۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

در ادامه . . .


باز در اینجا از یکایک یاران همیشگی و رهگذرانی که راهشان از اینجا کج شده از آنهایی که نظرا تشان را نوشتند و آنهایی که در دلهایشان بیان داشته اند نخواسته اند اینجا درج کنند و . . صمیمانه سپاسگذارم . دوست گرامی دختر همسایه , گله کرده بود عینا اینجا نوشته اورا منعکس میکنم (سلام حسین آقا فکر میکنم باران جواب شما رو داده ...اینکه این شیرینی در عین تلخی باز شیرینه ....بعضی دوستان انگار سوال رو نفهمیدند ....مثلا خیانت یه تجربه تلخه زندگیه و اصلا شیرینی نداره ...خود شما جواب رو درستتر دادید.) با سپاس از او و صحه گذاشتن به پیامش باید اذعان بدارم قصور از من بوده که درست مطرح نکردم و فکر کردم دو کلیدی که داده ام کافی باشد تصویر مادر و فرزند و نظر خودم که از تمام دوستان پوزش میطلبم و با حکایاتی که در پی بیان خواهم کرد. خوشحال میشوم اگر پیامی و تظری داشته باشید منعکس کنید. همانگونه که دختر همسایه نوشته بهترین و درسترین جواب از آن دوست عزیز دیگرم باران میباشد که باید اعتراف کنم وفتی مطلبم را روی وبلاگ گذاشتم و او اولین نفر بود که کامنت گذاشت. احساساتم طوری جریحه دار شد که پشیمان شدم از درج مطلبم که موجب ناراحتی دوستی شده ام , اما بعد که عقل برگشت و منطق جای احساس را گرفت ,خوشحال شدم که نوشته ام باعث شد آدم بزرگی یک قهرمان را بشناسم یا بشناسیم و حکایات اشاره شده هم مجددا کلیدیست برای دوستان و هم اینکه باران عزیز بداند نه اولین هست و نه آخرین شخصی که طعم این میوه تلخ و شیرین را میچشد و اینرا بدون اغراق میگویم کسانی چون او مزه های شیرینی را در این رهگذر مزه میکنند که برما بیگانه است شیرینی هایی که خیلی شیرین تر از شیرینی هایست که ما تجربه کرده ایم .
اولین حکایت : در دوران کودکی که تازه پیش مادر بزرگ بودم شاهدش بودم عروسی فرزند دوستش رفتیم چند ماهی گذشته بود درست یادم میاد عروس صاحبخانه ما اکرم السادت غروب بود در حیاط گریه میکرد مادر بزرگ علت را جویا شد و خبر فوت همان عروس را که سر زا رهته را داد که مادر بزرگم چه حالی شد زد روی زانوش و گریه امانش نمیداد که تا آنزمان ندیده بودم. فردا که در مراسم شام غریبان .و . . بودیم بیشتر از مرده اشک سوگواران زمانی جاری شد که نوزاد یکروزه قندافی وارد مجلس کردند و چهره پدر نوزاد که اورا چگو.نه در آغوش گرفته بود و گریه میکرد با آنکه سالهاست گذشته آن صحنه ها قراموشم نشده . این همان داشتن ثمره ایی بدون داشتن معشوق که نوشته بودم .
دومین حکایت :
زوجی را در اینجا آشنا شدم که دو دختر نوجوانی داشتند و ژندگی آرام و بی دغدغه ایی و خوشبخت که مرد خانه تنها آرزویش داشتن پسری که حتما نامش را زنده نگاهدارد که با خبر شدیم که انتظار فرزندی را میکشند راستش دعا هم میکردیم که پسر باشد تا اینکه روز وضع حمل رسیده بود بانو را در شهری که بودند در بیمارستان بستری میکنند و بی صیرانه در انتظار ورود عضو جدید خانواده که همزمان پدر خانواده دچار عارضه ایی میگردد و اوراهم درهمان بیمارستان بستری میکنند که متاسفانه زمانی که در اتاق زایمان بچه در حال پا گذاشتن به این دنیا بود پدر در طیقه بالا در حال جانسپردن و رفتن از این دنیا که نتوانست برای یک لجظه هم آرزویش را ببیند چند سال پیش که نقل مکان نکرده بودم تولد پسر را چشن گرفته مرا هم دعوت کرده بودند با آنکه میدانستم تحملش سخته بخاطر بچه که تولد پر شکوهی داشته باشد با دوستانم رفتیم و هر بار که از جلوی چشمم رد میشد دیدن خواهرانش که پروانه وار دور او میچرخیدند و چشمان از گریه سرخ مادر انگیزه ایی میشد یا بغض گلو را بگیرد و یا تمام سعی و کوششی که میکردیم باز قطره اشگی بر گونه راه خودش را پیش میگرفت.
قبل از سومین حکایت دوستان تلخهای شیرین تنها مادر و فرزند نیست بلکه نوعی انتظار هم میتواند باشد یا خیلی چیزهای دیگر. .
حکایت سوم :
که خود در آن ذینفعم و مادرم این مظلوم ترین زنی که تا به امروز دیده ام آنقدر مظلوم که خدا هم سو استفاده کرد. حال که برای اولین بار از او در اینجا یاد میکنم اردیبهشت ماه است ودرست در آستانه سی سال هجرتش که مفارن با چهلم روز پیوستن دخترش به او خواهد بود.
قبلا نوشتم قبل از فوت پدر والدین متارکه کرده بودند که همزمان با از شیر گرفتن من که هنوز شیره جان مادر را تغذیه میکردم .بعد از رحلت پدر مادر بزرگ نزد خودش برد. مادر بزرگ با مادر که حال زندگی جدیدی داشت یک کوچه فا صله داشت و به خاطر کهولت و زبان فارسی به کمک دخترش نیاز مند بود. من مادرم, را فراموش کرده بودم, مادر بزرگ که بنده خدا اوایل تا زبانش را فرا بگیرم مشکل داشت میخواست والدین را اگر در یاد دارم از یاد ببرم, خلاصه شبر فهم کرد پدرم مسافرت رفته آنهم کربلا ( چقدر خوشحالم قبل از انقلاب بود و تابلوهای کربلا در تهران فاصله و سمتش نصب نشده بودچون برای یافتن پدر یا روی مینهای صدام نفله میشدم یا در بمب گذاری های بعد از او) اما مادر که دم دست بود اوهم شد خاله جان از همان روز اول معرفی خدا میداند خاله را چقدر دوست داشتم الهی بمیرم که بیچاره مادر چه حالی میشد از من خاله خاله میشنید ( این نیز خود تلخترین شیرینی برای او بود) بعد دبستان رفتن من شروع شد که درست دو سه خانه با خانه خاله فاصله داشت این زن بینوا پشت پنجره منتظر بود من رد بشم دستی تکان بدهم او بوسه ایی حواله ام بکند .آخ چه کیفی داشت پیش بچه ها پز بدی که چنین خاله ایی مهربان داری که بخاطر دیدنت صبح بلند میشود و انتظارت را میکشد. از خوش شانسی او و آنزمانها از بد شانسی من دبستان من تنها دبستان دوسره ناحیه بود که روزی 4 دفعه رد میشدم و آن صحنه تکرار میشد افسوس بچه های پر رو که د رخانه هایشان از مادرشان ماجرا را شنیده بودند این حباب را شکستند که خاله خاله نیست و مادر است . من به مرور زمان پی برده بودم اما آن رایطه را دوست داشتم نه به روی خود میاوردم ونه میخواستم باور کنم . باری باز ( انتظار مادر برای عبور من از زیر پنجره تلخترین شیرینی نبود چه میتوانست باشد )
در این یک تلخی مانده که سالهاست یعنی بعد از فوت مادر همواره آزارم میده حسرت و آرزویش که منهم مانند خواهر و برادر ها ما مان صدایش کنم که اقسوس یکبار هم صدایش نکردم از بد جنسی و دلخوری و . . نبود در طول زمان چنان باهم دوست شده بودیم که نمیدانم یا نمیتوانم بیان کنم شاید فکر میکنم میترسیدم گفتن مامان به بهای از دست دادن دوستم تمام بشود همین. در نوشته های بعدی مناسبتی داشته باشدحتما به عمق و عظمت دوستیمان اشاره خواهم کرد و شیرینی تلخ آخر این حکایت اینکه بعد از سالها گمشده ما هم به ما پیوسته بود برادرم که او که قدر عافیت میدانست با هر حرفی یک مامان هم ادا میکرد و شبی هم که رفت برادر از وصلت نافرجامش با همین خواهر که راه اورا رفت از زندگی بعدیش تا آخرین لحظه با او بودند پس دوستش کجا بود که من باشم تقسیم کار شده بود من مواظب یادگارش که برادر 5 ساله ما که تلخترین شیرینی ما بود بودم .
البته اینرا برای ننه من غریبم در پنجاهسالگی ننوشتم تنها میخواستم از تلخیهای شیرین گفته باشم . زندگیست و کاری هم نمیشود کرد.

برای دوستم (مادرم) که دوست داشت.
بشنوید . . .
به سلامتیِ سرنوشت
که نمي‌شه اونو از سر
نوشت
. . .
تمام شعر را اینجا بخوانید

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

خیلی خسته ام خیلی !



روی نوشته کلیک کنید.
نوشته یا ایمیل بالا را دوست عزیزی , امروز برای من ارسال نموده با سپاس فراوان از این نازنین ,آنرا در اینجا قرار دادم تا یاران امیریه نیز بهره مند گردند.

دنباله :
با سپاس از دوستانی که در نوشته قبلی تلخترین شیرینی زندگی نظرات خودرا بیان نمودند, و بقیه دوستان نیز اگر مایل باشند میتوانند نظرات خودرا بنویسند که نوشته بعدی هم برسی نظرات و هم ادامه آن خواهد بود .

نقاشی بالا خسته اثر سوزان راش( susan rauch )

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

تلخترین شیرینی زندگی

یکی از یاران امیریه صدف در وبلاگش از خوانندگانش پرسیده :اگه بهتون بگن یه کلمه رو از دفتر زندگی با پاک کن پاک کنید شما چیو انتخاب میکنین؟
همین پرسش او انگیزه ایی شد که یاد خاطره ایی بیفتم سال 59 درست همین اردیبهشت ماه بود که مادر ما را ترک کرد و هم زمان بود با دوران خاتمه خدمت من و مملکت انقلاب زده که هنوز کاری دست و پا نکرده بودم .در مراسم مادر, که تمام اقوام جمع بودند پسر عموی او هم حظور داشت و دایی از وی خواست در شرکتش اگر امکان دارد دست مر بند کند هم از بیکاری خلاصی یابم و هم با مشغول شدن از غم مادر کاسته شود که او هم پذیرفت وآدرس داد و قراری گذاشتیم . پسر عمو, حسابرس قسم خورده بود که شرکت حسابرسی و خدمات حسابداری داشت که کارمندانش را به کارخانجات و شرکتها میفرستاد و چون همزمان با دولت موقت بود , چندین کار بزرگ هم به او سپرده شده بود تا ته توی حیف و میلها را در بیاورد .روز موعود رفتم واستخدام شدم بنده خدا لیست مشتری ها و جاهای آنها را نگاه کرد مرا به تخت جمشید نرسیده به سفارت آمریکا نزدیک ویلا فرستاد تا به خانه نزدیک باشد. فردای آنروز رفتم و خودم را به سرپرست تیمی که آنجا مشغول بودند معرفی کردم و کار ثبت اسناد به من محول شد که علاقه من و یاری بچه ها دوماهی نکشید که از حالت نخودی در آمدم و جزیی از تیم که لازم میشد جاهای دیگر هم برای کمک میرفتم بجز ما , که پنج نفر بودیم دوسه تا دانشجوی مدرسه عالی شرکت نفت هم گاهی برای کار آموزی میامدند و بعد از ظهر ها هم یک کارمن بانکی میامد و دفتر روزنامه و کل اصلی را برای دارایی مینوشت که حالا با همه آنها دوست شده بودم . روزی نمیدانم چی شد یا اینکه دوستان خسته بودند خواستم جو را عوض کنم روکردم به آنها گفتم یک سوال دارم , دوست دارم نظر شما ها را بدانم همگی کنجکاوانه یکصدا گفتند بیرس . پرسیدم :
بنظر شما تلخترین شیرینی زندگی چیست ؟
یکی دوتا بشوخی چیزی گفتنند اما دو نفرشان شدیدا بفکر فرو رفتند جوابی میدادند و اما خود قانع نمیشدند القصه این پرسش ما را چند روزی مشغول کرد هر روز کسی جوابی را پیدا کرده بود را به دیگران میگفت و با نقد بقیه روبرو میشد تا اینکه روزی یخه خودم را گرفتند که من خودم چه جوابی دارم راستش منکه برخورد آنها را جدی دیدم خود, به تکاپو افتاده بودم لااقل یا نسبتا جواب قابل فبولی داشته باشم که این بود.
داشتن ثمره ایی بدون داشتن معشوق !
همگی که از من بزرگتر بودند و در زندگی بیشتر تجربه داشتند, جا خوردند هر کاری کردند اشکال نتوانستند بتراشند نتوانستند و بجایش هندوانه هایی بود که زیر بغلم میگذاشتند که چنین احساس لطیفی دارم خب جوانی بود وشور و حا لش .
حال دوستان عزیزم شما چه فکر میکنید و چه جوابی به این پرسش دارید.

توضیح شاید از نظر دستور زبان قارسی تلخترین شیرینی اشکال داشته باشد اینبار را نادیده بگیرید.
نفاشی بالا عشق مادرانه اثر لوسیا دیوفل Daciana Lucia Deufel میباشد .


۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

Love,Peace ,مادربزرگ


در روز گار خوش گذشته که این واژه تکیه کلامی برای من شده که میبینم در ادایش تنها هم نیستم همین آلمانی های هموطن, نیز به آن دوران دهه طلایی هفتاد ( Goldene 70er Jahre )میگویند که به عصر قدرت گل (Flower Power ) نیز مشهور میباشد. طوری که از کاغذدیواری خانه ها تا روی ماشینها تا لباسها و .. مملو از گل بود و به همراه آن دو وازه پیس(Peace )و لاو (Love)هم که لازمه این حرکت بود نباید نقصان میداشت بویژه پیس , گردنبندش هم رایج بود.
در مورد دهه هفتاد گفتنی و خاطرات فراوانی دارم که در مطالب بعدی راجع به آنها خواهم نوشت اما آنچه که امروزمیخواهم اشاره کنم دو خاطره از آن زمانهاست.
روزی درست یادم نیست سر موضو عی با مادر بزرگ جر و یحث میکردیم و نمیدانم چی میخواستم زیر بار نمیرفت و تا جایی که احساس کردم داره از کوره در میره و برای فشار خونش هم خوب نیست, خواستم به قضیه پایان بدهم و مثلا در افکار خویش که کاری کنم بخندد در اوج احساسات و عصیانش دو انگشت پیروزی را چون تیرو کمانی گشوده گفتم خانم پیس , ادای این واژه با آن ژست من اوضاع را که آرام نکرد بلکه آشفته تر از پیش هم کرد .ما یعنی جمع خانواده اورا خانم صدایش میکردیم با آنکه سالیان درازی تهران بود زبان ترکی خودش را حفظ کرده بود و آنرا بمن هم آموخته بود و زبان مشترکمان بود چرا برافروخته شد, پیس به ترکی بعنی بد و حال خانم پیس من برای او خانم بد معنا داده بود که بنده خدا با صدای بغض آلودی آفرین صد آفرین اینهم دستت درد نکنه تو برای زحمات من . دست وپای خودم را گم کرده بودم مثل سگ پشیمان, هر کاری میکردم آرامش کنم و منظورم را بیان کنم فایده ایی نداشت. بعداز ظهر رفته بود داستان را برای مادرم بازگو کرده بود و بیچاره مادر که زحمات من سر پیری گردن مادرش افتاده بود وقتی چنین موضوعاتی پیش میامد سیه بختی و مظلو میتش بیش از پیش جلوه گر میشد.او چنین مواقعی احساساتش را کنترل میکردو سعی میکرد طوری به قضایا پایان دهد, از طرفی مادرش و از سویی من فرزند دلبندش دلگیر نشویم. او انروز با عذر خواهی از طرف من اوضاع را به حالت اولیه باز گردانده بود و من که طبق عادت هر روزه سری به مادر میزدم پیشش که رفتم از طرز جواب سلامش فهمیدم مادر بزرگ پیش او بوده خلاصه بعد از سرزنشهای محتاطانه که دل من نشکند وگوشزد , فداکاری خانم برای هر دوی ما و اینکه الگویی برای این دوخواهر باید باشم و . . نوبت بمن رسید که منهم باسرزنشی خفیف تر که شما که تلویزیون دارید و خانه پر از مجله وروزنامه است و تمام کشور در تب پیس میسوزه چرا؟ هدفم را از این عمل ناشایسته بیان کردم و ومادر که به منظور من پی برد ناراحت از شماتت هایش با لاو مادرانه مرا در آغوشش گرفت و بعد خنده و قهقهه ما از این سو تفاهم که با آمدن مادربزرگ و دیدن پیس مابین ما, مادر برای جلو گبری از سو تفاهم بعدی با عجله ماجرا را شرح داد که اینبار آغوش دوم جایگاهم شد و سو استفاده شتابان من از این صلح که خانم برایم گردن بند پیس میخری و طفره رفتن او که میگفت نه , اگر بخواهی ازآقا ابوالحسن زرگر یک الله میخرم و من هم میگفتم الله پیس نیست و مادر بشوخی , چطوره یک لاو هم من برات بخرم که با چشمکی گفتم نه اونو خودم پیدا خواهم کرد.

مادر بزرگ برای کنترل آب مروارید چشمانش هر دوماهی چشم پزشک میرفت و برای مترجمی یکی باید همراهش میرفت بچه های دیگه که همراهش میشدند احساس خجالت میکرد مزاحمشان شده اما من اگر وقت داشتم و با او میرفتم کیف میکرد. من بجای اینکه نوه اش باشم پسرش بودم چیزی که خودش همیشه میگف. چند هفته ای بعد از همین ماجرای بالا بود وقت دکترش بود وبا او همراه شدم از عادات ویژه ایی که داشت باید تمام هزینه رفت و آمد و تنقلات در راه را خودش پرداخت میکرد حتی منهم اگر با او میرفتم هنوز در تاکسی چابچا نشده و در حال تکرار مسیر به راننده تاکسی سه راه شاه , میدیدی با سماجت اسکناسی را یواشکی کف دستت میگذارد که موقع پیاده شدن کرایه را بدهی یا نزدیک مطب که حق ویزیت را بپردازی آنروز شانسی کارها زود تمام شد و رو به او گفتم یک خواهشی دارم با هم بریم بستنی بخوریم از خدا خواسته که زحمت همراهی مرا جبران کرده باشد آره چرا که نه گفتم یه شرط داره میهمان من باشی از او اصرار جیب با جیب فرقی نداره بالاخره با قسم و آیه پذیرفت و باهم از آشیخ هادی مطب دکتر آنجا واقع شده بود راه افتادیم وارد خیابان فرانسه شدیم و یه حایی بود بین کافه تریا و ته دانسینگ فکر کنم اسمش آراکید روزها میشد قهوه و بستنی و غیره خورد مادر بزرگ را با چادر کرپ ناز مشکیش بردم آنجا میزی انتخاب کرده نشستیم وگارسن که میشناختم با کارت منو سر میز آمد و بشوخی حسین دوست دخترته گفتم آره تا جونت دراد . اطمینان داشتم مادر بزرگ دوست هم نداشته باشد همچون اسمش آنقدر خانم هست صدایش در نیاید و تحمل کند ,تنها نور کم آنجا و موزیک ملایم خارجی چیزهای مطلوبی برای او نیود , با کنجکاوی دور و بر را نگاه میکرد دختران وپسرانی که دو تا دوتا تنگاتنگ نشسته بودند و پرسش او که چرا روبروی هم نیستند و جواب من خانم این لاوه و پاسخ او که نامزدها قدیمها شرم و حیایی داشتند از تصور او که اینها را نامزد تلقی کرده بود خندیدم و چیزی نگبتم .بستنی را خوردیم و مدت طولانی نشستیم و گپ زدیم و در راه که برمی گشتیم از اینکه خوش گذشته میگفت و من احساس سبکی میکردم و یک غرور خاصی
و هنوز که هنوزه هر بار با بیاد آوردنش یک مسرت خاطری در خود احساس میکنم و بیش از پیش دلتنگش که بودنم و تمامی دارایی هایی که داشته و دارم از اوست و ایکاش بود بجای پیس روزی صد ها بار میگفتم دوستت دارم با لاو.
فردای آنروز پیرزن با آب و تاب از بستنی فروشی غجیب و غریبی که برده بودمش یرای همه تعریف میکرد واز لحظه هایی که خوش گذشته بود میگفت , مادر که منظور اورا میفهمید به شیطنت من و تجسم حظور مادرش در چنین مکانی میخندید , در مقابل نوه های دیگر و بخیلها و . . نغمه سر داده بودند که این پسره فردا پس فردا این پیرزن رو دیسکو هم خواهد برد.

برای نجات دلارا دارابی اینجا میتوانید امضا کنید . . .
وبلاگ دلارا

۱۳۸۸ فروردین ۲۷, پنجشنبه

جواب

دوستان عزیزم همانطور که مطلع هستید تقریبا دوهفته پیش در اینجا پرسشی مطرح کرده بودم راجع به اینکه چه رابطه ایی بین بی جیز ( Bee Gees) و 12 فروردین وجود دارد؟ و از شما خواسته بودم نظرات خودتان را بنویسید.راستش خود این پرسش هم گریزی بود از اخبار نامطلوبی که چند روز به عید مانده از خانه میرسید. دوست نداشتم از شما یاران مهربانم در نوروز دور باشم و از طرفی هم بالاخره آدمی دارای ظرفیتی محدود میباشد نمیخواستم مطلبی بنویسم چرا که واهمه داشتم فشار بیماری عزیزم که هر روز جدی تر میشد در نوشته هایم ردی و اثری از خود نمایان سازد و این امر موجب تکدر خاطر دوستان و خوانندگان امیریه آنهم در ایام عید گردد و به همین دلیل این پرسش را مطرح کردم و اتفاقا مطلبی هم در ذهن آماده کرده بودم که متاسفانه آنچه نباید میشد شدو همه چیز به هم خورد .

در هر صورت از تمامی کسان یا همان یاران امیریه که در این بازی شرکت کردند و پیامهای زیبایی نگاشتند صمیمانه سپاسگزارم در ادامه وظیفه خود میدانستم و دینی بر گردنم که آنچه مد نظرم بود در مورد این سوال را به اطلاع شما برسانم حال شده بصورت مختصر.

و اما جواب این گروه موفق هیچ ربطی و ارتباطی با2 1 فروردین ندارد حتی ریششان و برادر بودنشان تنها نقطه مشترکی دارند تنها تراژدی آنهاست که هردو 1979 ساخته و پرداخته شد با این فرق تراژدی بی جیز را خیلی ها دوست دارند و لذت میبرند و ترا نه اییست جاودانی اما تراژدی دیگرحدیث کهنه ایست که همگان آگاهند و نیازی به قلم زدن نیست اگر نقطه مشترک دیگری باشد آنهم این است که هردو ثبت تاریخند.

هر روزتان همچون بهاران شیراز فرحناک و نشاط انگیز و یکایکتان همچون سرو هایش سبز باشید.

۱۳۸۸ فروردین ۲۳, یکشنبه

گریز

بلور سازی

بلور سازی از خیابانهای فرعی است که در دل امیریه واقع گشته که در تهران دوبلور سازی دیگر را میشناسم یکی در شوش و دیگری خیابان قروین این خیابان که محدود میشود به مهدی موش (مهدیخانی)و مولوی که امتداد ش از شمال اسفندیاری که میرسد به ظفرالدوله و از جنوب سلیمانخانی که انهم میرسد به راه آهن اما چرا اینجا را انتخاب کردم راستش این هم دلیلش از همان عکسهاییست که دوست عزیزم چند هته پیش فرستاد و در یکی از نوشته های قبلی اشاره ایی کرده بودم همان روز با دیدن این عکس که دنیایی با تصویری که من از این خیابان در ذهن خویش دارم تفاوت دارد همان نامش باعث شد خاطراتی که از این خیابان دارم زنده شود و بعد هم که دنیایم آشفته بازاری شد و هنوزهم هست که امروز یاد این خیابان افتادم و خواستم از آن دستاویزی سازم و گریزی بزنم و هم دور یشم از الانم و هم یادی کرده باشم از آن دوران شیرین که متاسفانه در هر گریزی وافعیتها درطی راه ظاهر میشوند یرای آدمی شگلک درمیارند و دهان کجی که ای کجا وقتی سعی میکردم بلورسازی را از زمانی که به یاد دارم اینجا رسمش کنم به زمانی رسیدم که دبستان دخترانه باختران زیر چهارسو چوبی منحل شد و شاگردانش مجبور شدند که دبستان منیژه بروند و این مسافر عزیزم یکی از آنان بود که با موهای بافته و روپوش رنگیش و . . دو سال با دوستانش از این خیابان عبور کرد و مانند من و دوستانم از پیرمرد هله هوله فروش سر بلورسازی لواشک و تمر هندی و. . فوتینا میخرید و بعد زندگی و حال باز فوتینا
منکه عادت نکرده ام اصلا بقول عوام زبانم نمیچرخه که زنده یاد و روانش شاد و غیره و ذالک را بر زبان جاری کنم مگر اینکه میگویم مسافر خسته من خانه نو ات راحتت باد میدانم بقیه را که من عاجزم دوستان ویاران میگویند بگذریم قرار هست گریز یزنم نه اینکه درجا بلورسازی را از اوایل دهه چهل بیاد میاورم همین مغازه که فلافل و .. دیده میشود دومغازه کنار هم بودند میوه فروشی که پسرش هم دبستان و همکلاسی بود و پیرمردی که اشاره کردم که نامش را بخاطر نمیاورم مش اسداله یا . . که قبل از پرداختن به دلبستگیهایم در آن فهرست بار از ویژگیهای این خیابان نام میبرم مسجد مشیر السلطنه که معروف به مسجد ساعت نیزهست که هنوز این ساعت قدیمی با دنگ دنگ خود سر هر ساعت سکوت محل را میشکست و همه این ساعت را دوست داشتیم هم برای اینکه شاید جز نادر محلاتی بودیم از چنین ساعتی داشتیم و صاحب نوستالژی و هم برای اینکه صدایش خبر از بودنها میداد و . . درست مقارن با مسجد آن دست خیابان دبستان رازی بود که زمانی شهره آفاق بود که بعدها دبیرستان دخترانه عبرت شد و تکه ایی از حیاط مدرسه که به بلور سازی باز میشد کتابخانه کانون پرورشی .. را آنجا ساختندکه هدف از این نوشته همین کتابخانه است که به آن برهواهم گشت سلیمانخانی که امتداد ش میباشد آنجا هم خانه جوانان بنا شد و یکی از قدیمی ترین کودکستانهای پایتخت بنام آرمان که برادر نازنینم خوشا بحالش پنجاه سال پیش یکی از کودکان خوشبخت که تعریف کت وشلوار وکیف چهار خانه کوچک شبیه جامه دانش را بعدها از بزرگتر ها شنیده ام آن جا میرفت . چندتایی از شخصیتهای نامی این راسته بخواهم نام ببرم که زمانی ساکن آن یوده اند اولیش همین دوست بر همه آشنا نق نقوی خودمان است بعد ی هم سلی حمدی فیل که با نوحه شروع کرد و بعدش کاخ جوانان نردبان ترقیش شد و باز شنیده ام که زمانی هم روانشاد مهوش که زمانی مدونای ما بود و هزاران عاشق سینه چاک داشت ساکن این کوی بوده که خاله در همسایگیش خانه اش بود پسر خاله بزرگه که شاهد بوده تعریف میکرد که جوانان برای مزاح چگونه این بانوی هنرمند را اذیت میکردند که ماشین سواریش گویی فولکس بوده بلند کرده آنطرف جوی آب میگذاشتند و باز چند خاطره ایی که یکیش را مادر بزرگم میگفت که عروسی دعوت بوده و داماد بینوا برای آنکه سنگ تمام گذاشته باشد جشن عروسی شاهانه ایی برگزار کرده باشد مهوش را دعوت کرده بوده که گویی سوپرایز هم یوده که از بد حادثه خانواده عروس مومن  که وقتی مهوش بالای صحنه میرود با آن لباس کوتاه ولوله ایی برپا میشود که تا صحبت طلاق ضرب العجل عروس خانم . . که با روانه کردن مهوش وپادرمیانیها قال را میخوابانند که دودش میرود تو چشم آقایان هنر دوست که نمیتوانند بهره مند گردند و مادر بزرگ بعد از سالها هر بار که تعریف میکرد همرا بود با تحسینش از هنرنمایی این بانو که باز این برادر عزیزم که در زندگی خیلی خوش بحالش بوده منکه چهره پدر را بیاد نمیاورم او یکدنیا از او خاطره دارد از افتخاراتش حضورش با او در کنسرت اپن ایر مهوش در میدان بهارستان در روز پلیس میباشد یا اینکه عکس پدر را در روزنامه که در میان خیل مردمی که در تشیع جنازه مهوش روانشاد بودند دیده است.
من خود بلور سازی را علاوه بر خیلی از خاطره هایم به خاطر سه چیزش که دوست داشتم هرگز فراموشش نمیکنم اولی بین سالهای چهل پنجاه بود لبنیاتی آنجا باز شد که بیشتر ماست بندی بود تا لبنیاتی دوغ طبیعی داشت که هم میشد آنجا خورد و هم ظرف برد و خرید که هنوز هم مزه دوغش که لایه کره ایی رویش بود بعد از سالها از یاد نبرده ام که با بچه ها دوستان بعد از بازی فوتبال آنجا میرفتیم دوریال میدادیم لیوانی دوغ خنک نوش جان میکردیم.
دومین چیزی که مرا جلب خود میکرد دکان مصالح ساختمان فروشی در کمر کش بلور سازی که آنزمانه موتوریزه هنوز نشده بود سه چهار تایی خری داشت که مصالح را اینها حمل میکردند که بعد از چند بار اینها مسیر را فراگرفته خود میرفتند دلم برایشان میسوخت که مو قع بار کردن و موقع خالی کردن چه رفتاری با آنها میشد ودر طول راه هم بچه ها راحتشان نمیگذاشتند و بدنشان که پر از زخم و جراحت حالا میفهمم که زبانبسته ها با حمل آهک با آن زخمها چه میکشیدند خوبه که این دوستان جوان که امروزه از طبیعت و حیوانات و . . حمایت میکنند آن حیوانها و خدا را شکر میکنم ماشین جایشان را گرفت گاهی که از آنجا رد میشدم مدتی نگاهشان میکردم .سومی که سوگلی و محبوب من بود همین کتابخانه بود که درست شد و بی انصافیست وقتی از مهوش و . . گفتم اشاره ایی نداشته باشم که فکر ایجاد آن و کاخ جوانها درگوشه و کنار شهر از پایین تا بالا و تمام آنچه مربوط به فرهنگ و هنر از موزه گرفته تا جشنواره ها یدون اغراق به جرات میتوان گفت و ادعا کرد که ایده اش برمیگردد میرسد به بانوی اول مملکت فرح دیبا چرا که چه شاه و چه خانواده اش نه خودشان به این حرفها میخوردند ونه گروه خونشان میخورد و واقعا مرهون این زن هستیم که امروزه اگر بغض و نفرت را کنار بگذاریم حتی آثار و بازدهیش را هنوز هم میبینیم و همه بزرگانی را که به آنها میبالیم در بزرگ شدنشان همین ها سهم داشتند بگذریم که تغذیه نیز میشدند از عزیزی شنیدم جایی خوانده که ابراهیم نبوی گفته خدمتی که شهبانو به فرهنگ این مملکت کرده بیشتر از جزنی بوده که به او گفتم جز این هم نیست که در این باره گفتن و نوشتن از حوصله اینجا خارج است حیفم آمد که بگذرم و اشاره ایی نکنم .در کلاس پنجم دبستان با ناصر دوست هم مدرسه ایی عضو کتابخانه شدیم اوایل گویی دنبالمان کرده اند کتاب بود میگرفتیم زود تر از موقع تمام کرده بعدی و . . . یادش بخیرسری کتابهایی بود بنام کتابهای طلایی که بیشتر داستانها از تام سایر و جزیره گنج و سه تفتگدار و غیره که معروف بودند با مهارت در این کتابها کوتاه شده و در خور کودکان و سوادشان نوشته بودند که جز کتاب کارهای دستی روزنامه دیواری تا فیلم سوپر هشت و و . . وجود داشت و از کتابدارهایی که آموزش برای این کار دیده بودند استفاده شده بود و رفتار مهربانشان بهمراه روانکاوی کودک طوری که کتابخانه پاتوق ما بچه ها شد ه بود که از برکت کتابخانه با بابای پیری که درست روبروی در کتابخونه جلوی یکی از درهای مسجد که همیشه بسته بود بساط تنقلات داشت که دختران دبیرستان از او خرید میکردند دوست شده بودم و گاهی که زود میرفتم و کتابخانه بسته بود کنار آتشی که در پیت حلبی داشت خودرا گرم میکردم تا باز بشود دو سالی گذشت و بزرگ شده بودم و طبق قوانین کتابخانه باید میرفتم کارت عضویتم تمدید نشد گفتند برو پارکشهراز طرفی غمگین از این جدایی بودم واز طرفی خوشحال بزرگ شده و کتابحانه بزرگتر ها میروم فردایش راهی شدم کتابخانه را تازه ساخته بودند و در آنزمان سنگ تمام گذاشته بودند وقتی داخل شدم محیط خشک آنجا را دیدم برخورد جدی کتابدارها را و تازه پرداخت حق عضویت و مراجعه کننده هایی که دوسه برابر من جسما و سنن بزرگتر بودند و با خوشان هم گویی قهر دلتنگ کتابخانه خودم شدم تنها چاره کار دست خانم شبنم بود کارمند دفتر مدرسه که تنها زنی بود که در حمع اولیا مدرسه وجود داشت که نزدیک شدن به او خود کار مشکلی بود زیرا ناظم خودشیرین مثلا میخواست ماپسرها مزاحمش نشویم مانع میشد دیدنی بود ورود این خانم به مدرسه از کلاس هفتمی جوجو تا دوازدهمی ها گنده مونده که در حال سبقت گرفتن از همدیگر برای دادن سلام بودند که خانم شبنم سلام مدرسه را پر میکرد که هرگز این ادب و نزاکت شامل حال هیچ دبیری که همگی مرد بودند نمیشد خلاصه ذاغ سیاه ناظم را چوب زدم تا از دفتر برای کاری بیرون آمد خودرا به خانم شبنم رساندم که کارت تحصیلی را گم کردم المثنی صادر کند کارتی در آورد که بنویسد خانم شبنم لطفا بنویسید 1338 نه پسر تو 36 هستی نمیشه از من اصرار و از او انکار بالاخره در 37 به توافق رسیده بودیم و او داشت مهر میزد ناظم مانند اجل معلق سر رسید اینجا چکار میکنی سر کلاس نیستی مزاحم . . که خانم شبنم کارت را داد و نه آقای محسنی طفلک کاری نداشت کارتش را گم کرده. . . که سریع بیرون آمدم و بعد از ظهر خودرا به کتابخانه رساندم که من میتوانم سال دیگری باشم پرونده را بیرون کشیدند چطور شد یکسال کوچک شدی نه خانم اشتباه شده که با فروتنی و مهربانی کارت عضویتی نو صادر کردند و هنوز هم نمیدانم خنده آن دوخانم کتابدار به خاطر این بود متوجه داستان شده بودند یا برای چیز دیگری بود .مهم این بود که یکسال دیگری میتوانستم بروم در تابستانها دوغم را بخورم و زمستانها هم با آتش پیت حلبی بابا گرم یشم تا کتابخانه باز بشود.

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه

. . . And honey, I miss you

خواهر نازم یک هفته هست که رفته ایی و من هنوز نمیتوانم باور کنم نازنینم دیگر نیستی فکر میکنم هنوز مثل تملم این سالهای دوری هستی اما با این تفاوت که دیگر نمیتوانم که وقتی دلم هوایت را کرد با فشار بر چند شماره صدای مهربانت را یشنوم مثل آخرین باری که با من حرف زدی و با صدایی که گویی از ته چاه در میامد و من ساده لوحانه فکر میکردم بخاطر ضعف بعد از عمل است و تو که متوجه نگرانی من شده بودی از موفقیت عملت گفتی و برای گمراه کردنم جویای حال یکایک ما که اینجا هستیم شدی وبرای اینکه شکسته شدن بغضت را نشنوم گوشی را به دخترت دادی و آنروز و روزهای دیگردرتماسهایم هر دویشان این یادگارهای از تو بجا مانده ازمن میخواستند برایت دعاکنم و باور کن منهم هر روز برایت دعا کردم تاباشی نه برای چتد روز عید بلکه برای همیشه .
خواهر خوبم تو بهتر از هر کسی میدانی که در طول زندگیداغهای زیادی دیده ام وحال خود نیز به آنها افزون شدی اما یا این تفاوت پدر جوانمرگم که شتابان رفت طفل بودم و نادان که عظمت فاجعه را بدانم و بفهمم که گذر روزگار بعدها جای خالیش وردش را در حیاتم نشان داد بعد مادر که با چهل و پنج سال ترسید از غافله رفتگان جابماند و رفت اینبار هم جوانی به فریادم رسید و غرورش که مقابل درد هرچقدر هم عظیم باشد باید ایستادومهم تر اینکه درسرزمین پدری بودم و در مجله ایی که دوستش داشتم و دارم تو بودی و . . . باز بعد در اوان ورود و هجرتم که توامان شد با هجرت مادر بزرگ که تمامی زندگیم بود که زندگیم از او بود و هر آنچه داشته و دارم که آنراهم با شوک دوری ازیار ودیار و فریب خویش که پیر زن آفتاب لب یام بود . . واین است رسم روزگار و . . با این بهانه ها با ناله هایم سودا کردم و خود را آرام ساختم ولی حالا چه زود نوبت به تو عزیز دلم رسید وتو هم چه آسان آری گفتی و چه بی درنگ رفتی و حالا من چه ناتوانتر از همیشه در این غربتم و تهی تر از هر زمانی که بتوانم بازغمی دیگر آنهم به این بزرگی را سالها بدوش کشم .
عزیز دلم منهم در تنهایی هایم برایت به سوگ نشستم و برایت مراسمی برگزار کردم میهمانان من عکسهایت بود و سبد سبد خاطرات شیرینی که از تودارم و اشگهایم که اینبار نه از شوق دبدارت و نه برای جدایی و رجعت به خانه و کاشانه ات بلکه برای هجرت بی بازگشتت و. . . و گوش فر دادن به همه آن ترانه هایی که دوست داشتی که یکی هم هانی یود قصه پر غصه سفری همچون سفرتو که حال من برای دلتنگیم به یادتو و روزهای باهم و دور هم بودنمان گوش میکنم و همراه آن برایت میخوانم :
And honey, I miss you گوش کن . . .
از تک تک شما دوستان و یاران عزیز که در این غم با من ابراز همدردی نمودید واز پیامهای پر مهرتان که همچو ن مرحمی بود بر زخم دلم از صمیم قلب سپاسگدارم .

۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

در سوگ خواهرم

خواهرنازم عزیز دلم روزی که به دنیا آمدی با صدای ونگت مرا ترساندی و امروز هم با رفتنت جگرم را آتش زدی .
گفته بودند که سرنوشت یکی از دخترها شبیه مادر میشه تو چراگوش کردی که با دردی همچون درد او در سنی چون سن اوحتی در فصلی چون فصلش ما را ترک کنی مادر اگر رفت همه دور هم بودیم ای بی انصا ف تو در غربت تنهایی ها تنهایم گذاشتی مادر اگر رفت تو با تمام کوچکی آنفدر بزرگ بودی که سر در آغوشت نهم و . . . از بزرگیت گفتم حال از بزرگواریت میگویم که این یکماه را آنقدر به خود زجر دادی تا عید یارانت را تو دیگر تباه نکنی .
خواهر نازم عزیز دلم روزی که به دنیا آمدی همانروزی که من از صدای ونگت ترسیدم آذر بود و خزان که تو شکفتی چون گلی در بامداد فروردین و امروز صبح که خورشید آمد و تورا برد سحر گاه بهاران بود که تو چنین زود و نابهنگام پژمردی و حال فروردین آذری شد که بر دل و جان ما افتاد .

فس بوک (Facebook)

فس بوک در افغانستان !!!

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

راهنمایی


در ادامه پرسش رابطه بی جیز Bee Gees و 12 فروردین برای راهنمایی دوستان دو تصویر بالا را اینجا قرار دادم که عکس بالا مربوط به کافه جلفا میباشد که در طول نو جوانی با دوستان همسن وسال آرزویمان این بود که بزرگ یشویم و ماهم یکبار با بزرگان محل هم پیاله شویم و لبی با آبجوی شمس و مخصوص میکده و . . تر کنیم که میدانیم چه بر سر آن و امثال آن امد و عکس پایین هم که تقریبا لوگوی وبلاگ امیریه است سینما فلور که هم افتخار محل بود و هم دنیای فانتزی ما بچه ها گاه در جلد ششلول بند غرب وحشی جان وین گاه تایبان و گاه ماسیس و. . . که آنهم مانند خیلی امثال خودش گل گرفته شد که این دو و خیلی چیزهای دیگر که بودند ودیگر نیستند و و . . پی آمد این روز بخصوص بود البته نه آن روز بخصوص سوفیا لورن و مارچلو ماسترویانی که زمان قهوه ایی پوشان موسولینی اتفاق افتاده بود بلکه روزی که به نیستیها آری گفته شد حال با این راهنمایی روز جواب را دو روز دیگر تمدید میکنم روز جمعه اعلام میکنم.

توضیح : تصاویر بالا و خیلی تصاویر دیگر که مربوط به امیریه میباشد که در نوشته های بعدی به نمایش خواهم گذاشت توسط دوست و بچه محل عزیزی همین امروز برداشته شده که فرصت را غنیمت شمرده در همین جا مراتب سپاس و امتنان خودرا از این نازنین اعلام میدارم باشد روزی همراه با او و . . کوچه‌ هایی را که قلب من آن ‌را از محله‌های کودکی ‌ام . . طی کنیم .
برای بزرگ دیدن عکسها روی آنها کلیک کنید