۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

امیریه ایی دیگر . . .

با کمال تاسف امروز اطلاع پیدا کردم که امیریه هم به بیماری همه گیر(فیلتر) مبتلا گردیده است, لذا زین پس برای دوستان داخل تا رفع نقاهت در وبلاگ محله ما . . . مطالب امیریه عینا انعکاس میابد .
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگوگفتم
ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
ادامه در
محله ما . . .

عکس بالا از خانه های امیریه

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

دلیل قانع کننده . . .

در بیست و پنجمین سالگرد ازدواج اروین باومن ( Erwin Baumann ) وهمسرش لیندا (Linda)
لیندا : اروین من 25 ساله که یک آرزویی دارم که تا بحال جرات نکرده ام بتو بگویم . من دوست دارم یکبارهم شده در زندگیم به یک بار استریپتیز بروم فکر کردم بهترین زمان همین امروزه که سالگرد ازدواجمان میباشد با هم برویم.
اروین : عزیزم این جور جاها برای ما مناسب نیست که زنان جوان لباسهایشان را در میاورند, منکه دوست ندارم هرگز چنین چیزی را ببینم آنهم جلوی چشمان تو.
لیندا : حق با توست , اما این ۀرزوی بزرگه منه که میخواهم ببینم .
اروین : نه , نه آنهم روز ازدواجمان , ابدا
لیندا : ولی من تصمیم خودم را گرفتم که با تو برویم و برای همین هم برای خودمان امشب در بار بلبل شب میز رزرو کرده ام .
آقای باومن که در مقابل عمل انجام شده ایی قرار گرفته بود چاره ایی جز پذیرش نداشت که همراه همسرش به آن بار بروند. در بار دختر خانمی که لباسها را میگیرد , شب بخیر آقای باومن.
لیندا : (شگفت زده) اروین ؟ تورا اینجا میشناسند .
اروین : ( خیلی آهسته به همسرش ) نه , این دختر یکی از همکارهایم میباشد که در یکی از جشنهای اداره با او آشنا شده ام.
آقای باومن و همسرش به میز رزرو شده رسیده هنوز در صندلیهای خود جای نگرفته خانم گارسن برای خوش آمد گویی نزدیکشان میشود , شب بخیر آقای باومن .
لیندا : ( شگفت زده تر از قبل ) اروین ؟ معنی اینها چیست ؟
اروین : عزیزم این خانم قبلا در همان رستورانی کار میکرد که من هر روز ظهر ناهار میخورم .
خلاصه استریپ تیز شروع میشود و خانم رقصنده تکه تکه لباسهای خودرا در میاورد وقتی آخرین تکه لباس میماند روبه مشتریان کرده میپرسد چه کسی دوست دارد اورا در در آوردنش کمک کند؟
حاضرین یکصدا فریاد میزنند:
باومن . . .
باومن . . .
باومن . . .
باومن . . .
خانم بامن کیف خودرا برداشته با عصبانیت بار را ترک میکند , باو من هم در پی او شتابان روان میگردد. همسرش سوار تاکسی میشود که بامن هم به دنبال او همینطور.
لیندا : ناسزا . . .
اروین : اما عزیزم
لیندا : اصلا دوست ندارم چیزی بدانم .
اروین : اما عزیزم باید بدانی این شوخی بیمزه ایی بود . . .
لیندا : باور نمیکنم .
اروین : عزیزم فردا که صاحب بار شخصا از ما عذر خواهی کرد میفهمی , آقای باومن که با تلاش فراوان و زبانریختن داشت موفق میشد که همسرش را آرام کند , راننده تاکسی که حوصله اش سر رفته بود و اعصابش هم خرد شده بود سر خود را برگردانده , آقای باومن بارها شما را با خانمهای همراهتان برده ام اما تا به امروز هیچکدامشان مثل این زن بد عنق و غرغرو . . . نبودند.
پینوشت :
ترجمه از متن آلمانی

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

امیر ارسلان . . .

این روزهای پاییزی که در حال گذرند و به زمستان نزدیکتر میگردیم از طول روز کاسته میگردد و به عمر شب افزوده میشود. یاد شبهای طولانی زندگی با مادر بزرگ میفتم همانطور که بارها در نوشته هایم اشاره کرده ام بنا بر اعتقادات مذهبی او خانه ما تهی از وسایل صوتی و تصویری بود و برای همین بنده خدا برای اینکه مرا سرگرم سازد از چیستان گرفته تا کبریت بازی و در نهایت بیان قصه ایی از ملک جمشید و ملک . . تا قصه های شاه عباس و دوربینش و بین خلق رفتنهایش با لباس مبدل و درویشی را با زبان شیرین ترکیش تعریف میکرد. از آنجا که خب آنچه بنده خدا در ذهنش داشت به تعدادی محدود میشد , برای همین مجبور میشد برخی را تکرار کند که در اوایل با اعتراض من روبرو میشد که شنیده ام و در مقابل بعد ها که بزرگتر شدم و قدر و ارزش آنها را دریافته بودم و با اصرار و با ذکر نام از او میخواستم قصه ایی را تعریف کند اینبار او معترض میشد که بارها گفته و من میدانم. تا اینکه چند سالی مدرسه رفتن و توان خواندن مجله و کتاب پیدا کرده بودم, دلیلی شدند اینبار من خلاصه قصه ها یی را میخواندم بخورد او بدهم و مانند زمانهایی که قصه میگفت خوابش میبرد برای شنیدن بقیه قصه بیدارش میکردم حال برای شنیدن قصه خودم از خواب محرومش نمایم . آنهم زمانی داشت که طی شد چرا که حال داستانهای پلیسی دختران پسران و . . رمانهای قاضی سعید و اسلافش جای اولیورتویست و جزیره گنج و غیره را گرفته بودند که میدانستم درگیری ریچارد و جیمز و کارگاه ایکس و ایگرک گفتنیهایی نیستند باب دندان مادر بزرگ و از این تاریخ دیگر او راحت شد . بالاخره رادیو را که خود قصه ایی دارد را وارد خانه کردم اگرچه دیگر داستانهای پلیسی حتی امیر عشیری هم راضیم نمیکرد وسببی شد به رمان خوانی رو آورم و بالزاک و دوما وهوگو و دارو دسته اش را بجای خواندن ببعلم, اما داستانهای جانی دالر شبهای چهارشنبه و داستانهای ساعت ده شب رد خور نداشتند و باز بد بختی مادر بزرگ که ترجمه های مرا باید گوش میکرد, تازه بنده خدا باید کمک میکرد تا بیابیم که جانی دالر از کجا فهمید مجرم کیست . در این ایام بود که کتاب امیر ارسلان را یافتم ومژده اش را به او دادم البته باید اینرا بگویم که بارها او به من گفته بود این کتاب شوم میباشد و اگر آنر کسی تا آخر بخواند آمد ندارد برای همین خیلیها صفحه آخر آنرا پاره میکنند . برایم پدر را مثال میزد که باعث بهم ریختن زندگیش که منظورش جدایی پدر و مادر بود همین خواندن این کتاب بود و چه بسا درفوت او با 35 سال شاید خواندن این کتاب نقشی داشته که من با شوخی و مزاح به او میگفتم تا سن پدر بیست سالی مانده ودر مورد بهم ریختن زندگی هم خیالت راحت تا هستم وبال گردنتم مانند تمام این سالهایی که بوده و هستم اورا آرام شد و من خواندنش را آغاز کردم. نشان به آن نشان که این کتاب قطور را چند روزه تمام کردم و گاهی تکه هایی از بدجنسیهای قمر وزیر و خوبیهای شمس وزیر و شیخ طاووس را برایش تعریف میکردم و چنان وسوسه اش کرده بودم که چند صفحه ایی را که میخواندم جویای حال امیر ارسلان که در شهر فرنگ میشد . دیروز در گوگل دنبال عکسی از زنده یاد فردین بودم برای مطلبم در اینجا که به تصویر بالا برخوردم که فیلمی به اقتباس از این داستان که بهانه ایی شد یاد مادر بزر گ و آن دوران خوش گذشته بیفتم و پیوسته در این اندیشه اگر مادر بزرگ زنده بود و حتما سرزنشم میکرد که حرفش را گوش نکردم و قصه سرگردانی و آوارگی امیر ارسلان را در شهر فرنگ خواندم و حال خود آواره اش شدم .

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

باز هم پاییز . . .

صدف خانم نازنین بازی را ه انداخته اند و مرا هم دعوت نموده که در آن شرکت کنم موضوع انتخابی ایشان 10 چیزی را که دوست داریم و نداریم را بنو یسیم البته باید بگویم به این سادگی نیست اگر بخواهیم بجای فاضلانه نوشتن صادقانه بنویسیم. من با لبیک گفتن به دعوت این یار باوفای امیریه که از یاران قدیمی وبلاگم میباشد نظرم رادر انتهای این نوشته خواهم نوشت .
حال که در پاییز بسر میبریم و همین هم بهانه ایست که بیش از هر زمانی یاد امیریه و خزانش بیفتم و دلتنگ تر از هر زمانی زانوی غم بغل کنم و دست آخر هم گریزی بزنم به خاطرات خوشی از روزگارانی خوش . حال که صحبت از خاطره شد یاد داستانی افتادم فکر کنم زمان وقوعش در یکی از همین ماهای پاییز بود که تعریف کردنش خالی از لطف نیست, بویژه بعد از حکایت تلخ دخی گربه من . در اوایل دهه پنجاه کلاس دوم دبیرستان با دوستم مهرداد عضو شیر خورشید سرخ شدیم که امدادگر نامیده میشدیم که سرپرست ما در خود ناحیه 8 آموزش پرورش دفتری داشت و گاهی جلسه یا آموزش ما در همانجا برقرار میشد . از محسنات امدادگری بقول دوستانمان خوشا به سعادت ما میگفتند , تردد آزاد ما در دبیرستانهای دخترانه ناحیه بود که خود مدیرانشان برای یاری و حفظ نظم برنامه های هنریشان و غیره از متصدی ما کمک میخواستند و او هم تعدادی از ما را روانه میکرد بعنوان مثال بعضی از روزهای جمعه سینمای پارامونت سانسی اختصاصی برای محصلیندر نظر میگرفت که قیمت بلیط آن یک چهارم قیمت واقعی آن یعنی یک تومان بود که چندین دبیرستان دخترانه بنوبت بچه هایشان را میفرستادند ,که ما امدادگرها آنجا هم نقش کنترلچی سینما را بعهده میگرفتیم و هم معلمین همراه را کمک میکردیم که گروه خودرا ظبط و ربط کنند. در هر اتوبوسی چند نفر از ما دختران را در ایاب و زهاب به سینما همراهی میکردیم که بعد از پایان فیلم دوباره به دبیرستانهایشان برگردانیم. خب خود تصور کنید که چه غوغایی در اتوبوسها برپا که نمیشد از لحظه حرکت تا رسیدن به مقصد خنده وگهگاهی سربسر گذاشتن ما وخواندن ترانه های روز بصورت کر که توجه ماشینها و عابران را به اتوبوس جلب میکرد عملی غیر قابل اجتنابی بود که دختران فرقی هم نمیکرد شاگرد کدام دبیرستانی بودند انجام میدادند. در کل به همه ما هر سهمی که داشتیم خوش میگذشت و روزی فراموش نشدنی به دفتر خاطراتمان ثبت میشد. متاسفانه بودند افراد بخیل و تنگ نظری که حظور ما را با سپردن بره به دست گرگ مقایسه میکردند . البته جای حاشا نیست گاهی هم بین بچه ها دوستیهای ساده ایی هم بوجود میامد که اینگونه دوستیها در آنزمان و در آن سنین نیازی به امدادگر بودن نداشت درهر شرایطی میتوانست پیش بیاید و امری طبیعیست که در کوچه پسکوچه های شهر و امیریه بوفور دیده میشد . بچه های امدادگر از دبیرستانهای مختلفی گرد آمده بودند که از دبیرستان ما فقط من و مهرداد بودیم که در همین برنامه ها و جلسات با بچه های دیگر آشنا شدیم و با چند تایی هم رفیق شدیم که یکی از آنها که هم اسم خودم بود بین بچه ها بیچاره به حسین چاخان معروف بود که انصافا من شخصا از این بینوا جز خوبی هیچ بدی هر گز ندیدم حال اگر گاهی خالی هم میبست به کسی که ضرری نمیرساندشنونده باید عاقل میشد و به عقل خود رجوع میکرد. .یک روز در ناحیه با مهرداد به حسین برخوردیم که خبر از یک پارتی بمناسبت تولدش داد و از جیبش چهار پنج کارت که بهمین مناسبت چاپ کرده بود را بما داد که آدرس سالن و محل آن و سا عت شروع جشن ثبت شده بود, بنده خدا موقع خداحافظی هم اصرارفراوانی کرد که حتما در جشن او شرکت کنیم . فردا در مدرسه از مهرداد شنیدم حسین خیلی از دختران و پسرهای امدادگرو دیگران را دعوت کرده که بر خلاف ما در ازای هر کارت دعوتی مبلغی از انان گرفته است و ادامه داد او فقط به ما و چند تا از دوستان سوگلی خود کارت مجانی داده است. من که دوتا کارت اضافی داشتم خواهر بزرگم را با قولی که به او دادم باخود به پارتی حسین خواهم برد شادش کردم و برای کارت بعدی بهترین کاندید پسرخاله ایی که همسن خودم بود چون او بخاطر بافت خانوادگی تا بحال در چنین مجالسی شرکت نکرده بود که بقولی هم صواب هم داشت که وقتی شنید از خوشحالی داشت بال در میاورد و نشان به آن نشان از یکهفته قبل لباسهایی را که باید میپوشید را آماده کرده بود و روز شماری میکرد. یکی از آشنایان که دختراو هم دعوت شده بود و از امداد گران بود مادرش بشرطی حاضر شده بود که اجازه بدهد که فهمیده بود منهم حظور دارم اما این دختر شیطان مانند خیلی از دختران دیگر به خانواده خود بجای شرکت کردن در تولد حسین گفته بودند برنامه و جلسه امدادگری میباشد و متصدی ما خواسته است جمع بشویم . پنجشنبه بالاخره رسید و غروب من و مهرداد و خواهرم و پسرخاله و آن دختر خانم پنجتایی با تاکسی راهی محل جشن شدیم که سالنی بود در خیابان کاخ اگر حافظه ام درست یاری کند به اسم سوپر کاخ که وقتی وارد سالن شدیم حسین خود جلوی در به پیشواز ما آمد ومارا به جای ویژه ایی راهنمایی کرد که بهترین جای سالن بود . رفته رفته سالن پر شد و میزبان انصافا در مقابل فروش کارتهایش و پولی که گرفته بود سنگ تمام گذاشته بود هم پذیرایی وهم موزیک نسبتا خوب بودند . میهمانان چند تا چندتا دور هم جمع شده بودند و حلقه هایی را بوجود آورده حرف میزدند و عده ایی مشغول رقصیدن . . . همه خوش بودند و طوری خودرا مشغول کرده بودند تا اینکه چند ساعتی گذشت حسین پشت میکروفون قرار گرفت و چند کلمه ایی حرف زد و پسر جوانی را که دوستش بود معرفی کرد که صدای خوبی دارد و به او افتخار داده و برای تولدش خواهد خواند . دوست خواننده پشت میکروفون قرار گرفت با سلامی به میهمانان سه ترانه را نام برد بوی گندم را برای حسین میزبانمان ترانه من و دل را برای دوستان حسین و چشم من را هم برای دل خودم براتون میخونم که چراغها بیشترشون خاموش شدند و او بدون موزیک شروع به خواندن کرد بدون اغراق بهمان زیبایی خود داریوش میخواند که شنیدن ترانه من و دل هنوز هم عاشقانه دوستش دارم بزرگترین هدیه آنشب برایم بود اوصدایی گرم و گیرایی داشت با موجی از غم که چشم من اوج قدرت او در خوانندگیش بود که با دنیایی احساس خواند که وقتی چراغها روشن شدن خیلی از بچه هاگریسته بودند ,هنوز هم هنوزه زنگ صدایش در گوشم میباشد واقعا که صوت داوودی و ملکوتی داشت . شب با آنکه جشن ادامه داشت ما بازگشتیم . دو روز بعد مهرداد بدجنس بمن گفت پدر مادر دخترانی که بدروغ گفته بودند در برنامه امدادگری شرکت دارند روز شنبه به دفتر متصدی ما هجوم بردند که این چه کلاس امدادگریست که تا پاسی از شب آنهم روز پنجشنبه بدارازا کشیده که با احضار دختران گندش در آمده و حسین و دختران را از امدادگری اخراج کردند . دوست ما حسین از شرمندگی و یا به دلیل دیگر اصلا از آن ناحیه رفت وحتی در امیریه هم آفتابی نمیشد آنچه آزارم میداد حرفها و بدگوییهایی بودچه از طرف آنهایی که از حسادت و عدم دعوتشان و چه نمک نشناسانی که در پارتی شرکت داشتند و کلی لذت هم برده بودند پشت سر حسین میزدند. یکسالی از او خبری نداشتم تا اینکه روزی مادرم گفت حسین نامی با این نام خانوادگی زنگ زده سراغ مرا گرفته وشماره تلفنی داده که سریع زنگ زدم واو بامن قراری گذاشت و آدرسی داد که آنهم بد بختی باز نزدیکی های همان سالن در خیابان شاه بود سالنی به نام فلامینگو که حسین را دیدم با او راجع به همه چیز حرف زدم جز آن شب کذایی و عواقب بعدی آنکه او هم اشاره ایی نکرد و این آخرین دیدار ما بود .

در مورد دوست داشتنیها
مانند خود میزبان بازی 1 . قهوه مخصوصا صبح دو فنجان پی در پی همراه با دو سیگار و گرنه روزم شروع نمیشود2 . شنیدن و خواندن اخبار اینجا و ایران 3 . حیوانات پرنده ها و بوِیژه گربه سانان و مخصوصا گربه که قسم خوردم دیگر نگاه ندارم که در مطلبی خواهم نوشت چرا 4 . غذا ترجیحا از نوع وطنی 5 . فیلم آنهم بر گرفته از رمان و یا داستانی به حقیقت نزدیک و تاریخی 6 . موزیک در مورد آن سخت گیر نیستم هرچه بدلم بشینه گوش میکنم 7 . گپ زدنهای دوستانه 8 . تماشای برنامه های ورزشی مخصوصا فوتبال که سالیان ساله تاجیم بقول امروزی ها آبی 9 . قدم زدن را دوست دارم اما نه بتنهایی مخصوصا با برف همراه باشد 10 . کتاب
دوست نداشتنیها
1 .از آدمهای بی جنبه ایی که از دیگران آتو میگیرند 2 . کینه 3 . تملق و چاپلوسی 4 .وعده دادن حتی برای دلخوشی کسی 5 . قضاوت عجولانه 6 . ترحم کردن 7 .بد گویی بقول عوام غیبت کردن 8 .غذاهای دریایی و چینی9 . فیلم فضایی و اکشن 10 .تجربه مانده از دوران تجردی سه کار خانه را دوست نداشتم و ندارم اطو کردن, شیشه پاک کردن و خشک کردن ظرف بویژه قاشق و چنگال .
منهم از شهربانوخانم گرامی گرامی و بچه محل خوبم نق نقو ودوست عزیزم صادق خان اهری و تمامی یارانی که مایل باشند به این بازی دعوت میکنم .


۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

ادامه حکایت . . .

دخی گربه من . . .
قسمت دوم
همانطور که نوشتم به برکت مهر خواهرانه همشیره کفیل دخی شدم . ساعاتی که منزل نبودم نزد بچه ها بود و در سرتاسر خانه جولان میداد و اهالی خانه هر کدام بگونه ایی به او میپرداختند بعنوان مثال برادر ته تغاری که با پفک نمکی از او پذیرایی میکرد تا همین خواهرم که بدور از چشم پدرش تکه گوشت لخمی را تقدیمش مینمود . با گذشت زمان که با رشد او همراه بود و بقول عوام دیگر استخوان ترکانده و گربه بزرگی گردیده و بیش از پیش زیباتر و تو دل بروترشده بود , و برای همین هم هر روز بر ترس و واهمه من افزوده میشد که دست ناپاکی اورا برباید چرا که یاد گرفته از دیوار بالا میرفت و از لبه دیوار خانه ما و خانه حاج خانم چند خانه مجاور تا خانه ملوک شده بود قلمرو او و روی همین پرچین دیوارهم انتظارم را میکشید وقتی صدا کلیدم میشنید از بالای دیوار میو یی کرده پایین آماده تا وارد راهرو بشوم پشت درب بود که خودرا به زدن سرو تنش به پاهایم لوس کند که وابستگیش تا آنجا پیش رفت که شبها دخی خودش را بر روی متکای من ولو میکرد و شب را به صبح میرساند.لذت داشتن دخی مشوقی شد که اکواریوم هم وارد خانه شد همینطور قفس پرنده با سره و فنج و آموزش دخی که این حیوانات را کاری نداشته و آسوده بگذارد هم تکلیف روزمره من شد, که بعد پرنده ها دادم رفتند . از لحظه های زیبا زمانهایی بود که هردو جلوی آکواریوم مینشستیم همانقدر که من از شنا کردن ماهی های رنگی لذت میبردم طفلک دخی با چشمانش حرکات آنها را دنبال میکرد و همراه با آن آب دهانش را غورت میدادو خاطره جالب دیگر که هنوز هم راجع به آن صحبت میکنیم عزت نفس او بود در دوران کمبود مواد غذایی و کوپنی بودنشان خانم برادر مرغها را پاک کرده و خورد کرده شسته ودر ابکشی گذاشته بود تا آبشان برود رفته بود دنبال کار دیگری ,من و برادر به خانه آمدیم در آشپزخانه دیدیم دخی مانند سگ نگهبانی کنار سبد نشسته که برادرم به خاطر متانت او بال مرغی به اوداد . روزی صدای خواهر کوچک خدا بیامرز را شنیدم که با خنده به دخی میگفت دخمل ذغال فروشی بودی که بعد دیدم که گربه سفید ما مانند ذغال اخته شده که با کمک خواهر با شامپوی جانسون اورا شستم و با حوله خشکش کردم اما او در گوشه اتاق با اخمی که نشان میداد از شستشو ناراضی بوده شروع به مرتب نمودن موهاو دم خود نود جل الخالق اینجا بود که موهای پوش داده شده و پف کرده تمیزش باعث شدند تا بیشتر از پیش به زیبایی او واقف گردیم واقعا چون پرنسسان سفید پوشی شده بود همان دلیلی شد که هر از چند روز شسته بشود که بمرور عادت کرد تا جایی که صدای سشوارهم آزارش نمیداد . کم کم به بهار نزدیک میشدیم دخی به نهایت رشد خود رسیده بود و همین هم دلیلی شده بود که گربه های با صاحب و بی صاحب و گربه های ملوک روی پرچین خانه رژه بروند و سر وصال دخی به دویل بپردازند و اینهم ایجاد وحشت میکرد که با بچه هایش چه کنیم برای همین گربه ها را با پیش کردن میراندم. بالاخره ترس من به واقعیت مبدل شدو شکم بزرگ دخی حکایت از حاملگی او میداد. دوستانی که این خبر را شنیدند خواستگار بچه های به دنیا نیامده او شدند ,که این باعث آسودگی خیالم گشت . حالا منتظر تولد بچه ها روز شماری میکردیم تا اینکه ظهری از محل کار به خانه برمیگشتم, خواهر بزرگه مژده داد دخی در کمد لباس های قدیمی در زیر زمین فارغ شده است, خواستم بدینش بروم مادر بزرگ مانع شد که نروم ناراحت میشودبچه ها را میبرد. اصراراو که نروم کارساز نبود من هم خوشحال بودم و هم کنجکاو مادر کوچک خانه را ببینم. وقتی در کمد را باز کردم تا مرا دید با همان حالت زار بعد از زایمانش میویی گفته بچه هایش را رها کرده پیش من آمد . دخی را نوازش کرده و چهار بچه اورا دیدم که بر خلاف خودش رنگارنگ بودند اورا بغل کرده پیش بچه ها گذاشتم اما او دنبال من راهی شد. درست بر عکس ترس مادر بزرگ حال من هر کاری میکردم از من جدا نمیشد, مدتی طول کشید با دادن شیر و نوازش بالاخره اورا نزد کودکانش قرار دادم. سه تا از بچه هاتنها بلندی موهایشان شبیه دخی بود و دیگری که شباهتی نداشت زرد و معمولی بود. آن سه ترکیبی از دخی و گربه پلنگی زرد و مشکی و سفید بودند که شور و حالی به خانه آورده بودند اما زمان بخشیدن آنها بدوستان رسیده بود که سه تا را بردند و گربه زرده که نام هوشنگ خان به او داده بودیم ماند بیخ ریش خودمان که خود او حکایت خودش را دارد . تمام روز ولو بود و در حال استراحت خود دخی هم از او بدش میامد وقتی نزدیکش میشد پیفی میکرد از خودش میراند. آنقدر تنبل بود که میو هم نمیکرد گوشت لخم جلوی بینیش میگرفتی حرکت و عکس العملی نداشت, بجز من هیچکس از اهالی خانه با او میانه ایی نداشتند. دخی با آنکه مادر شده بود و بزرگ اما هنوز بازیگوش بود و بیشتر از قبل به من وابسته طوری که محبت بیش از حدش کلافه ام میکرد اما وقتی میشستم و این خرس قطبی سفید را که هنوز خریدار و مشتری داشت آنقدر دوستش داشتم که با دنیایی حاضر به عوض کردنش نبودم. روزی دخی غیب شد و شب هم نیامد همه نگرانش شدیم و به همدیگر دلداری میدادیم که خواهد آمد که این غیبت به هفته و دو هفته رسید و دیگر قطع امید کردم و خدا خدا میکردم که بلایی سرش نیامده باشد بلکه کسی اورا برده باشد . یکماهی گذشت با تمام ناامیدی باز امیدی در ته دلم بود چون مادر بزرگ از گربه ها که برای یافتن صاحبشان مسافتها طی کرده بودند مانند گربه خود او در تبریز داستانهایی گفته بود که به خوشبینی من دامن میزد. روزها همینطور یکی بعد از دیگری میگذشتند و گویی اصلا هرگز چنین گربه ایی وجود خارجی نداشته است .کم کم داشتیم به نبودن دخی عادت میکردیم اگرچه یادگاریش هوشنگ خان ما را به یادش میانداخت. حال نمیدانم از گم شدنش چند وقت گذشته بود که صبح که از در خانه بیرون آمدم به محل کارم بروم صدای میوی دخی را شنیدم اول فکر کردم خیالات بوده که سرم را بطرف صدا بر گرداندم سر کوچه روی پله خانه ایی اورا دیدم با شادمانی دوان دوان بسمت او رفتم وقتی رسیدم دیدم تمام بدنش زخم و موهای زیبایش چرکین واز لحاظ وجودی هم اسکلتی بیش نبود بغضی گلویم راگرفت همینکه دستم را بسوی سرش دراز کردم که نازش کنم چشمان بی فروغش را باز کرد با میویی که از ته چاه میامد نگاهی بمن انداخت و از حال رفت که آلبته از دنیا رفت همینطور که شوک زده نگاهش میکردم وفخر السادت خانم که از همسایگان بود و گویی تمام این صحنه را مراقب بوده و مرا هم از خرد سالی میشناخت سمتم امد همینطور که دستم را گرفته از دخی دورم میکرد گفت نزدیکهای صبح خودش را به اینجا رساند و نتوانست به خانه شما برسه و طفلک منتظرت بود که راحت شد و همینطور واژه هایی را پشت سرهم برای تسلای من ادا میکرد و من با بغضی که دیگر شکسته بود میگفتم ایکاش همانگونه گمشده ایی مانده بود.

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

دخی گربه من . . .

قسمت اول :
دوستان عزیز و یاران امیریه که حا ل همگی چون بچه محلی شده ایم بارها نوشته هایی و ترجمه هایی را در اینجا مربوط به حیوانات رادیده و خوانده اند که دلیلش در وحله اول علاقه ام به این جانداران بی آزار که جملگی از آغاز خلقت همواره بنوعی برای انسان مفید بوده اند میباشد و در ادامه بخاطر اخبارهای ناراحت کننده ایی که اینروزها از رفتار بد هم میهنان با حیوانات بویژه سگها وگربه ها بوده است که با درج چنین مطالبی هم یاد آوری وظیفه ما به این زبانبستها بوده و هم امید به اینکه شاید تاثیری در کسانی که بیتفاوت میگذرند داشته باشد . در همین آغاز خرده گیری ها را بجان میخرم که در سرزمینی که کودکان گل فروش دارد و جوانانش . . . به آن عزیزان میگویم حق باشماست اما برای اطلاع آنان من در اینجا و در وبلاگ دیگرم پرندگان بارها به آنها هم تا آنجا که در توان این قلم حقیر بوده پرداخته ام ولی اینها دلیلی نمیگردند که ما رسالت آدم بودن خودرابه بوته فراموشی بسپاریم با علم به اینکه باز آز آغاز خلقت ما بودیم که پیوسته به حیوانات از هر دسته ایی که باشند انواع تعرضها را نموده ایم وباعث منقرض شدن خیلی از آنها بوده ایم و خیلیها را هم در حال از بین بردنشان خواسته و ناخواسته میباشیم .
بعد از مقدمه بالا امروز میخواهم از یکی از گربه هایم بنویسم . دوگربه رسما در زندگی داشته ام که یکی در ایران و یکی هم در اینجا که هر کدام خاطره ایی از خود بجای گذاشته اند که با گذشت سالها هنوز خراششان در روح و روانم قابل رویت میباشند . حکایت امروز داستان دخی یا بقول همشیره ها یم دخمل میباشد . لازم میدانم که اول یاد اور بشم خوشبختانه در خانواده ایی چشم به جهان گشودم که تقریبا همگی گربه دوست بودند و خیلیهایشان گربه نیز داشتند تا آنجایی من که چهره پدر را بیاد ندارم اما در سایه روشنهای ذهنم گربه خانه پدری را بیاد دارم که بعدها مادر بزرگم بر این ادعا صحه گذاشت و از رفتارهای پدرم برایم تعریفها کرد. اصولا حتی میتوانم بگویم گربه دوستی در ما گویی مسله ژنی میباشد که در خانواده مادری شدت فراوانی داشت, اگرچه عمه هایم نیز در تبریز هر دو گربه داشتند . هنوز نام گربه های برخی از اقوام را که چهار دهه ایی از آنزمانها گذشته مانند گربه عموی مادرم گوگوش نام داشت و یا گربه های خالم مستان و مرجان وگربه دایی هم دستان . . . هنوز بیاد دارم. همیشه دوست داشتم گربه ایی داشته باشم اما بعلت مستاجر بودن مادربزرگ اجازه نمیداد که حق هم داشت, خب منهم دلم خوش بود که درمیهمانیها در خانه خویشان و یا مادر که در چند قدمی بود بسنده کنم .بعد نوجوانی و جوانی و سرگرمیهایی که در آن دوران خوش گذشته وجود داشتند همگی مسببی شدند در فروکشی این احساس تا اینکه دگرگونی بوجود آمد و ورق برگشت و ریشه تمام دلشادیها یکی بعد از دیگری خشکیده شدند. در همین اثنا که مادر هم به سفر بی بازگشت راهی شد که آنهم دردی بود که بر دردها افزوده شد . در همان ایام دلمردگیها روزی همینطور که در خانه را باز میکردم خواهر بزرگ از اتاق بیرون آمده با چهره ایی شاد بمن گفت آهسته وارد اتاق بشوم که سوپریزی دارد و خود داخل شد و من تا کفشهایم را در آوردم همینکه وارد اتاق شدم در آغوش او چیز سفیدی دیدم که بیشتر شبیه کلاف کاموای سفید که تکان میخورد که متوجه شدم بچه گربه ایی میباشد از او خواستم بغل من بدهد تا ببینم که همین اولین نگاه کار خود را کرد و بروایت داستانهای عاشقانه من نه یکدل که صد دل , دل و جان به این موجود زیبا باختم اولین بار بود که چنین گربه سفیدی با موهای بلند میدیم, چون تمام گربه ها یی که در ابتدا شرحش را دادم گربه های فامیل سفیدو سیاه یا پلنگی . . . بودند اما این وروجک سفید برفی زیبا آنچه برجذابیت و زیبایش میافزود زردی نوک گوشهایش و دم زرد شبیه روباهش بود. دو سه هفته ایی از حظور او گذشت کمی بزرگتر شده و اهالی خانه را هم شناخت. من به دیدنش میرفتم مدتی را با او سر میکردم ولی این مدت محدود راضیم نمیکرد تا اینکه روزی در پله ها اورا دیدم بغل کرده به اتاق خود بردم که چند دقیقه بعد صدای پیش پیش همشیره که دنبال او میگشت فضای راهرو را پر کرده بود وقتی صدای پایش را نزدیک اتاق شنیدم برای مزاح گربه را برداشته روی کمد لباسها قرارش دادم که در انجا وسایلی بود که رفت پشت آنها و مخفی شد. خواهرم وارد اتاق شد و سراغش را از من گرفت که اورا دیده ام و من با خنده جواب منفی دادم که چند بار هم در آنجا پیش پیشی کرد و دست از پا درازتر رفت و من وقتی صدای دور شدن اورا در پله ها شنیدم, خود صدایش کردم با پیش پیش اول من آمد بیرون آنجا پی بردم که عشق من به او یکطرفه نیست و او هم علاقه ایی بمن دارد.چند باری همین داستان تکرار شد تا بالاخره تق کار در آمد ابتدا خواهرم کمی دلخور که گربه اومیباشد و بقولی بنام او و به کام من شده است که طفلک مهر خواهری وادارش کرد که آنرا بمن ببخشد و خود به گهگاهی به با او بودن رضایت دهد که از آنزمان دیگر شد اولین گربه ام ومن به آرزوی دیرین خود رسیدم.
این حکایت ادامه خواهد دارد
تصویربالا دخی و من روی عکس کلیک کنید.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

تولدی دیگر . . .

برای شمس عزیز و بیاد مهرداد

بعد از نوشته قبلی مهر ماه تا مطلب امروز فرصتی بود به مهر ماههای زندگیم بویژه در دور دستها و سالهای دور خود بیاندیشم هرچه در ذهن وخاطرم از بجا مانده های این ماه رازیر و رو کردم تا ساعات و لحظه های تلخ و شیرنش را بیابم و از هم جدا یشان کنم هرچه بیشتر گشتم تنها در آن روزهای خوشی را همراه با زیباییهای خزانش یافتم وبس . اگر به این باور عقیده داشته باشیم که آدمی جز روز تولدش روزهایی در زندگیش را تولدی دیگرش مینامد در مورد شخص من که زاده دیماه و پسر چله بزرگم وقتی نگاه میکنم تولدهای دیگرم بویژه آنهایی که زندگی ساز بودندو حتی بقایم رابگونه ایی که امروز ادامه دارد در این ماه هفتم سال رقم خورده اندکه بزرگترین و مهمترینش همان به حکمت الهی بسته شدن درب خانه پدری که با سفر نابهنگامش در شهریور رخداد, در مهر ماه بود به رحمتش آغوش گرم و پر مهر مادر یزرگ را برویم گشود که سود و منفعت این بدست آورده خیلی بیشتر از فقدان و کاستی آن از دست رفته بود که تنها بر این ادعا میتوانم پدر اگر بود و هر چه میکرد و هرچه میداد و مهربانیش را بحسا ب رسالت و وظیفه اش نهاد و از کنارش گذشت ولی ایثار و فداکاری این پیرزن بزرگ در آن مهرماه خود عشق بود عشقی از جنس عشقهای پاک و ماندگار فصل جادویی خزان. در ادامه تولد دیگر فصل خزان پیوند دوستی با اولین دوست زندگیم یاردبستانیم مهر داد بودکه زاده مهر بود و بگفته خودش در مهرگان و بیمارستان مهر دیده بر جهان گشوده بود عجب اینکه تمام مهر هایی که در تولدش نقشی داشتند رادر خود جمع کرده بود تا هم داده مهر باشد وهم دهنده مهر. آشنایی ما با هم چنین گره خورد و آغاز شد.کلاس اول و تعطیلات تابستانی برق آسا گذشته بود و من حالا کلاس دوم دبستان بودم و احساس میکردم خیلی بزرگ شده ام این احساس را تمامی بچه های د بستان هر ساله دارند.همانطور که کیف چرمی و لیوان کتابی آبی رنگ من تغییر نکرده و همان پارسالی بودند دبستان کوچک و نقلی ما که ازبرخی خانه های امیریه و حتی بچه های مدرسه کوچکتر بود همانی بود که آخر خرداد ترکش کرده بودیم و تنها مانند یقه سفید کت من که تازه بود بعضی از جاهای مدرسه هم رنگی نو خورده بودند .ساختمان دبستان که در حدود یازده یا دوازده اتاق بود در دو قسمت شمالی جنوبی حیاط قرار داشتند که هشت تا از آنهابه کلاس درس اختصاص داشتند و دو اتاق دیگر در اختیار فراش مدرسه آقای جندقی بود (جبر و حساب و هندسه آقا جندقی مهندسه , شعری بود که برای این مرد زحمتکش کلاس بالاتریها برایش ساخته بودند) که در یکی که در ساختمان اصلی قرار داشت با زن و دخترش زندگی میکرد و اتاقک دیگری که در گوشه حیاط قرار داشت مثلا بوفه مدرسه بود زنگ تفریح پیراشکی و هله و هوله بما میفروخت , اگرامروز آنها را هله وهوله مینامم در آنزمان خوشمزه ترین خوراکیهای روی زمین بودند که با یکقران (یکقرون) میشد خرید و لذت برد .
باری دو هفته ایی از آغاز مدرسه گذشته بود و ما هم به سال تحصیلی تازه وتقسیم شدن کلاسمان به دو کلاس الف و ب ,هم به مدیر و ناظم جدید, بویژه ناظم با جذبه و خشن آقای اسماعیلی با سبیلهای پرپشت و ته لحجه آذری که جای آقای مظاهری آمده بود و همان روزهای اول نشان داده بود که با کسی شوخی ندارد ,همینطور به جای خالی همکلاسیهای پارسال که به دلایلی دبستان را ترک کرده بودند و حال با ما در یک کلاس نبودندوبه بچه های دوساله یعنی ردیهای بجا مانده و یا آنهایی که تازه آمده بودند کم کم داشتیم عادت میکردیم و از همه بدتر به دوسره بودنمان که صبح و بعد از ظهردر مدرسه باید حاضر میشدیم ,که این از محسنات مدرسه ما محسوب میشد که خانواده ها سعی میکردند فرزندانشان را اینجا ثبت نام کنند, چون بیشتر مدارس ابتدایی ناحیه یکسره بودند .در یکی از همین روزهای آغازین سال تحصیلی زنگ تفریح در حیاط مدرسه بودیم و در هم لول میخوردیم حیاطی که تنها ظرفیت دو کلاس را داشت. اما مهر و صفایی, شورو حالی که در خود داشت خیلی خیلی بیشتر از تمامی حجم و گنجایش اقیانوسهای زمینی و . . . باری در یکی از زنگهای تفریح بود که صدای خانم نخست کریمی توجهم را جلب کرد وقتی برگشتم دیدم او دارد پسرک تقریبا تپلی درشت تر از مرا نصیحت و سرزنش میکند که امسال از شیطنت دست بر دارد که دوباره مردود نگردد . نمیدانم چطور من پارسال متوجه او در مدرسه نشده بودم درمقابل امسال بارها اورا دیده بودم حتی یکبار در لباس شیر بچگی که خود خانم نخست کریمی مربیشان بود . از مهرداد جان گفتن خانم معلم با نامش آشنا شدم او که تمام مدت سرش را پایین انداخته بود به حرفهای خانم گوش میکرد وقتی حرفهای او تمام شد و بسمت دفتر راه افتاد.پسرک بیچاره نفس راحتی کشید سرش را بلند کرد مرا دید با حالتی از بی پناهی و یا چیز دیگری نزد من آمد و شکوه ایی کرد و پرسید کلاس چندمم وقتی فهمید دومم گفت او هم دومه اما در کلاس همین خانم نخست کریمی بعد اسمم را پرسید و این شد پایه دوستی ما که تا نیمه های دبیرستان جدای از آنکه در یک مدرسه همکلاسی بودیم ساعات آزاد خودرا هم بیشتر باهم میگذراندیم و این دوستی رفته رفته ریشه هایش عمیق تر و رشته هایش مستحکمتر میشد و تا خروجم که بیست سال از دوستیمان میگذشت هنوز دوام داشت که متاسفانه با هجرت من گسسته شد واز آنزمان که هر ساله با نواخته شدن زنگ مدرسه ها اول مهر, در آستانه چشن مهرگان و یا با شنیدن سرود یار دبستانی . . . دلایلی میگردند که بیشتر از همیشه دلتنگش گردم و میدانم و یقین دارم که با شناختی که از وی دارم که او هم حال و هوایی همسان داردو مثل همیشه کلی گفتنیهای نا گفته ایی که در این سالها رویهم انباشته است. متاسفانه تا امروز تمام تلاشهایم برای یافتنش بی ثمر بوده است .

با سپاس از دوستان عزیزم رضا و همسرش برای عکسهای کوچه مدرسه .


۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

غریبانه . . .


هفته پیش دوست عزیزی که میداند آهنگهای آذری را دوست دارم و گوش میکنم و گاها ضمیمه مطالبم در امیریه مینمایم , از من پرسید شفا ( شفا لطیف قیز) را میشناسم و ترانه ایی از او شنیده ام که پاسخ من منفی بود که اولین بار بود اصلا نام این خانم را میشنیدم که او با نام بردن چند ترانه زیبا از وی در بیو گرافی مختصری از این هنرمند بیان داشت از هم میهنان خودمان و از اهالی اردبیل که کوچ کرده بود و در آذربایجان هنرنمایی میکرده مانند خواننده معروف ربابه مرادوا که نسل قبل از من اورا خوب میشناسند متاسفانه دوست گرامی در توضیحاتی که میداد اضافه نمود شفا در اوج جوانی و شهرت دار فانی را وداع نموده است. همین اطلاعات مختصر که حکایت از این داشت دختی از دختران مام وطن برای به دست آوردن آنچه در سرزمین مادریش برایش میسر نیست, مانند عده بیشماری ازهم میهنش ترک یار و دیارمیکند. سرانجام تلخ این پرنده مهاجرو تعریفهای این دوست حس کنجاویم را برانگیخت تا با او آشنا گردم که متاسفانه در گوگل چیز زیادی پیدا نکردم ولی در یوتوب چندین ترانه ایی از او بود که معروفترینش تا آنجا که دستگیرم شد همین قطار عشق او بوده است که به دل منهم نشست . دیروز از سر کار که برگشتم تصمیم داشتم این نوشته را بنویسم طبق عادت هر روزه سایت رادیو فردا را باز کردم که خبرها را گوش کنم که مواجه شدم با خبر تصادف و مرگ دو گوینده این رادیو و اینکه نفر سوم هم در کما میباشد که در حین خبرها از آنان گفتند و صدای این عزیزان از دست رفته را بارها پخش کردند صدا هایی که تا چند روز پیش گوش هایمان راانوازش میدادند, صدای جوانانی که آنها هم مانند خواننده بالا برای جامه عمل پوشاندن به آرزوهای دست نیافتنی در داخل خانه, بیرون زده بودند و . . . و حالا مانند ترانه شفا (در بالای این مطلب) اما نه قطار عشقشان که قطار عمرشان هنوز مسافتی طی نکرده در ابتدای راه به ایستگاه آخر رسیده بود, آنهم در غربت و این چنین غریبانه واین چنین جانگداز آنهم در عنفوان جوانی , این خبر دردناک باعث شد تمام باقی روز را پریشان حال باشم و به هر آنچه که مارا به این حال وروز انداخت لعن و نفرین کنم و در ادامه برای هردویشان رزا آژیری وامیر زمانی فر از پروردگار خانه ایی راحت و آسوده همچون خانه پدری و روح و روانی شاد بخواهم و همینظور بهبودی مهین گرجی همکار وبلاگ نویسمان و بازگشتش را به جمعمان .