۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

یک خاطره

قبلا را جع به آقای مهاجر یکی از کسبه های محله ما یا خیابان مهدیخانی ( مهدی موش )  در اینجا نوشتم که لینکش را زیر این مطلب برای کسانی که مایلند قرار میدم باری خانه قدیمی او که سالها حتی بعد از فوتش پا بر جا بود در هفته های گذشته کوبیده شد که بنایی نو بسازند اگر چه این امری طبیعی بود اما باز آه از نهاد کسانی مانند من که خاطره ایی داریم بر آورد  و همینطور دلیلی شد که همه آن خاطره های شیرین دوباره زنده گردند و یکیش هم همین خاطره است که امروز در فیسبوک امیریه نوشتم حیفم اومد که در وبلاگ امیریه ثبت نشود  


این عکس مرا یاد خاطره ایی و مهر و معرفت اهالی و کسبه محل میاندازد انگار همین دیروز بود با آنکه دقیقا پنجاه سال گذشته اتفاقا همین ایام از سال بود که خانه عمو میهمان بودم و او با ماشینش منو به خانه برگرداند آنموقع خیابان دوطرفه بود و زنده یاد آقای مهاجرهم هر دو دکان را داشت و آقای ماهرو با برادرش هنوز در مغازه کوچکشان شریک بودندو در جوارشان هم خسرو شاهی ها پدر و پسر دکان باریک پارچه فروشیشان بودو در قسمت دیگر کنار سقا خانه کارگاه نجاری بود و کنار آنهم نانوایی سنگکی و بعدش هم قهوه خانه که بر کوچه آریان پوربود. نانوایی لواشی و ساندویچی اینور خیابان هنوز پیدا نشده بودند بجاش دکان جعفر سماور ساز بود من هم شاید یکسالی بود که ساکن مهدی موش شده بودم و هیچکس بجز یکی دو تا از همسایه ها کسی مرا نمیشناخت باری بعد از اینکه از ماشین عمو پیاده شدم او برای آنکه راه بندان ایجاد نکند حرکت کرد رفت و من که عجله داشتم همینطور به ان طرف خیابان راهی شدم که برم کوچه سعادت که ماشینی به آرامی به من زد و من که زمین خورده بودم و ترسیده بودم مثل فنر از جا برخاسته و دو پا داشت و دو پا هم قرض کرده که از آنجا فرار کنم در یک آن چند تا از کسبه راننده بیچاره را نگاه داشتند و چند تایی هم به دنبال من راهی شدند و مانع رفتنم که ببینند سالمم یا شوک وادار به حرکت نموده منکه بالاخره حدود شاید شش سال داشتم بغضم ترکید که چیزیم نیست بنده خدا ها که متوجه شدند واقعا بخیر گذشته هر کدام به مغازه های خود برگشتند و از همان لحظه پایه دوستی و آشنایی با آنها نیز ریخته شد یاد تک تکشان بخیر آنهایی که نیستند روحشان شاد و آنهایی هم که مانده اند عمرشان دراز باد .

پینوشت
اینهم لینک نوشته قبلیم : آقای مهاجر
http://amiryeh.blogspot.de/2008/11/blog-post_22.html  

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

چشمان منتظر

از فیسبوک امیریه

بازهم بیاد گذشته ها و خاطره هایش و روزگاران خوش . . .با تشکر از محمد رضای نازنین یکی از خاطره های تلخ و شیرین من از فروشگاه بزرگ را میتوانم چشمان منتظر بنامم :
تقریبادر اواخر دهه چهل شایدهم اوایل دهه پنجاه با دوست و همکلاسی سالهایم مهرداد تصمیم گرفتیم برای گردش و همینطور دیدن فروشگاه بزرگ به سه راه شاه بریم از مهدی موش که پیاده راهی شدیم بعد از میدان منیریه نزدیکی های البرز سگ ولگردی را دیدیم هر دوی ما اگر چه شدیدا دوستدار گربه بودیم با حیوانات دیگر هم میانه خوبی داشتیم باری با دیدن سگ ولگرد موچ موچی کردیم و همین باعث شد سگ بیچاره دنبال ما روان بشه هر کاری میکردیم دست بسرش کنیم مث کنه بما چسبیده بود خلاصه اینکه با هر قدمی مهرش به دل ما بیشتر مینشست بعد از جامی و نرسیده به کوچه وزیری فکر کردیم حال که دوست دارد ما را دنبال کند بحال خودش بگذاریم وقتی بریم فروشگاه میرود دنبال کار خودش تا اینکه به سه راه شاه رسیدیم آنجا هم با ما از خیابان شلوغ گذشت و ما داخل فروشگاه بزرگ شدیم و حدود یکساعتی شاید هم بیشتر تمام فروشگاه حتی قسمت تره بارش را هم نگاه کردیم و با بگو و بخند از فروشگاه که بیرون آمدیم سگ بیچاره را دیدیم در گوشه ایی نشسته و گویا منتظر ما بود دلمان سوخته نزدیکش رفتیم که دوباره با موچ موچ کردن با خودمان بسمت محله همراهش کنیم که نگاهی بما کرد و بسمت شیخ هادی و چهارراه یوسف آباد راهی شد حال من و مهرداد اصرار میکردیم و صدایش میزدیم اما او همچون کسی که قهر کرده باشد پشت سرش را هم نگاه نمیکرد و ما هر دو غمگین بسمت خانه راهی شدیم و در تمام راه با اندوه و ناراحتی از سگ ولگر حرف میزدیم و کنجکاو که کجا رفت .