۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

( PEYTON PLACE) ازمحله پیتون تا محله ما و تیر غیب

محله پیتون یکی از سریالهای موفق چند دهه پیش بود و بر خلاف سریالهای آنزمان بیشتر وسترن یا پلیسی تقریبا واقعی جلوه میکرد شبیه اتفاقاتی بود در خیلی محلات اتفاق میفتد شکست و پیروزی بدی وخوبی تابوهاو...که مانند تمامی محلات یکسری پای ثابت و گروهی میامد ند و بعد از مدتی میرفتند که نقش افرینان آن اکثرا از بزرگان هالیود شدند میا فارو, رایان اونیل, باربارا پرکینزو. . . بیشترین تماشاچی این سریال خانمها بودند ویکهفته بحث های داغ و پیش بینیها و لعن ونفرین به دکتر راسی و تعریف از خوبی آلیسون و بد جنسی بتی و رادنی و نورمن . . . که هر جا پا میگذاشتی از سبزی فروشی تادر نوبت حمام نمره تا اتاق انتظار دکتر و و و . . .  زیباترین نکته اینکه عدم آشنایی به زبان انگلیسی عوام الناس پیتون پلیس را اسم فرض میکردند و  محله پیتون پلیس میگفتند و موجب خنده ما وروجکهای آن زمان میشدند
آنزمانها باخودم فکر میکردم میدیدم محله خودمان تمامی داستانهایش مردمش مکانش زنده تر مهیج تراز پیتون است هم دکتر داریم حال اگردکتر راسی نیست حفیظی , ابطحی وزاهدی یا . . .  هست, بجای سوپر مارکت ها هم  بقالی حاجی کربلایی و موسوی و غفاری و غیره و بجای کلیسا مسجد مهدیخانی و قندی و فیض و بجای رستوران هم  چلو کبابی رفتاری و شایسته و کبابی سید هست. در مقابل آلیسون وبتی ودارو دسته اش اکرم سادات وگیتی خانم اعظم وفاطی و در ازای رادنی وبرادرش نورمن ,اکبرواصغروخلیل و مهدی و همایون  و. . .  تابوهم بالاخره تعدادی مانند  رابطه فریده وعلی نظری یا آن کاسب محل و خانم و. . .داریم بس نیست که اهالی گاهی مرضیه خانم را به میم و علی را به بانو نون و . . . میبندند و بازار شایعات مشابه و دیگر هم گرم است. کسانی هم مانند هنرپیشه های میهمان سریال  میایند چند صباحی  هستند و میروند از هر فرقه ایی هم پیدا میشه از خواننده مانند کیوان ویساری وسلی  تاهنر پیشه باباعلی معصومه مراد برقی که هرکدام حکایات خودرا دارند وبرخی هم به معروفیت اینها نیستند از عصمت خون جگر تا سید علی گدا تا لوطی که میمونش را میاورد و تو میدونگاهی معرکه میگیرد و در مقابل نشان دادن جای دوست و دشمن از مردم پول جمع میکند  گرفته تا گروه جوانانی که شبهای تابستان دایره و دنبک و فلوت میزنند و میخونند و مردم را شاد و سر گرم میکنند. و  . . . بالاخره اینکه مردم قدر نشناس این مهدی موش پلیس  دم دستشان را ول کرده اند به آن محله خیالی چسبیده اند .برای همین اینجا حکایتی از محله را با نام داستان تیر غیب را انتخاب کرده ام
در آستانه دهه پنجاه پیر مردی در محله سر وکله اش پیدا شد که نه کسی میدانست کیست ونه اینکه از کجا آمده است. تنها دارایی او پشتی بود که باربران برای حمل استفاده میکنند و در خیابان ظفرالدوله لنگر انداخت و آنجا را محل کار خودش کرد و خودش را هم مشد حسین معرفی کرد, بینوا آنقدر لاغر و ضعیف بود که اگر دماغش را میگرفتی جانش در میرفت از این رو کسی دلش نمیامد باری به او بدهد مگر پیرزنان زنبیلهای خریدشان را میدادند که با پرداخت سکه ایی کمکی از او بگیرند و کمکی هم  کرده باشند. باگذشت روزها مهرش بیشتر در دل همسایه ها و کسبه جا باز میکرد هر روز ساعت هفت صبح میامد وغروب هم میرفت و حال دیگر به او عادت کرده بودیم اهالی ناهارش را میدادند کسبه در ازای خدمات کوچک او آب دادن به درختها کمک در خالی کردن بار شب های جمعه حقوقی میدادند برخی حتی نذرش هم میکردند
مشد حسین قیافه دوست داشتنی داشت, ریشی سفید, اندام باریک که شبیه عکسهای کتاب یا مجسمه های موزه آدم شناسی بود و لهجه شیرین روستایی که به دل مینشست.   تنها روزهای جمعه غیبت داشت و همین یکروز هم برای ما زیاد بود مخصوصا من که علاقه زیادی به او داشتم شاید قرابت نامم ویا حالت پدر بزرگی او و شیرینی گویش او دلیلش بود . روزی از مدرسه که بر میگشتم به جای مشد حسین رسیدم, نبود فکر کردم بار برده اما پیاده رو خیس آب بود و یک حس عجیبی پیدا کرده بودم مثل دلشوره کوچه  بر خلاف همیشه خلوت بود. در خونه شنیدم کمیته ضد خرابکاری به دنبال خرابکاران بوده تیر اندازی کرده به او تیر خورده و مشد حسین زخمی شده 
 با آمبولانس او را برده اند. مدتها در کوچه صحبت او بود اما خبری هرگز از او نبود انگار چنین شخصی اصلا وجود نداشته است بازار شایعه هم داغ بود و فحش و ناسزابه دستگاه و ساواک و . . . تا اینکه بعد از چند ماهی مادرم مژده داد مشد حسین آمده و بشوخی گفت ایکاش زودتر تیر میخورد وقتی تعجب مرا دید گفت مشد حسین چه مشد حسینی کلی چاقش کرده اند کت وشلوار نو تنش ببینی نمیشناسی مثل اینکه مقرری هم برایش در نظر گرفته اند که میگفت دیگر کار نمیکند من اورامتاسفانه دیگر ندیدم اما میشنیدم گاهی میاید به کسبه وهمسایه ها سر میزند وهمین خوشحالم میکرد و این پرسش که این همه نفرین میکنند به تیر غیب گرفتار گردی یعنی این, بجای اینکه جان بگیرد جان میبخشدو عاقبت بخیری هم میدهد. با دگرگونی ها باز نگران مشد حسین بودم که زنده است یا گرفتار, بخاطر ارتباط با حکومت سابق بخاطر مقرری که میگرفت یا طلبکاری بابت آن تیری که خورده بود و  یا اینکه دنیا را چه دیدی شاید مشد حسن هم الان لوس انجلس و طرفدار گروهی که حقوق دارش کرده بودند. درهر صورت و در هر وضعی که هست و یا نیست یادش بخیر
 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

پرواز . . .

پرواز اعتماد را با يكديگر تجربه كنيم
 وگر نه ميشكنيم بال هاي دوستي مان را
شاملو


 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳, یکشنبه

از بازارچه نو تا کودکی . . .


در طول این مدت جلال صدها عکس از گوشه و کنار امیریه برای من و یا صفحه فیسبوک امیریه  ارسال کرده که دیدن هرکدام از انها بعد از ربع قرنی دوری همیشه  هم با شادی و هم با اندوه و دلتنگی همراه بودند و برخی تاثیرویژه ایی داشتند و یاد آور خیلی از خاطرات بودند. اما این عکس تنها تصویری بود آتشی بدرونم افکند و طوری که از همان اولین نگاه شیفته اش شدم. آنچه متاثرم کرد دیدن بازارچه نو که یک سبد خاطره ریز و درشت خوش مانند  روزهایی که با مادر بزرگ مهربان از آن عبور میکردیم و یا دایی وسطی که بعد از مهاجرت به تهران اول باستیون خانه گرفت و بعد به اینجا نقل مکان کرد و من تنها عید سپید(در حدود دهه پنجاه روز عید برف بارید و ساعاتی همه جا سفید شد ) دوران زندگی در وطن را در آنجا تجربه کردم و مهربانی او سببی شد که وقتی عیدی ام را گرفتم کنگر خورده و لنگر انداختم و دوروز را از کنارش تکان نخوردم و او بعداز اینکه از اینجا هم بخاطر ازدواج به بازارچه دیگر قوام الدوله اسباب کشید و بعد هم از شاهپور و امیریه کوچ کرد و من هر بار از این دو بازارچه رد میشدم جایش را خالی میکردم و حالا چند سالیست که عشق به محل اورا دوباره به بازارچه برگردانده است و چه بسا امروزاو با شنیدن صدای زنگ خانه جای خالی همشیره زاده دور افتاده اش را خالی میکند. باری همه این خاطراتی که اشاره کردم و بقیه که از حوصله اینجا خارج است با تمام شیرینیشان آنقدر دلیل تاثر و تکدر خاطر م نیستند بلکه انچه باعث دگرگونی حال و احوالم گردید دیدن این سه بچه در عکس  بود و یاد دوستی های دوران کودکی افتادم دوستی هایی به لطیفی هوای بهاری اینروزها و به صافی آبی ترین آسمانها و پاکی زلاترین آب چشمه ها که همانسان هم از درون دلهای کوچک میطراویدند و من بعد گذشت تقریبا نیم قرن دلتنگ آن دورانم و بهانه دوستانم را میگیرم و دنبالشان میگردم . آخ که این عکس چقدر زیباست مخصوصا کوچولوی سمت راستی که حتما همان حال را دارد که ما داشتیم, وقتی بچه بزرگتر ها منت گذاشته اجازه میدادند همراهشان و هم بازیشان شوییم فکر میکردیم چقدر بزرگیم و یا ماوقتی کوچکتر ها را رضایت میدادیم لذت با ما بزرگتر ها بودن را مزه کنند باز فکر میکردیم چقدر بزرگیم و الان با دیدن اینهمه ناملایمتی ها و دورنگیها و . . . اینبار غمگین که چرا اینقدر بزرگ شدیم . روزگاران خوش گذشته , امیریه و شاهپورو بازارچه هایش , دوران کودکی و همه آن چیزهایی که خوب بودند چه آنهایی که ما قدرش را ندانستیم و چه آنهایی که از ما ربودند همگی را یاد باد        
پینوشت :برای دیدن تصاویر و آشنایی با امیریه از زبان بچه هایش میتوانید به فیسبوک امیریه در پایین مراجعه کنید

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

سعدی

وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

...ای مهر تو در دل‌ها وی مِهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سِر تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فرو شوید دست از همه درمان‌ها

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌ها

هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید

ما نیز یکی باشیم از جمله ی قربان‌ها

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو

باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

گویند مگو «سعدی» چندین سخن از عشقش

می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

سعدی

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

تازه واردها . . .

قناری های ما از زمان راه اندازی اینجا هر از چند گاهی سوژه اینجا بوده اند, از این رو دیدم بی انصافیست دو عضو جدید که دیروز خریدم را مستثنی کنم . راستش متاسفانه انگوری مدتیست که سو یک چشمش را از دست داده و یک هفته ایی هم هست که یکی از پا هایش دچار نقرس شده که ایستادن برایش سخت گردیده البته خدا را شکر اشتهایش را دارد و جز این بیماری تقریبا سالم میباشد.
باری از آنجا که مار گزیده از ریسمان سیاه سفید میترسه و تجربه های تلخ گذشته که یکی از جفت ها وقتی میمرد دیگری تنها وغمگین میشد و پیدا کردن جفت تازه مقدور نبود باعث شدند قبل از وقوع اتفاق فکر چاره کنیم که این دو قناری را برای همین منظور تهیه کردیم که خوشبختانه از لحظه ورودشان انگوری هم کلی روحیه پیدا کرده و بهتر شده و بسیار هم شاد گشته از طرفی این دو خواهر و برادر تازه وارد تنها هفت هفته از عمرشان میگذرد و جوان هستند شور و حالی به قفس که نه به خانه بخشیده اند که باز خدا را شکر خیلی سریع هم بدون جنگ و جدل خو گرفتند.

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

بهار زیبا . . .

شعری از شاملو با صدای خودش بیاد کسانی که در این بهار زیبا میتوانستند باشند و نیستند.

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

امیریه تافته همیشه جدا بافته . . .

در سالهای تقریبا دور بین دهه30 و 40 که تهران به بزرگی الان نبود چهارراه پهلوی پایین . تقاطع امیریه و پهلوی و سپه را مرکز تهران میگفتند که با رشد طبیعی کم کم به سه راه شاه و چهارراه پهلوی بالا و بالاخره در آستانه دهه پنجاه که از گوشه و کنار مردم به پایتخت سرازیر شدندو رشد سریع تری پیدا کرد مرکزیت شهر به میدان ولیعهد رسید. خب همین دهه هم مقارن بود با ساخت فیلم قیصر وکپی ها و دنباله رو های آن که همگی روی جوانمردی ولات بازی و چاقو کشی و غیره دور میزد و بدون استثنا هم قصه ها در محله های جنوبی اتفاق میفتادند و هم قهرمانان مثبت و منفی هم از ساکنین این محلات بودند . همین امر هم موجب شد که اصطلاح پایین شهری و بالا شهری اگر تنها در نوشته ها گاها دیده میشد حال نقل مجالس شده و مردم کوچه و بازار شهروندان را به جنوب شهری و شمال شهری تقسیم کنند بطوریکه این تقسیم بندی تاثیر نامطلوبی در جامعه گذاشته بود . اهالی بالا فکر میکردند تمام پایینی ها آدمهایی هستند با دهانی بی چاک و بست و هر کدام ضامنداری در جیب و قمه ایی در آستین دارند و در مقابل پایینی ها هم بالایی ها را مشتی فوفول و سوسول و بچه ننه و مامانی و . . . میدانستند . باری در این وانفسا و این جدا سازی محله ما هم جنوب شهر محسوب میشد که اگر جایی پرسشی پیش میامد و ما بچه های امیریه از فروتنی و شکسته نفسی و یا بعضا برای خودی نشان دادن وقتی از ما پرسیده میشد بچه کجایی, میگفتیم پایین یا جنوب شهر, طرف که حس کنجکاویش ارضا نشده بود و دقیقا میخواست بداند کجا ,وقتی میگفتیم امیریه طرف بیدرنگ تا واژه ما بپایان نرسیده میپرید وسط میگفت امیریه ,اونجا که جنوب شهر حساب نمیشه و خود شروع میکرد مسلسل وار تمام محسنات محله ما از آغاز تا امروزش را از زمانی که جای شاهزاده ها و شازده ها و درباری ها بوده تا اینکه بعد از آنها هرچه بازاری درست حسابی جایشان راگرفته که هنوز هم در آنجا خانه داشته و دارند و ده ها تعریف دیگر که روح ما از آن خبر نداشته را ردیف میکرد و دست اخر هم پرانتزی باز میکرد و امیریه را داخل آن میگذاشت و بعضی از آنها حتی کاسه داغ تر از آش شده ما را توپ وتشری هم میزدند که برویم تاریخچه محلمان را بخوانیم تا چنین افترای بزرگی به آن نزنیم .

تافته جا بافته بودن امیریه که ورد زبان همگان بود باعث شده بود باز در همان دهه پنجاه که تمام لوازم و اسباب کیف و حال برقرار بود و دیسکو ها هم براه بودند دختران و پسرانی که میخواستند با هم دوست بشوند و از بخت بد مال پایین شهر بودند مانند بچه های نازی آباد و جوادیه و قلعه مرغی و آن حوالی که به امیریه نزدیک بودند از مصونیت آن سود برده برای اینکه طرف مقابل به ذوقش نخورد خود را از اهالی امیریه جا میزدندکه جنوب شهر محسوب نمیشد و نکته جالب اینکه هنوز هم خیلی ها امیریه را با همان دید مینگرند .

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

Happy Easter

عید پاک بر هموطنان مسیحی مبارک باد ...


۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

قصه وفا . . .

Rekord-Ausreisser kehrt heim
Kater Poldi nach 16 Jahren zurück zu Frauchen


پولدی Poldi اسم گربه ایی هست که امروز بعد از 16 سال به خانه بازمیگردد . برنهاردشوتلBernhard Schöttel با دخترش کیلیانKilian در نزدیک خانه خود پولدی را که بر روی چوب هایی خورد شده برای شومینه پیدا میکنند . برنهارد میگوید ما همان آن پی بردیم این گربه پیر و بیمار است . او با دخترش پولدی را به خانه برده متوجه میشوند بر اثر کهولت و بیماری دندانهای نیش خود را از دست داده برای همین فرینی درست کرده به او میخورانند در همین حین خالکوبی توی گوش او را میبینند و بعد آنرا به جایگاه نگاهداری سگ و گربه های بی صاحب برده و تحویل میدهند و در خانه حیوانات با دکتری که خالکوبی کرده را پیدا میکنند وبا او تماس میگیرندو از طریق دکتر نام و ادرس صاحبش را پیدا میکنند .
اولین کوزن باخ
Eveline Kosenbachمدیر خانه با صاحب پولدی تماس گرفته و خبر پیدا شدنش را میدهد . کوزن باخ میگوید وقتی از خانمی که صاحب گربه بوده میپرسد گربه را میخواهد او بیدرنگ بدون اینکه حتی ثانیه ایی فکر کند میگوید آری و توضیح میدهد در سال 1996 پولدی که یکسال بیشتر نداشت خانه را ترک کرده و گم میشود و او مدتها دنبالش میگرددولی به نتیجه نمیرسد .حال پولدی پیر و رکورد شکن ( 16 سال طولانی ترین زمان دوری گربه ایی از صاحبش میباشد ) هیجان زده در قفس خانه حیوانات بی صاحب انتظار صاحبش را میکشد تا بیاید و او را با خود ببرد . اما آنچه در این قصه با پایان خوشش برای من جالب بود در دنیایی که ادمیان تاب نگاهداری از عزیزانشان را ندارند به خانه های سالمندان و غیره میسپارند بانویی گربه ایی که تنها چند وقتی نزدش بوده از یاد نبرده و اورا با آغوشی باز و شادمانی دوباره به خانه اش میپذیرد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

سپیده دم . . .

این عکس را یکی از بچه محل ها امروز درصفحه فیس بوک امیریه
گذاشته بود . از حال و روزتصویر بویژه چهره خندان حاضرین بخوبی میشه حدس زد به چه روز و روزگارانی به از امروز تعلق دارد , آخ که سه دهه است که دلتنگ محله و چهره خندان اهالیش ام . دیدن چنین عکسهایی همیشه با آه و حسرت هایم همراه اند مخصوصا تصاویری مانند همین که چهره ها همه آشنایند که در اینجا تنها این پسرک دوست داشتنی که حتما امروز هم هر بار این عکس را میبیند از اینکه در کنار این بزرگان بوده بخود میبالد باری اورا بیاد نمیاورم اما بقیه از سمت راست آقا بیژن که جدای از اینکه در کوچه سعادت هم محله ایی بودیم برادرش مهرداد سیف نیا 6 سال ابتدایی در دبستان مولوی همکلاسی بودنفر دوم آقا جواد (یساری ) یکی از چهره های معروف محل حتی معروف تر از مرتضی احمدی و زنده یاد ناصر خان حجازی و کیوان خواننده دهه پنجاه و حتی از دختر امیریه فروغ و . . . که انگیزه ام از نوشتن این مطلب دیدن او در این عکس میباشد نفر بعدی خسرو خان تنها آشنایی ام بارها اورا در مهدی موش و امیریه و شاهپور دیده بودم و اما نفر اخری با ایران نقش بسته بر سینه اش شاد روان جهانگیر عبدالباقراست یکی از بسیار قهرمانان محله که با برادرش جهاندار در مسابقات داخلی و خارجی برای امیریه و ایران افتخار کسب کردند .
جواد یساری را اولین بار درآخرین ماه های کلاس ششم در دبستان مولوی دیدم فکر میکنم پسرش در کلاس اول بود و یا برای ثبت نامش اومده بود و بعد ها عکس اورا در پوستری یا پاکت صفحه گرامافون در مغاذه زنده یاد تجریشی که تعمیر کفش میکرد دیدم که پشت سرش به دیوار زده بود و بعد ها در مغاذه های زیادی در مهدی موش همان را دیدم که نام دو ترانه که اولین کارهای اوبودند را بر خود داشتند . خلاصه طولی نکشید که بچه محل هنرمند خیابان ما از خواننده های معروف کوچه بازار شد, که حالا با امدن نوار کاست, صدای اورا از پستایی دوز های گذر قلی و کوچه پسکوچه های شاهپور گرفتهتا ریخته گری ها وچراغ و سماور سازها محل . . . تا نوارفروشهای لاله زار و پشت شهر داری و تاکسی و کرایه و مینی بوس تا اتوبوسهای بین شهری . . . شنیده میشد و تصاویرش را بر در تاترهای لاله زار وکافه ها و غیره دیده میشدند اما آنچه که در خور توجه بود جواد آقا گاهی که فرصتی میکرد در مغاذه کوچک لوازم برقی و خانگی روبروی کوچه دفتر ظاهر میشد و با تمام شهرتی که بدست آورده بود فروتنی و بقول عوام خاکی بودن خودش را حفظ کرده بود برای این ادعا لازم است داستانی را بگویم در همان دورانی که اشاره کردم رادیوی من خراب شد و نداشتن رادیو که تنها وسیله مشغولیت و همدم تنهایی من بود برای خود فاجعه ایی بود که مادر بزرگ اعتقادات مذهبیش مانع از خریدش میشد طفلک مادر هم بخاطر شرایطش نمیتوانست اما هر دو از اندوه من ناراحت بودند که مادر طاقتش طاق شده بمن گفت بیا بریم مغاذه برادران ببینیم رادیو چند است . مغاذه حاج اکبر برادران ( رزاقی )نبش کو چه قوام دفتر درست روبروی یساری بود حاجی بنده خدا اجاقش کور بود و از همان بچگی که پیش مادر بزرگ آمده بودم خود و پدرش و همسرش مرا دوست داشتند با مادر که راهی بودیم نزدیک مغاذه جواد آقا بمن گفت اول از او بپرسیم بعد بریم پیش اکبر اقا وارد مغاذه که شدیم خود جواد آقا بود مادر پرسید رادیوی کوچک دارد و خراب شدن رادیو مرا گفت و جواد آقا یکی دو تا رادیو آورد که یکی فلیپس قرمز رنگی با کیف چرم قرمز با شکل و شمایل متفاوت با رادیو های دیگر که همان نگاه اول کارش را کرد و من پسندیدم اما همان زیبایی باعث گرانیش هم بود که جواد آقا با تیز بینی فهمیده بود که من دلم را باخته ام . مادر از گرانی شکایت میکرد و اینکه الان خریدش مقدور نیست جواد آقا با فروتنی زیاد رادیو را بدست من داده و گفت هر وقت خواستید و یا اصلا قسطی بدهید من نمیتونم این رادیو را اینجا حبسش کنم و این پسر محروم باشه با مادر با رادیو به خانه برگشتیم و همیشه بزرگی و گذشت جواد آقا نقل مجلس ما بود بعد از این قضیه که دوران اوج و معروفیت یساری بود دیگر کمتر در محله دیده میشد اما من هر وقت که میدیدم سریع خودم را به اومیرساندم تا با سلامی که به او میدهم یاد آور بشم که خوبیش را از یاد نبردم که تا هستم نخواهم برد . جواد آقا باز هم با شهرت فراوانی که دست و پا کرده بود طنین سلامهایش تغییر نکرده بود تا اینکه ورق برگشت و موسیقی و فیلم برای مدتی درشان تخته شد و جواد آقا به لانه اش که همان مغاذه اش بود برگشت و حال هر بار که از جلوی مغاذه اش رد میشدم او رامیدیدم هر بار چند تا از لطمه خورده هایی را مثل خودش که بازارشان کساد شده بودرا مانند هنرپیشه های سیاهی لشگر یا بقول عوام کتک خورفیلم ها مثل شهاب و غیره را در کنار خود گرفته و گویی تسلایشان میدهد. چند وقت پیش با خبر شدم او که شادی را بمن بخشید و همانطور که گفتم دیگران را دلداری میداد خود جدای از خیلی بی مهری ها که دید, دچارداغ فرزند قرار گرفته که دلم برایش بسیار سوخت. برای دلبندش شادی روح و برای خودش صبر و طول عمر از پروردگار خواهانم .
با هم گوش کنیم به سپیده دم با صدای جواد آقا, ترانه ایی که زنده یاد مهستی از کوچه بازار به همه خانه ها بردش.
سپیده دم اومد وقت رفتن
اینجا گوش کنید. . .

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

برای تو . . .

برای تو که یادت و خاطراتت همیشه و همیشه تا هستم با من خواهند بود.



....از بام‌ پر کشید، آن‌ مرغکِ سپیدپرِ مهربانِ من‌.


تا خواستم‌ طلوع‌ رُخَش‌ بنگرم‌، دریغ‌؛ ناگه‌ غروب‌ کرد.


چون‌ گل‌ شکفت‌ و ریخت‌.


من‌ خود به‌ گوش‌ خویش‌ شنیدم‌ که‌ ناگهان‌،


.ناقوس‌ هجر، تا انتهای‌ گنبد نیلی‌ طنین‌ فکند.


لرزید پشت‌ من‌،


فرمان‌ حق‌، ندای‌ حق‌ از ره‌ رسیده‌ بود...»


(سپیده کاشانی)

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

تراژدی روز بعد از سیزده . . .

در 6 سال دوره ابتدایی دبستان مولوی بسان تاتری بود که هرسال این تراژدی روز بعد از سیزده, آنجا برروی صحنه میرفت و با آنکه سناریویی تکراری بود اما همچنان جذاب و هر قسمت هم حزن و اندوه کمتر و بیشتر خودش را داشت. برای بعضی ها فاجعه از 12 فرودین شروع میشد که تکالیف خودشان را بجا انجام نداده بودند تا جاییکه حتی با قربانی کردن سیزده هم نتوانسته بودند به اتمامش برسانند دروغ چرا خود در کلاس پنجم این تلخی را تجربه کردم.در اینجا قسمت کمدی تراژدی داستان مورد نظرم هست که خالی از لطف نیست . فردای سیزده با صدای مادر بزرگ بیدار میشدم و مانند خیلی ها با احساسی مخلوط با خواستن و نخواستن خود را آماده رفتن میکردم . طبق رسم هرساله ما پسر ها این خوش شانسی را داشتیم که با لباسهای عید در مدرسه ظاهر شویم و دلربایی کنیم, اما در مقابل طفلکی دختر ها آن زمان هم محکوم به پوشیدن روپوش بودند البته تنها در مدرسه و بعدش آن کجا و این کجا, انصافا روپوشهای مدرسه از لباس عید چیزی کم نداشتند با رنگ ها متنوع و دوخت و دوز های مناسب براستی کاسبرگ هایی بودند که دخترکان که هر کدام گلی شاداب را میماندند را در بر میگرفتند .باری ما پسر ها با لباسهای نو رفتارمان از لحظه خروج از خانه که تفاوت فاحشی با روزهای دیگر سال داشت دیدنی بود, بطوری که در کوچه های منتهی به مدرسه بچه ها را میشد دید که از ترس اینکه آستینشان به دیواری اصابت نکند چه فاصله ایی از آن گرفته اند و یا با چه احتیاطی از جوی باریک وسط کوچه میپرند که خدایی نا کرده خشتک شوارشان شکافته نگردد و این وسواس در حیاط مدرسه و سر صف و ورود به کلاس همچنان ادامه داشت. خدا را شکر اقای جندقی فراش مدرسه میخ های بر آمده از نیمکتها را در تعطیلات برسرشان زده بود که لباسی را آسیبی نرسانند . اولیا مدرسه جدای از همان فراش زحمت کش تقریبا آنها هم مانند ما نو نوا بودند و بویژه خانم ها با دوپیس دامنهای تازه و نو طنازی میکردند و همین باعث میشد دو سه روز آغازین مدرسه با تخته سیاه و گچ کاری نداشته باشند که بلطف همین ملاحظه آنها برای لباسشان کت و شلوار ما هم از گرد و خاک در امان میماند. اما در زنگ های تفریح اول و دوم با تمام احتیاط ها و ملاحظات یاد شده برای خیلی ها تراژدی روز بعد از سیزده پدیدار میگشت چه بخاطر نا مبالاتی موقع صرف و میل کردن هله حوله و تنقلات با لک و لکه ایی بر روی لباس و یا بر اثر بازیگوشی و سر شاخ شدن با دوستان که لباس های نویشان را به نیمدارمبدل میکردند و تراژدی گاها با شکافتن آستینی و یا شافتن وسط شلوار به اوج خود میرسید و عقوبت ان بغض صاحبش بود و قصه ادامه داشت که توپ و تشر معلم هم نیشتری بر این زخم میشد تا اشک را بگونه روانه کند و هق هق گریه را به فضا طنین بیاندازد و ایکاش این پایان درام میبود که چنین نبودو بلکه ادامه میافت که موقع تعطیل شدن مدرسه از خانه های توی کوچه ها صدای مادری را میشندی که به یکی از آن بخت برگشته ها با خشم میگوید ذلیل شده این چه ریخت و قیافه ایی . . . جواب باباتو خودت میدی و این تراژدی تلختر ازهمچنان پیش میرفت و حال قربانیان بازی با همان شکل و شمایل قبل از عیدشان در مدرسه حاضرمیشدند و مجبور بودند با حسرت و آه تماشگر بازی باقی مانده ها روی سن میشدند.
اینجا را برای تعریف از خود نمینویسم بلکه میخواهم بهانه ایی داشته باشم تا یادی از عزیزترین همه زندگیم بکنم. آری یادش بخیر مادر بزرگ چون من هنوز روی صحنه بودم هر شب شلوار لباس عیدم را زیر تشکش پهن میکرد تا خط اطویش همچنان هندوانه را قاچ دهد و با دستمالی مرطوب غبار از کتش میگرفت تا جلایش را داشته باشد و چنین من با چند تای دیگر که هنوز یکی دوتایشان به اصرار خانواده افسار تمدن کشی را بر گردن داشتند مانده بودیم تا نمایش را بپایان برسانیم تا پرده تا سال دیگر و اجرایی دیگر پایین بیفتد .