۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

نمایش آفساید پناهی . . .

نمایش فیلم آفساید به کارگردانی جعفر پناهی روز چهارشنبه 2 ژوین دوازده خرداد۱۳۸۹ ساعت 22 در کانال آرت Arte . . .



ARD © ARD/Degeto Mittwoch, 2. Juni 2010 um 22.00 Uhr
Wiederholungen:
20.06.2010 um 03:00
Offside - Frauen im Abseits
(Iran, 2005, 86mn)
ARD
Regie: Jafar Panahi
Kamera: Mahrmood Kalari
Musik: Korosh Bozorgpour, Yuval Barazani
Schnitt: Jafar Panahi
Darsteller: Golnaz Farmani (Mädchen mit Tschador), Ida Sadeghi (Fußballspielerin), Mahaz Zabihi (Soldatin), Mohammad Kheyrabadi (Soldat aus Mashad), Safar Samandar (Soldat aus Aserbeidschan), Shayestah Irani (Rauchendes Mädchen), Sima Mobarak-Shahi (1. Mädchen)
Autor: Jafar Panahi, Shadmehr Rastin
Produktion: Jafar Panahi Film Prod.
Produzent: Jafar Panahi
ادامه . . .
آرت( Arte)کانال تلویزیونی فرهنگی و هنری آلمان و فرانسه در آستانه 22 خرداد روز چهارشنبه 12 خرداد ماه در ساعت 10 شب فیلم آفساید جعفر پناهی را نمایش خواهد داد که فرصتیست کسانی که مثل من این فیلم کارگردان بزرگ و مردمی ما را ندیده اند , ببینند لازم به ذکر میباشد که طبق سنت این کانال تلویزیونی در روزهای آینده در ساعات متفاوتی تکرارا نشان میدهد که برای اطلاع میتوانید به سایت آرتArte مراجعه کنید .

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

آلمان برنده موزیک اروپا شد . . .


۱۲۰ میلیون پای تلویزیون و ۱۸۰۰۰ نفر در سالن شاهد برنده شدن لنایLena نوزده ساله بودند .آخرین بار در سال ۱۹۸۲ نیکول این جایزه را برای آلمان کسب کرده بود. امسال بر خلاف سالهای پیش هنرمندان بسیاری شانس اول شدن را داشتند که لنا با شایستگی همه را پشت سر خود گذاشت تا آلمانیها امشب و فردا با بر گذار کردن جشن و پایکوبی آخر هفته خوبی‌ داشته باشند شهر هانور برای استقبال از دختر هنرمندش سر تا پا آماده است و انتظار می‌کشد.من هم از اینکه هم وطن این سلل هایم برنده شده است خوش حالم و آرزو می‌کنم بزودی چنین شادی‌هایی‌ جای غم و اندوه و گریه . . . در سرزمین پدریم را بگیرد تا مردم عزیزم با خنده آشتی‌ کنند و مانند روزگاران خوش گذشته از زندگی‌ لذت ببرند.

پینوشت :
1 . اگر در یوتوب مشکلی دارید در اینجا میتوانید
بشنویید . . .
2 . بقیه عکسها را هم میتوانید در اینجا ببینید . . .

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

منیریه . . .

از خزان 40 که پیش مادر بزرگ جای گرفتم و یا بعبارتی این موجود یگانه دوست داشتنی با از خود گذشتگی نگاهداری مرا پذیرفت مانند کیف دستی یا زنبیل خریدش شدم که هر کجا میرفت مرا باخود میبرد و آنهم بیشتر روضه و مسجدو زیارتگاه بودکه برای او عبادت و برای من تفریح و تفرج بود . در فواصلی هم هر از چند گاهی دیدار قوم و حویش و آشنایان هم در برنامه مان بود, که یکی از آنها دیدار عموی مادرم و خانواده اش بود که خانه آنها در انتهای امیریه و پشت بیمارستان نجات توی کوچه مریخ که روبروی مدرسه هدف پسران بود که برای رسیدن به آنجا باید از میدان منیریه میگذشتیم و داخل کوچه بهبودی که بالای البرز قرارداشت میشدیم و همین مجاورت خانه آنها به چهارراه پهلوی پایین (تقاطع خمینی و ولی عصر) باعث شده بود که هر اتفاق خاصی که در آن حوالی رخ میداد برای آگاهی بیشتر دیدار آنها را بهانه کرده و راهی خانه شان شویم, مثل فردای 15 خرداد 42 که وقتی منیریه را پشت سر گذاشتیم پر از مامور بود و از البرز به بعد هم تانکها قرار داشتند تا از کاخ مرمر که شاه هنوز ساکن آنجا بود حفاظت بکنند و اتفاق بعدی هم که چند سال بعد ما را به خانه عمو کشاند تاج گذاری شاه و فرح بود که قرار بود کالسکه آنها از کاخ مر مر برای اجرای مراسم, آنها را به کاخ گلستان ببرد که در امیریه مردم زیادی در حرکت بودند که بعد از منیریه تمام خیابان و پیاده رو ها پر از جمعیت بود که عدو سبب خیر شد تا من با پسر میزبان که هم اسم خودم بود با بچه هایی که آنجا بودند دل سیر بازی کنیم و آنچنان مشغول بودیم که اگر هورا کشیدن و دست زدن و جاوید شاه گفتنهای مردم نبود متوجه عبور خانواده سلطنتی نمیشدیم خلاصه ,این رویدادها و از همان جا ,خاطرات من از منیریه پایه ریزی شدند و با گذشت زمان همینطور بر آنها انباشته شد مخصوصا از زمانی که بزرگتر شدم و دیگر اجازه تنها بیرون رفتن راداشتم که از همان زمان میدان منیریه دیگرمحلی برای گذر گاه بیگاهم نبود که حظور در آنجا گویی تکلیف روزانه ام شده بود که به دلایل فراوانی بسویش کشیده میشدم تا خاطرات شیرینم ازاین میدان قدیمی و اصیل رقم بخورند . اگر تمام 28 سال خاطرات ایران بودنم را میخواستم و یا میتوانستم در کتابی بگنجانم بعد از امیریه ومحله مان بخش عمده ایی از آن را منیریه و خاطراتش به خود اختصاص میدادند ,از خرید توپ و آدمکهای پلاستیکی از فروشگاه های ورزشی که تعدادشان هم کم نبود, برای میز فوتبال دستی حسین پسر عمو تا دیدار دوستانی که بعد از پایان دبستان از هم جدا شده بودیم و هر کدام از ما به مدارس دیگری رفته بودیم مثل رهنما در منیریه و ابومسلم در نزدیکی آنجا و کارون . . . و یا قرارهایمان را با بچه ها در منیریه میگذاشتیم که برای اینکه پول بلیط اتوبوس را پس انداز کنیم و در استخر معینی قطاب بخوریم از منیریه پیاده بسوی باباییان راه میفتادیم و یا کلاس های تقویتی و تجدیدی فضیلت که این یکی را دو سالی تابستانها برای تجدید هایم مشتری دایمش شده بودم و خواهر همیشه زنده یادم که تنها یک بار و یک تجدید آورده بود تابستانی همراهم بود که دو ماه فراموش نشدنی از آن روزها برایم بجای بماند و باز حظور در این میدان بهانه ایی میشد که با دوستان تاجی بسمت مسجد فخریه راهی بشیم که شاید ناصر حجازی را در بنگاه پدرش ببینیم و سلامی بدهیم و درآستانه ورود به دهه پنجاه باز منیریه پلی بود برای شیک پوشی و مد روز پوشیدنمان که از آنجا خودرا به چهار راه لشگر میرساندیم با بیست تومان سفارش دوخت شلوار داکرون پارچه گشاد میدادیم . این خاطرات فشرده ومختصر تنها مشتی از خروار میباشد چرا که منیریه برایم ده ها و صدها . . . خاطرات قد و نیم قد دیگری دارد که هرکدام برای خود حکایتی میباشند که اگر فرصتی و مناسبتی بود و عمر نیز یاری کرد خواهم نوشت و برای حسن ختام حیف است که اشاره ایی به الویه شوخ که نه در تهران که در سراسر ایران تک بود نکنم که بعد از انقلاب که تمام جذابیتهای منیریه که مرا جلب میکردند یکی پس از دیگری از بین رفتند و دوستان هم بنوبت آواره شدند, تنها خوشمزگی اولویه شوخ که مزه ایی از روزگاران خوش گذشته را هنوز داشت مرا وادار میکرد راهم به منیریه کج گردد و باز همان هم آخرین خاطراتم از منیریه شدند که با خود اینجا آوردم .آنچه که مرا وا داشت که این نوشته را بنویسم,آتش سوزی و حفره ایجاد شده در این میدان بود که وقتی روی سایتها خبر سوختنش ظاهر شد غمی وجودم را گرفت که احساس میکردم که با سوختنش همان برگهای دفتر خاطراتم از منیریه سوختند و حفره هم جای خالی همان برگها میباشند که تنها مسکن حال پریشانم در آن لحظه خوشحالیم از عدم خسارت جانی بچه محلی بود .
بیاد روزگاران خوش گذشته Yesterday When I Was Young گوش کنید . . .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

اتفاق . . .

امروز در گوگل آلمانی دنبال مطلبی میگشتم که به عکس پایین برخوردم واز روی کنجکاوی نوشته سمت راست تصویر را خواندم و چقدر بنظرم آشنا آمد .برایم خیلی عجیب بود که از کجا میشناسم برای همین , باری دیگر و بار دیگر . . . خواندم و هر بار همانقدر که لذت میبردم, بیشتر از پیش احساس میکردم میشناسمش بعد از دقایقی تلاش نام شاعرش را پیدا کردم مارگوت بیکل ( Margot Bickel ) که همانطور که دنبال کردم دیدم شاملو ترجمه و دکلمه کرده است یادم افتاد که سالها پیش در اینجا دوستی نوار کاستی که کپی بود را بمن هدیه داد که خودش هم نام کاست را نمیدانست خلاصه این نوار سالها مونس تنهایی هایم بود که متاسفانه بعد ها آفت زد و منهم مدتها دنبال تهیه اش بودم خب همانطور که گفتم نه میدانستم ترجمه است و نه اصلا نام شعر و یا کاست را میدانستم که بعد از مدتها رهایش کردم ,تا اینکه امروز بالاخره اتفاقی بعد از سالها پیدایش کردم و چقدر هم شاد و خوشحالم و حال به این بهانه میخواهم با شنیدن این شعر با صدای شاملوی بزرگ هم یادی از او کرده باشم و هم شما دوستان را در شادی این باز یافته سهیم نمایم .
پيش از آنكه به تنهايي خود پناه برم،
از ديگران شكوه آغاز مي‌كنم.
فرياد مي‌كشم كه تركم گفته‌اند.
چرا از خود نمي‌پرسم،
كسي را دارم
كه احساسم را،
انديشه و رويايم،
زندگيم را،
با او قسمت كنم؟
آغاز جداسري شايد از ديگران نبود.

با صدای شاملو بشنوید . . .

پینوشت :
1.بقیه عکسها هم دیدنشان خالی از لطف نیست که با تماشای آنهابراحتی میشود فهمید مربوط به کدام قسمت شعر میباشد که میتوانید در اینجا ببینید . . .
2. اینرا هم بد نیست بدانید که این خانم آنقدر که در میهن ما معروف میباشد در اینجا همانقدر گمنام میباشد .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

پاسبانها . . .

مردم دنیا آرزویشان, داشتن چیزهایست که ندارند, داشته باشند ولی من و هم نسلانم , سالهاست حسرت داشتن دوباره داشته هایی که داشتیم و دیگر نداریم میباشد.مثل پاسبانها, همان انسانهای شریفی با تعداد محدوشان امنیت روزها و شبهایمان را تامین میکردند یادش بخیر, صدای صوتهای گاه بیگاه شبانگاهیشان که به اهالی محل این پیام را میرساند که سر بر بالین آسوده گذارید و فکر سیاهی و طولانی بودن شب را نکنید زیرا که قلندران بیدارند.آری پاسبانها همانهایی وقتی پدر سهراب مرد شاعر بودند و هنگام مرگ پدر من بگفته برادرم همگی فرشته بودند که با قصه های او و با مقایسه با آنهاییکه امروز جایشان را گرفته اند میبینم نه سهراب غلو کرده و نه برادر من اغراق . . .
برادر تعریف میکند بعد از جدایی والدینمان او که 4 سالی از من بزرگتر بودو توانمندتر اعتراضش را به این دگرگونی غیر مترقبه ووجود بانویی دیگر بجای مادر که مهری همسان با او را نداشت با گریزهایش از خانه بیان میکرد ,که با خروج پدر برای رفتن به بازار او هم بیرون میزده که بنده خدا بعد از بازگشت با تمام خستگی به یافتن او روانه میشده که بیشتر در کلانتری محله ایی اورا پیدا میکرد. او که از ماموریان در طول اقامتش آنقدر خوبی میدیده ترجیح میداد ه که همان جا ماندگار بشه تا اینکه با پدر به خانه برگردد.یکی از خاطرات آندورانش مربوط میشود به روزی که در خیابان بالا پایین میرفته پاسبانی اورا دیده نامش را و بعد آدرس خانه اش را پرسیده و بدنبالش پدر و مادر دارد که او هم بجز نامش هیچ نگفته و مامور ناچارا اورا با خود به کلانتری میببرد و تحویل همکارانش میدهد و آنها هم شروع میکنند به او می رسند و وقتی میبینند که حوصله اش سر رفته مقداری تنقلات و اینجور چیزها تهیه کرده و کنار درب کلانتری برایش بساطی میچینند تا بافروش آنها مشغول بشود و هر کدام هم که از پست بر میگشتند و یا به هر بهانه ایی از او خرید میکردند که کلی لذت میبرده ,تا اینکه شب بود پدر بیچاره آنجا اورا پیدا کرده و باخود میبردو یا خاطره دیگرش, باز گرفتارشدنش که مقارن با روز پلیس بوده است را میگوید که در میدان بهارستان به همین مناسبت جشنی بر پا بوده است که پاسبانها اورا هم برده بودند و او در آنجا شاد روانشاد مهوش را که معروفترین خواننده آن دوران بود را دیده بوده است و البته خیلی هم به او خوشگذشته بوده است و چند خاطره دیگر . . . که متاسفانه پدر در آنزمانها به مسافرتی بدون بازگشت رفت و طبیعتا اوضاع و احوال ما هم تغییر کرد و میهمانیهای کلانتری برادر هم به پایان رسید و تنها ردی از آنها در ذهن برادر ماند که همیشه به نیکی از آن فرشتگانش یاد کند .زمان گذشت وما بزرگتر شدیم و زمان سربازی رسید و من برای مدت دوسال سعادت آنرا یافتم که لباس این مردم شریف را بر تن کنم و همراه آنها به شهر وندان خدمت کنم و یاریشان کنم , تا امنیت وآسودگی . . . را بین مردم از هر جنسی و آیینی که بودند بمساوات تقسیم کنیم تا درویشی در خانقاهش بدون ترس و واهمه از ریختن سقف بر سرش یا هویش را بگوید و دختری نه تنها در روز که در شب بدون ترس از نامردان اوباش خواه در خاوران و یا هر نقطه شهرتردد کند و فضایی ایجاد بکنیم تا خانواده ها نیازی به فرستادن محصلین با سرویس نگردند تا آنها چه دختر و چه پسر بتوانند با همکلاسیهایشان راه خانه و مدرسه را بدون دغدغه طی کنند و خاطرات دوران مدرسه و عاشق شدنها و فارق شدنهایش را بسازند تا در آینده حرفی برای گفتن داشته باشند و بالاخره چون شعارمان در خدمت مردم بودن بود برای همین هم با میخور و می فروش بودیم و هم با مردم در عزاها و شادیهایشان . . . در کنارشان حظور داشتیم.
اما حالا بعد از آن روزگاران خوش گذشته کسان دیگری با نامهای دیگری که تعداد وشیوه شان هم اندازه ارتش سرخ هست و میباشد و شعارشان هم عدل علی و عدالت الهی که جای آن چند مامور را گرفته اند که به توضیح من فکر میکنم نیازی نیست که آگاهی من اگر در حد حکایتی باشد, شما ها هر کدام بیشمار حکایاتی میتوانید بگویید و بنویسید .
پینوشت :
حبیب و بی تا خانم عزیز آری خبر انفجار منیریه را خواندم و تصویر حفره ایی را هم که ایجاد شده را در جایی دیدم که گویی در قلب من و خاطراتم باز شده است و . . . که امیدوارم ضرر و زیان جانی برای اهالی نداشته بوده باشد .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

شعر این روزها . . .

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای؟
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه از رُستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را.
هرگز باور نداشتی
فغان ! که سرگذشت ما
سرود ِ بی اعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعه ِ روسپیان..
بازمی آمدند
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد
که مادران ِ سیاه پوش-
داغ داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب
و باد -
هنوز از سجاده ها
سر برنگرفته اند .

از شعر شاملو

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

چرند و پرند و رنگها . . .

در این روزها که آسمان دلها را ابرهای اندوه در بر گرفته اند برای گریز امروز و روزهایی اینچنین منهم میخواهم مثل علی اکبر جان دهخدا این دخوی دوست داشتنی میهنم چرند و پرند بگویم و بنویسم با تمام ناتوانی البته سعی خواهم کرد مانند او نخود هر آش بشم و قضاوت را هم بعهده خواننده و انصافش رها کنم . برای شروع با دو تا از رنگها آغاز میکنم.
تا یکسال پیش هر چقدر که رنگ آبی و هم خانوادگیهایش را دوست داشتم به همان اندازه از سبز بدم میامدکه آنهم شاید دلیلش ریایی بود که در آن دیده بودم چرا که بارها و بارها فریب شال سبز کمری و یا دستار سر کسانی را خورده و دروغهایشان را راست پنداشته بودم .
علاقه ام به رنگ آبی ریشه ایی دیرینه داردکه برمیگردد به خیلی پیش تر ازاینکه تاج (استقلال ) تیم محبوبم گردد, به دوران کودکی که شبهای تابستان روی پشت بام که میخوابیدیم در آسمان آبی دنبال ستاره بخت خود میگشتم و یا در آبی دریای شمال با دیدن قایق ماهیگیران آرزو میکردم که ایکاش مسافر یکی از آنها بودم تا مرا به ساحل خوشبختی که پدرم ساکنش میباشد برساند ( آن موقع ها مرگ پدر را از من پنهان کرده بمن همواره میگفتند به مسافرتی دور رفته است)و یا همان روزگاران خوش که میهمان خاله جون بودیم و او که میدانست چقدر آبی را دوست دارم شب لحافی از لحافهای میهمانش که آستر چلوار سفیدی با رویه ساتن آبی داشت را رویم میکشید و باز هم در همان دوران موقع باز گشت از تبریز دایی هم گویی خبر داشت که بلیط تی بی تی ( فکر کنم الان تعاونی 18 میباشد) رامیخرید که تمام اتوبوسهایش آبی بودند و بعدش آخ که نوبت امجدیه رسید و ضلع جنوب غربیش در گوشه ایی در میان یاران دوستدار تاج که بچه ها را تشویق میکردیم علی (جباری) پرویز(قلیچ خانی) کارو( حق وردیان)منصور (پورحیدری) و و و بالاخره ناصر(حجازی) که پروردگارا دیگر او را بر ما زیاد نبینشو برایمان حفظش کن. حکایت آبیهایم خیلی بیشتر از اینهاست که باقی بماند برای آینده.
حال سبز که یکسالیست با هاش آشتی کرده ام برخلاف آبی که گفتم همه نوعش را از لاجوردی و آسمانیش و زنگالی و نفتیش ( لعنت به این ماده که برای ما پیوسته شرش بیشتر از خیرش بود) و آبی های دیگر دوست دارم ولی از خانواده سبزها که قربونشون بره زیاد هم هستند و خاصیت ویژه خودشان را دارند, من تنها سبزی که الان در میهن است وسبزهای نزدیک و همچون آن را در این ور آب هست را دوست دارم و بس . متنفرم از سبز یشمی که تیره تر از سبز است و مرا یادهمان کاسه های داغتر از آش که هنوز نه بداره و نه بداره خودرا صاحب و سبز تر از هر سبزی میدانند میاندازد. سبز روشن که به پسته ایی مشهور است را دوست ندارم که برایم نشانه بادنجان دورقاب چین هاست سبزهای مصلحتی که تمام سبزیشان پوشیدن کت وشلواری و یا آویختن کراواتیست که توضیح زیادی را نیازی نیست که شما بهتر از من میشناسیدشان .یک سبز من در آوردی دیگری هم هست که در جوانی ما برای سر بسر گذاشتن کسبه بکار میبردیم و فکر میکردیم ساخته و پرداخته فانتزی ماست و هرگز وجود خارجی نداشته و ندارد که آنهم آبی کاهوییست سبزی که سبز نیست ولی متاسفانه هست و متاسفانه چقدر هم زیاد هست اینها همانیند که پشت گود نشسته و میگویند لنگش کن و گاه بخاطر دادن اعلامیه و بیانیه نقی و نوقی میزنند و وقتی دیگر بخاطر ندادن که چنین ثابت کنند مثلا هستند و اگر هم حرفی میزنند حال هر حرفی اینهم برای اینکه گفته نشود زبان ندارند . . .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

تفاوت از کجا تا . . .

با اندوهی که تمام وجودم را مانند بیشمار هم میهنان از اعدام این عزیزان احاطه کرده و حال و هوای نوشتن را از من گرفته است این نوشته را با هر جان کندنی که باشد مینویسم تا آنهایی که بنا به شرایط سنی از دیروزمان خبری ندارند و اگر هم جسته و گریخته در باره آنزمانهاخوانده و یا شنیده اند و آنهم تحریف شده ,ببینند که تفاوت از کجا تا کجاست.
من از نسل نظام قدیمی ها میباشم که دوره دبستان ما 6 سال بود و کلاس ششم منهم مقارن بود با آخرین سالهای دهه چهل که بعد از شش سال با دوستانم باید دبستان را ترک میکردیم . دبستان ما مولوی در کوچه مطیع الدوله بیشتر از آنکه شبیه مدرسه باشد مانند خانه ایی تقریبا بزرگ و قدیمی بود که هفت یا هشت تا کلاس داشت که در دو طرف حیاط در بناهای دوطبقه ایی قرار گرفته بودند و حیاط مدرسه بقدری بود که ما بچه ها را بزودی در خود میتوانست جا بدهد که در مقایسه با حیاط برخی از خانه های محل خیلی کوچکتر از آنها بود و همین با عث میشد که با تمام سعی اولیای مدرسه بهداشت مدرسه تعریفی نداشته باشد و تا این حد که بقول دوست عزیزم بوی ادرار و . . . که از توالتهایی که به بعضی کلاسها نزدیک بودند اتاقها را پر میکردند که رطوبت و بوی نا هم به آن آمیخته میشدند نفسمان را میگرفتند. چون مدرسه اجاره ایی بود نه آموزش پرورش کاری میکرد و نه حاجی صاحب بی وجدانش دلش به حال ما میسوخت . مدرسه ما تعدادی معلم داشت که هر ساله کلاسی را بعهده میگرفتند و ما هر ساله میدانستیم و یا حدس میزدیم که معلم سال بعدی ما کیست ولی آنسال کلاس ششم شایع شده بود معلم جدیدی خواهد آمد که احتمالا معلم ما خواهد شد که همینطور هم شد . روز اول مدرسه ناظم مدرسه با معلم آقایی که سبیل پر پشتی داشت وارد کلاس شدند و بما خبر داد آقای بهروش معلم امسال ما میباشد و بعد از کلاس خارج شد و اورا با ما تنها گذاشت در همان ساعت اول متوجه فرق او با بقیه معلمها شدیم که فارسی را کتابی و با لهجه ترکی حرف میزد و از طرفی قیافه جدی و سبیلهایش باعث شدند که دست و پای خود را جمع کنیم و از او حساب ببریم در صورتی که آنسال تنها سالی بود که نه تنبیهی فیزیکی داشتیم و یا نمره تکی و یا مشقی از برای جریمه گرفتیم , بطوری که آخر سال همگی به حماقت خود خندیدیم . آقای بهروش با آنکه کتابی حرف میزد و لی ساده حرفهایش را میگفت و حرفهایی میزد که تا آنروز برای ما بیگانه بود یکی دوماهی نگذشته بود که با بغلی پر از کتاب وارد کلاس شد . او در طول این مدت بارها از کتابخوانی برایمان گفته و تشویقمان کرده بود او از ما پرسید چه کسی دوست دارد از او کتابی قرض کند که انگشتها بلند شدند و او کتابهایی را که آورده بود تقسیم کرد همه کتابهایی از صمد بهرنگی بودند که ما اورا نمیشناختیم و اولین بار بود عکس نقاشی شده اش را میدیدیم که سبیلهایی مانند آقای بهروش داشت . او بعد از پخش کتابها توضیح داد که قبل از انتقال به تهران با صمد و بهروز ( دهقانی) وممقانی و چند اسم دیگرهمکار بوده که با صمد بزبان آذری صیغه قارداش ( برادر خوانده ) بوده است که بعدها عکسهایی ازخودش و بقیه همکارانش درآذربایجان را نشانمان داد . روزی که کتابها را پس آوردیم او از ما پرسید اگر مایل باشیم که بخریم میتوانیم به انتشارات دنیا در خیابان نادری برویم مسول پخش کتابهای صمد در تهران میباشد و به صاحبش بگوییم که بهروش ما را فرستاده که تخفیف زیادی بگیریم با اینکه قیمت پشت کتابهابسیار نازل و حدود یک تومان بود . بعد از خواندن هر کتابی در باره اش بحث میکردیم و او ما را کمک میکرد پیام کتاب را بگیریم از مسلسل پشت ویترین 24 ساعت خواب و بیداری که قهرمان کتاب دوست داشت داشته باشد تا نور کم کرم شبتاب که بودنش بهتر از نبودنش هست و دزدی کلاغ سیاهه و . . .
آقای بهروش مانند لکومتیوی بود و ما واگن های متصل به او که ما را بدنبال خود و ایده آلهایش میکشید که طبیعتا بعضی ها به دلایلی جدا شدند ولی من و ناصر دوستم تا آخر با او بودیم و رقابتی هم باهم برای نزدیکی بیشتر به او پیدا کرده بودیم ولی من این حسن را داشتم که ریشه ام ترک بود بگونه ایی که در تنهایی با آقای بهروش بزبان مادریمان حرف میزدیم و نداشتن پدر نیز دلیل دیگری بود که بیشتر جذبش گردم افسوس روزها برق آسا میگذشتند و جدایی ما نزدیک تر میشد تا اینکه امتحانات مقدماتی برای معرفی برای امتحان نهایی شروع شدند و او تمام بچه ها یی که توانش را نداشتند درسشان ضعیف بود کمکشان کرد تا همه با هم شرکت کنیم و اوج امتحانات در انشا بود که او محیط مدرسه خودرا تعریف کنید را انتخاب کرده بود و ماهها با ما کار کرده بود که تمام کاستی ها را بنویسیم و ماهم اینکار را کردیم .که چند روز به امتحان نهایی بازپرسهای ناحیه به مدرسه ریختند همگی عصبانی که با مدیر مدرسه از ما خواستند انشا دیگری بنویسیم و ما هم نوشتیم و به کلاس بالاتر و مدرسه دیگر دبیرستان رفتیم . سال تحصیلی بعد شروع شد و از بچه ها شنیدم که آقای بهروش جز معلمین آنسال نیست فکر میکردم شاید باز منتقل شده است که مادرم و مادر بزرگم خانم بهروش را دیده بودند واو به آنها گفته بود که شوهرش را در تابستان ساواک بجرم کمونیست بودن و اشاعه آن وو تر غیب به جنگ مسلحانه و چندین جرم دیگر دستگیر کرده اند که با شنیدن دستگیری معلم محبوبم حالی پیدا کردم که گویی تازه پدر از دست داده و یتیم شده ام مدتها مادر و مادربزرگ را کلافه شان کرده و میپرسیدم آیا اورا هم مانند خرابکارها ( اصطلاحی که به مبارزین داده بودند) اعدام خواهد شد و مانند صمد خواهند گفت شنا بلد نبوده و . . .
در دبیرستان معلم دانشجویی که تقریبا افکارش مانند آقای بهروش بود تا حدودی از دلتنگیهایم کم کرد ولی همچنان نگران شنیدن اعدامش بودم تا جایی که حالا معلم تازه ام را راحتش نمیگذاشتم و مرتب ازاوکه تجربه بیشتری داشت عاقبت آقای بهروش را جویا میشدم و او مرا دلداری میداد .بالاخره چند ماهی از آن سال تحصیلی با دلهره گذشت که روزی مادرم مژده آزادی اورا داد و من که بد بین بودم فکر میکردم مادر دارد دروغ مصلحتی میگوید تا برای امتحانات ذهن من از این دغدغه راحت گردد که او قسم خورد که خود آقای بهروش آمده و سراغ مرا گرفته و حالا هم در دبیرستان دخترانه عبرت سر بلور سازی مشغول کار میباشد . من بازهم باور نمیکردم دبیرستان آنموقع روز بسته بود خانه آقای بهروش فقط میدانستم توی بازارچه شاهپور میباشد .آنروز و بدنبالش شب را با هزار بدبختی روز کردم و مدرسه را هم تا ظهر با بدبختی بسر رسونده و از سر پل امیربهادر با عجله به سمت دبیرستان عبرت راهی شدم . وارد دبیرستان عبرت که شدم چه حال داشتم نمیتوانم بیان کنم , چند دختر توی راهرو بودند که از آنها سراغ آقای بهروش را گرفتم که معلمی بدو خودرا بمن رساند که علت ورودم را پرسید که وقتی دلیلش رافهمید مرا بسمت اتاقی برد که با هم وارد شدیم تا خواست به آقای بهروش توضیح بدهد او از پشت میزش خودش را بمن رسانده و برای اولین بار بود که مرا بغل کرد هر دو بزور اشکهایمان را توانستیم کنترل کنیم . خانم معلم از اتاق بیرون رفت و مارا تنها گذاشت او از حال و روز من پرسید و چه کتابی را تازه گیها خوانده ام و از مدرسه جدید که من با صدای بغض آلودی جوابش را میدادم و او از خودش و داستان دستگیریش گفت و اینکه حال دیگر حق درس دادن و تماس مستقیم با دانش آموزان را ندارد و با چشمکی که مرا بخنده آورد گفت احمقها با دفتر دار کردنم آنهم در دبیرستان دخترانه مثلا خواستند مرا بشکنند و نمیدانند ما هامانند ماهی سیاه کوچولو علیه جریان آب شنا میکنیم, برای من چه فرقی میکند که در این دفتر هم به بچه ها خدمت میکنم.(الان که فکر میکنم میبینم که اورا با چنان جرمی از بین که نبردند حتی کارش را هم نگرفتند و او بدون دغدغه همچنان میتوانست نان شب خانواده اش را با حقوقی که از آموزش پرورش میگرفت تهیه کند ) بعد از آنروز تا زمان سربازی گاه وبیگاهی اورا میدیدم و بعد از دگرگونیها یکبار دیگر اورا در میدان شاهپور دیدم و بعدش هم هجرت و بی خبری که چند سال پیش که آخرین بار بود که خواهر مرحومم آمده بود با تاسف و تاثر خبر فوت آقای بهروش را داد و من باز مانند زمان دستگیریش با آنکه دیگر خود سن بهروش آنزمان را داشتم باز با مرگ معلمم خودرا تهی میدیدم. اینجاست که امروز بخوبی میتوانم حال و روز بچه های فرزاد و تمام بچه هایی که معلمشان را ازشان گرفتند را حس بکنم .
یاد همگیشان گرامی باد
توضیح: برای بزرگ کردن روی عکس کلیک کنید آقای بهروش ردیف وسط نفر دوم از سمت چپ و مرا هم نفر چهارم از سمت راست در ردیف نشسته میتوانید ببینید .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

برای معلم و همراهانش . . .


روی دفتر های دانش آموزی خود
روی میز تحریرم،روی درختان
روی ماسه، روی برف
نام ترا مینویسم
روی همه صفحه های خوانده شده
روی همه صفحه های سفید
روی سنگ وخون وکاغذ یا خاکستر
نام ترا مینویسم

از شعر آزادی پل الوار
پینوشت :
با سپاس از بادبان عزیز به خاطر توضیحاتش :
حسین جان در بین عکس این پنچ زندانی سیاسی اعدام شده عکس مهدی اسلامیان اشتباه منتشر شده یعنی این عکسی که مشاهده می کنید یک دیپلمات افغانی است و مادر مهدی اسلامیان تا کنون از انتشار عکس فرزند خود خوداری کرده است
یادشان گرامی باد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

روز مادر . . .


فردا در آلمان و خیلی از کشورها روز مادر میباشد . روزمادر بر تمام مادران جهان بویژه مادران هم میهنم و باالاخص یاران امیریه که مادر هستند خجسته و فرخنده باد.
پینوشت :

امروز با خبر شدم که در نمایشگاه کتاب ارایه و فروش کتابهای فروغ فرخزاد ممنوع شده است که خبر ناگواری بود مانند ویران شدن آرامگاه بنان که تنها به سیه دلان فرهنگ ستیز میتوان گفت شعرهای فروغ و ترانه های بنان (بوی جوی مولیان بشنویید) همچون خودشان جاودانگیشان را نیازی به حروف سربی و کاغذ و سنگ قبری برای ثبتشان نیست که این عزیزان و تمام آنهایی که به این مرز و بوم خدمت کرده اند نامشان و یادشان همواره در قلب مردمشان حک شده و جای گرفته است .
دیو شب
لای لای، ای پسر کوچک من
دیده بربند که شب آمده است
دیده بر بند که این دیو سیاه
خون به کف ‚ خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه بگذار که بر پنجره ها
ادامه در اینجا. . .

فروغ فرخزاد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

باغ معیر . . .


مستان خرابات ز خود بی خبرند

جمعند و ز بوی گل پرکنده ترند

ای زاهد خودپرست باما منشین

مستان دگرند و خودپرستان دگرند

رباعی بالا از شاعر و ترانه سرای بنام رهی معیری میباشد کسی که زمانی که در ایران بودم و هرجا نامش را میخواندم و یا در آغاز گلهای رنگارنگ رادیو از دهان گوینده اش که بیشتر هم آذر پژوهش بود میشنیدم فورا یاد کوچه باغ معیر و آب انبارش و حمام و مسجدش میفتادم . اوایل آگاهیم بحدی نبود که بدانم رهی نوه معیر که همان معیر الممالک معروف میباشد و حال هم که بیرون هستم باز نام او علاوه بر آنچه که گفتم یاد مادر بزرگ می اندازد و آن دنیای بی دغدغه آنروزگاران که دل آدمها پر از مهر و فضای شهر و کوچه هایش پر از صفا بودند ,آنزمانهایی که آنقدر کوچک بودم که دست و یا گوشه چادر مادر بزرگ را میگرفتم و بعدها هم بزرگتر شدم دنبالش روان میشدم و با هم از بازارچه شاهپور یا قوام الدوله میگذشتیم و نزدیک کوچه کلیسا براست میپیچیدیم ووارد کوچه باغ معیر میشدیم کوچه ایی که از باغ تنها نامی داشت ولی در گوشه و کنار اما هنوزمیشد آثاری دید. از پرچین دیوارها قدیمی و هشتی جلوی خانه ها و در های چوبی کلون دارو کاشی های نقشدار و آجر خام و دیوار و پشت بامهای کاهگلی که با بارش باران عطرشان کوچه را پر میکرد وهمینطور در نزدیکیهای پاییز که صاحب خانه ها به مرمت بام و دیوار میپرداختند جلو خانه ها حوضچه هایی از گل و آب و کاه بود که بچه های شیطان با چوبی سوراخی در بدنه این حوضچه ها ایجاد میکردند وتا اب آن سرازیر شود و باز بوی خوش کاهگل بود و شاید همین بافت تقریبا قدیمی اینجا بود که آنرا از دو گذر قلی و مستوفی که مدرن شده بودند که قدمتی یکسان داشتند جذابیت خاصی به آن میداد. در هر صورت هر سه موازی بودند و شاهپور را به پاچنار وصل میکردند . من و مادر بزرگ از این کوچه باغ خودرا به سید نصر الدین میرساندیم که برای من تنهای بدون همبازی تفریح بود و برای او عبادت و . . در طول راه تا به مقصد برسیم جوی باریک آن که آبی هم چون اشک چشم داشت ما را دنبال میکرد جوی آبی که در روزهای زمستانی هر چقدر که هوا سرد میشد آب زلال آن ولرم و گرمتر و بر عکس در تابستانها با شدت گرفتن گرما سرد تر شدن آبش که هدیه ایی بود الهی برای کارگران کارگاه های کوچک که با آب ان به سر و روی خود صفایی میدادند و مردم سالها با هم اختلاف داشتند عدهایی آنرا آب شاه و عده ایی آب فرمانفرمایش میدانستند و همین مردم آنهایی که سن و سالی داشتند باغ معیر که دیگر وجود خارجی نداشت را وسعتش را از شاهپور تا پاچنار و پشت سید نصر الدین و از جنوب بازارچه تا قنات آباد و خیابان مولوی میگفتند , باغی بوده با درختان میوه و این جوی را هم یادگاری آز همان ایام و همان باغ میدانستند که حال سالها بود جریان داشت و از کوچه و پست کوچه ها مار پیچ وار میگذشت و حتی خانه هایی هنوز بودند که از حیاطشان عبور میکرد و خودر به گذر قلی و مستوفی و درخونگاه نیز میرساند. امروزه در شعر های رهی که یقین دارم از این باغ و کوچه اش الهام گرفته و در آنجا سروده من بوی کاهگل را میشنوم و حس میکنم وخودرا در آنجا میابم و چقدر خوشحالم که نامش به بزرگمردی که تمام اسباب رفاه محله ایی را فراهم کرده بود را در روزگارانی که بسان بسیاری از نکو نامان از تاریخ حذفش کرده اند چون خودش و هنرش جاودانگی بخشیده است . در باره خاطرات سید نصر الدین اگر عمری بود در آینده خواهم نوشت و این مطلب را هم با شاهکاری از روانشادان رهی و خالقی و دلکش بپایان میبرم. یاد هرسه و تمام آنهاییکه به فرهنگ و هنر خدمتی کرده اند همواره گرامی باد. بشنویید . . .

تصویر حمام معیراگر هنوز مانده باشد .

لینک در بالاترین

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

گل زردم گل زردم , یادی از دل آرا . . .


یازده اردیبهشت یا اول ماه مه مصادف بود با سالروز اعدام نا بحق ( اعدام در هر شرایطی و به هر عنوانی بحق نیست و عملیست غیر انسانی) دل آرا دارابی که متاسفانه بر خلاف پارسال که مدتها تمامی وبلاگها پر بود از تصاویر و نوشته و نقاشیهای این دختر بیگناه امسال متاسفانه در اولین سالگرد نبودنش هیچ جایی نه نامی و نه یادی که گویی انگار نه چنین کسی بوده و نه چنین بی قانونی رخ داده است . آری جای دارد که اشاره ایی به وکیل دوم او محمد مصطفایی بکنم که خود چند روز پیش روانه زندان شد .دل آرا اولین محکوم بیگناه نبوده و آخرینش متاسفانه نیز نخواهد بود .
روانش شاد و یادش گرامی و نقاشی هایش لااقل انقدر بمانند تا کوتاهی عمرش را جبران کنند.
خواستم شعری را در پایین این یادواره بنویسم دیدم چه چیزی بهتر از ترانه ایی :

سه غم آمد به راهم هر سه يک بار
غريـــبی و اســـيری و جانا غـم يار
غريـــبی و اســـيری چــــــاره داره
غـــم يار و غــم يار و جانا غــم يار

بشنویید . . .

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

سوسن , سید و محله ما

یکروز قبل از مطلب قبلی طبق معمول هر روزه ساعت 5 صبح در ایستگاه ایستاده و متظر اتوبوس بودم و همینطور که از نسیم بهاری سحرگاهی و آواز پرنده ها لذت میبردم و گهگاهی رهگذری شتابزده از جلویم رد میشد نمیدانم آنموقع صبحی از کجا و بدون مقدمه ترانه ایی به یادم افتاد و طوری تسخیرم کرد که در طول روز ولم نکرد و کلی هم کلافه ام کرد نکته جالب اینکه منه بی هنر در طول زندگیم هرگز نتوانسته ام جوکی و آهنگی را بیاد بسپارم و حفظش کنم حال تا نیمی از این ترانه را داشتم بی وقفه زمزمه میکردم حال برای رفع کنجکاوی شما دوستان ترانه ایی از کارهای اولیه روانشاد فرخزاد و مربوط به دوران میخک نقره ایی که چند بیتش از این قرار است:
هرکی ندونه من میدونم آفتاب مهتاب چه رنگه/ هرکی ندونه من میدونم چشمای تو قشنگه
چشمانت آبیه هفت آسمونه/ نگهدارش دو ابروی کمونه
تیرمژگون بنه بر کنج ابرو . . .
خلاصه با هر جان کندنی بود خودرا چنگش خلاص کردم ولی تمام وقت مشغول آن بودم و فکر میکردم که از کجا آمد و چرا آمد, راحتم نمیگذاشت تا اینکه داستانش بیادم افتاد که باز به همان دوران خوش گذشته و صد ها بهتر از امروز بر میگشت و باز هم دختر محله ام گل همیشه بهار آسمان شعر میهنم نهیبم زد که
تنها صداست که میماند آری صدا همانهایی که که جذب ذره های زمان شده اند و من در این غربت که دلتنگشان میباشم دلیل پیدایش این ترانه وصدها خاطره دیگرمیگردند و مرا وادار میکنند گاه و بیگاه کوچه را با صدا هایش بیاد بیاورم . وقتی فکر میکنم میبینم کوچه مانند صحنه اپرایی بود که با کنار رفتن پرده شب و روشن شدنش با نور افکن آفتاب , اولین کس که ظاهر میشد که اتفاقا آخرین نفری بود که با ظهورش در غروب نمایش را بپایان میرساند, شیری دوره گرد که بر دو چرخه ایی با دو دبه آلومینیوی سوار بود با صدای بوقش سکوت مانده از شب محل را میشکست وغروب هم باز با همان بوقش مانند سر باز خانه شیپور شامگاه را مینواخت و هنوز او به آخر کوچه نرسیده سر کله علی آقا تفرشی که اوایل طبق به دوش که بعدها که حاج علی شد او نیز با دوچرخه با صدای بلندش سنگک تازه اش را تبلیغ میکرد او هم مثل شیری سر ظهر برای دومین بار در صحنه حاضر میشد بین این دو وورود هنر پیشه های بعدی آنتراک کوتاهی بود . حال دیگران وارد معرکه میشدند از کت شلواری و کاسه بشقابی و چوبکی و نمکی تا سلاخ جیگر فروش که ماند آب حوضی او هم سطلهایی بر دست داشت وپنبه زن و درخت پیوند زن و خیلی های دیگر با هم و جدا از هم یکی یکی با صدایشان پیدایشان میشد و بهانه ایی میشدند تا اهالی را برون بکشند تا فرصتی برای فخر السادات و اقدس خانم که پشت سر حاج خانم صفحه بگذارند و یا گیتی خانم و مهری خانم از سریال دیشب و اشکی که ریخته بودند بگویند و ما بچه ها دخترها عده ایی مشغول لی لی فرنگی و مواظب اینکه همبازیشان چشمانش موقه آ گفتن بسته باشد و ما شود و دسته دیگر حلقه زده با هم دختره گریه میکنه و زاری میکنه میخوندند و پسرها هم چندتایی روی پله حسن آقا با هسته تمبر هندی ها و چند تایی با توپ پلاستیکی مشغول بازی بودند و گوش بزنگ شنیدن صدای هنرپیشگان محبوب خود از بابا شهر فرنگی و پسرک آلاسکا فروش و پیرمرد فرفره و جغ جغه ایی و چرخیهای چغاله بادومی و ذغال اخته ایی و بادکنکی و غیره بودند که گاهی سید هم با صدای دو رگه گوشخراشش در این اپرا پیدایش میشد که فال حافظ و تصنیف های روز را میفروخت و با آن صدا نکره اش بدون آنکه واژه ایی را از قلم بیاندازد میخواند :
ز رود کارون بخدا برای من مانده بجا /شراره خاطره ها زعهد بشکسته ی ما
چو از تو ام یاد آید دلم به فریاد آید . . .

زندگی ادامه داشت و هنرپیشه هایی کم میشدند و کسان دیگری بنا به نیازها و فصول پیدایشان میشد و در این رهگذر ما هم بزرگ و بزرگتر و توقعمان و خواسته هایمان رنگ دیگری بخود میگرفت و دیگر صدای این کسان برایمان جالب که نبود برخی مواقع نق و نوقی و پرخاشی میکردیم. اما دروغ چرا اگر چه بزرگ شده بودیم برای بابا شهر فرنگی که معلوم نبود چه بسرش آمده بود و دیگر نمیامد دلتنگ بودیم او که در دوران نداریها , سینما و تلویزیون بچه ها بود. اما سید هنوز بود و او هم دیگر برای خودش مثل شیری و حاج علی که دیگر بجای نان نفت محله را بعهده داشت ,چهار چرخه ایی با چرخهای کالسکه برای خودش درست کرده بود و حله و هوله هایی مثل قره غروت و تمبرهندی و آلبالو خشکه و ذغال اخته و آدامس و عکسهای رنگی خواننده ها و هنرپیشه ها را میفروخت البته تصنیف و فال حافظ را همچنان داشت و حالا دور دور سوسن و آغاسی و دار دسته اش بود و اینبار با ترآنه آنها به سکوت محله خدشه وارد میکرد.
بستی تو تا بار سفر از خونه ی ما
خاموش و سرده بی تو این کاشونه ما
رفتی سفر ای بی خبر از ماتم دل
جای تو غم شد همدم و همخونه ی ما . . .
من که نوجوانی شده بودم , گاهی با من درد دل میکرد. روزی از فروش نرفتن تصنیفهایش گفت, منهم گفتم آخه سید قربون جدت اینجا که لاله زار نیست ,بچه ها گوگوش و داریوش و فرخزاد را دوست دارند نه این ترانه های کافه ایی و اتوبوسی را, یکی دو هفته ایی گذشت از خونه بیرون میامدم صدای سید را شنیدم که بن بست داریوش را با تم کوچه بازاری میخوند:
میونه این همه کوچه که به هم پیوسته
کوچه ی قدیمی ما کوچه ی بن بسته
دیوار کاهگلی یه باغ خشک
که پر از شعرای یادگاریه

از همانجا صدایش کردم سید و بطرفش دوان رفتم و گفتم تورو جدت فقط بفروش نخونش برای اینکه دشتش کور نشود, دوزار دادم بهش یک ورق ازهمان تصنیف داریوش خواستم . بدون آنکه نگاه کنم تا کرده و در جیبم گذاشتم سید بنده خدا هم به خواهش من گوش کرد دیگر نخواند , موقع خداحافظی دعایم کرد که از موقعی که این تصنیفها را میاورد ظهر نشده همه را میفروشد . کاری داشتم در نظام آباد که باید با اتوبوس میرفتم راه طولانی بود که دو اتوبوس باید عوض میکردم آنجا یاد تصنیف داریوش افتادم در آوردم بخوانم دیدم سید اشتباهی شب بود بیابان بود و ترانه هرکی ندونه را داده تازه فهمیدم این مرد سواد ندارد بلکه با شنیدن ترانه ها حفظشان میکند و گاهی هم برای همین بیت ها را پس و پیش میخواند .آنقدرترانه های تصنیف را در رفت و برگشت خواندم که سالها یادم بود و چند روز پیش گرفتاری من و زمزمه کردنم پیش زمینه اش همین داستان بود .
بعد از انقلاب دیگرهر چقدر گشتم و ازهرکسی که اورا میشناخت سراغش را گرفتم گویی اصلا وجود نداشت خلاصه دیگر هرگز سید را ندیدم وتازمانی که بودم دلتنگ دیدارش بودم و حالا بعد از سالها در غربت دلتنگ شنیدن صدای او و تمام بازیگران محل . . .
گوش میکنیم بیاد سید و تما تصنیف فروشها . . .