۱۳۹۰ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

منوچهر هم یادش بخیر . . .


منوچهر سخایی، از چهره‌های قدیمی موسیقی پاپ در گذشت
  


 وقتی تیتر بالا را در یکی از وبسایتهای خبری دیدم باورش برایم سخت بود. همین سپتامبر گذشته که چند ماهی بیش نیست که من از او یاد ی کرده و برایش نوشته بودم . منوچهر یادگاری از دوران خوش گذشته بود و بیشتر از هر خواننده ایی مرا یاد امیریه میانداخت بطوری که هر وقت در اینجا  احساس دلتگی میکردم و دلم هوای محله را میکرد بسراغش میرفتم .  اصلا بیشتر ترانه هایش گویی با حال و هوای محله ما ساخته شده بود از کلاغها یش که حکایت کلاغهای غروب امیریه بود  تا سیه موهایی که گیسو افشون میکردند و  تند تندپنجره هایی که در کوچه ها   بخاطرشان باز میشدند منوچهر در آن روزگاران با ترانه هایش اصلا با ما عجین شده بود و گویی زندگی میکرد .  از عروسی هایمان  تا اردوهایی که میرفتیم تا لب دریا با ما بود که امروز تنها  با حسرت باید گفت قدیما یادش بخیر  که دلا هم آشیون بودند . . . اما افسوس که گذشته ها گذشته و دیگه بر نمیگرده
 روحش شاد و جایش همواره سبز

۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

عید پاک . . .

عید پاک (رستاخیز عیسی ) بر مسیحیان جهان بویژه به هموطنان عزیز مسیحی مبارک باد.

در آلمان هر سال در این ایام عید پاک که از جمعه روز به صلیب کشیده شدن حضرت مسیح آغاز و با رستاخیزش در یکشنبه و جشن این بپاخاستن او در دوشنبه بپایان میرسد, اگر هوا مانند امسال روی خوش نشان دهد تعطیلی چهار روزه ایده الی را میسازد . عید پاک عید خانواده هاست که فرزندان کوچ کرده آنها فرصت را غنیمت شمرده و بدیدنشان میروند و مانند کریسمس در کنار هم جشن میگیرند. عید پاک نیز مانند کریسمس عید بچه هاست که اینبار خرگوش مانند بابا نویل برایشان هدیه میاورد و در گوشه خانه پنهان میکند که در روز عید آنرا پیدا کنند . هر ساله یکی دو ماه مانده به عید خرگوشهای شکلاتی و تخم مرغهای رنگی در قفسه ها و ویترین فروشگاه ها جا میگیرند که بخاطر همین به آن عید خرگوش و یا عید تخم مرغ هم میگویند .((بیاد میاورم که زنده یاد مادر بزرگ همیشه در این ایام از روزگارانی یاد میکرد که در شهرش تبریز در چنین زمانی تخم مرغ ارزان و فراوان میشد که مردم دل سیر تخم مرغ میخوردند ))
البته برای آگاهی بد نیست بدانید که پنج شنبه قبل از جمعه مصلوب شدن عیسی را پنجشنبه سبز میگویند و خیلی ها اسفناج و تخم مرغ میخورند. خلاصه چه کریسمس تولد این پیامبر صلح دوست که هرگز با شمشیر به تبلیغ دینش نپرداخت و چه روز مرگ مظلومانه اش که بر صلیب میخکوب شد همراه باشادی و شعف برای پیروانش میباشد که البته قبل از اینکه حسرت بخوریم که چرا دین ما عاری از اینهاست باید برای هموطنان مسیحی خود افسوس بخوریم که چرا آنها نمیتوانند با آرامش و آزادی مراسم خوشان را برگزار کنند و باید متاثر بشیم وقتی میبینیم قرنهاست این عزیزان بنابر قوانین رایج مملکتی, شهروندان درجه دو و یا کمتر بوده اند و هستند. حال شاید عده ایی جیغ بنفش بکشند و سینه بدرند که در رژیم قبلی حق و حقوق اینان پایمال نمیشد, مدرسه کوشش مریمی داشتند و باشگاه آراراتی و چند تا کلیسا و . . . که البته باید بگویم آری مقایسه حال و آنزمان بمانند مقایسه بهشت و جهنم میباشد اما با وصف این در همان حکومت سابق هم حق و حقوق اینها آنگونه که در جوامع مدنی و مدرن باب میباشد ادا نمیشد من که بیاد ندارم نخست وزیری و وزیری و ارتشبدی و . . . غیر مسلمان داشته بودیم . در ادامه باید بگویم اینبار برای باید برای خودمان متاسف باشیم که بی رحم تر از حکومتها و قوانینشان رفتار و برخورد ما با این هموطنان بوده و هست چه با سکوتمان در مقابل حق کشی ها چه بی اعتنایی مان به مراسم ها و فرهنگشان و از همه بدتر همراه شدن با مردان خدا و مفتی هایمان و پذیرش کورکورانه فتواهای غیر بشریشان آنها را نجسش میخوانیم و ظرفشان را جدا میگذاریم و . . .

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

یک گل بهار نیست . . .




یک گل بهار نیست

صد گل بهار نیست

حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست

وقتی

پرنده‌ها همه خونین‌بال

وقتی ترانه‌ها همه اشک‌آلود

وقتی ستاره‌ها همه خاموشند

وقتی که دست‌ها با قلب خون‌چکان

در چارسوی گیتی

هر جا به استغاثه بلند است

آیا کسی طلوع شقایق را

در دشت شب‌گرفته تواند دید‌؟

وقتی بنفشه‌های بهاری

در چارسوی گیتی

بوی غبار وحشت و باروت می‌دهند

آیا کسی صفای بهاران را

هرگز گلی به کام تواند چید‌؟

وقتی که لوله‌های بلند توپ

در چارسوی گیتی

در استتار شاخه و برگ درخت‌هاست

این قمری غریب

روی کدام شاخه بخواند‌؟

وقتی که دشت‌ها

دریای پرتلاطم خون است

دیگر نسیم زورق زرین صبح را

روی کدام برکه براند‌؟

کنون که آدمی

از بام هفت گنبد گردون گذشته است

گردونه زمین را

از اوج بنگریم

از اوج بنگریم

ذرات دل به دشمنی و کینه داده را

وزجان و دل به جان و دل هم فتاده را

از اوج بنگریم و ببینیم

در این فضای لایتناهی

از ذره کمترانیم

غرق هزار گونه تباهی

از اوج بنگریم و ببینیم

آخر چرا به سینه انسان دیگری

شمشیر می‌زنیم‌؟

ما ذره‌های پوچ

در گیر و دار هیچ

در روی کوره‌راه سیاهی که انتهاش

گودال نیستی است

آخر چگونه تشنه به خون برادرانیم‌؟

از اوج بنگریم

انبوه کشتگان را

خیل گرسنگان را

انباشته به کشتی بی لنگر زمین

سوی کدام ساحل تا کهکشان دور

سوغات می‌بریم‌؟

ایا رهایی بشریت را

در چارسوی گیتی

در کائنات یک دل امیدوار نیست‌؟

آیا درخت خشک محبت را

یک برگ در سبز در همه شاخسار نیست‌؟

دستی برآوریم

باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم

روزی که آدمی

خورشید دوستی را

در قلب خویش یافت

راه رهایی از دل این شام تار هست

و آن‌جا که مهربانی لبخند می‌زند

در یک جوانه نیز شکوفه بهار هست


فریدون مشیری

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

آخه بهاره . . .

کسی که در مقابل ظلم سکوت میکنه از ظالمان است و کسی که آنرا توجیه میکنه جانی و تبه کار . . . بهار برای من با شادی و دعاهای مادر بزرگ با دیدن اولین جوانه های گلدانهایش که توانسته بودند از سرمای زمستانی دیگر جان سالم بدر ببرند شروع میشد و بعد هم ردش را در دفتر انشای هر ساله من که بهار را تعریف کنید بجا میگذاشت * و میرفت سراغ باغچه کوچک حیات خانه که سبزش کند و بعدش هم ازدر خانه میزد بیرون وارد کوچه میشد تا خودش را به درختان امیریه برسونه . بهار مهربان درطول راهش تک درختان توت وسط کوچه سعادت و جلوی سقا خونه را که خوراک کرم ابریشم هایمان بودو تمامی درختچه تنهایی را که در گوشه کوچه پسکوچه ها افتاده بودند و هنوز در خواب زمستانی بسر میبردند را از یاد نمیبرد بیدارشان میکردو دستی هم به سر و صورت آنها میکشید .
درختان امیریه همگی از اولیش که نبش راه آهن با پلاک 1 ** خود نمایی میکرد تا آخرینش که ته پهلوی و کنار تجریش بود با پلاکی که شماره چندین رقمی . . . . را بر سینه خود داشت ماه ها منتظرش بودند که با آمدنش جملگی چادر سبز خودرا پهن میکردند و ساکنان مهاجر خودرا به آشیانشان برای زندگی دوباره و جشن و پایکوبی و نغمه خانی روی ساقه های نورسته تر و شاداب خود دعوت میکردند . این سبزهای استوار با آن مرغان خوش الحان دست بدست هم داده روز و روزگاری خوش را به ما اهالی محل ارزانی میداشتند و کسبه با معرفت دو طرف خیابان برای قدر دانی سطل آبی از جوی کنارشان اگر چه آلوده درهر سمت خیابان پایشان میریختند و آنها هم با سپاسی بیکران با دل و جان مینوشیدند . آری درختان امیریه این اسطوره های زنده گواهان روزگاران خوش و ناخوش که هرکدام به اندازه هزاران کتاب حکایات گفته و ناگفته در دل و برگ و پیکرشان دارند با بزرگواری تنه خود را در اختیار بچه های محل میگذاشتند تا در نبود فیس بوک و دار و دسته اش اگر چه به قیمت زخمی شدنشان سنگ صبور آنان باشد که یادگاری هایشان را بر آن درج کنند و واژه های دوستانه خودرا بنویسند و از عشق های عیان و نهان و به زبان رانده نشده خود را با قلبی شکافته شده با پیکانی . . . رویش حک کنند و شاید سبز شدن هر ساله شان هم نه برای زنده بودن خودشان که برای زنده نگاه داشتن همان عشق ها و احساسات پاک و بی آلایش بود و رشد و نمو و قد کشیدنشان هم برای باز شدن جا برای بقیه که آنها هم حرف هایشان را ثبت کنند , اینها و ده ها و صدها . . . عامل دیگر انگیزه هایی بودند که آدمی را وادار میکردند از بهاربگه وبرای بهار بنویسه ولی امروز اگر چه بهار هنوز سبزه و درختان امیریه هم بنا به عادت چادرسبزشان را هم پهن میکنند ولی متاسفانه به همان اندازه دلیل وبهانه تلخ وجود دارند از نبرد تبر با پیکرهای سبزافرا و سرو . . . گرفته تا ستیز داس با شقایق و آلاله ها و سوختن جنگلها . . . که مانع میگردند از بهار گفت و برای بهار نوشت.


*آخ که چقدر دلم برای انشا های کلیشه ایی همکلاسی ها که برخی از کتابهای انشا و برخی از نثر والدینشان عاریت میگرفتند تنگ شده است.

** تقریبادر اواخر دهه چهل حکومت سابق درختان را در شهر در خانه و برون سر شماری نمودند و برای قطع کردن بی دلیلشان جریمه تعیین کردند و در همین راستا درختان امیریه و در امتدادش پهلوی هر کدام پلاکی با نمره ایی نصیبشان شد.

۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

بهاری دیگر بی تو . . .


کوچه وقتی که نباشی، رگ خشکیده شهره

ماه، تو گوش خونه گفته، دیگه با پنجره قهره

سقف دلبستگی بی تو، واسه من سایه نداره

دلم از روزی که رفتی، دیگه همسایه نداره

تو پی کدوم ستاره پشت ابرا خونه کردی



دومین بهار رسید و امروز عمر عیدش هم , همچو عمر کوتاه تو بسر رسید, اما باور کن اگرچه این جدایی حالا برای خودش عمری شده اما من هنوز رفتنت را باور ندارم و مانند تمام این سالهای هجرتم از دور با خاطراتت زندگی میکنم مثل دیروز که سوار قطار بودم تمام راه بتو فکر میکردم و آخرین سفر قطاری که در آنجا از بخت یاری با تو داشتم. سفری فراموش نشدنی که آخرین باری که برای دیدنمان آمده بودی و دفتر خاطرات مشترکمان را ورق میزدیم وقتی به آن رسیدیم با هم آه کشیدیم و بازی روزگار را ,جدایی ها را ,لعن کردیم و بعد با مرورش به شادی و احساسمان از آن قطار سواری که شباهتی به قطار سواری بچگیمان دراتوبان کودک امیریه داشت مانند لحظه لحظه های سفرمان خندیدیم و به هم قول دادیم که روزی و روزگاری راهم به وطن کج شد برای زنده کردن خاطره آن سفر مجددا دوتایی ان را طی کنیم و من بعد از بازگشتت سالها به آن دم و سفری که باهم خواهیم داشت لحظه شماری میکردم که خبر رسید طاقت نیاوردی و زدی زیر قولت و تنهایی قطاری را سوار شدی و رفتی که تورا هرگز باز نخواهد گرداند .