۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

Happy new year



۱۳۹۰ دی ۸, پنجشنبه

چرخ و فلک . . .

اين چرخ فلک که ما در او حيرانيم
فانوس خيال از او مثالی دانيم
خورشيد چراغ دان و عالم فانوس
ما چون صوريم کاندر آن حيرانيم

خیام

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

بچه های خوب امیریه . . .



تصویری از روزگاران خوش گذشته


هنرمند نامی امیریه فریدون فرخزاد (تصویر بالا) در میان حلقه بچه های محل که برخی از آنها در حکایت های امیریه نامشان آمده و یا اشاره ایی شده است .


برای آشنایی بیشتر با امیریه و دیدن تصاویر بیشتر از دیروز و امروزش در فیسبوک امیریه اینجا کلیک کنید . . .




۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

Merry Christmas

www.commentsCod.com

۱۳۹۰ دی ۲, جمعه

خداحافظ . . .

واسلاو هاول نمایشنامه نویسی که بهترین اثرش زندگیش بود و تنها خود او میتوانست آنرا بازی کند واز عهده نقشش بر آید !!!






وداع چهره‌های سیاسی جهان با واسلاو هاول بقیه عکسها در اینجا . . .

۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

شبترین شب ها . . .

شب ترین شب سال , یلدا خجسته باد!!!

برسم شب یلدا شعری از حافظ با صدای زنده یاد شاملو


با سپاس از جلال نازنین بخاطر عکس زیبای یلداییش

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

مسافران . . .

ایمیل های جلال که حالا انتظار رسیدنش عادت شده ,وقتی که میرسند بی اختیار یاد شعر قاصدک اخوان میفتم :قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟ از کجا وز که خبر آوردی ؟ اما با این تفاوت که قاصدک من هم خوش خبر است و هم میدانم خبرهاش از کجاست و از . . . مانند همین عکس که با مختصر توضیحات او متوجه میشوم تعداد بهارانی را که پشت سر گذاشته است همان اندازه من است و مکانش هم, محله من مهدی موش و امیریه محبوبم میباشد. باری عکس مربوط است به سال 1336 که این جماعت آشنا از سفر کربلا برگشته و جلوی درب مسجد قندی قبل از اینکه نخود نخود هر که رود خانه خود این عکس را بیاد گار انداخته اند آری عکسی که هنوز با گذر زمان که در آن مشهود است هنوز بوی خوش دوستی و مهرو جوانمردی و همبستگی و با هم بودن و و و . . . که ویژه امیریه و امیریه ایی ها بود رادر خود حفظ کرده همان رایحه ایی که از عطر اقاقیا وحتی یاس های امین الدوله ایی که از برخی از خانه ها بر کوچه پسکوچه ها سرک میکشیدند هم خوشتر و دلنواز تر و روحنوازتر بود ساتع میگرددو حسرت و افسوس سالهایم را پر رنگ تر از هر زمانی میسازند و دلتنگی هایم به محل و اهالیش و به کسبه و زحمتکشانش که با آنها و در کنار آنها رشد و نمو کرده ام از یخ فروش ,قهوه چی , دستفروش , بساطی ,عطار , نجار,نانوا و نفتی . . . بیشتر از هر زمانی میگردند آری برای کسانی که داشتن برایشان مهم نبود بلکه بودن و باهم بودن ارجحیت داشت و این عکس هم دلیلی بر این مدعا میباشد.
پروردگارا ,سفر کرده های از میان مسافران از راه رسیده این تصویر راهشان پر نور ومقصدشان آرام و مانده ها هم اقامتشان پر دوام باد .

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

عکاسخانه . . .

عکاسان این کسبه خاطره ساز که خود حال خاطره هستند!!!
همانطور که میگویند حرف حرف را میاورد گویی خاطره هم خاطره را بیاد میاورد. از روزی که صفحه فیسبوک امیریه راه اندازی شد بچه های امیریه یکی یکی از داخل و برون و از چهار گوشه عالم مانند پرندگان مهاجر در حال بازگشت به آشیانه اند وسالها غیبتشان در محله محبوب خود را با عکسی و قصه ایی از روزگارانی خوش موجه میکنند و بعد هم به کوچه پسکوچه های آن سرک کشیده و دنبال گمشده های خود میگردند. همانطور که قبلا هم اشاره کردم حال از اینکه این همه یار و یاور دارم و بار امیریه را بتنهایی بدوش نمیکشم احساس سبکی میکنم .
در فیسبوک امیریه در کنار دیدنی ها و گفتنی ها برای ارج نهادن اهالی و کسبه اول با عکاس های امیریه شروع کردم و با عنوان این کسبه خاطره ساز که حال خود خاطره ایی هستند تنها به قرار دادن عکسی از عکاسخانه وویترین آنها بسنده کرده ام.تا اینکه متوجه شدم در مطلبی در صفحه فیسبوک نام عکاسی ژان که این یکی در خیابان شاهپور (وحدت اسلامی) سرفرهنگ واقع شده, بمیان آمده است و بچه محلی دوستدار امیریه خاطره ایی را در انجا نقل کرده بود که عینا درجش میکنم:



و اما عکاسی ژان . سال آخر دبیرستان محمودزاده بودم که از همه دانش آموزان شش قطعه عکس خواستند ، تعداد زیادی از همشاگردی ها عکاسی ژان را انتخاب کردند و علتش هم این بود که عکس سیاه و سفید را طوری رتوش میکرد که چشمها زاغ نشان داده میشد و آن زمان دختر ها دوست داشتند ، عکاسی ژان کارش بالا گرفت بخاطر همین هنرش .ولی داغ داشتن چنین عکسی بدل من ماند . چون مادرم مذهبی بود و اجازه نداد مرد از من عکس بگیرد و من تنها دختر چشم قهوه ای آنسال در دبیرستان بودم .


باری همین خاطره زیبای هم محله ایی عزیز جرقه ایی شد که قطار قطار خاطره زنده گردند و هم بهانه ایی که یاد این صنف که نسبت به طول امیریه تعداشان کم نبود بیفتم . عکاسی فرشته سر امیریه گمرک اگر چه عکس میانداخت اما بیشتر فروشنده وسایل و لوازم عکاسی بود بعد عکاسی های ترقی و دریا و هما و مایاک (که بنا بر مقتضیات زمان نامش ادراک شد)و رویا افهمی که چهار تا اولی عکاسی هایی بودند از لحاظ قیمت و سرعت دادن عکس مناسب که بیشتر برای عکسهای شش در چهاره اوراق شناسایی مردم مراجعه میکردند که عکاسی هما مشتریش بودم که به همراه یک قطعه کارت پستالی هم میداد اما عکاسی رویا افهمی که از تمامی عکاسان امیریه بیشترین سهم را در خاطرات ما بچه مدرسه ایی های آنزمان داردزیرا هرسال به تمام مدارس ناحیه رفته و از همه کلاسها عکس میانداخت که خود من چند تایی را هنوز دارم.عکاسی شیوا که صاحبش به علی شیوا معروف بود روتوش و کارش باعث شده بود که کلاس کارش بالاتر از همه باشد و برای مناسبتهای ویژه مردم سراغ اوبروند که سالهایی یکه تازی میکرد که خانواده من از مشتری های او بود بطوری که هر ساله در تولد دو خواهرم کیک تولدشان را به لادن سر معز السلطان سفارش میدادیم و با قرار مدار قبلی با علی شیوا که در چند قدمی قنادی بود کیک را به آنجا برده و او عکس تولد را میانداخت و به تعداد خاله و عمه و دایی . . . چاپ میکرد . علی شیوا رفته رفته معروف تر شد و مغاذه ساده او مبدل به آتلیه ایی مدرن شد و چند کارمند هم استخدام کرده دیگر خود بندرت پشت دوربین قرار میگرفت و به تاریک خانه میرفت البته ما استثنا بودییم که با گذش زمان معذبی او و رودربایستی اش را احساس میکردیم تا اینکه مادر خدا بیامرز عکاسی ژان که تا زه ظهور کرده بود را کشف کرد که کارش هم ردیف شیوا بود که تنها سختی حمل کیک از چهارراه معزالسلطان به شاهپور سر فرهنگ بود . در این دوران که این دو عکاس خوب در شاهپور و امیریه ترکتازی میکردند عکاسی کتایون سر البرز سر و کله اش پیدا شد و از همان اول ویترین خود رابا کارهای خوبش و قاب کردن پرتره جوانان خوش تیپ آن راسته مانند زنده یاد ناصر حجازی ودو برادررضا و محمود و برو وبچه های پر کرد , که محمود پایش به بازی در فیلمهای تبلیغاتی باز شد وهمبازی مهناز و هاله گردید و همین معروف شدنش دلیلی شد که تصویر او مدتها در ویترین کتایون جا خوش کند . در همان سالها با مادر بزرگ سفری به تبریز داشتیم که در خیابان فردوس آنجا در ویترین مغاذه ایی عکس محمود را در قابی دیده و با تعجب مادر بزرگ را صدا کرده نشانش دادم که موجب حیرت او هم شد چرا که خانواده محمود ترک نبودند و تبریز هم جایی نبود که او به آنجا آمده باشد . موقع مراجعه به خانه دایی که میزبان ما بود موضوع عکس را مطرح کردیم که پسر دایی که هم سن و سال محمود بود و اورا هم میشناخت راز عکسش را گفت که عکاسی مزبور از کتایون خریده تا با قرار دادن آن در ویترینش وجهه کاریش را بالا ببرد که توضیح داد که خیلی از عکاس های شهرستان ها همین کار را میکنند. موقع بازگشت به تهران خبرش را به محمود رساندیم.اما خاطره دیگری که شنیدنش خالی از لطف نیست و ربطی هم به عکاسهای محل ندارد دوستی با اب وتاب از یک عکاسی تعریف میکرد که مانند گفته دوست ما چشم تیره رنگ را روشن میکنه چشم سیاه را ذاغ و چاله چوله های صورت مانند جای آبله مرغان را از بین میبره که به اتفاق او به مغاذه مزبور رفتیم او در اتاق دوربین جلوی آیینه سر و روی خود را مرتب کرده و بنا به فرمان عکاسباشی ژستی آبدوغ خیاری گرفته که بعد از اتمام کارش مرا تشویق به انداختن عکسی در آنجا که از او اصرار و از من انکارتا بالاخره رضایت داد و دست از سرم برداشت. موقع خداحافظی خواسته هایش را به آقای فتو ابلاغ کرد و او هم از دوست ما خواست فردا زنگی بزند که با خبر شود عکس خوب افتاده یانه که تاریخ تحویلش را مشخص کند البته تا زمانی که از هم جدا بشیم همچنان از کار عکاس تبلیغ میکرد و مرا طوری سرزنش میکرد که گویی لگد به بخت خود زده ام . روز موعود بنا به اصرار ش با او همرا ه شده برای دریافت عکس راه افتادیم تا به آنجا برسیم باز تعریف و تمجید و . . .بالاخره رسیدیم عکاس باشی پاکت عکسها را داد و دوست من صورت بصورت من دست کرد عکس را بیرون آورد وقتی چشممان به عکس افتاد او در حال مجادله با خود غضبش را و منهم با خنده خود کلنجار میرفتم که مانعش گردم عکس روی هم رفته خوب بود و رنگ چشم هم روشن شده بود اما یکی از چشمان شبیه چشمان کیایی های امامزاده داوود شده بود که وقتی دوستم اعتراض کرد آقای محترم من کجای چشمم چپه بنده خدا عکاسباشی برای اینکه اورا آرام کند به کارگری که نداشت یعنی بخودش ناسزا داده ومیگفت این شاگرد پدر سگ من خودش چشاش لوچه چشم مردم را همموقع روتوش چپ میکنه حالا بیا بریم تو دوباره بیاندازم هم خودم کارهایش را میکنم و هم فردا . . . که دوستم با قهر آنجا را ترک کرد.

۱۳۹۰ آذر ۱۳, یکشنبه

دبیرستان رهنما . . .

ما بچه های نظام قدیم دبستان منزلگه اولمان بود که بعد از شش سال خو گرفتن به خانه و اهالی آن مجبور به ترک آنجا بودیم و از همه بیشتر جدایی از همکلاسی ها بود چرا که ایستگاه بعدی هر کدام از ما دبیرستانهای ناحیه بود که چند تایی از آنها بخاطر دلایلی از شهرت خاصی برخوردار بودند مانند دبیرستان خود من اقبال آشتیانی معروف به اقبال گدا سر پل امیر بهادر و حکیم نظامی توی کوچه زاهدی در شاهپور که آنهم از بد حادثه به حکیم گدایی مشهور بود و نکته جالب رقابت دبیرستان ما با آن چه در ورزش ناحیه و چه که کدام گدا تر است که بالاخره هردو منحل شده و در هم ادغام شدیم و دبیرستان تازه ساز زهرا ملک پور جا گرفتیم. دبیرستان بعدی که از همه معروف تر بود ابومسلم در خیابان میامی بالاتر از منیریه قرار داشت که در ورزش ناحیه حرف اول را میزد و از نامی هایش زنده یاد ناصر حجازی بود که بچه محل گرامی نق نقو که خود در آنجا بود حتما از آنجا بارها در وبسایتش نوشته که امیدوارم روزی به اینجا منتقل کند و اما دبیرستان دیگر که از لحاظ علمی جلوتر بود و با وسواس دانش آموز میگرفت دبیرستان رهنما بود که میتوان گفت افتخار ناحیه هشت بود که میتوانست با دبیرستان ملی هدف در البرز برابری کند که خوشبختانه هم در دنیای علم و هم در ورزش چهره هایی را به ورزش کشور داد برادران شهمیرزادی و بهتاش فریبا و . . . در مورد رهنما تنها جایی که هنوز هم خودش و هم نامش مانده دوست داشتم در باره اش بنویسم اما متاسفانه بضاعت من ناچیز است تقریبا همین قدر که نوشتم, اما خوشبختانه به مطلبی بر خوردم از مهدی نازنین بچه محل عزیزم در مورد رهنما که او بسان پدر زنده یادش که با قلم مو تابلو های زیبایی را خلق میکرد مهدی هم با قلمش در 6 پرده اثری را خلق کرده که دیگر نمیتوان آنرا نوشته نامید تصاویریست بی بدیل او مارا با خود از امروز کنده با خود میبرد به روزگارانی که خود را همچو آلیس در سرزمین عجایب میابیم و اوج این سفر زمانیست که خویش را همچو اکبر خویش را شانزده ساله حس میکنیم ولی افسوس که هر رفتی بدنبالش برگشتی دارد و متاسفانه زمانی که در راه رفتن دیدن فیلم جیمز دین هستیم باید برگردیم وقتی خود را همان جایی که بودیم میابیم حال فرقی نمیکند چند ساله هستیم در طول راه بولدزرها گچ را بر سر مان الک کرده اند . . .


مهدی مهر آموز (شهروند 1274 )


دبیرستان رهنما

ـ هی حاجی، حاجی، عکس ورندار.
ـ کلیک
ـ حاجی، کری یا حرف حساب حالیت نیس؟ گفتم ورندار!
بفرمایین، بفرمایین بیرون.
چند تا از بچه ها، بازیشان را رها کردند و به طرف من ـ که پشت به در ورودی مدرسه ایستاده بودم و داشتم از بازی بچه ها عکس می گرفتم، دویدند. ترسیده بودند.
ـ آقا، آقا، آقای ناظم با شما هستن. لطفاً عکس نگیرین. براتون دردسر درست می کنن.
به طرف اتاق آقای ناظم ـ که آن سوی حیاط مدرسه و درست مقابل در ورودی ست نگاه کردم. پشت پنجره اتاق ناظم، آقای "علی اکبر میرفخرائی" بود. با یک دست میکروفن را جلوی دهانش گرفته بود و با دست دیگر در مدرسه را به من نشان می داد.
ولی چرا آقای میرفخرائی، موهای سرش ژولیده بود؟ چرا آقای میرفخرائی ریش گذاشته بود؟ چرا کاپشن به تن داشت؟
تا آنجا که من به خاطر دارم، موهای سر آقای میرفخرائی همیشه مرتب و شانه کرده بود. صورت آقای میرفخرائی همیشه هفت تیغه بود. در محیط مدرسه، آقای میرفخرائی کاپشن به تن نمی کرد. آقای میرفخرائی همیشه کت و شلوارهای اطوکرده و بسیار شیک به تن داشت. کراوات های رنگارنگ و گران قیمتش زبانزد همه ی اهالی "منیریه" بود. از همه این ها مهمتر، آقای میرفخرائی همیشه در صحبت کردن و یا حتی در امر و نهی کردنش، مودب بود. هیچ وقت صدایش را به روی ما بلند نمی کرد. آقای میرفخرائی ...

***
ـ آقای "شهرزاد"، اسم "مسعود" جونو میخواین تو کدوم دبیرستان بنویسین؟
ـ "دبیرستان رهنما"، شکوه خانوم.
ـ منم میخوام اسم "مهدی" رو تو همون مدرسه بنویسم. اگه زحمتی نیس باهم بریم.
ـ نه احتیاج نیس شما تشریف بیارین. من اسم هر دوشونو می نویسم. فقط شناسنامه و تصدیق ششم دبستان فراموش نشه. اگه مهدی جون ساعت 9 صبح جلوی در مدرسه باشه، خوبه. آدرس مدرسه رو که بلدین؟ تو خیابون فرهنگه، آخرین کوچه ی دست راست، نرسیده به خیابون پهلوی. البته شنیده ام که مدرسه، یک سال بعد، به یه ساختمون بزرگتر که اول خیابون منیریه ست، نقل مکان میکنه.

***
ـ فقط یه پوئن عقبیم. ولی 7 ثانیه تا آخر بازی مونده. هول نشین، هفت ثانیه خیلیه. اینو بهتون چند بار گفته م: "حسن شهمیرزادی" به تنهایی یه تیمه. چهار نفر بقیه ی بازیکنای تیمش، سیاهی لشگرن. با اینکه "نصرالله" فوروارده، ولی برای ایز گم کردن، نصرالله توپو میندازه، "حسن هارلم" میگیره. حسن جون، سر جدت، جون مهدی، تو این چند ثانیه آخر بازی فینال، هارلم بازی درنیار. فقط توپو دریبل کن تا پشت خط سانتر. من میدوم اونور خط سانتر. توپو به من پاس بده. من دریبل می کنم، میرم طرف حلقه. من مطمئنم یکی از بازیکنای حسن شهمیرزادی، ناشی بازی درمیاره و رو من فول میکنه. اونوقت دو تا پرتاب داریم. منو که می شناسین، من پنالتی انداختنام حرف نداره! اگه دوتاشو گل کنم، بازی رو بردیم. اگه حتی یکیش گل بشه، مساوی میشیم و 5 دقیقه به وقت بازی اضافه میشه. من مطمئنم تو وقت اضافی بازی رو می بریم.
بیشتر از 5 ثانیه نگذشت که سوت داور، به صدا درآمد. و صدای این سوت را تمامی بچه های همه ی دبیرستان های عالم شنیدند:
فول، پنالتی، دو تا شوت!
ـ اولین پنالتی رو "مغزی" میندازم. من مغزیام خوبه! توپ از دست های لرزان من جدا شد و به جانب حلقه رفت. رفت، به لبه ی حلقه خورد، مکثی کرد، نیفتاد و برگشت.
ـ مهم نیس، این یکی رو "تخته کش" می کنم. حتماً میره. توپ، در فضایی از آرزو، ندبه و التماس به جانب حلقه پرواز کرد. به مرکز مربع وسط تخته ی بسکتبال خورد. به سوی حلقه برگشت. دور حلقه، یکبار چرخ زد. دور حلقه، یکبار دیگر چرخ زد. بعد نگاهی به من کرد و ...

***
ـ آقای "پاکروان"، من که قبلاً به طور خصوصی خدمتتان گفته م. بچه ها نباید زیاد دست بزنن. حواس بچه های کلاس های دیگه پرت میشه. معلم های دیگه، همه شاکی ان. از آقای "مسعودفر"، "ارسانی"، "رفیع نژاد" و "سیاح" بگیرین تا حتی آقای "نیکو" معلم ورزش. معلم ایشون.
حالا موضوع انشای این دفعه چی بوده که این همه برای ایشون دست زده ن؟
ـ"درشکه ی مسافرانِ سرِ قبر آقا"
ـ چی؟
ـ درشکه ی مسافرانِ سرِ قبر آقا
ـ جنابعالی، موضوع انشای بهتری پیدا نکردین، که به ایشون بدین؟
ـ آقای مدیر، جناب "بهرامی"، آقای "مهرآموز" از من اجازه گرفته ن که موضوع انشاهاشون رو خودشون انتخاب کنن. و من هم موافقت کرده م.

***
ـ "میتی"، "کاپیتان میتی"، بابا ول کن اون توپ بی صاحابو! بدو، بدو "نسرین" خوشگله س! بازم جلو مدرسه، کتاباش از زیر بغلش افتادن رو زمین! بدو تا تنور داغه!
این بار به خودم جرأت دادم و تعلل نکردم. به خودم گفتم: نهایتش اینه که آبروم جلوی بچه ها میره. با همان شورت و پیراهن رکابی ورزشی دویدم بیرون.
برای اولین بار بود که از فاصله ای چنین نزدیک، به چشم های آبیش نگاه می کردم!
ـ سلام نسرین خانوم. میتونم کمکتون کنم کتاباتونو جمع کنین؟
منتظر جواب نشدم. دولا شدم تا کتاب های قطور فیزیک، شیمی و هندسه را که از زیر بغلش به زمین افتاده بودند، برایش جمع کنم.
ـ نسرین خانوم، من خیلی دلم می خواد شما رو ببینم! چند بار موقع تعطیلی اومدم دم مدرسه تون. دو، سه بار هم دورتر از منزلتون، واسادم! ولی نشده که باهاتون صحبت کنم.
ـ نزدیک خونه ی ما؟
ـ بله، نزدیک خونه تون، انتهای کوچه ی "وستاهل". نسرین خانوم، من پنجشنبه بعد ازظهر دارم میرم فیلم "شورش بی دلیل" جیمز دین رو ببینم. دوس دارین بیاین؟
ـ کجا نشون میدن؟
ـ سینما "چارلی"، انتهای خیابون "شاه"، نرسیده به "سی متری".
ـ چه سانسی؟
ـ سانس 2 تا 4 بهترین سانسه. بعدش اگه موافق باشین باهم برمی گردیم. میخوام تو راه، چندتا از شعرامو براتون بخونم. یه ربع به 2 جلوی در سینما خوبه؟

***
ـ آقا یه چایی، لطفاً
داشتم از ترس می لرزیدم. هن هن کنان کتم را درآوردم و روی دسته ی صندلی یکی از میزهای قهوه خانه انداختم. داشتم می نشستم که نگاهم به یک چهره ی آشنا افتاد. اِه، دو میز آنطرف تر "اکبر شادبخش" بود! اکبر شادبخش شانزده، هفده ساله! به همان صورتی که سالهای سال پیش می شناختمش. مثل من پیر نشده بود. با سری خمیده به روی میز، داشت چرت می زد.
ـ اکبر، تویی؟
سرش را اندکی بلند کرد. با چشم های گود رفته و تقریباً مه آلودش، مرا چند ثانیه نگاه کرد.
ـ اِه، میتی، تویی؟ اِه، چرا موهات سفید شده! گچ کاری می کردی؟ بابا خیلی سرت میشه! آخه کجایی بی بفا(بی وفا)؟
با مکث و بریده بریده صحبت می کرد.
به طرف میزش رفتم و روی صندلی مجاورش نشستم.
ـ اکبر، چطور زمان بر تو اثر نگذاشته و تو پیر نشده ای؟ چطور هنوز شانزده، هفده ساله باقی موندی؟
ـ میتی جون، من که میدونی از اول عشقی بودم. عشقیا پیر نمی شن! حالا تو بگو. تو کجا بودی این همه سال؟ چرا دیگه پیدات نیس؟
ـ اکبر جون، من سالهاست که دیگه ایران نیسم.
ـ پس چطو الان، اینجا؟
ـ اکبر جون، اومده بودم نسرینو ببینم.
ـ کجا نسرینو ببینی؟
ـ دمِ "دبیرستان داوری". ولی زنگ که خورد، یک مرتبه در مدرسه باز شد و بیشتر از هزار تا کلاغ سیاه پریدن بیرون. هُردود کشیدن به طرفم. میخواستن به من حمله کنن. درست مثل فیلم "کلاغ"های آلفرد هیچکاک. یادته؟ منم ترسیدم، فرار کردم. رسیدم به قهوه خونه، درو باز کردم، پریدم تو و درو بستم.
ـ بابا ایول! الحق که کعب الاخباری! به سی ان ان گفتی زکی! عشقی، نسرین ممکنه هنوز تو دبیرستان داوری باشه، ولی آخه دبیرستان داوری که دیگه اونجا نیس که تو می شناختی.
ـ اکبر جون، مگه نشئه ای؟ مدرسه داوری همین بغله، سر منیریه، چسبیده به همین قهوه خونه.
ـ بابا کمالتو! ببین کی به کی میگه نئشه!
بابا چسبیده بووود! ولی چسبش خوب نبود، قاطی داشت، وَر اومد!
ـ منظورت چیه اکبر؟
ـ واله من خودم که ندیدم، ولی شنیده م خیلی سال پیش، یه بولدوزر گنده آوردن، زدن زیر مدرسه داوری. از جا کندنش، از این جا بردن.
ـ کجا بردن؟
ـ نمی دونم جون تو. فقط مطمئنم هر جا بردنش سر به نیستش کردن. بعد دیدن جای خالیش تو ذوق میزنه، رفتن با همون بولدوزره یه مدرسه ی دیگه ای رو، از یه جای دیگه، کندن، آوردن، گذاشتن تو جای خالی مدرسه داوری.
ـ اکبر اسم این مدرسه ی تازه چیه؟
ـ "دبیرستان دوشیزگان اسلامی"

***
هی حاجی، حاجی، عکس ورندار.
حاجی، کری یا حرف حساب حالیت نیس؟ گفتم ورندار!


مطلب فوق و بسیار مشابه آن در فیس بوک امیریه در اینجا . . .

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

محرم و حسرت هایش . . .

ماه محرم برای من از زمانی که بیاد دارم تا به امروز همواره ماه حسرت ها و آرزوها بوده و هست . ماه محرم از چند روز پیش از آغاز آن که مادر بزرگ بغچه سفیدش را که لباسهای سیاهش را در خود جای داده بودند از صندوقچه چوبی بیرون میاورد شروع میشد . اولین حسرت سر شدن این چند روز بود که پیراهن مشکی ام را که در همان بغچه بود بگیرم و بپوشم خود این پیراهن هم حکایتی داشت مادربزرگ که سراسر محرم و صفر را سیاهپوش بسر میکرد در مقابل وقتی از او در خواست پیراهن مشکی میکردم میگفت بچه خوب نیست سیاه بپوشد تا اینکه یکسالی که نزدیک محرم خانه خاله میهمان بودیم و یکی از پسرهای او که هم سن و سال من بود وخواهان پیراهن سیاه بود بالاخره خاله و مادربزرگ تسلیم خواسته ما شدند و رفتیم مولوی در اسمال بزاز( نام خیابانی در مولوی) از پارچه فروشی پارچه ایی شبیه پوپلین خریده و در بازگشت خاله که دستی در خیاطی داشت با سه شماره برید و برای هر کدام از ما پیراهنی دوخت شادی داشتن آن پیراهن که چند سالی پوشیدمش همان سال اول بود چرا که سالهای بعد خواهان پیراهن پنجره دار بودم که برای سینه زنان جلویش باز میشد و برای زنجیر زنان هم پشتش باری که راستش باز همین زنجیر که هر گز مادر بزرگ زیر بار خریدش نرفت هم سالها از آرزو ها و حسرتهایم بود خب بعضی هییت ها زنجیر داشتند که به عزا دران میدادند که متاسفانه برای گرفتن آن شانسی نداشتم بچه هایی باز به سن سال من زمانی دریافت میکردند که پدرشان آشنای هییتی ها و یا همراه او بود اینجا بود که جای خالی پدر بیش از همیشه جلوه گر میشد و حسرت داشتنش . . . البته همین پارتی بازی که اولین تجربه من در زندگی بود موقع برداشتن بیرق هم نقش خودش را ایفا میکرد .
در اولین سالهای زندگی با مادر بزرگ در اولین سالهای دهه چهل بخاطر کوچکی مجبور به همراهی با اوبودم که برای عزا داری خانه آقای شیرازی و اقا کوچک و اشرف السادات و غیره میرفتیم که در آنها خبری از دسته و سینه زنی و زنجیر نبود. تنها دلخوشی تماشای دسته ها که از مهدی موش و میدان شاهپور و بویژه دسته مقدم که از ته کوچه وقفی راه می افتادند و از کوچه مطیع الدوله عبور میکردند , بود. باری همانطور که گفتم بخاطر کوچکی اجازه پیوستن به آنرا نداشتم و باز تنها و تنها حسرت خوردن که چرا بزرگتر نیستم .
در همان سالهای اولیه چهل در کوچه ما سعادت به همت مردان بزرگ و کسبه و یاری و مساعدت اهالی کلنگ ساخت حسینیه مسلمیه زمین خورد که منهم بزرگتر شده بودم دیگر مشکل دسته و سینه زنی حل شد. یادم میاید در محرمی که هنوز حسینیه کاملا کار ساختش تمام نشده بود گردانندگانش باهمان حال و روزش اولین عزاداری را برپا کردند این گردانندگان یا خادمین امام حسین بیشترشان اهالی محل و برخی همان کسبه ایی بودند که هرروز با آنها در ارتباط بودیم و همین وجود این بزرگواران که با آنها بعنوان مثال موقع خرید در طول آن سالها مرا در کنار مادر بزرگ دیده بودند باعث شده بود که در حسینیه مسلمیه خودمان خود را نه غریبه احساس کنم و نه نبود پدر را زیاد احساس کنم .برای اینکه نام همه آن عزیزان را بخاطر ندارم و برای اینکه نامی از قلم نیفتد برای همه آنهایی که ما را ترک کردند و دیگر نیستند از پروردگار برای یکایکشان شادی روح و برای آنهایی که شکر خدا هستند طول عمر خواهانم .
اگر هرسال با شروع این ماه دلتنگ محرم های خاطره انگیزم میشدم امسال با راه اندازی امیریه در فیس بوک و یافتن بچه محل ها که چند تایی ثمره همان بزرگواران میباشند جدای محرم هایی که اشاره شد. دلتنگ حسینیه کوچه سعادت مسلمیه نیز هستم و بیشتر از هر زمانی در طول این سالهای دوری و جدایی حسرت آنجا بودن را میخورم .

۱۳۹۰ آذر ۴, جمعه

به بهانه روز جهانی . . .

از دیر باز تا امروز تاریخ همواره گواه خشونت علیه زنان در گوشه کنار جهان بوده و هست که متاسفانه زنان سرزمین محبوب ما نیز از این ظلم و بیداد مستثنی نبوده و نیستند, حال که مصادف با روز جهانی خشونت علیه زنان میباشد برای سمبل ونمونه به این بیدادگری, میتوان از شاعره آزاده ایی که در اوج جوانی برای خاموشیش اورا خفه کردند یاد کرد. آری سخن ازطاهره قرةالعین است که در زمان خودش برداشتن نقابش از چهره کاری بمانند برهنه شدن دخترک مصری در وبلاگش و حتی بیش از آن گناهی نابخشودنی محسوب میشد را کرد تنها با این تفاوت که اگر امروزه به لطف وسایل جمعی و ارتباطی جهانی به حمایت از دختر مصری بپاخاسته است طاهره در گمنامی و تنهایی پر پر شد تا جایی که نه زندگینامه درست و حسابی و نه دیوان شعری مطمن از او موجود میباشد. آری سخن از آزاده زنیست که شهادت را به آزادی که بقیمت رفتن او به حرم امیر بود ترجیح داد. شعری از طاهره قرةالعین :

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام
دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو
از پی ديدن رخت همچو صبا فتاده‏ام
خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو
دور دهان تنگ تو عارض عنبرين خطت
غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو
ابرو و چشم و خال تو صيد نموده مرغ دل
طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو
مهر تو را دل حزين بافته بر قماش جان
رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو
در دل خويش "طاهره" گشت و نديد جز تو را
صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو

طاهره قرةالعین در ویکیپدیا

۱۳۹۰ آذر ۱, سه‌شنبه

امیریه . . .

امیریه قشنگ و دوست داشتنی
آنچه خوبان همه دارند، تو تنها داری !!!

خیابان امیریه کنونی هیچ‌ گونه شباهتی به امیریه دوران گذشته ندارد. امیریه در گذشته بزرگ‌ترین و دل انگیزترین تفرج‌گاه مردم دارالخلافه بود و چون اعیان و اشراف تهران و امرا و امنای دولت در این خیابان سکونت داشتند، دارای ارج و قرب فراوان بود. اولین کالسکه‌های مجلل و زیبا برای اعیان و اشراف ساکن این خیابان ساخته و پرداخته شد و شاهزاده ناصرالدوله که در همین خیابان منزل داشت‌، نخستین کسی بود که با درشکه‌ای به سبک اروپایی و شش اسبه در این خیابان عبور و مرور می‌کرد. باغ و عمارت امیریه در واقع اراضی جنوبی متعلق به کامران میرزا نایب السلطنه بود که از شمال به خیابان باغ شاه (امام خمینی‌)، از شرق به امیریه‌، از جنوب به خیابان بدون نام (منیریه کنونی‌) و از غرب به اراضی وزیر محدود می‌شد که در حال حاضر همان خیابان قماش منشعب از خیابان امام خمینی و همچنین باغ منیریه است‌. این عمارت و باغ از نظر معماری چنان ظریف و زیبا بود که اروپاییان برای عکس‌برداری از آن اقدام می‌کردند. این باغ متعلق به مادر کامران‌میرزا، منیر السلطنه‌، بوده که نامش تا به حال باقی مانده است‌. خیابان امیریه هنوز هم خانه‌هایی با قدمت ۶۰ تا ۱۰۰ سال دارد. این خانه‌ها همچنان نمای آجری و کاشی‌های رنگی و حتی آجرهای لعاب‌دار آبی رنگ خود را حفظ کرده‌اند و اغلب دارای حیاط مرکزی هستند که بعدها به صورت ساختمان مرکزی درآمده‌اند. در دوره پهلوی به دلیل حضور آلمانی‌ها و تأثیر آن‌ها بر معماری ایران (تهران‌)، سقف خانه‌ها از حد معمول بلندتر گرفته شد و خانه‌ها دارای امکاناتی چون انواع زنگ‌ها برای خبر کردن مستخدمان در جای جای ساختمان و اتاق‌ها و عبور چاه‌های متعدد در حیاط‌ها برای فاضلاب‌بندی است‌. اکثر این خانه‌ها شیروانی دارد.( کتاب اول)
از شاخصه‌های خیابان مهدی‌خان‌، سقاخانه عزیر محمد، از موقوفات شخصی او، است که بانی آن نیز به شمار می آ ید. بنای سقاخانه دارای آب انبار قدیمی و حوضچه آب و شیر و پاشیر است‌. در این سقاخانه جایگاهی برای روشن کردن شمع تعبیه شده است‌. در زیر شیرآب سنگی با سطح صاف بر سینه دیوار نصب و بر آن حک شده است‌: «الاحقر، حاج عباس فرزند محمد به عنوان یادگار در آب و پاسنگ و لوله‌کشی ...» بقیه جمله بر اثر گذشت زمان از بین رفته است‌. این سقاخانه در فهرست میراث فرهنگی به ثبت رسیده است. ( از همان منبع)‌



تصاویر و گفتنیهای بسیار در فیس بوک امیریه در اینجا شما ضمن مشاهده تصاویر بسیارزیبا و پر خاطره با دیروز تا امروز این خیابان دوست داشتنی از زبان بچه هایش آشنا خواهید شد و به یقین شما هم سفری و گذری به کوچه پسکوچه های خاطراتتان خواهید داشت.

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

مرثیه ایی برای دبستان . . .



از دیروز که این عکسها بدستم رسیده با دیدن بیل و کلنگ وتیشه که این بنا را چنین ویران کرده و از پی حذفش از صفحه روزگارند .حال آدمی را دارم که برای چندمین بار عزیزی را از دست میدهد که میداند تلخی این بارش بسی بیشتر از هر بارش میباشد چرا که این همان جدایی بی بازگشت را میماند.
سخن از دبستان دولتی پسرانه مولوی یعنی مدرسه من و بیشتر بچه های محله میباشدهمان جایی که نوشتن امیریه را و برای امیریه نوشتن را آموختم . این مکان مقدس اگر برای همه تنها یک مدرسه ایی بیش نبود, برای من و مادرم که بخاطر کجرفتاری های روزگار از هم جدا افتاده بودیم با ثبت نام من در آنجا که مادر در چند قدمی آن قرار داشت دبستان مولوی حال میعاد گاه ما ,مکانی بالاتر از مدینه فاضله که اصلا خود مکه و شاید از آن هم بالاتر که در راه رسیدن به آنجا روزی چهار بار معبود و معشوق خود را میدیدیم . شش سال روزهای مدرسه منتظر رسیدن ساعت راهی شدن به دبستان که مادر را ببینم انتظار ظاهر شدنم را در میدانگاهی جلوی خانه اش میکشد و از آنجا تا درب مدرسه که هر بار برمیگشتم تکان دادن دستش که با بوسه هایی که همراهیشان میکردندرا ببینم ,آن هارمونی که با مهر مادری آمیخته میشد, چقدر زیبا بود.

پینوشت :

1 / بزودی از دبستان مولوی بیشتر خواهم نوشت.

2/ برای آشنایی با امیریه از دیروز تا امروزو خواندن خاطرات و . . . در فیس بوک امیریه , برای مراجعه در بخش لینکهای وبلاگ کلیک کنید.

۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه

برگ . . .

برگ


برگی تنها و غمینم
با شنلی زرد
باز مانده از قافله باد
اینک پایی بزرگ
بر فراز سرم خیمه بسته است
آری فرو خواهد آمد

نصرت رحمانی

۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه

کوچه دلبخواه . . .

مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما غافل از اینکه خدا هست در اندیشه ما.


عکس بالا هم ره آورد همان دوست نازنینیست که تصویر عطاری خورشیدی را برایم آورده است و عکس پایین هم هدیه دوست عزیز دیگریست که برایم چند وقت پیش همراه تصاویر بیشماری از امیریه برایم فرستاد .در این دوتصویر که موجب خشنودیم گردیدند حس مسولیت این دو کاسب میباشد که با درج نام های غصب شده سعی کرده اند آنها را همچنان زنده نگاه بدارند . من با نهادن نام شهدای عزیزی که جان خود را برای میهن اهدا کرده اند, هیچ مشکلی ندارم بلکه برخی نام ها بر بعضی اماکن دیگر نام نیستند بلکه تاریخند و برای خودنوستالژیند و طوری در زبان مردم جا افتاده اند و برای خود فرهنگی شده اند, حیف است که از بین بروند. برای مثال مردم همیشه سه راه شاه با آنکه سالها چهار راه بود یا میدان اعدام اگرچه محمدیه جایگزینش شده بود و مهدیخانی که اکثر مردم تهران مهدی موش میخواندند و همچنان میخوانند وکاری هم به تابلوهای الصاقی بر روی آنها را ندارند. با اطمینان خاطر میگویم همان شهدای عزیزی که اسم گرامیشان بخاطر وابستگیشان به آن محله ها حال جایگزین این جاها شده اگر توانش را داشتند خود میخواستند که نامشان را خط بزنند و مانند همین کوچه دلبخواه و یا مهدی موش و . . . را به آنان بازگردانند .



پینوشت: برای آگاهی کوچه دلبخواه در امیریه بالتر از چهار راه مختاری واقع شده است و بنا بر ادعاهایی گویی کتاب کوچه دلبخواه , اسلام کاظمیه ارتباطی با این کوچه دارد.

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

امیریه . . .

کوچه‌ ای هست که قلب من آن ‌را
از محله‌های کودکی ‌ام دزديده ا‌ست


قابل توجه دوستان امیریه : از امروز بالاخره به همت یکی از بچه های خوب محله, خیابان دوست داشتنی ما هم در فیسبوک صاحب مکانی شد که زین پس در دنیای مجازی هم به زندگی خود ادامه دهد. حال از همه یاران که پی و ریشه ایی در امیریه دارند و کسانی که روزی و روزگاری گذرشان به آنجا افتاده, انتظار میرود با بیان خاطره ایی و یا قرار دادن عکسی و تاریخچه ایی یاری کنند تا مرجعی گردد برای آگاهی از حیات این خیابان قدیمی و بنام پایتخت برای علاقه مندان و بویژه نسل جوان بویژه بیرون از خانه با محله ابا و اجدادی خودشان آشنا گردند.
امیریه در فیسبوک در اینجا:
کلیک کنید

۱۳۹۰ آبان ۶, جمعه

خورشیدی . . .

عکس بالا و چند عکس دیگر هدیه و ره آورد گرانبهای هم محله ایی عزیزی میباشد که نه تنها شادی را برایم به ارمغان آوردند بلکه بیشمار خاطرات شیرینی را از روزگارانی به از امروزرا برایم زنده کردند ودرادامه آه و حسرت و افسوس . . .
عطاری خورشیدی در میان هم ردیفانش یکی از نامداران پایتخت بود که نسل به نسل چرخیده و حال گردانده اش پسر حاجی خورشیدی میباشد . عطاری فوق همیشه مرا بیاد مادر بزرگم میاندازد که داروهای خانگی و یا بقولی علفی و عرقیات را هر ساله تابستان که به تبریز میرفتیم از عطار مشهور آنجا بنام سید اذانچی میخریدیم و با خود به خانه میاوردیم اما زمانی یکی از آنها تمام میشد و یا دارویی را که نداشتیم نیاز پیدا میکردیم با آنکه در مهدی خانی کسبه ایی بودند که آنچه را که میخواستیم داشتند اما مادر بزرگ دوری راه را بجان خریده ترجیح میداد برویم از عطاری خورشیدی بخریم که هم به تجویز حاجی و هم به مرغوبیت کالایش ایمان داشت .عطاری خورشیدی بجز مادر بزرگ دوست داشتنیم یاد عمه و عموی بزرگم و همینطور محل تولدم ,خیام نو در مختاری و دکتر نعیمی سربازی و . . . . میاندازد که در نوشته های بعدی به هرکدام بیشتر خواهم پرداخت .
پینوشت : روی عکس کلیک کنید خواندن اعلانهای چسبیده به شیشه مغاذه خالی از لطف نیست .

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

در تماشاگه پاییز . . .



برگریزان همه خوبی‌هاست.

می‌بُریم از همه پیوند قدیم
می‌گریزیم از هم
سبک و سوخته، برگی شده‌ایم
در کف باد هوا چرخنده.

از کران تا به کران
سبزی و سرکشی سروی نیست
وز گل یخ حتا
اثری در بغل سنگی نیست.

این‌همه بی‌برگی؟
این‌همه عریانی؟
چه کسی باور داشت!؟...

دل غافل! اینک
تویی و یک بغل اندیشه که نشخوار کنی
در تماشاگه پاییز که می‌ریزد برگ.


(سیاوش کسرایی)

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

'Don't shoot me'

دیروز در یک آن خبر دستگیری قذافی که دنیا مدتها انتظارش را میکشید تمام توجه مردم دنیا را بسوی لیبی جلب کرد و در بسیاری از کشورها که خود بنوعی گرفتار دیکتاتور هستند باعث شادمانی مردمانش گردید و چه بسا عده ایی نیز به مردم لیبی قبطه هم خوردند. اما خبرهای تکمیلی اول زخمی شدن سرهنگ و بدنبالش خبر مرگ او که در همان دقایق اولیه باعث سو ظن خیلی ها گردید و متاسفانه در نهایت این جمله Don't shoot me' ( شلیک نکن) بنقل قول از شاهدی عینی که گواه بر زنده بودن قذافی موقع دستگیری میداد, خبر اول رسانه ها از هر نوعش گردید که متاسفانه تصاویر و فیلمها از رفتار غیر انسانی و ضد بشری انقلابیون با او شادی فرو ریختن یک دیکتاتوری را به یاس و شهدش را هم به تلخی مبدل کرد و این پرسش را هم بدنبال خود داشت که مردم لیبی هم مانند برخی از مردم کشورها که از یک دیکتاتور رها و اسیر دیکتاتورها شدند, خواهند شد ؟
((من خود با کشتن و یا محاکمه و اعدام هر دیکتاتوری هر چقدر هم ظلم کرده و خون ریخته باشد مخالفم .))

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

پرسش . . .

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی



شما چه فکر میکنید:


آیا گرفتاری و مشکل ما از دین ماست یا شیوه دینداری ما یا هر دو؟

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

مرگ درخت من . . .

مرگ درخت من


* ديروز اره هاي برقي شهرداري سرو قديمي كوچه نوجوانيم در اميريه را ٬ تكه تكه كرد ...

در خوابهاي دور
آنجا كه خانه پدري
در لابلاي خاطره و عشق ٬
پنهان شده ست
روزي كه عشق در نفسم روئيد ٬
بر سرو كوچه نقش دلي را
با چند قطره خون
زده بودم .
ديروز ٬
با تيغ شهرداري
آن سرو و نقش دل
ازديده پركشيد
اما سه قطره خون ٬
در كوچه هاي ميهن من
جاري است .
عليرضا نوري زاده
لندن ۲۲ مهرماه ۱۳۹۰

پینوشت :مطلب فوق را امروز علی رضا نوری زاده بچه محل قدیمی ما بر سایتش قرار داده است از آنجا که درد او دردمشترک ما بچه های امیریه میباشد و هر کدام از ما در طی این دوران شاهد اره و تبر بر درختانمان بوده و هستیم شعر زیبای اورا در اینجا قرار دادم . . .

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

پاییز . . .

پاییز

عاطفه جان
آن بهار که زود آمد و زود رفت
همه اش خامی بود
و این پاییز که درنگ نمود
همه اش پختگی
*
پاییز
که با سخن نیمه سبز و سکوت زرد
فرا رسید
حرف های دیگری داشت
او بیش از آنکه خاطره ها را بیاراید
تجربه ها را می پیراست

بهار، سوالی نمی کرد
اما جواب های سبزی می داد
پاییز، پرسش و پاسخ را با هم داشت
و هر دو را طلایی


(مفتون امینی )

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

سوء تفاهم . . .

رد و بدل ایمیل و عکس با بچه محل نازنینم باعث شدند که با چهره امروز محله که واقعیتی عینیست و با آنچه که من بیاد دارم و یا ترکشان کردم فاصله اش به طول بیش از ربع قرنیست آشنا گردم .طبیعیست که خبرها نمیتوانند همگی موجب مسرت خاطر گردد, مانند کوبیده شدن برخی از بناها و بد تر کوچ اهالی در درون و یا به برون و از آن بدتر هجرت همیشگی برو بچه ها از عرصه گیتی که در مورد آخری در نوشته پیشین اشاره کرده ام . دوست خوبم با مطالعه آرشیو وبلاگم و یا گاها بنا به درخواست من عکسهایی میفرستد که میداند که برایم چقدر با ارزشند و گاهی هم به رسم سوپریز از اماکن و یا کسانی تصویرهایی میفرستد که از همان دورانی که من مینویسم میباشند و حال هرکدام برای خود اسطوره ایی و یادگاری از روزگاران خوشگذشته اند که متاسفانه باید بگویم که درصد قابل توجهی از بناها , خانه ها ومغاذه ها بگونه ایی چهره عوض کرده اند که اگر راهنماییهای او نباشد نمیتوانم بشناسم مانند همین تصویر بالا که لبنیاتی ارجمند و آرایشگاه پاریس مد هم جایشان پس و پیش شده و هم شکل و نامشان ,باری امروز خانه ها تازه شده و سر بفلک کشیده اند و دکان ها نو و آباد شده اند ولی مملکت برباد و آنچه من از آنجا بیاد دارم درست برعکس, ولی زیبا و پر از مهر و صفا. . .
در میان عکسها ی دریافتی از اشخاص که بقول نق نقوی عزیز که خبر از در قید حیات بودن شخص را میدهد و فرقی هم نمیکند که رابطه ایی با او داشتم یا نه با دیدنش و خبر سلامتیش آنقدر خوشحال میشوم که اینبار اشک شوق گریبانم را میگیرد بعنوان مثال همین عکس کناری این سطور آقا مهدی سلمانی کنار گرمابه مرجان که بندرت نزدش میرفتم باری بادیدن تصویر او یاد خاطره ایی افتادم که اگر در زمان وقوع برایم بسیارتلخ بود حال بیشتر از تلخی آنزمانش شیرین میباشد.

در دوره ما زمانی که دبستان میرفتیم روز شنبه تک به تک ناظم مدرسه یقه سفید و موی سر که نمره 2 یا چهار حداکثر بلندیش بود و کوتاهی ناخنها ی ما را کنترل میکرد که برای کوتاه کردن مو بیشتر هر دوسه هفته یکبار سلمانی پاریس مد که صاحبش قاسم آقا جمالی که پسرش حسن هم مدرسه ایی ما بود میرفتم و گاهی هم پیش محمد آقاو شریکش ناصر که به ممد رشتی معروف بود و بعضا هم کنار حمام فرشته که نامش یادم نیست میرفتم یکی دوباری هم که آخر هفته میهمان خاله بودیم با پسرش سلمانی محله آنها در ایستگاه سنگی نرسیده به میدانشاه رفته بودم و همگی این آرایشگر ها گویی قسم خورده بودند و نرخی یکسان داشتند پنجزار (پنج ریال) دستمزدشان بود . یکبار که زمان رفتن به سلمانی ام مقارن بود به بازگشایی آرایشگاه آقامهدی سر چهارراه حاج رضا کنار گرمابه مرجان که نسبت به بقیه بخاطر نو بودنش تمیز تر بود و صندلیهایش مدرن تر و اگر درست یادم باشد اگر بقیه با ماشین دستی که گاهی موی سر را هم میکشید ,میزدند او ماشین برقی داشت که صریح تر و بی درد تر و یکدست میزد. باری مادر بزرگ آنروزیک پول خرد نداشت یک اسکناس دوتومانی داد که بقیه اش را بیاورم . من بجای پیش قاسم آقا بروم رفتم مغاذه آقا مهدی که راستش جو دکانش هم بخاطر مشتریانش که بیشتر آدمهای اسمی محل بودندو برخی از کسبه و حظور چند تا از بچه های مدرسه که بیشترشان با پدارنشان آمده بود ند با پاریس مد جمع و جور و معمولی خیلی فرق داشت که بر خلاف آنجا با آنکه نوبت من برسد طول کشید اما حوصله ام سر نرفته بود. وقتی آقا مهدی از سر من فارغ شد وقتی دو تومنی را دادم او هم یک تومن بقیه پول را داد و من راهی خانه شدم . وقتی خونه رسیدم بقیه پول را به مادر بزرگ دادم سراغ پنج ریال بقیه را گرفت گفتم یک تومان شد نمیدانم دیر کردن من یا نحوه بیان من بنده خدا را به شک انداخت و بقول او نکند که شیطان گولم زده باشد گفت بیا بریم ببینم چرا سلمانی از تو اینقدر گرفته خب منهم تسلیم با او راهی شدم سر کوچه که او بسمت مغاذه قاسم آقا میخواست برود به او گفتم پیش آقا مهدی رفته ام مادر بزرگ که نمیشناخت چند تا تشر زد که بچه خود سری شدی و . . . که رسیدیم مغاذه آقا مهدی خدا را شکر خلوت شده بود با وارد شدن ما آقا مهدی بسمت ما آمد فکر کرد شاید اشکالی در کارش بوده که مادر بزرگ مامورم کرد که حرفهایش را ترجمه کنم حال چه حالی داشتم خدا میداند ,حق هم با مادر بزرگ که بنا به استدلالش وقتی همه جا پنج ریال میباشد و کار هم شبیه هم چرا باید یک تومان بدهیم و هم با آقا مهدی بود که نرخش اینقدر بود. مادر بزرگ بعد از ترجمه حرفهایش از مغاذه بیرون رفت در این فرصت آقا مهدی دست در دخل کرد پنج ریال بمن داد و هیچ هم نگفت که در راه به مادر بزرگ پنج ریال را دادم . خانه که رسیدیم زن صاحب خانه از حالات ما دو تا متوجه شد که اتفاقی افتاده که از مادر بزرگ جویا شد. مادر بزرگ به او داستان را گفت و توضیح داد تنها بخاطر تربیت این بچه بود و گرنه پنج ریال نبود که صد تا از این چند قرانها فدای سرش و مرا سمت خودش صدا کرد و پنج ریالی را بمن داد . از آنروز شاید چند سالی از شرمندگی توام با ترس سعی میکردم که از جلوی مغاذه آقا مهدی رد نشومو اگر مادر بزرگ بود پشت چادرش قایم میشدم اما بعدها که بزرگتر شدم و نوجوانی را پشت سر گذاشتم گاهی برای اصلاح صورت پیش او میرفتم ولی هرگز آقا مهدی هیچوقت صحبت آنروز کذایی را مطرح نکرد. فکر نکنم که یادش رفته بود بلکه بخاطر بزرگواریش نمیخواست با مرورش به غرور جوانی مرا لطمه بزند.

۱۳۹۰ مهر ۱۴, پنجشنبه

درگذشت دکتر مهرداد مشایخی

بسیار گل که از کف من برده است باد،
اما من غمین گل های یاد هیچکس را پرپر نمیکنم،
من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم
کسرایی

با كمال تاسف و تاثر از دست رفتن دكتر مهرداد مشایخی را به همسر٬ پدرومادر٬ بستگان ,دوستان٬ وهمرزمانش تسلیت میگویم .

مهرداد مشایخی متولد 1332، تحلیلگر سیاسی و اجتماعی و نویسنده‌ی مقالات و گفت‌و‌گوهای بسیاری در باره‌ی توسعه‌ی اجتماعی و سیاسی پس از انقلاب است و مطالب بیشماری به فارسی و انگلیسی در نشریات مختلف از جمله «ایرانیان واشنگتن»، «مجله‌ی دمکراسی باز»، و « شهروند» به چاپ رسانده است. وی یکی از ویراستاران کتاب «ایران: فرهنگ سیاسی در جمهوری اسلامی» است . مشایخی دارای دکترای جامعه شناسی و فوق لیسانس اقتصاد از دانشگاه آمریکایی واشنگتن دی سی به عنوان استادیار مهمان در گروه جامعه شناسی دانشگاه جرج تاون واشنگتن دی سی به تدریس مشغول بود.


یادش جاودان و راهش پر رهرو باد

۱۳۹۰ مهر ۱۳, چهارشنبه

کش . . .

بفرموده :


هرچقدر میتوانید کش بروید ولی کش ندهید!!!

۱۳۹۰ مهر ۱۰, یکشنبه

از خزانی ها . . .

با تمام آمادگی و آگاهی که داشتم و هر لحظه انتظارش را میکشیدم وقتی روی آن کلیک کردم همینکه تصویر آشکار شد من که در این روزهای گذشته با خبر ناگوار از دست رفتن قهرمانان قصه هایم اگر چه سخت توانسته بودم بغض های خود را در گلو بشکنم و. . . اما حالا با دیدن این عکس ها تمامی سعی و کوشش ام با غلطیدن قطره های اشکم تلاشی عبث و بیهوده بود آری همین دو عکس این مطلب را میگویم کوچه بن بستی که شبیه خط کش تی ساخت وطن را می ماند .همانگونه که در ابتدا گفتم خبر داشتم خودم از دوست نازنینم خواسته بودم که زحمت کشیده عکسی از آنجا درا برایم بفرستد و حال او فرستاده بود .
اولین بار که از امیریه جایی که پا به این دنیا گذاشتم ,دور افتادم دوساله بودم که بعد از جدایی والدین پدر دست من و برادر را گرفت ازخیام نو در مختاری امیریه به سلسبیل کوچ کردیم .متاسفانه شروع تازه ما با تمام تلخیها و مرارتهایش که ما پذیرایش شده بودیم, آغاز نشده با هجرت همیشگی پدر در واپسین روزهای تابستان 40 بپایان رسید و پشت سر آنهم آشفتگی و پریشانی و آینده نه روشن ما همگی دست بدست هم دادند که مادر جوان دلشکسته را بیش از پیش نگران حال و روز ما کند و قرار را از او بگیرد. اینجا بود که زنده یادمادر بزرگ با توان و امکان محدودش با فدا کاری پا میان گذاشت و بقول عوام: کاچی به از هیچی مرا که کوچکتر و بیشتر نیازمند یاری مساعدت بودم را پذیرفت که مرا از سرگردانی و دخترش, مادرم را از نیمی از نگرانی هایش در آن اولین روزهای آغازین پاییزی آن سال دست بگریبان بودیم برهاند .
آنچه در طول چند روز بعد از فوت پدر گذشت هیچ بیاد ندارم اما آنچه در خاطرم هست وقتی چشمم را باز کردم خود را در خانه ساده و پر مهر مادر بزرگ در خانه آجری نبش کوچه نورایی در آنجا یافتم و آنروز خزانی تنها لحظه باز گشت دوباره ام به امیریه زادگاهم نبود که تولددوباره من وهمینطور خاطرات رنگی من بود و براستی به قول مادر بزرگ که پاییز را سون باهار (بهار ثانی ) مینامید آن سال فصل زردش بهاردوباره حیات خزان زده ام شد.
حال بعد از تقریبا پنجاه سال درست در روزی این عکسها بدستم رسید که میتوان گفت سالگشت آنروزهاست و من دوباره دور از امیریه و حتی باز نیازمند یاری ومساعدت که متاسفانه ناجی سالهایم دگر نیست اگرچه خانه آجری خوشبختانه همانگونه که بود برقرار است و کوچه نیز نامش را درطی این طوفانها ی ویرانگرهمچنان حفظ کرده است .

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه

باقی حکایت . . .

خوبی جلال که من به او لقب گوگل یا ویکیپدیا انسانی داده ام در این است که او اطلاعات جامع و کامل دوره مرا و خودش و حتی قبل از مرا از محله و ساکنین و بناهایش را دارد. همین باعث شده که شادی مرا از یافتن این بچه محل دو چندان کند و رد و بدل ایمیلهای روزانه ما در این مدت کوتاه و همانگونه که اشاره کردم دریافت پاسخ پرسشهای من از او که در این همه سال چه بروز باغچه ایی که من در آن رشد و نمو کرده ام آمده است موجب شده جای خالی این بیش از دو دهه را پر کندو فاصله ام را کوتاه کند, اما افسوس در میان پاسخهایش خبرهایی جای میگیرند که عمر شادی های آن لحظه را میکاهند و یا اصلا از بین میبرند و همین ها هم باعث گردیدند که فاصله ایی بین قسمت دوم این حکایت این قسمت پدید آید.
بعد از ذوق زدگی یافتن بچه محل خوبم و مرور و یاد آوری شیرین خاطره شبهای فوتبال جام جهانی
در منزلشان از او میخواهم که از آن کلبه مهر و صفا بیرون برویم واو مرا که بعد از نزدیک به سه دهه دوری توریست یا غریبه ایی بیش برای محله ایی که از کودکی هایم دزدیده ام, نیستم بگرداند. در اولین قدم که از کوچه وقفی بیرون میزنیم چشممان به دکان حاجی مو پنبه ایی میفتد که قبل ازخروج من که حاجی سفر آخرت رفت اداره اش بگردن ابرام همکلاسی شش سال دبستانم افتاد و حال میشنیدم که جلال خبر میداد ابرام سه برادرش را از دست داده که یکی از آنها زنده یاد آقا عبداله قهرمان حکایتهای من همانی که همین چند ماه پیش در عاشقانه ها و دخترک زیبا با چادر کودری گلدار نوشته بودم :(آقا عبد اله روی چهار پایه چوبیش که تکه های عاج را مرتب میکرد با چشمانش اورا تا مغاذه ابراهیم ماست بند چنان دنبال میکرد گویی از او برای مینیاتورهایش بهره میگرفت تا در قابهای خاتمش زندانیش کند . )به راهمان ادامه میدهیم از اینسمت خیابان به آنسمت از این کوچه به آن پسکوچه . . . در میان راه میشنوم که آقا بزرگی همان که هیکلش با شهرتش همخوانی داشت و برخورد ناخواسته تنه اش کلاس دوم در حیاط مدرسه باعث شکستن سرم شد و همین عدم سبب خیر شد که پی به ارزش مهین خانم نرس بیمارستان رازی ببرم و شرمنده عمل خود در همراهی با بچه ها در به تمسخر گرفتنش شوم , که حال خبر دار میشوم دنیای به این بزرگی نتوانسته آقا بزرگی را در خود جای دهد و او را هم سوار بر کاروان پدر خدا بیامرز جلال و آقا عبد اله نموده که متاسفانه تعداد مسافران بسیارند و همه هم قهرمان های حکایاتم که برخی را بهشان پرداخته و برخی هم منتظر بهانه ایی بودم که بهشان بپردازم مانند طفلک فرامرز که با مادر و خواهر و برادرش بهمراه ناپدریش که از بچه محل های قدیم ما بود به کوچه ما آمدند فرامز چند سالی از من کوچکتر بود جدایی والدین و حس مسولیت برادر و خواهر و نقض عضوی چشمش دست بدست هم داده بودند و از موجودی پرخاشگر و عاصی و عصبانی ساخته بودند که همین باعث فاصله بین او و بچه هاشده بود و برای من این اثر را داشت که برای اولین بار در زندگی به این پی ببرم که انسانها اگر همدیگر را درک بکنند اگر همدیگر را دوست نداشته باشند از همدیگر بدشان هم نمیاید مرگ پسرک دلم را سوزاند زود بود که اینبار میبینم که طبق عادت جلال که خبر های بد را در ساندویچی از اخبار خوش بخورد من میدهد تا شوکه نشوم از جواد برقی میگوید که با برادرش در دبستان چند سالی همکلاسی بودیم و خود جواد هم چندان فاصله سنی با مانداشت یادم میاید روزی را که او با پیرمرد پینه دوز بغل جوی آب سر قوام دفتر که به همه حضرات آقا میگفت هرکدام یکی از دو مغاذه نوساز را گرفته و با شادی باز کردند و جواد که جوانترین کاسب محل شد و او با الهام از نام کوچکش اسمش را الکتریکی جوادی گذاشت و مکانی از مکانهای محبوب من گشت که لامپ و سرپیچ و سیم و باطری و غیره را با تخفیفی ویژه بخاطر همکلاس بودن با برادرش از او میخریدم که خبر سفر او حال بغضهای تلنبار شده ام را میشکند .سوگوار قهرمانانم با جلال به سیر و سیاحت ادامه میدهیم با این امید و مژده که گزارش های بعدی به تلخی این راپرت نباشند.

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

پاییز . . .

پاییز


برخیز و می بریز که پاییز می رسد
بشتاب ای نگار که غم نیز می رسد
یک روز در بهار وطن سرخوش و کنون
دور از دیار و یارم و پاییز می رسد
ساقی بهوش باش که بیهوشی ام دواست
افسوس باده خاطره انگیز می رسد
تا بزم هست جمله حریفند و همنفس
هنگام رزم کار به پرهیز می رسد
تا یاد می کنم ز اسیران در قفس
اشکی به عطر و نغمه درآمیز می رسد
گرمیوه امید نیامد به دست ما
دست شما به در دل آویز می رسد
برخیز و موج را به نگونساری اش مبین
دریادلا که نوبت آن خیز می رسد

(سیاوش کسرایی)

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

وبلاگستان . . .

ادامه حکایت شروع شده را ناچارا باید به تاخیر بیاندازم زیرا که امروز در آخرین مطلب وبلاگ نق نقو که مربوط به یک بازی مجازی بود که نگارنده در لابلای نوشته خوبش با ظرافتی خاص با واژه زیبای بچه مهدی موش هم یادی از من و هم از وبلاگ امیریه نموده که همین هم باعث شد برای قدر دانی از دوست و بچه محل نازنینم که شاید بارها در نانوایی سنگکی زیر چارسوق چوبی جر زنی کردیم و نقشه نوبت همدیگر را کشیدیم و غافل از آنکه روزی روزگاری با وجود فاصله های چند هزار کیلومتری بهم نزدیک تر از پیشخوان نانوا ی محله گردیم.


حتما دوستان یادشان میاید در مدرسه مخصوصا در دبستان طفلک بچه هایی که تازه پا میگذاشتند بچه هایی که حتی تنها یک کلاس بالاتر بودند آنها را جوجه مینامیدند و در گروه یا بازیهای خود راهشان نمیدادند و این رفتار در سربازی نیز رایج بود که سربازانی که تنها چند ماهی زودتر لباس خدمت را بتن کرده بود به سربازانی که تازه میرسیدند و یا کمتر از او خدمت کرده بودند را آش خور مینامیدند و به جمع خودشان راهش نمیدادند و همین داستان در بازی فوتبال کوچه نیز حاکم بود بچه کوچکتر اگر لطفی بهشان میشد اجازه داشتند توپی که اوت شده را بیاورند مگر زمانی برای بازی یار کم داشتند و پسر بزرگی که بچه محل بود و با والدین جوجه فسقلی سلام و علیکی داشت و رودربایستی, از بقیه اجازه میگرفت که او را در دروازه قرار دهد که ایکاش اصلا به بازی گرفته نمیشد که بجزاینکه درد شوتهایی که به بدنش میخوردند را باید به روی خودش نمیاورد تازه باید با هر گلی که وارد دروازه میشد, کاسه و کوزه هایی که سرش میشکستند راهم نا دیده میگرفت. نکته مشترک جوجه دبستان و بچه فسقلی بازی فوتبال این بود که هر دوی آنها نه از بزرگان مدسه و نه کوچه دلخور نمیشدند مگر از خودشان که چرا اینقدرکوچکند و بزرگ نیستند و یا اصلا این صف کشیدنها برای چه مگر بزرگان خود زمانی کوچک نبودند ولی نکته ظریف آن مربوط میشد به زمانی که همگی بالاخره بزرگ میشدند و بزرگانی که زمانی آنها را به بازی نمیگرفتند به خاطر شور و نشاط و . . . کوچکتر ها دنبالشان موس موس میکردند.

باری در وبلاگ بزرگان یا پیشکسوتان دلایل افول ستاره وبلاگستان را خواندم که ادب حکم میکند به دلایل دیگران احترام گذاشت و آنرا پذیرفت اگرچه دل جدای از آنرا طلب میکند,در مورد امیریه یا خودم باید بگویم که در این مدت اگر کم کار بودم اما بیکار نبودم و علت آنهم فیلتر شدن امیریه میباشد اگرچه با راه اندازی امیریه 2 . محله ما و محله که مطالبم را بصورت پارالل با امیریه در آنها قرار میدادم تا دوستان داخل برای ورود به امیریه دست به دامان فیلتر شکن نشوند و بزحمت نیفتند که متاسفانه هرکدام از آن وبلاگهای آلترناتیو یکی بعد از دیگری فیلتر شدند و منهم راستش دیگر خجالت میکشیدم که هر از چند گاهی آدرس جدیدی را به دوستان بدهم . خلاصه وقتی تعداد رجوع کننده های داخل را با بیرون میسنجیدم با تحلیل رفتن مراجعین بویژه بیرونی ها توان منهم تحلیل میرفت ولی از آنجایی که نق مقوی نازنین اشاره کرده بیماری مزمن به پا نگاهداشتن وبلاگ باعث شد که بخاطر امیریه که این وبلاگ برای احیای آن و خاطرات خوشش بود و معرفیش به نسلی که تنها از آن نامی شنیده اند لاکپشت وار به حرکتم ادامه بدهم . در پایان باید بگویم که دوستان فکر نکنند که چون نخود آش پریدم وسط ودر میهمانی که دعوت نشدم خود را جا دادم بلکه مهر بچه محل نازنینم که از من و امیریه نام برده بود را به حساب به بازی گرفته شدن همان فسقلی فوتبال قلمداد کردم .

پینوشت: با تشکر از جلال بخاطر عکس خیابان ما مهدی موش.

۱۳۹۰ شهریور ۱۶, چهارشنبه

ادامه حکایت . . .

روز وبلاگستان به اهالیش بویژه پیش کسوتان و مخصوصا به آنهایی که وفادارش مانده اند مبارک و یارانی هم که دیگر نیستند جایشان و یادشان همواره گرامی باد !!!



با شناختن جلال نا خودآگاه راسته دکان پدرش جلوی چشمانم سبز شد. این گوشه از مهدیخانی در آن دوران بچگی من همه آنچه را که پسر بچه ایی بسن و سال من را بخود جلب کند را داشت این مکان درست از جنب در ورودی مسجد قندی شروع شده و سر چهار راه حاج رضا بپایان میرسید مغازه ها یکی دکان خراطی پیرمردی بود که چوبی که اصلا شکل هندسی منظمی را نداشتند در دستگاهی ساده که شبیهی به ماشینهای تراشکاری بود میبست و با تکه فلزی به آن شکل منظمی میداد از وردنه تا نی قلیون و غیره که برای من او با آن تردستی و مهارتش همان حکم جادوگران قصه ها راداشت. در کنار آن دکان مختار مرغی بود که مشتی مرغ و خروس زنده و گاهی حیوانات دیگری را در قفسهایش کنار پیاده رو داشت که اختیار از من می ربودند که در آنجا نیز مکثی داشته باشم آنها را نگاه بکنم و کنار آنهم مغازه یا کارگاهی بود که براحتی از خیابان میشد دید که در درون آنجا چند نفری کار میکردند و با مفتولهای فلزی قفس پرنده درست میکردند و در ادامه قهوه خانه جواد آقا پدر جلال قرار داشت که بوی خوش چایی و قلیان و دیزی که بینی و صدای مشتریان و گاهی قهقهه آنها گوش هرعابری را نوازش میدادندکه کنجکاوی آدمی را برمی انگیخت که تاملی کند و نگاهی به درون آن اندازد که متاسفانه بخاطر همان خرد بودن سن مجبور به گذر سریع از آنجا بودم و دیدن درون داخل مغازه و یا لااقل اجازه اینکه بتوانم دقایقی از بیرون به درون آنجا نیم نگاهی بیاندازم مدتی از آرزوهایم بود تا اینکه ورق برگشت و این همان اتفاقی است که قبلا در مطلبی در امیریه اشاره ایی به آن کرده بودم و حال جلال در همان ایمیلهای اولیه که بینمان رد و بدل شد برایم دوباره زنده اش کرد . داستان از این قرار بود که در جام جهانی هفتاد مکزیک با مادر بزرگ در خانه زنده یاد آقا رمضان دربن بستی تو کوچه سعادت مینشستیم که یکشب که او زودتر مغازه اش رابسته به خانه آمده بود, همسرش محترم خانم را نزد مادر بزرگ فرستاد تا از اوبخواهد اجازه بدهد منکه اینقدر علاقه به فوتبال دارم امشب با او و حسین دیگری که حالت پسر خواندگی اورا داشت به خانه دوستش برای دیدن مسابقه فوتبال برویم .نکته جالب داستان اینجا بود که مادر بزرگ بدون نیاز به ترجمه من تمام حرفهای محترم خانم را فهمید و مهمتر اینکه من که نگران ا بودم بنا بر تز او که بچه خوب نیست بدون بزرگتر خانه کسی آنهم غریبه برود دعوت اورا رد کند اما مادر بزرگ بنا به اطمینانی که به این مرد بزرگوار و مومن داشت مخالفتی نکرد . خوشحالیم را نمیتوانم ترسیم کنم تنها اینرا میتوانم بگویم انگاری دنیا را بمن داده بودند, دیدن فوتبال از یکطرف و دیگرقاطی شدن به مردان و شرکت در مجلس آنها از طرفی دیگر, خب بالاخره چنین چیزی بخاطر نبود پدر همیشه در زندگیم جای خالی خودشان را داشتند. باری من نمیدانستم کجا خواهیم رفت برایم هم اهمیتی نداشت مهم اجازه داشتم بروم .آقا رمضان و حسین که حاضر شده بودند مرا صدا کردند و باهم راهی شدیم از مهدی موش رد شده به کوچه وقفی رسیدیم که در آنجا وارد خانه دو طبقه ایی شده و وارد اتاقی شدیم که چندین نفر آنجا بودند که تقریبا چند نفری از آنها را در محل دیده بودم و تقریبا میشناختم, آنجا بود که فهمیدم خانه آقا جواد یا بقول دوستانش جواد سیاه هستیم که بتازگی از آلمان برگشته بود و با خود تلویزیون رنگی آورده بود که متاسفانه چون سیستم ما آنزمان رنگی نبود بازی که در نیمه های شب شروع شد را سیاه وسفید دیدیم که جلال برایم نوشته بعد ها هم که تلویزیون ایران رنگی شد چون به سیستم تلویزیون آنها نمیخورد آنها هرگز نتوانستند با ره آورد پدرش برنامه ها را رنگی ببینند. آنشب بازی آلمان و انگلیس بود که آلمانها بازی باخته را بردند و چند شب بعد از آنهم بازی نهایی بین ایتالیا و برزیل را هم در آن خانه دیدم ولی جدای آنکه آن دوبازی بهترین مسابقاتی بودند که تا بحال در طول حیاتم دیدم اما آنچه بیشتر از هرچه از آن دو یا چند شب برایم تا ابد بجا ماند صفا و یکرنگی بود که در آن چهار دیواری وجود داشت وحتی میتوانم بجرات بگویم در بیشتر خانه های آن کوی و برزن وجود داشت که بر محله سایه میانداخت تا همه همدیگر را همچون عضو یک پیکر بپندارند و رابطه های دوستانه ایی که ایجاد میشد که باعث میگردید خانه ها که از خروس خوان سحر تا فرا رسیدن تاریکی دربهایشان باز باشد که همسایه تا باز کردن درب پشت آن نماند و خیلی چیزهای خوب دیگری همانهایی که گویی در این دوران همچو اکسیری نا یافتنی در افسانه ها را میمانند که بچه هایی چون جلال را برای یافتنش با آنکه هجرت کرده اند برای یافتنش محله بسمت خود جلب میکند ,وبرای حسن ختام این قسمت عین جمله جلال را مینویسم که نوشته بود شاید کل خانه پدر که با عمو تقسیمش کرده بودیم و دو خانواده در آن جا گرفته بودییم همان خانه که تو در آن جام جهانی شاهدش بودی و خیلی ها هم مسابقات سحر گاهی محمد علی کلی را در آن دیده بودند اگر چه از حوض خانه ایی که الان هستم کوچکتر بود اما آن دورهم بودنها و آن مهر و صفا ی آنجا را هر کاری کنی در اینجا و هیچ جای دیگری نمیتوانی ذره ای از آن را پیدا کنی یا داشته باشی ادامه دارد . . .پینوشت:

با سپاس از جلال نازنین بخاطر ارسال تصویر بالا, این همان کوچه ماست که در این مطلب یاد شده است.

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

فرشته نجات . . .

قسمت اول



در طول سال ایامی و مناسبتهایی هستند که با فرا رسیدنشان دلتنگیهای مزمن دایمی روزانه آدمی را که در غربت با آن دست بگریبان است را دو چندان میکند. بعنوان مثال همین ماه رمضان و عید فطرش که حال پشت سر گذاشتیم آنزمان که آنجا بودم تنها حسرت رمضانهای دوران سابق را میخوردم ولی اینجا علاوه بر آنها حسرت یار و دیار و کسانی که بودند و دیگر نیستند هم به آنها اضافه شده است, بطوری که هرسال اینجا از چند روز مانده به آغاز ماه مبارک صاحبان مغاذه های مسلمان که بیشترشا ن ترک هستند به تکاپو میفتند تا جنسشان را جور کنند و برای آگاهی مشتریانشان در کیسه های خریدشان پوستری مزین با آیات قرانی که ساعات شرعی در آن درج شده را قرار میدهند اینها جرقه ایی میشوند تا به یاد گذشته های به از امروز سرزمینم بیفتم بیاد تلاشهای مادر بزرگ مهربانم در آستانه رمضان دردرون خانه و کسبه زحمت کش محل در بیرون , مثل برادران روشن ,قنادی محل که از حجم شیرینی های ویترینشان میکاستند تا برای زولبیا و بامیه جا باز کنند و یا سید کبابی با پسرانش و گروه شاگردانش که پاک کردن سبزی و پختن آش رشته افطاری به کار روزمره شان افزوده میشد تا نان درشتی و شیر مال مخصوص افطارماه رمضان تافتونی و نان قندی دوآتشه آقا صادق سوخاری پز و . . . که گویی همگی دست بدست هم میدادند که بر شکوه و عظمت ماه میهمانی پروردگار بیافزایند. امسال هم بسان هرسال , منهم بسان کشتی شکستگانی که در خلوت ساحل خود لحظه های خوش سفرشان در دریای آرام گذشته را بیاد میاورد و طوفانهایی که دریا و آرامشش را دچار تلاطم نمودند نفرین میکند منهم با هر آهی که از بیاد آوردن خاطره لحظه خوشی از آن زمانها که از نهادم بر میامد به طوفانی که به اینروز و اینجایم پرتاب کرد لعن میکردم . خلاصه برای فرار از این بی دل و دماغی و بی حوصلگیها که به هر ریسمانی متوسل میشدم در همین فرار و گریزها در میان پست های رسیده چشمم به ایمیلی که مرا بچه محل خطاب کرده بود افتاد که بی معطلی باز کرده و خواندم مطلب ارسالی انگار خلاصه یا چکیده ایی از نوشته های خودم از امیریه بود اصلا گویی کپی شده باشد. حال دیگر تنها دغدغه ام یافتن صاحبش بود کسی که فرشته گونه با مطلبش برای نجاتم آمده بود در بازخوانی های بعدی تازه متوجه شدم که این بنده خدا دو تا عکس هم ضمیمه کرده که من متوجه نشده ام وقتی عکسها را باز کردم دیدم از کلاسهای دبستان من است بچه ها را نشناختم اما دو معلم را که خانم نخست کریمی و خان کلباسی بود شناختم . به نام ارسال کننده برگشتم جلال اسماعیل که حال میدانم فرستنده جلال اسماعیل کوره پز را کوتاه کرده بود. باری شناختن این غریبه آشنا تا اینکه خودش را در نوشته های بعدیش بیشتر معرفی کند معمایی شیرینی بود که حلش تمام تلخی هاو دلتنگیهای ماه مبارک را برد . تا جلال را کاملا بشناسم دو سه ایمیلی بین ما رد و بدل شد که هر ایمیل او چند عکس را با خود بهمراه داشت از ابرام بقال که همکلاس بودیم و حال جای پدر زنده یادش را گرفته و عکسی از امروز آقای ماهرومغاذه خرازیش که اگر چه مغاذه همانی است که من بیاد دارم اما افسوس روزگار ردش رابر صاحبش این مرد زحمتکش بجا گذاشته و بسیار عکسهای دیگر که دنیایی خاطره ازشان دارم مرا بیشتر وادار میکردم تا ببینم که جلال کیست. در لابلای همین تبادل اولین نوشته ها بین من و جلال که باعث شد اورا بشناسم دروغ چرا وقتی او در یکی از همان ایمیلهایش با فروتنی از من که در مطالبم از زنده یاد پدرش جواد آقا که صاحب قهوه خانه سر چهارراه حاج رضا بود و بین اهالی و کسبه محل به جواد سیاه معروف بود و منهم چند باری از او با همان لقبش نامی برده و یادی از او کرده بودم بخاطر همین سپاسگزاری کرده بود احساس شرمندگی کردم و در ایمیلی از او پوزش خواستم که جلال باز با بزرگواری حکایتی را برای اینکه مرا آرام کند را در ادامه نوشته بود و داستان او از این قرار بود که یکبار در شمرون سوار تاکسی بوده و با راننده از اینجا و آنجا حرف میزدند که راننده از او میپرسد بچه کجاست تا جلال میگوید مهدی موش اوبیدرنگ از جلال میپرسد که آیا جواد سیاه را میشناسد و شروع به تعریف محسنات پدرش میکند که جلال به او میگوید که پسر آن مرحوم میباشد .
روحش شاد و یادش همواره گرامی باد.
حکایت ادامه دارد . . .


توضیح: تصویر بالا همان قهوه خانه جواد سیاه است که حال به این شکل در آمده است .


۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

کمپین جهانی‌ امضا برای نجات دریاچهٔ ارومیه . . .


کمپین جهانی‌ امضا برای نجات دریاچهٔ ارومیه

نجات دریاچهٔ اورمو نجات سرمایهٔ طبیعت در سیارهٔ واحد است که میراث واحد انسانهاست

زمین امروز نیازمند اتحاد تمامی انسانها برای حفظ دریاچهٔ مظلوم اورمیه در شمال غرب ایران در منطقهٔ آذربایجان است.

هنوز زمین بحران خشک شدن دریاچهٔ ارال را از سر می‌گذراند که دستکاری انسان در طبیعت شمارش معکوس خشکی کامل میراث طبیعی جهانی دیگری را رقم زد.دریاچهٔ اورمیه بیستمین دریاچهٔ بزرگ جهان بزرگترین دریاچهٔ داخلی ایران و دومین دریاچهٔ بزرگ شور جهان یکی از ذخیره گاه های طبیعی زیست کره اعلام شده از طرف MAB حوضهٔ آبریز دریاچه ارومیه، پنجاه و یک هزار و 8۷۶ کیلومتر مربع است که در حدود سه درصد مساحت کل کشور ایران را دربر می‌گیرد.

و شروع شمارش معکوس5 ساله مرگ امانت طبیعت اعلام شد
عدم مدیریت صحیح منابع آب از جمله

ساخت سدهای متعدد بر روی رودخانه های تغذیه کنندهٔ دریاچه

حفر بدون کنترل قناتها و تخلیهٔ منابع آب زیر زمینی‌ دریاچه

ساخت اتوبان شهید کلانتری بدون مطالعات لازم و جدی نگرفتن هشدارهای صاحبنظران در مورد تاثیر نحوه ساخت غیر علمی این اتوبان بر هیا ت دریاچه. میلیون‌ها تن خاک برای احداث این جاده از کوههای زنبیل کنده شده و در داخل دریاچه ریخته شد که این امر از یک سو منجر به تخریب محیط زیست منطقه زنبیل گردید و از سوی دیگر سبب جذب آب دریاچه توسط این توده های عظیم خاک و سنگ شد.

خشکسالیهای پی در پی‌ و عدم وجود هیچ گونه تدبیر برای حفظ دریاچه

با توجه به گزارشهای رسمی‌ این فاجعه را رقم زد

۶۰ درصد اقلیم دریاچه کویر شده است

کاهش ۶ متر از ارتفاع دریاچه

شوری آن از حد طبیعی ۲۰۰…۲۲۰ گرم بر لیتربه تا۳۴۰ ۳۶۰ گرم

لیتر رسیده است

۲۵۰۰۰۰هکتار از اراضی حاشیهٔ دریاچه به شوره زار تبدیل شده است

جمعيت آرتميا اروميه تقريبا به صفر رسيده است مرگ دسته جمعی تنها موجود آبزی آن که یکی‌ از هفت گونه ارتمیا در جهان است

سرخ شدن یکپاره آب دریاچه ارومیه

مرگ پلیکانها و فلامینگوهایی که محل جوجه گزاری بومیشان این دریاچه است

خطر نابودی گوزن زرد و قوچ و میش بومی جزایر این دریاچه

نابودی پتانسیلها و پوشش گیاهی بومی این دریاچه و جزایر آن

خطر بر جا ماندن ۱۰ میلیارد تن نمک و پخش آن در هوا و زمین ها ی کشاورزی و سکونی اطراف

دستکاری و بیمسئولیتی انسان در طبیعت امروز کرهٔ زمین را با بحران خشک شدن دریاچه ای روبرو کرده است که حیات اقتصادی اجتماعی و بهداشت و سلامت جسمی‌ و روانی میلیونها انسان را تهدید می‌کند

آثار این فاجعه زندگی‌ مردم اطراف این مناطق و در بعد وسیعتر اکوسیستم کشورهای همسایه را نیز با بحرانهای خشکسالی الودگی هوا و از بین رفتن زمینهای کشاورزی روبرو کرده است.

با وجود سرعت رو به رشد خشک شدن دریاچه هیچ اقدام عملی جدی در راستای‌ نجات آن صورت نگرفته است

ما امضا کنندگان این نامه وجدان‌ها ی مسئول در برابر سرمایه جهانی‌ طبیعی‌ را به همصدایی با مردم ساکن این منطقه که حیات طبیعی‌ و انسانیشان با تهدید جدی مواجه است فرا میخوانیم

از سازمان یونسکو و UNEP و تمامی‌ سازمانهای جهانی محافظ محیط

زیست خواستار ادای مسئولیت اجتماعی انسانی و جهانی خویش در قبال این پدیدهٔ شوم هستیم

امروز حیات وحش گیاهی و حیوانی طبیعی‌ این اقلیم و تمامی انسانهای ساکن این اکوسیستم نیاز به یاری جدی وجدانهای بیدار جهانی‌ در سیارهٔ واحدمان است.


http://www.ipetitions.com/petition/urmugulu

۱۳۹۰ شهریور ۵, شنبه

یادی از م.امید . . .



یک رباعی از زنده یاد مهدی اخوان ثالث که همچنان شامل امروزهای ماست . . .



خشکید و کویر لوت شد دریامان
امروز بد و از آن بتر فردامان
زین تیره دل دیو سفت مشتی شمر
چون آخرت یزید شد دنیامان

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

آسیاب بنو بت . . .

آسیاب تند ترش کن،
تندتر تندترش کن …



پینوشت:


1. الهام گرفته از بازی های دوران بچگیها . . .


آسیاب بشین میشینم،
آسیاب پاشو پامیشم،
آسیاب بچرخ میچرخم،
آسیاب پاشو،پا نمیشم؛
جوون ننه جون،
پا نمیشم؛
. . .
آسیاب تند ترش کن،
تندتر تندترش کن…
2 .تصویر بالا ازکاریکاتوریست روزنامه محلی اینجا توماس پلاسمان( Thomas Plaßmann )