم بود که از تخمها بیرون میامدند و خیلی از بچه محلها در جعبه های کفش یا مشابه به پرورش آن میپرداختند و برای به پیله رفتنشان روز شماری میکردند و در طول این مدت با آوردن جعبه ها به کوچه کرم هایشان را به رخ همدیگر میکشیدند که اوج این رقابتها با تنیدن پیله به اوج خود میرسید مانند مسابقه لاله سیاه در هلند مسابقه ما این بود که چه کسی چند تا پیله سبز دارد زیرا بطور نرمال رنگ پیله ها زرد بود و گاهی هم سفید که این پیله های ابریشمی سفید گاهی مغز پسته ایی کمرنگی بنظر میرسیدند اینجا بود که دور دور حسین مارمولک بود و فصل کسب و کارش و هم اینکه در این ایام محبوب القلوب همه میگردید و موقع فروختن تخم و کرم و پیله که پوست بچه پولدارها را میکند. تهیه برگ توت برای کرمها خود مشکلی بود با اینکه درختهایی در کوچه ها بودند, صاحب خانه های نزدیک به درخت ها اجازه نمیدادند و گاهی هم که فرصتی دست میداد برگها در دسترس نبودند که بچه ها از لنگه کفش خود استفاده میکردند که برگی ریخته شود که پیش میامد کفش لابلای شاخه ها گرفتار میشد که چهره صاحب کفش و تلاش او برای پایین آوردن آن که با ریسه رفتن دیگران صحنه های فراموش نشدنی بودند که هنوز با یا د آوریش لذت میبرم. اولین باربا اصرار از مادر بزرگ اجازه گرفتم و چند کرم از او خریدم که بخاطر عدم تجربه و دادن برگ شاتوت موجب مرگشان شد که مردن این حیوان ها ضربه تلخی بودو اولین تجربه حیوان از دست دادن که مادر بزرگ طاقت دیدن چهره غمگینم را نداشت و پولی داد و من را راهی خانه حسین کرد تا از او دوبار بخرم . حسین از من خواست وارد خانه شان بشوم که بعد مرا به اتاقی برد که چندین جعبه بزرگ و در هر جعبه کلی کرم که در هم میلولیدند و تا جاییکه در چارچوب در و پنجره اتاق پیله هایی دیده میشد وقتی داستان را گفتم او گفت نباید برگ شاتوت که صابونی است میدادم و با جوانمردی تعدادی کرم را با بهایی خیلی نازل و حتی چندتایی را مجانی با این گارانتی که پیله سبز خواهند تنید و همینطور تعدادی برگ را بمن داد که هرگز این خوبیش رااز یاد نبرده و نخواهم برد . بی معرفتیست که به مادر بزرگ اشاره ایی نداشته باشم که بنده خدا برای شادی من مانند خیلی چیزهای دیگر همراه من شده بود و با من کرمها را پرورششان میداد و روضه هایی که میرفت اگر درخت توتی در آنجا میدید از صاحب خانه جویا میشد آیا سمپاشی شده است واگر میگفتند نه, با اجازه از آنها چند برگی کنده و با خود میاورد تا من مجبور نشوم در کوچه بخاطر برگ توت از کسی پرخاشی بشنوم . او برگها را در قابلمه مسی که برای این منظور در نظر گرفته بود قرار میداد تا تازه بمانند . وقتی پروانه ها از پیله ها بیرون آمده و تخم ریزی میکردند با من آنها را در شیشه ایی ریخته و نفس راحتی میکشید ولی من و بچه ها برای رسیدن به بهار سبز دیگری دوباره شروع به روز شماری میکردیم . اگرچه حالا دیگرمن متاسفانه نه آن کودک آنروزها م و آن روضه ها هم دیگر و مادر بزرگ نیستند او برگی بیاوردو کرم ابریشم هم ندارم و از حسین مارمولک هم خبری سالهای سال است که خبری ندارم, اما باز هم برای بهارهای سبز دارم روز شماری میکنم همان بهاران خوش گذشته که اگر پدر نبود, هجرت هم نبود در عوض خانه پدری لا اقل بود .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

از ناخدا تا نادره . . .

چند وقتیست که هر کار میکنم که اینجا را بروز کنم نمیتوانم بقول ادبا دستم بقلم نمیرود چقدر خوبه که در سن و سال مدرسه رفتن نیستم تا در چنین حال و هوایی مجبور میشدم انشایی برای بهار بنویسم, چرا که بهار و فروردین امسال نشان داد که این فصل جادویی که آنرا تولد دیگر طبیعت مینامند آری همان بهاری که به درختان امیریه برگ میداد تا بتوانند چادران سبز خودرابر پیاده روهایش پهن کنند همان درختانی که شاخه هایشان چون دستان بازی که فرزندان از هجرت برگشته شان را به آغوش خود میخواندند تا لانه کنند و ترانه ها و آوازهایشان را بخوانند و باز همان بهاری که با آمدنش عشق و شادی و شعف را میاورد اینبار نشان داد که بجز این چهره فریبنده و دوست داشتنیش روی دیگری هم دارد که میتواند آه از نهاد آدمی در آورد و آتش به هستیش زند اگر چه خود دو تجربه تلخ دارم اما همواره بنوعی که بهار را بری کنم خویش را توجیه میکردم ولی امسال با طوفانی که بپا کرد و قربانیهایی که گرفت دیگر جایی برای توجیه نگداشت. از بهار امسال میگویم و فروردینش که خدا را شکر این یکی عمرش بپایان رسید و رفت. فروردینی که در ثانیه های اولینش دوست وبلاگ نویس و ناخدایمان را از ماگرفت ناخدایی که سالها در حسرت لحظه ایی بود که سکان بدست در آخرین سفر دریاییش با عبور از جذر و مد و امواجها کشتیش را به سمت میهن براند و در بندر بوشهرش پهلو گیرد و لنگر اندازد وپا به ساحلش نهد و مانند آنزمانها کودکی و مثل امیروی دونده به دنبال بلمها و کرچی های خالو های بندر همانهایی که از او ناخدا ساختند بدود و فریاد بزند اااا ی ی ی ی رررراااا ن ن ن ن اما افسوس و صد افسوس نسیم حیات بخش بهاری طوفانی شد و به ساحلی راندش بی بازگشت درست در اندوه این مرغ دریایی مهاجربه سوگ نشسته بودیم خبر پرواز پرنده ایی اینبار اسیر در قفس میهن رسید .
کیومرث ملک مطیعی و بدنبالش هم پروازش در همان محبس رضا کرم رضایی
که این یکی بازیش در محلل که فرهنگ دین باسمه ایی و گرفتاریهایش را به چالش کشیده بود را هرگز فراموش نمیکنم افسوس که حجب و حیا و ملاحظات فیلمنامه نویس و کارگردان را مجبور ساخته بود ند که محللین واقعی را چه کسانی بوده و هستند را نتوانند درست ترسیم کنند. آخ ملاحظات بیماری قرن های ما تا به امروزهمان افسار نهان که باعث شد بجز چند تایی بقیه از مرگ دو ایرانی که هر کدامشان خیلی بیشتر از خیلی کسان به ایران زمین خدمت کردند براحتی بگذرند .اولی شجاع الدین شفا
کسی که ترجمه بهترین آثار کلاسیک ادبیات دنیا را از دانته تا گوته و لامارتین . . . را به فرهنگ ما هدیه کرد و متاسفانه امروز همانهایی که پز خواندن این آثار را میدهند یادی و نامی از او نمیکنند که هیچ باز به این مرد فرهیخته که حال دستش از دنیا کوتاه شده است هنوز به هر طریقی میتوانند نیشی میزنند که البته او در این وانفسا بازار بی معرفتی , تنها نیست که قربانی بعدی بهار هژبر یزدانی بود که او هم مانند ناخدا و شفا غریبانه در غربت بار سفر بست از دست نیشها اگر چه نیست امان ندارد, که برای آشنایی با این سرمایدار ملی شما دوستان را بجای ویکپدیا به سراغ عباس معروفی میفرستم از زبان او بشنوید : آنچه من به عنوان يک آشنا بايد بگويم اين است که هژبر يزدانی در عمرش هرگز وارد باندهای فساد نشد، برخلاف آنچه نوشتند و گفتند، او نه قتلی انجام داد، نه نان کسی را بريد، نه قمار کرد، و نه اهل تفريحات مردانه بود. مردی بود خانواده دوست، که در زمان اوج، شصت و هشت هزار نفر (اعم از کارگر و کارمند و خانواده‌هايشان) در مجموعه‌های او با کمال رضايت نان می‌خوردند.
حالا به آخرین روزهای فروردین رسیده بودیم و خوشحال که چند روز دیگر از شرش و کشت و کشتارش راحت خواهیم شد که این یار جانی همانند ورودش با خروجش عزیزی دیگر را از ما گرفت و نادره ما را برد آری نادره برای من همانگونه که نادره بود نادره نیز خواهد ماند او یادگاری از دوران خوش گذشته مابود او ستاره شبهای تلخ و شیرین مابود شبهای تلخی که از شیرین ترین روزهای این دوران شیرین تر بودند .
روان یکایکشان شاد و یادشان همواره گرامی باد.


اکنون اردیبهشت است اگرچه او هم سی سال پیش مادر را از ما گرفت اما امیدوارم اردیبهشت امسال به همراه خرداد باقی بهار را همان بهاری سازند که نشان از سال نکو بدهد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

مهرزاد مرعشی سوپر استار ۲۰۱۰ آلمان انتخاب شد . . .

Mehrzad Marashi - Don't believe



ترانه برنده و تصاویر و اطلاعات بیشتر در اینجا . . .




۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

فردا نوبت ماست . . .


مهرزاد مرعشی این جوان هم وطن ما که از میان 3500 نفر به فینال رسیده راه دشواری را پشت سر خود گذاشته در مرحله اولیه او با صدا وهنرش هییت ژوری را و در ادامه راه تماشاچی های برنامه را توانست جادو کند که با تلفن هایشان به او رای بدهند .
کار ستودنی و با ارزش این جوان ایرانی و خانواده و دوستانش در طول برگزاری این مسابقه حظور سبز آنها با تی شرت و مچ بند های سبز شان از آغاز تا امروز میباشد که باعث شدند هر شنبه چندین میلیون بیننده با رنگ جنبش مردم ما آشنا بشوند .

حالا نوبت ما ایرانیان مقیم آلمان است که فردا شب برای قدر دانی از مهرزاد و یارانش با تلفنهای خود به او رای بدهیم .

از مصاحبه مهرزاد مرعشی با دویچه وله :
یکی از چیزهایی که تو را میان ایرانی‌ها، مخصوصا اینجا توی آلمان، معروف و محبوب کرد، این بود که تو برای اولین بار با دستبند سبز روی صحنه رفتی، و دوستان و والدین‌ات و همین‌طور افرادی بین تماشاچیان تی‌شرت‌های سبز پوشیده بودند. علت حمایت تو از جنبش سبز چه بود؟
مهرزاد در برابر دوربین از نامزدش تقاضای ازدواج کرد خب علتش این بود که من ایرانی هستم؛ دوست دارم برای فامیل‌ام، برای همه‌ی جوانانی که توی ایران هستند، یک جوری نشان بدهم که من به فکرتان هستم. ما که از این طرف هیچ کاری از دستمان برنمی‌آید که بکنیم. تنها کاری که می‌توانیم بکنیم، این است که یک دستبند سبز به دستمان ببندیم. خب این کار را می‌کنم، بله با افتخار و آخر هفته هم قرار است یک کت و شلوار سبز بپوشم. کل مصاحبه را در اینجا بخوانید . . .

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

بازهم معجزه . . .

دیروز و امروز خیلی از روزنامه ها و سایتهای خبری محلی اینجا ستونی از اخبار خودشان را به گربه ایی اختصاص داده اند که همگی تقریبا از تیتر مشابهی هم استفاده کرده اند با این عنوان : گربه ایی که 6 هفته بدون غذا زنده ماند. یکی از این رسانه ها چنین نوشته بود گربه ایی که ثابت کرد که این ضرب المثل قدیمی که گربه ها هفت جان دارند حقیقت دارد.داستان این گربه بطور اختصار از این قرار میباشد : خانم کریستین ک برای آشپزخانه خود مبلمانی سفارش میدهد وقتی کارگران کابینتها را وصل میکردند بدون آنکه آنها متوجه بشوند گربه ایی غریبه که معلوم نیست چگونه وارد خانه شده خودرا زیر کابینتها مخفی میکند که کارگران با نصب چوبی که پایین کابینتها را میپوشاند که پایه ها معلوم نشوند کارشان تمام کرده و میروند و گربه زبان بسته آنجا گرفتار و زندانی میشود.
خانم کریستین میگوید گاهی در خانه صدایی که هم شبیه میوی گربه وهم بچه کوچک بود , را میشنیدم که وارد راهرو میشدم ساکت میشد حال فکر میکنم از ترسش بوده است که بعدا فکر کردم شاید از خانه همسایه باشد . تا اینکه به مسافرتی تقریبا طولانی رفتم که موقع بازگشت وقتی وارد خانه شدم بوی بدی میامد که یک مرتبه دوباره همان صدا را از آشپزخانه شنیدم که از شرکت مزبور خواستم که چوب را در بیاورند که چشمم زیر کابینت به گربه ایی خورد که نشسته بود و میشد فهمید که از گرسنگی چنین لاغر شده است. این یک معجزه بود که 6 هفته بدون غذا زنده مانده بود و ادامه میدهد این گربه زیرک در طول این مدت برای رفع تشنگیش از ترک شلنگ یکی از دستگاه ها استفاده کرده بود.کریستین اضافه میکند که یکی از کارگران گفت روزی که بعد از اتمام کارشان از خانه وی خارج میشدند مردی رهگذر را دیده بودند که بدنبال گربه گمشده اش میگشته و از آنها نیز سراغش را گرفته است , از این رو کریستین گربه را به خانه حیوانات میدهد به امید اینکه صاحبش پیدا شود.او میگوید حال هر وقت وارد آشپزخانه ام میشوم احساس بدی بمن دست میده که یادم میفته این گربه کوچک در اینجا چه رنجی را تحمل کرده است.



من امروز داستان این گربه را دنبال کردم که باید بگویم متاسفانه هنوز صاحبش پیدا نشده و طبق گفته یکی از کارکنان خانه حیوانات وضع عمومی او مطلوب نیست و برای همین از او مراقبتهای ویژه ایی میشود, تا سلامت خودرا هرچه زودتر بدست آورد که اگر خبر تازه ایی بود در اینجا به اطلاع شما دوستان خواهم رساند.

این تصویر که ربطی به نوشته بالا ندارد وقتی شادی این دو موجود را دیدم بویژه خنده شادی این گربه را حیفم آمد اینجا نگذارم . خبر مربوط میشود به یکروز قبل از اتفاق بالا که این بانوی سالخورده بعد از سه سال بیخبری, گربه گمشده اش بنزدش باز میگردد. او میگوید بجز آنکه تسلایی برای غم از دست دادنش پیدا نمیکردم همواره این فکر آزارم میداد که چه بلایی میتواند سرش آمده باشد . برای یافتنش و یا اطلاعی از او درب تمام مطب های دامپزشکها را زدم به همه خانه حیوانات مراجعه کردم ,اعلامیه هایی تهیه کرده هم پخش کردم و هم به دیوارها نصب کردم که نتیجه ایی نداشتو منهم قطع امید کردم .حال که روبی Robbie را بعد از سه سال دوباره یافته ام شادی غیر قابل وصفی دارم .

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

از خانه پاشا خان تا مغا زه موسیو . . .

مکانهایی هستند که وقتی وارد میشوی احساس میکنی که گویا زمان در لحظه های شادش آنجا ایستاده است و یا با مقایسه با بیرون از آنجا انگاری حرکتی کند تر دارد و وقتی هم تصمیم میگیری از آنجا خارج گردی, گویی نیرویی نامریی مانعت میگردد و تو نمیتوانی به آسانی دل بکنی , نمیدانم آیا شما هم با چنین احساسی برخوردی داشته ایید یانه ؟ الان که فکر میکنم میبینم اولین بار تا آنجا که بخاطرم میرسد در خانه پاشا خان* که در دهه محرم برای روضه به آنجا میرفتیم من با این احساس مواجه شده بودم اما کوچکتر از آن بودم که بشنتاسمش . خانه پاشا خان بنایی بود شاید صد سالی را پشت سر خود گذاشته بودو با تمام ساختمانهایی که در محل بود و من دیده بودم فرق داشت . روضه در سالن آنجا برگذار میشد اتاقی بود خیلی بزرگ که برای پوشاندن کف آن چندین تخته فرش را کنار هم انداخته بودند و این اتاق جدای از پنجره هایش شکل هندسی خودش هم با اتاقها معمولی فرق داشت و حتی رنگ آمیزی آن توفیر داشت . تما سقفش را گچبری های ظریفی پوشانده بودند و هر دیوار در فاصله های منظمی طاقچه ها و رف هایی قرار داشتن که بالای هر کدام آنها به اندازه تابلوی بزرگی فرو رفتگی داشت که روی آنها نقاشی هایی وجود داشتند که مانند تابلویی بودند که هر کدام فضاهایی را نشان میدادند که میتوان گفت هر کدام حکایتی برای خود داشتند و همینها چنان مرا جذب خود میکردند که صدای گریه و زجه زنان را موقع ذکر مصیبتی که شاد روان بهبهانی** بیان میکرد را نمیشنیدم انگار در آن سالن نبوده و درون یکی از نقاشیها با آن زمان فاصله ها داشت بودم, که مادر بزرگ با صدایش که میگفت بیا برویم مرا از آن بیرون میکشید و من بر خلاف روضه های دیگر بسختی از آنجا دل میکندم و با اکراه دنبالش راه میفتادم .
بعدها که این احساس را شناختم بارها با چنین فضا هایی روبرو شدم که زیباترینش برایم مغازه موسیوبود که بیشتراز خانه پاشاخان به ادعای من نزدیکتر میباشد . مغازه ایی مرموز برای هر عابررهگذری که از ان خبر نداشت . دکان او تابلویی نداشت که معرفش باشد ,همینطور ویترینی وپنجره ایی بتوان نگاهی به درونش انداخت و اگر صدای موزیکی که چون نجوایی گاهی به بیرون درز میکرد و بوی الکلی که بمشام میرسید , نبودند فکر میکردی درون آن چهار دیواری نه کسی هست و نه حیاتی و هر بار یعنی تا زمانی که دبیرستان ما منحل شد از جلوی آنجا روزی چهار بار میگذشتم به کنجکاوی من افزوده میشد تا پی به راز آنجا ببرم . سالها گذشتند و من هم مانند همسن های خود پایم به اجتماع باز شد و سرگرم استفاده و لذت بردن از تمام نعمتهایی که در آن دوران خوش وجود داشت بودم و در این رهگذر آشناییم با موسیوهای گوناگون باعث شدند کنجکاوی سالیانم را فراموش کرده و از یاد ببرم تا اینکه بعد از ظهری بر حسب تصادف از جلوی دکان سحر آمیزش میگذشتم که جلوی آنجا بی اختیار ایستادم و باز هم بی اختیار وارد آنجا شدم ,سلامی داده بسمت میزی رفته و آنجا نشستم . همینطور سرم را به چپ و راست میچرخاندم و مغا زه را که کمی از اتاق خانه ما بزرگتر بود را نگاه میکردم مرد ترکه ایی میانسالی شاید کمی هم پیر تر بسمت من آمد , موسیو بود وبا تمام موسیوها که تا آنزمان دیده بودم و جملگی تقریبا متحد الشکل بودند و شبیه عکس پوسترهای آبجو, فرق داشت حتی لهجه ارمنی هم چنان نداشت و اگر روزنامه آلیک را نمیدیدم باور نمیکردم ارمنی باشد . از من پرسید چی بیارم ,منکه نگاهم میخکوب تقویم قدیمی روی دیوار که هدیه روزنامه آلیک بود, گفتم یه آبجو و همینطور که داشت دور میشد اضافه کردم ,شمس باشه و او هم بدون اینکه رویش را بطرف من برگرداند گفت ما اینجا فقط شمس داریم .من حال موسیو را با نگاهم تعقیب میکردم که پشت پیشخوان محقر خود میرفت که حد فاصل باریکی با دیوار داشت و روی دیوار دو یا سه طبقه طاقچه بود که دو طبقه آن تک و توک با انواع مشروبهای رایج آنزمان پر شده بودند و بالاترین آن شیشه هایی که بیشتر جنبه تزیینی داشتند و خارجی و شاید خالی نیز بودند قرار داشت مانند شیشه شرابی در لای حصیربود و غیره و در وسط قاب عکسی نه چندان بزرگ که تصویر کوهی باقله ایی برفی و پایینش نوشته ایی بخط ارمنی که بعدها فهمیدم آرارات بوده است . منکه وارد شده بودم دوسه نفری که همسن و سال موسیو بودند آنجا بودند که بعد از من هم چند نفری آمدند که آنها هم شبیه اینها بودند که متوجه شدم جای همیشگی یکی از آنها نشسته ام , خواستم تغییر جا بدم مانع شد و روی صندلی مقابل من قرار گرفت و روزنامه کیهان خودرا باز کرد و مشغول خواندن شد . موسیو چند دقیقه بعد با سینی که بتعداد تازه واردها لیوان درونش بود دوره افتاد بترتیب جلوی آنها قرار داد و تکته عجیب اینکه هیچکدام سفارشی نداده بودند که بعدها فهمیدم موسیو خوراک همه را میداند و نیازی به سفارش دادن نیست . یکی دو نفر دیگر هم آمدند و تقریبا مغازه موسیو پر شده بود و سکوت آنجا هم شکسته شده بود و هر دو یا سه نفری گروهی را تشکیل داده بودند و مشغول بحث و گفتگو بودند . حالا سرشان کمی داغ هم شده بود از خاطراتشان میگفتند میزها بهم نزدیک بودند که همه را میشد شنید از گذشته محله تااز شخصیتهایی که هم پیاله شده بودند, ازبزم هایی که بودند از جنگ دوم تا دوران سربازی در دوران شاه فقید (رضا شاه) و . . . که شیرینی بحثها باعث شدند که از بررسی در و دیوار آنجا دست برداشته و خودرا رها کنم در دنیاهایی که آنها رسمش میکردند . نزدیکهای غروب یکی یکی مغازه موسیو را ترک کردند و جای خودرا به تازه واردها دادند که اینها دنیایی با آنها فرق داشتند . آنروز مقدمه ایی شد هر از چند گاهی که دوست داشتم از زمان حال فرار کنم به مغازه موسیو میرفتم و با آن پیرمردان بازنشسته ایی که از خواب بعداز ظهری بعد از گلهای رنگارنگ***بیدار شده و به مغازه موسیو میامدند همراه میشدم و با آنها به دنیایی که داشتند وارد میشدم و با آنها آن لحظه های شیرین را در هر زمانی و مکانی بود زندگی میکردم .در همین مکرر رفتنها به دکان موسیو متوجه شدم حتی ساعت دود گرفته روی دیوار مغازه با چند دقیقه ایی که عقب مانده با دنیای واقعی فاصله دارد. کم کم ولی با سرعت روزگاران خوش عمرشان بسر رسید و در غروبی مغازه موسیو مانند مغا زه موس یوهای دیگر در آتش سوخت و آن فضای بیریا و پر از صفا دود شد و بدنبالش گویی موسیو هم در میان دود و خاکسترها گم شد .

* خانه پاشا خان در کوچه سعادت در مهدی موش بود که قبل از کاشیها و نقاشیها و . . . را به موزه ها دادند تا اجازه تخریبش را گرفتند. ** بهبهانی معمی بود با زنده یادان ذبیحی و مهاجرانی در رادیو و تلویزیون موعظه میکردند که سرانجامشان را هم که میدانید.*** گلهای رنگارنگ هر روز بعد از اخبار طولانی ساعت 2 از رادیو پخش میشد .
عکس : پل امیر بهادر کار بچه محله خوبم نق نقو میباشد که میتوانید عکسهای اورا در اینجا ببینید .

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

خدا حافظ کاپیتان . . .


اینبار نوبت کاپیتان دنیای وبلاگستان بود که مارا در این خشکی وانفسا تنها بگذارد و خود سکان بدست گرفته و کشتی را به سمت ساحل بی بازگشت هدایت کرده و برای آرامش ابدی در آنجا لنگر بیاندازدو پهلو بگیرد.

روانش شاد و یادش همواره گرامی باد .
مصاحبه اسد عزیز با زنده یاد حمید میداف :

عبد‌الحمید کجوری هستم، در دوم بهمن ۱۳۲۳ حدود۳ – ۴ ماه قبل از پایان جنگ دوم جهانی در خاک پاک بوشهر بدنیا آمدم.تحصیلاتم فوق لیسانس علوم دریایی و کاپیتانی کشتی‌های اقیانوس‌پیما از دانشکده دریایی آلمان. تاریخ تولدم دقیق است به این دلیل می گویم دقیق است چون درآن زمان که من متولد شدم، مردم برای فرار از خدمت سربازی تاریخ تولد پسران‌شان را چند سال بالاوپایین می‌کردند. و اما پدرم به دو دلیل تاریخ تولد هر پنج پسرش را درست نوشت چون نخست معتقد بود خدمت نظام برای دفاع از وطن و دفاع از ناموس است دو دیگر می‌گفت: این‌که جوان‌ها وقتی به سن بلوغ می‌رسند کله‌شان بوی قرمه سبزی می‌دهد و اینجا است که ارتش با دیسپلین‌اش از کله شق‌ها آدم می‌سازد ادامه مصاحبه . . .

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

خاطرات خاکستری . . .

از شما یاران عزیز که همچون زمان فوت خواهرم در این غربت و دوریها تنهایم نگذاشتید و در اولین سالگرد رحلتش با پیامهای پراز مهرتان و اظهار همدردی, که هر کدام پادزهری بر این غم و اندوه و درد بود, به یاریم شتافتید بجز اینکه بگویم ممنونتان هستم, کاری از دستم برنمیاید. از پروردگار میخواهم که از اندوه هایتان بکاهد و بر شادیهایتان بیافزاید.

خاطرات خاکستری :


دراین چند روزه گذشته بنا بر حال و هوایی که داشتم غرقه در افکار و خاطرات گذشته ام بودم و اغراق نیست که اگر بگویم هر انچه بیاد داشتم جلوی چشمان چیدم و چه سخت بود از کنار برخی از آنها گذشتن و به دیگری رسیدن و در همین مرور ها بود که به خاطراتی رسیدم که من بنا بر خاصیتی که داشتند من اسم آنها را خاطرات خاکتری گذاشتم.اینها شبیه تصویر شیی هستند که آدمی در ورودی تونلی آنرا در خروجی تونل ببیند چیزی شبیه به تصویر محو شکلی در لابلای برفکهای تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی و اصلا شبیه شکل جسمی در فضای مه گرفته چه خوب است که شما بنویسید که برای چنین خاطراتی چه اسمی میگذارید و به چه تشبیه شان میکنید.
برای مثال: این قبیل خاطرات را که متاسفانه تعدادشان هم کم میباشند را من از پدرم دارم ,که بر میگردد به زمانی که والدین جدا شدند و من و برادر پیش پدر ماندیم که او هم مجبور بود بیشتر بما بپر دازد که عمر آندوران تنها دوسال بود که مانند عمر پدر خیلی خیلی کوتاه . هنوز5 سال را نداشتم که پدر رفت وهمین چند خاطرات محو از او برایم بجا ماند که هنوزهم حفظشان کرده ام و دوستشان دارم . آنچه بیاد دارم گربه خانه ما ,حوض مسجد شاه که پدر دست و صورتم را میشست, ایستگاه قطار وترنی که در بغلش پیاده یا سوار میشدیم ( حدس میزنم قطار دودی بود ) و تکه های کوچک نان که صبح ها در شیر عسلی فرو برده و در دهانم میگذاشت و شیرین ترینش خروس قندی که هر شب موقع بازگشت از کار برای من و برادرم میخرید و میاورد و چند خاطره ریز دیگر تنها مانده هایست از پدر در ذهن من که سالها کارم این بود که در میان آنها بگردم تا شکل و شمایل پدر را بیابم که هرگز هم نیافتم ولی آنچه در این مختصر دارایی من به چشم میخورد و من میدیدم صفای خانه پدری و مهر و وفاداری پدر تا آخرین لحظه های بودنش بود. خب از این رو بود که دانش خود را از محیط جمع کردم مثلا پدر هایی را که دیده بودم و . . . با آنها در فانتزی خود پدر را ساختم ,مردی ترک زبان با قدی کوتاه و شکمی گنده و سری طاس که شانس آورد که دندان طلا برایش نگذاشتم که دلیلش جوانی او موقع مردنش که 35 سال بیشتر نداشت بود. آری من این پدر را هر روز بیشتر از روز قبل دوستش داشتم و امروز به حماقت بچه گانه خود میخندم که چرا در خانه اقوام پدری من سراغ عکسی از اورا نمیگرفتم . خلاصه چند سالی با او زندگی کردم تا اینکه عید نوروزی بود و طبق رسم هر ساله برای دیدن نامادری و دو خواهری که از وصلت پدر با او دارم ,رفته بودم نمیدانم چطور شد من به نامادری که از خانه پدری عزیز صدایش میکرد م , رو کرده گفتم عزیز آیا عکسی از بابا داری بمن بدهی او هم برق آسا گفت آره پسرم و بلند شد که برود بیاورد که آن لحظه اظطرابی وجودم را گرفت غیر قابل وصف ,او آلبومش را آورد و چندین عکس را در آورد جلویم گذاشت شوکه شده بودم. او با آنچه من ساخته بودم از زمین تا آسمان فرق داشت نه طاس بود و نه کوتوله و نه شکمی مثل طبل داشت و تنها شباهتشان همان نداشتن دندان طلا بود. حال عجیبی داشتم و چقدر برایم سخت بود که از میان آن چند عکس بخواهم یکی را انتخاب کنم دوست داشتم همه را بگیرم در این افکار با صدای عزیزبه خودم آمدم و او اجازه داد سه تا را بردارم .بی قرار بودم هرچه زودتر میخواستم بزنم بیرون بالاخره از آنجا بیرون آمدم و هر لحظه یکی از عکسها را از جیبم بیرون میاوردم و نگاه میکردم و در طول راه از خانه نامادری از دردشت و نارمک تا مهدی موش که ساعتی راه بود من نفهمیدم کی رسیدم پدر تازه را از همان لحظه ایی که دیدم دوستش داشتم اما مدتی طول کشید که از پدر ساختگی خود جدا بشوم و به او عادت کنم .

پینوشت :
تصویر بالا شاهکار خودم میباشد که در سالهای اولیه غربت که یادش افتاده بودم اورا چنین خاکستری مانند خاطراتش کشیدم .

۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

اولین سا لگرد سفر بی بازگشت خواهرم . . .

برای خواهرم که با بزرگواری دردها و رنجها را تحمل کرد تا عید تمام شد و بعد رفت که مبادا نوروز عزیزانش را تلخ کند . انگار همین دیروز بود که دخترانش و برادر کوچکم پای تلفن با خوشحالی از سیزده بدری که با او در محوطه سبز بیمارستان داشتند و گره زدن سبزیش میگفتند و ما بی خبر از فردا و کوتاهی شادیمان اینرا بازگشتش به زندگی پنداشتیم . حال یکسال گذشت و من هنوز هم هجرت زود و نابهنگامش را باور ندارم و فکر میکنم که مانند تمام این سالها او همچنان در خانه پدری تنهاست و من نیز در این غربت غریب.
تصمیم دارم در این اولین بهار بدون او بجای مرثیه خوانی و مویه کردن با نقل خاطره ایی که با هم داشتیم هم خودرا تسلا بدهم و هم اورا که میدانم الان آن بالاها در خانه تازه اش هم مثل تمام زندگی کوتاهش دلتنگ و نگرانمان میباشد را شاد کنم و بگویم که بداند تمام لحظه های با هم بودنمان از تلخترین تا شیرین ترینش را تا زمانی که هستم چون خودش و یادش همواره با من خواهند بود.
خاطرات آنقدر زیاد هستند و هرکدام بنوبه خود شیرین مانند جر زدنهای دوران بچگی از لیلی فرنگی تا تکان خوردن سنگ یه قل دوقل از خانه و هتل سازی در مونوپولی . . . گرفته تا سفرهایمان به شمال و دریایش و تبریز و مراغه و تا تهیه و خرید جهزیه در نبود مادر و و و . . . اینجاست که میمانی کدام را انتخاب کنی .
در اواخر نیمه دوم دهه چهل و شروع سالهای پنجاه تنها سرگرمی من و بچه های محل بازی فوتبال در کوچه بود و آخر هفته هم رفتن به امجدیه که بعدها آریا مهر (صد هزارنفری) هم اضافه شد . در طول هفته بازار رجز خوانی و کرکری خواندن رواج داشت و طرفداری ما از تیمهای محبوبمان که بیشتر بچه محل ها تقریبا اکثرشان لنگی ( پرسپولیسی) بودند و من چند تای دیگر که تعدادمان اندازه انگشتهای دست نمیشد ,تاجی بودیم که در مقابل خیل آنها کم میاوردیم و تمام امیدمانبردتیم ما و باخت تیم آنها بود . شاید همین ها دلیلی شده بودند که خواهر منهم به فوتبال علاقه مند شود و مثل منهم تاجی گردد و بیشتر از هر کسی در خانه به گزارشهای من از استادیوم از آنچه دیده و شنیده بودم و غیره با دل و جان گوش کند. چند مدتی یعنی سالی گذشت روزی که آماده رفتن به صد هزار نفری که آنزمان تنها بازیهای حساس را آنجا میانداختند, بودم که مادرم بمن گفت اگر اشکال ندارد من هزینه اش را میدهم این بچه را هم با خود ببری من نگذاشتم که حرفش را تمام کند رضایت خودم را بیان کردم که خدا میداند که خواهرک چقدر از جواب مثبت من خوشحال شد که نتیجه اش بوسه هایش از گونه هایم بود .هر دو راه افتادیم در طول راه و یا موقعی که به استادیوم رسیدیم چه حالی داشت بیان احساس او از عهده من خارج است ,تنها اینرا میتوانم بگویم که برای مدتی مسخ شده بود و چشمانش از شادی میدرخشید و میخندید حال او هرانچه را که در تمام این مدت تعریف کرده بودم و شعارهایی که ما بچه ها علیه هم میدادیم را میدید و میشنید و بهت و کمی ترس از دیدن اینهمه آدم باعث شده بود که سفت و سخت بمن بچسبد حالا که فکرش را میکنم میبینم , آخ که چه احساس قشنگی ایکاش و ایکاش الان هم تکرار میشد . آنروز بازی تمام شد و در بازگشت او متکلم وحده بود و تنها او بود که با شادی و مسرت از بازی و استادیوم و همه آنچه که دیده بود تعریف میکرد که به خونه که رسیدیم وبه مادر تحویلش دادم که اینبار مادر بود با بوسه هایش بر صورتم سپاسش را بیا ن کرد ووقتی که داشتم میرفتم هنوز تعریفهای استادیومی خواهر برای خواهر بزرگترمان ادامه داشت .بعد از آنروز به استادیوم رفتن ما دستاویزی برای خانواده شد که برای تشویق خواهرم برای درس و رفتارش هر از چند گاهی به او اجازه بدهند همراه من بشود.
میدانم نوشته ام باز طولانی خواهد شد اما حیفم میاید ادامه اش را ننویسم . باری بعد از آنروز چندین بار دیگر همشیره عزیز با من به تماشای فوتبال آمد تا اینکه یکبار که رفتیم در استادیوم با دوستانی مواجه شدیم که بلیط داشتند و طبق قوانین آنزمانها میشد دونفر یک بلیط وارد شد که ما بدون خرید بلیط با آنها وارد شدیم و آنها از ما جدا شدند و من خواهرم جای خوبی رفته نشستیم و بازی را نگاه کردیم. نمیدانم به چه علتی آنروز خواهرم سر حال نبود موقع بازگشتن در اتوبوس بمن گفت به مامان میگم استادیوم بلیط نخریدی و موقع برگشتن هم بلیط اتوبوس ندادی خندیدم و گفتم شاگرد اتوبوس همیشه موقع رفتن بلیط برگشت را هم میگیرد چون بعد از بازی کنترل سخت است تازه تو که بازی را دیدی و همه چیز هم برایت خریدم اگر بخواهی بگی هم بگو, دیگر هیچوقت استادیوم را نمیبینی . به خانه که رسیدیم او نامردی نکرده به قولی که داده بود وفا کرده بجای تعریف و تمجید همیشگی به مادر ماجرا را گفت و من هم برای اینکه جا نمانم رو به او کرده مسلسل وارشروع کردم , بازی را ندیدی ساندویچ و نوشابه و تخمه و آلاسکا نخوردی که مادر پا در میانی کرده و توپ وتشری به او زد و گفت اینهم دستت درد نکنه است . بعد از آن روز رفتنهای من ادامه داشت که اینبار سیر داغ و نعناع داغهای تعریفهای خودم را زیاد تر کرده و با آب و تاب بیان میکردم که مادرم با لبخند و چشمکی میخواست که کوتاه بیایم و بس کنم . از خدا پنهان نیست به روح پاک خودش قسم اما ته دلم , برایش دلم میسوخت ولی بچگی و غرور جوانی مانع ابرازش میگردید . خانواده هم کوتاه نمیامدند و غرور او هم بهش اجازه پوزش را نمیداد. بازی تاج و هما یا پرسپولیس بود که حساس بود و منهم از چند روز پیشتر آواز رفتن را سر داده بودم . طفلک هر قدر فیلم بازی میکرد که برایش مهم نیست اما چهره اش عکس اینرا گویا بود. دوست داشتم کاری بکنم تا اورا با خود ببرم با مادر تنها بودیم گفتم گناه دارد حالا دیگر فهمیده اشتباه کرده است, حیف است این بازی و جمعیتی که بیشتر از همیشه خواهد بود, را نبیند . مادر هم بدش نمیامد که خواهرم بتواند بازی را ببیند, فکر چاره ایی بودیم مثلا مادربزرگ پادر میانی کند که زنگ خانه بصدا در آمد او بود که از مدرسه برگشته بود. وقتی وارد اتاق شد بدون مقدمه شروع کرد حسین جونم که گوشهای من و مادر تیز شده و با لبخندی نگاهی بهم انداخته و من پریدم وسط حرفش چیه رسم داری بکشم و یا باز مدرسه گفتن والدینت بیاید که باز من باید بروم که اینبار او بود که حرفم را برید و بغلم کرده گفت فردا مرا هم باخودت میبری منکه احساس سبکی میکردم و انتظار چنین لحظه ایی را میکشیدم گفتم چرا که نه.
پینوشت:
خواهرم در طول این سالها دوبار توانست پیش ما بیاید در اولین سفرش که سالهای طولانی بود همدیگر را ندیده بودیم روزی که تنها بودیم و با هم دفتر خاطرات خودرا ورق میزدیم و از روزهای خوش گذشته خود حرف میزدیم ,وقتی با هم به داستان بالا که رسیدیم هردم آهی کشیدیم وهمانطورکه به بلاهت کودکانه آنروز خود میخندیدیم رو بمن کرد و گفت اگر باز به صد هزار نفری بری مرا با خودت میبری, گفتم چرا که نه . با آنکه عادت نکرده ام و گفتنش برایم سخت است , روانش شاد و یادش همواره یاد باد .