۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

هذ یان

هذیان:همانگونه که همه میدانند به زبان ساده به حرفهای بی پی و اساس شخص بیماری که بعلت تب و لرزو آنهم تب بالا وشدید نا خواسته بر زبان جاری میکند گفته میشود که بنا بر همین به لاطایلات و یاوه گویی های شخصی که بیهوده گویی میکند میگویند هذیون میگه. دراین چندین روز گذشته که غیبت داشتم دور از جان شما یاران مجموعه ایی از ویروسهای سرماخوردگی که تب و لرز را برایم به ارمغان آورده بود و بنده را مبتلا ساخنه بود بنا بر فرمان پزشک مجبور بر استرا حت مطلق شده بودم با آنکه به خود پرهیز اینتر نت داه بودم اما هر روز دقیقه ایی برای دیدن میل خود نا پرهیزی میکردم و در این فاصله در بلاگ نیوز کلیکی میکردم تا امیریه سو سویی کند تا اگر دوستی نگران غیبتم هست بداند که هستم که با آنکه میدانستم باید برای بهبودی سریع خودرا از اخبار میهن عزیزم دور نگاهدارم چرا که متاسفانه اخبار پر از درد و رنج سرزمینم که انسان سالم را بیمار میسازد وای بر حال منه بیمار اما طاقت نمیاوردم در همان چند لحظه کلیک کذایی عنوان خبرهایی را که یاران لینک داده بودند را نگاهی می انداختم و باز در همین نگاه ها بود با عناوینی چون چاقوی زنجان, اداره مملکت با نفت 5 دلارو اسباب و ادوات جاسوسی جاسوسان قرن 21 و و . . که دیدم ای دل غافل یک هفته است تب و لرزش را من کرده و کشیده ام و سو خته ام اما هذیانش را دولتمردان وطنی گفته اند قدری که آرام گرفتم و به خود آمدم و یکایک آن گفته ها و. . مرور کردم دیدم نه این دیگر هذیان نیست که از زبان تن بیماری برون آمده است بلکه لاطایلاتی است از مغز بیمار و مجنونی بیرون زده است .
بعد از مقدمه بالا درست فردای نوشته ام بود که مریض شدم تو گویی همانطور که از محله و یا دوران خوش گذشته مینویسم و هر بار روح و روانم هوای یار و دیار و آن دوران را میکند اینبار جسمم با درج برخی ازداروهای سنتی و گیاهان شفا بخش آقای مهاجر فیلش یاد هندوستان کرد و به یاد چهار تخم وجوشونده و . . مریض شد غافل از اینکه نه من آنجایم و نه آقا مهاجر میباشد و نه اینکه مادر بزرگ مهربان که بجوشاند و با قربان صدقه بخوردم دهد و شاید همین دلتنگیها و فشار روحی بود که باعث شد سخت ترین سرما خوردگی طول حیات خودرا تجربه کنم و دروغ چرا ترس از ذات الریه بود بخاطر سالها مصرف سیگار که خدای را شکر از دیروز هم فکر من و هم پزشگ معالج آسوده گردید همانگونه که توضیح دادم خود را از اینتر نت دور کردم تا نببینم و نه بشنوم خوشبختانه به همت بانوی خانه خانم همسر ما فاقد ماهواره و تلویزیونهای فارسی زبان که داخلیش بدتر از برو نیش و برونیش هم بدتر از درونیش که هر دو مسبب بیماری روح آدمی هم میشوند هستیم پس بناچار تلویزیون اینجا را سیاحت میکنیم و اگر هم خبری بشنویم لا اقل میدانیم نیازی به تحقیق و تفحص برای صحت و سقم آن نداریم همین چهارشنبه صبح بود که کانال یک اینجا را باز کردم ببینم انفجارهای هند توسط مجاهدین مسلمان هندی چه بوده که آنروز هنوز به فاجعه الان نبود به کجا کشیده و چه بوده که بر صفحه تلویزیون پشت سر خانم مجری پرچمهای اسراییل و ایران ظاهر شد گفتم حتما باز یکی حتما نفهمیده و نسنجیده هذیونی گفته و آلمان هم برای تلافی گذشته سیاه خود باز هم میخواهد علم یزید بسازد که دیدم اشتباه کرده ام و توضیحات مجری قبل از پخش فیلم خبری مانند آب خنک و گوارایی بر تن و قلب تب آلودم ریخته شد که بصورت خلاصه و ساده اینطور میتوان ترجمه کرد:
یک مرد یکه و تنها میخواهد در خاور میانه امید بخش باشد یا نور امید را زنده کند او پرویز دستمالچی نام دارد و اینک در اسراییل سعی میکند مسبب صلح و دوستی و آشتی باشد این از این رو با اهمیت میباشد که ایران بارها تهدید به نابودی اسراییل و پاکشدن نامش از نقشه جغرافیایی دنیا نموده است که این باعث دشمنی بین دو کشور شده اسراییل کشوریست تا دندان مسلح که . . با این تفاسیر پرویز دستمالچی بدون آنکه اینها بر او تاثییری . . فیلم را ببینید
همانطور که اشاره کردم عظمت فاجعه هند هر لحظه بزرگتر و بزرگتر میشود وبر تعداد کشته ها و مجروحین بی گناه افزوده میگردد و باز همانگونه که گفتم جانیان با نام مجاهدین که امروزه هر گروه آدمکش مسلمانی از آفریقا تا آسیا واژه مجاهد را پسوند نام خود نموده اند و حال برای مردم دنیا که آگاهی ندارند و فقط مجاهد را میشناسند و آنرا سمبل آدم کشی میدانند آرزو میکنم مجاهدین خلق قبل از اینکه به این و آن رو بیاورند و سعی کنند نام خودرا از لیست تروریستها در نزد دول اروپایی و غیره در بیاورند رهبران امروز آنها که در نوع آوریها در طول این سالها استادی خودرا به ثبوت رسانده اند برای شادی روح بنیانگذاران خود و دختران و پسران معصوم ومظلومی که به نام این سازمان جان خودرا از دست داده اند و برخلاف مجاهدین یاد شده بلاد گوناگون که نام برده شد خلق کش نبودند نام خودرا به یک نام ایرانی اگر اعتقادی به این سرزمین دارند تغییر دهند.
توضیحات :
1 تصویر پایین تر که با آن چون نمیتوانستم بنویسم به دوستان خواستم علت غیبتم را بیان کنم که جای دارد از دوست عزیز و معلم بزرگوار شهربانو جویای حالم شده بود اینجا نیز سپاس خودرا از او بیان نمایم.
2 ترانه های بعدی هم شادی از بهبودی و حظور دوباره بود و هم هدیه ایی برای دوستان که نگران حالم بودند وبرای اینکه همه راضی باشند گونل günel این دختر آذری رشد کرده در ترکیه را که شنیده ام فارس و ترک دوستش دارند قرار دادم تا شور و انرژی این هنرمند جوان اندوه ها را برای لحظاتی از دلها بزداید اینهم قاراگیله (چشم سیاه)برای طرفداران او بشنوید

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

غیبت

شرح بعدا . .

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

آقای مهاجر


از مغازه هایی که خیابانک ما داشت ومن برخی از آنها را بیشتردوست داشتم و دارم یکی از آنان هم دکان و هم صاحبش آقای مهاجر بود قبل از پرداختن به او و مغازه اش باید بگویم مهدی موش این خیابان فرعی وکوچک بخاطر اسمش که برازنده اش هم بود از خیلی از خیابانهای اصلی شهر معروفتر بود و آنزمانها تمامی رانندگان وسایل نقلیه عمومی وخصوصی میشناختندش و از آنجاییکه دو محله اصیل و قدیمی پایتخت را شاهپور و امیریه را به هم پیوند میدادچه ترافیک ماشینی و یا انسانی آن بیش از حد بود و شاید هم بخاطر همین بود که در هر سمت خیابان از آغاز تا انتها مغازه هایی بشکلهای نا منظم هندسی اما بطور مرتب مانند واگنهای ترن در جوار یکدیگر قرار گرفته بودند و صاحبان آنها برای تهیه قوت خود هرکدام به پیشه ایی مشغول جالب توجه اینکه نقطه آغازینش از سویه شاهپورمسجدی بود بنام خود خیابان و نقطه پایانش که امیریه بود میخانه ایی بنام کافه جلفا که میتوان گفت با محراب شروع میشد وبا میخونه تمام ویا بر عکس همانگونه دریکی از نوشته های پیشم نوشتم روی تابلو مهدیخانی بود و امروز نام شهیدی اما شاید صد سالی هست بین مردم هنوزهم مهدی موش میباشد و خوشبختانه نسل های جدید هم حفظش نموده اند .
اما آقای مهاجر که بجز او مغازه ها و کسبه های دیگری بودند که سوگلی من محسوب میشدند اما بیشتر آنها مقطعی وبودند که دلیلش هم سن وسال و رشد من بود و آنهایی که الان میدانم دیگر وجود خارجی ندارند اما هنوزهم در ذهن و روح من محبوبند متل صفحه فروشی شرفشاهی که صدای ترانه های روز آنروزگاران به از امروز که از بلندگوی مغازه اش در فضای خیابان پخش میشد و روح محله را تغذیه میکرد و گاهی گیر کردن سوزن روی صفحه و تکرار و تکرار قسمتی از ترانه و یا اشتباه در دور گرام که منجر به تغییر صدای خواننده میشد دستاویزی میشد برای خنده و مزاح ما و یا پیر مرد پینه دوزی که جلوی دکان او بر حسب عادتی که داشت مرا هم مانند مشتریان مردش حضرت آقا مینامید و اوایل کیف میکردم و احساس بزرگی و بعد ها دیگر عادت کرده بودم که با هر رجوعی و یا سلامی آن واژه را بشنوم تا جا ییکه ورق برگشت و مملکت هم صاحب حضرت و هم آقا شده بود و تا زمانیکه بیرون بزنم باز حضرت آقایم میخواند و دیگری حصیر باف کلیمی بود تا زمانیکه پرده کرکره ها به بازار نیامده بود بازار پر رونقی داشت وتابسانها من به اتفاق همسن وسالهایم مشتری گزن یا چوب حصیر دومتری بلند تر از قد خودمان او بودیم برای ساختن بادبادکهای کاغذی .
برگردیم به آقای مهاجر و بقیه هم بماند برای نوشته های بعدی او و مغازه اش تافته جدا بافته بودند که شکل و شمایلشان هم با بقیه فرق میکرد مغازه دو دهنه او که از منزل قدیمی وی جداشده بود کرکره آهنی نداشت مانند دکانهای قدیم در چوبی با پنجره هایی که شبها با در های کوچک آنها را میبست یکی از مغازه ها که هنوز خودش صاحب آن بود همیشه بسته بود و انبار اجناسش بود از ویترین هم خبری نبود پیشخوانی که کل عرض مغاره را اشغال کرده بود و جعبه آینه های روی آن محل نمایش برخی از کالاهایش مغازه همیشه تمیز بود و مرتب و به اندازه مناسب کالا داشت و اصلا شلوغ نبود خود مغازه آمیخته ایی از چند شغل بود در وحله اول عطاری اما آقای مهاجرتنها علوفه را میفروخت تجویز نمیکرد همه را داشت از شیرخشت ,پرسیاوشان و ترنجبین و . . و اگر هم نداشت تهیه میکرد داروهایی شیمیایی مثل اپتالیدون آکسار, کاشه کالمین تا قرص سفر و مسهل و. . تا پماد ولی و ویکس و روغن سیاه غیره و ذالک قندو چایی هم داشت از انواع لامپها تا سیم برق از نخ پرک و کوک, بند انداختن و لحاف دوزی همینطور لوازم تحریر و شامپو وصابون کارخانه ایی تا دست ساز مثل برگردون وزیتون و غیره و سیگار. از عجایب آن مغازه خلوت هر چه که نیاز داشتیم آنجا یافت میشد تقریبا فروشگاه بهداشتی یا دراگ استور اولیه اولا تمامی اجناس بهترین نوع خود در بازار آن زمان بودند قند او کله بود فریمان یا شازند که بتوان هدیه برد و سیگار وینستونش چهار خط بود یا دو باندروله و نحوه بسته بندیش منحصر بفرد در کاغذ میپیچید با دقت و حوصله ووسواس با نخ کوک محکم می بست پاکت هایش هم فرق داشتند اما متاسفانه اهالی بجز عده معدودی رابطه ایی با او نداشتند و زنها و بچه ها اگرمجبور نمیشدند از او خرید نمیکردند این مرد بزرگ شدیدا مومن بمفهوم واقعی کلمه بود قدی بلند داشت با موهای کم فر کوتاه فلفل نمکی با ته ریش کوتاه بر اثر پیری دو کیسه پوستی زیر چشمانش و جای مهر نماز کم رنگی بر پیشانی ودیگر با خنده نیز قهر بود بندرت خنده اش را دیده بودم همینطور مسجد رفتنش را که اگر هم میرفت تنها در مراسم ترحیم حظور پیدا میکرد بنده خدا دور از جونش قیافه موتلفه ها را داشت به زنهای بی حجاب و یا کم حجاب بد نگاه میکرد و جوانهایی که مزاحم دختران میشدند بجز کسبه و مشتریانش کسی بااو سلام و علیکی نداشت بینوا چون روزها مشتری کم داشت یا نداشت مرتب خیابان را نگاه میکرد در انتظار خریداری که مردم حرف در آورده بودند که مواظب رفت و آمد مردم و اینکه کی با کی رابطه ایی و . . او دیر تر از همه مغازه اش را باز میکرد بخاطر نزدیکی خانه دیرتر از همه میبست که خود نعمتی بود اما مردم بی انصاف آنراهم به حساب کنجکاوی میگذاشتند اما تا در بی برفی شیشه لامپا یا گردسوز کسی میشکست یا لامپ و فیوزش میسوخت و فوریتهای دیگر ی پیش میامد همان بد گویان امیدشان این بود آقای مهاجر باز است .
از بدو ورودم به مهدی موش که مادر بزرگم مشتری گل گاوزبان و حنا و. . اوبود مهر این مرد عبوس در دلم نشست و شاید تنها بچه ایی بودم سلامش میکردم بعضی مواقع پسرش آقا مهدی از اداره میامد مغازه را اداره میکرد او که هم جوان خوش بر و رویی بود و برعکس پدرش مردمی و خنده رو که خیلی ها صبر میکردند بعد از ظهر از او خریدشان را بکنند که متاسفانه طلوع خورشید زندگیش کوتاه بود و هنوز چهل را نداشته دار فانی را وداع گفت و دخترکی از خود برای پدر یادگار گذاشت .آقای مهاجر بیشتر از پیش شکست اما غرور و شاید باور او باعث میشد به روی خود نیاورد . در همسایگی او دکان کوچک خرازی بود که دوبرادر شریک بودند یکی از آنها همیشه در مغازه بود و زحمتها بر دوش او بود و دیگری کارمند بود غروب ها با پسرش دو سه ساعتی اداره آنجا بعهده میگرفتند تا اینکه اختلاف شدیدی بین دو برادر پیش آمد و شبانه پدر و پسرسهم برادر را دادند دستش بنده خدا که تنها در آمدش از مغازه بود با مقداری کالا مانده بود گوشه خیابان که آقای مهاجر همان شبانه مغازه دربسته خودرا خالی کرد و آنرا به او داد و اورا از دغدغه خاطر که خانواده چهار نفره خودرا چگونه سیر کند رهایی بخشید که با شنیدن این داستان احترامم به او بیشتر شد و محله از این بزرگواری تکان خورد بعدها شنیدم این برادر دانشجوی ستاره دار آنزمان بوده که سمپات یاعضو جوانان حزب توده که به عکس شاه در پرده سینما جوهر پرتاب میکردند و . . و برای همین هم از شغل دولتی و هم از ادامه تحصیل محروم گشته و با شنیدن این مطلب دیگر این پیر مرد عبوس و مومن را که دست کمونیست خدانشناس را گرفته بود برای جوانمردیش دیگر علاوه بر احترام دوستش هم داشتم .
در سال پنجاه وهفت که ماشین انقلاب به حرکت در آمده بود و در محله صف کشی ها آغاز شده بود و عده ایی دکانهای خودرا به پوستر رهبر انقلاب مزین کرده بودند و عده ایی همسو با بازاریان مغازه ها ی خود را میبستند و گروهی دیگر شبها در ماه دنبال عکس گمشده خود میگشتند آقای مهاجر باز در مغازه ساده و بدون پوستر خود به خیابان مینگریست و منتظر ورود خریداری بود گویی در خیابان خبری نیست و او صدای شعارها را نمیشنود انقلاب هم بثمر رسید و مستاجر او که باور کرده بود وضع دگرگون شده فیلش یاد هندوستان کرده بود عقده های سالیانش گشوده شده بود ند در کنار کیهان و اطلاعات که سالها با گیره رخت به ریسمانی آویزان میکرد حال روزنامه مردم را هم افزوده بود وسنگ حکومت تازه را به سینه میزد او هم مثل من و خیلی های دیگر فکر میکردیم حال آقای مهاجر این مرد با خدا و مومن در حکومت الهی گل از گلش بشکفد و با دمب خود گردو بشکند که او خونسرد تر از این حرفها بود من فکر میکردم باز مانند مرگ پسرش اینبار ایمان و باورش مانع یروز شادی اویند تا اینکه اردیبهشت پنجاه و هشت رسید که ایکاش هرگز نمیرسید چهار ماه بعد از انقلاب مادر چون آقا مهدی با چهل وچهار سال مارا ترک کرد وآخرین بار آفامهاجر را در مسجد در ختم دیدم و بعد از آن بود رابطه دیگری ونزدیکتری باهم پیدا کردیم و روزی که بمن گفت حسین آقا اینها قوم شرک هستند راستش ترسیدم چون بازار لو دادنها رایج شده بود اما با گذشت ایام و برخورد بیشتر دیدم اشتباه کرده ام این مرد وارسته آنزمانهایی که من اورا در مسجد و حسینیه ندیده بودم او از خیلی چیزها خبر داشته که متاسفانه ما نداشتیم اما درس بزرگ این بود که آدمها را از چهره ظاهری نه میتوانشناخت و نه میتوان درباره شان قضاوت کرد زمانی که بیرون آمدم او در قید حیات بود با علم به اینکه میدانم دیگر نمیتواند باشد باز دلم بسختی اجازه میدهد اورا میرا کنم و روانشادش بخوانم تا هستم یادش پیوسته برایم زنده خواهد بود.
عبادت بجز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجّاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه، درویش باش

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

سینما نیا گارا

امیریه شاهپور که بوسیله کوچه ها و خیبانک های کوتاهی به هم وصل میشوند و پیوند میخورند و همین کوچه پسکوچه ها و گذرها و بازارچه ها مهد خیلی از بزرگان ادب و هنر موسیقی ورزش و سینما و و . . بوده و هستند که در اینجا سعی کرده ام به هر مناسبتی و بها نه ایی از آنان نام برم و یا یادی کنم مثلا فروغ فرخزاد وعمران صلاحی آنان را بنام دختر و پسر امیریه نام برده ام و با تضویر و چند بیتی از آنان اینجا را راه انداختم و تا جایی که این بیت از سروده های فروغ کوچه‌ ای هست که قلب من آن ‌را -- از محله‌های کودکی ‌ام دزديده ا‌ست پلاک سر در این منزل میباشد. اصلا یکی از اهداف برپایی اینجا هم معرفی این عزیزان و هم یادی از آنها و قدر دانی از خدماتی که هرکدام به این مرزو بوم کرده اند .

همانگونه که اطلاع دارید سینما نیاگارا سوخت و یا شاید هم سوخته شد مانند خیلی از سینما هایی که از آغاز انقلاب تا به امروز به چنین سر نوشتی دچار شده اند این مکانها از یک رو تنها امکان تفریح افرادی که بنیه مالی تفریحات دیگر را ندارند میباشد و ازطرفی محل به عرصه گذاشتن عظمت و تواناییهای هنر هقتم و . . که مایه تاسف است اینگونه از بین رفتنشان که برخی هم بنا بر دلایلی موجب غم و اندوه آدمی نیز میگردد سینما نیاگارا با چندین دهه قدمت خود از نوستالژی های بود که خود حکایت از گذشته پر شکوه شهری میکرد و بنا بر جای گرفتن در قلب شهر باعث میشد هر کسی خواسته و نا خواسته برخوردی با آن داشته باشد و یک ویژگی دیگری نیز داشت و آن پیوند نام این سینما با مرحوم فردین که اگرچه نیمی ار آن را دارا بود اما به سینمای فردین معروق بودوهمه اورا صاحبخانه میدانستند و بی جهت هم نبود که فیلمهای او نیز بر روی اکرانش میرفت تا اینکه انقلاب بثمر رسید و این سینما هم مانند خیلی چیرهای دیگر مصادره شد اما باز به حیات خود ادامه میداد و تا اینچا تنها اطلاعاتی بود که داشتم و بعد ها هم بخاطر دور بودن حتی تغییر نامش را به جمهوری نمیدانستم و تصورش را هم نمیکردم چرا که فکر میکردم نام آبشاری که پدیده طبیعی و الهی می باشد نسبتی با طاغوت وطاغوتیان داشته باشد که دلیلی برای تعویض نا سینمایی گردد تا اینکه در روزهای گذشته که خبر سوختنش را که خواندم و بجرات میتوانم بگویم که میبنم به همراه سینما نیاگارا بخشی از خاطرات شیرینم از او وبا او خاکستر شدند و تنها با اینکه تنها خاطرات من و امسال من سوختند و کباب شدند نه انسانها خودرا تسلی میدهم در همین خبرها بود از نام جدیدش آگاه شدم و صاحبان امروزش که این دومی که بیشتر اندوهگینم ساخت با نام علی حاتمی که نه تنها افتخار امیریه شاهپور بلکه تمام سرزمین محبوبم میباشد و به یکایک آنها تعلق دارد برخورد کردم. مدتها بود که در نظرم بود از او که از نام آوران محله بود و بیشتر از هر همکار خود ریشه در تاریخ و فرهنگ گذشته میهن خود داشت حال لز حسن کچلش که از افسانه های توده های دیارش عاریه گرفته بود تا غلامرضا تختی
که چند کوچه ایی جلوتر پا به جهان گذاشته بود را در واپسین لحظه های حیاتش کلید زده بود و با باز سازی تهران قدیم و رد آن در آثارش همه و همه هم از وابستگی و عشق او به این دیار حکایت میکرد بنویسم و یادی کنم .
از علی حاتمی هرگز دوست نداشتم در چنین شرایطی و در میان چنین خبر دردناکی از او یاد کنم اما از آنجا که حال لیلای فرزند خلقش که نشان داد این ضرب المثل پسر که ندارد نشان از پدر . .تنها شامل حال پسران نیست و چه بسا دختران بیشتر و بیشتر آنرا بثبوت رسانده اند مثل نیلوفر بیضایی گلشیفته فراهانی و . .
آری حال لیلا صاحب سینمای به ارث رسیده از پدرش که مانند خودش یادگار اوست میباشد و مرتبا در همه جا که خبر این فاجعه درج شده همراه با نام او و یا تصویری از او وادارم ساخت که اشاره ایی به پدرش داشته باشم در ادامه متاسقانه رشد این بچه ها همزمان با دوری ما بوده که نه آنها را آنگونه که والدینشان را میشناختیم میشناسیم و نه از کارهایی که میکنند و برخی چو او که ادامه راه پدر یا مادر را دنبال میکنند که این هم نه از عدم علاقه ماکه بخاطر عدم پرداختن رسانه های عمومی داخل میباشد که بخاطر ناخودی بودن اینان است که متاسفانه این رسم قدر نشناسی از بزرگان و یادگار های آنها چه آثارشان باشد و چه وارثانشان در کشور ما از دیر باز و حال شدیدتر از پیش بوده و هست .
لیلا حاتمی که هنگام اطفاء حریق در محل حاضر شده بود از شدت تاثر و شایدبه دلایل ناگفتنی دیگر از سخن گفتن با خبر نگاران خود داری کرد.خواندنیها این سایت در مطلب خود چرا سینما نیاگارا در آتش سوخت به تاریخچه ودلایل آن پرداخته که قابل مطالعه میباشد.
در آخر نیک میدانم و بارها وبارها در تاریخی حاتمی دوستش میداشت نیز خوانده ام و دیده ام چه آتش و چه هر عامل دیگری شاید بنایی را نابود کنند و خاکسترش اما یاد ها و خاطره ها را هرگز . . .

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

درخت کشی

خبری که در چند روزه گذشته همه را شوکه کرد قطع درختان به بهانه مبارزه با خرافات بود که فکر مرا هم این چند روزه بخود مشغول کرد و تنها نقطه عطف این داستان واکنش و عکس العمل وبلاگ نویسان داخل و خارج بود که سایتهای محیط زیستی که جای خود را دارد از کسانی که میتوان نام برد محمّد درويش «مهار بيابان‌زايي» در نوشته اش تداوم حيرت ، خشم و افسوس در مقابل جنايت اداره اوقاف گيلان! که با زرتشت آغاز میکند و آیه ایی از وندیداد را میاورد و دیالگی بین اهورا مزدا و زرتشت :
زرتشت از اهورامزدا مي‌پرسد:
«اي آفريننده‌ي جهان مينوي! چه كسي زمين را بيشتر خوشحال مي‌كند؟ اهورامزدا پاسخ مي‌دهد: كسي كه بيشترين مقدار كشت كند و بيشترين مقدار درخت بكارد، علوفه سبز توليد كند و زمين را سيراب نمايد» و در ادامه گریزی به شمس و مولانا و . .حتما بخوانید.
از کسان دیگر دوست محترم شهربانو (زن متولد ماكو) در نوشته خود سومین موج سبز و درختان و خرافات با اشاره به دیگر دوستان با قلم شیوای خود در یک جمله مینویسد :
دکان دعا نویسی که حق ویزیت می گیرد و فریب می دهد باید بسته شود ، نه که جان زنده درخت گرفته شود.
همانگونه که در ابتدای نوشته ام اشاره کرده ام دوستان فراوانی به این موضوع پرداخته اند که برای اینکه نامی از قلم نیفتد نامی نمیبرم و مجددا شادی خودرا از واکنش این عزیزان در مورد این درختان که نشانه برکت و آبادانی و یادگار نیکان ماست ابراز میدارم همانگونه که گفتم این چند روز کلافه این داستان بودم و . . . یاد شاملو بزرگ افتادم که بحق گفته شب نهاداني از قعر قرون آمده اند . .
وقتی به قرون وسطی نگاه میکنی اگرچه اینان شاید تخم و ترکه گردندگان آن معرکه نباشند اما از اسلاف آنانند و حتی بدتر, آنان زنان را به زنجیر میکشیدند میسوزاندند برای داشتن موی سرخ رنگ به بهانه سحر و جادو اینان زنان را آزار میدهند به بند میکشند به بهانه حجاب و . . آنان نیوتون و گالیله و دانشمندان و آگاهان را نمیتوانستند تحمل کنند اینان حتی طبیبان و . . و حال درختان سایه گستر را
حال اگر واقعا یکی پیدا شده با خرافات و خرافه گری میخواهدمبارزه کنه بسم اله برود از جمکران آغاز کند و آنرا باسیمان پر کند اما نه اینان خود مروجین خرافاتند و بقایشان بسته به آن برای کسی که دلش سوخته بود نوشتم این حاج آقا و یارانش از مصرف این درختان در آینده ای انشا اله نه دور است که میترسند و کسی هم نیست به آنهابگوید گیرم تمامی درختان را قلع و قمع کردید با تیر چراغ برقها چه خواهی کرد و در ادامه آن پیام امروز مینویسم حاج آقا خیالت آسوده باد این روستاییان ساده و با صفا هرگز درخت مقدسشان را آلوده نسازند و کسی را از آن نیاویزند شما که همه چیز آنان را گرفتید لااقل درختانشان را رها کنید.

مثل درخت در شب باران به اعتراف
با من بگو بگوی صمیمانه هیچ گاه
تنهایی برهنه و انبوه خویش را
یک نیم شب
صریح
سرودی به گوش باد ؟
ادامه. . .

فراخوانی برای سومین حرکت سبز

۱۳۸۷ آبان ۲۲, چهارشنبه

وقتی ورق برگردد

رفیق حال که آزاد نیستی آگاه باش

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

سوپر استار




در هجرت آدمی گویی حساس تر میباشد و با کوچکترین جرقه ایی و بهانه ایی فیل احساساتش هوای هندوستان میکند و رنج و فشار هجرت هم بیشتر از پیش خودش را به رخ میکشد و خاطره ها هم از فرصت سود جسته پشت هم سر صف کشیده و از جلوی چشمان رژه میروند و این حال و هوای چند روزه ام بود بعد از پیروزی اوباما که تمامی رسانه ها چه نوشتاری و گفتاری و تصویری به او و شرح وحالش پرداختند و از زندگیش نوشتند و اینکه در نزد مادر بزرگ مادریش رشد یافته و در سفرهای اجباری انتخاباتی او بود که چشم ازجهان فروبست و . .از آنجایی که میگویند خر لنگ منتظر ...شنیدن مکرر این حکایت مرا به یاد مادر بزرگ مرحومه انداخت که منهم بنا بر جبر زمانه نزد او ودر دامان پر مهرش بال وپر یافتم و او هم مادبزرگ مادریم بود و باز منهم در سفر خبر هجرت ابدی اورا شنیدم کسی که بمفهوم واقعی کلمه همه کسم بود و یاد او پیوسته برایم پیوندی با آذر بایجان که بگفته خودش آذربایجان اوزی لعل توپراغی مرجان بفارسی آذربایجان خودش لعل و خاکش مرجان, از او بود که در آستانه پنچمین بهار زندگی زبان شیرنش را فرا گرفتم وهمین ها موجب شد به یاد بیاورم اولین ضبط صوت خودرا که از پول جیب خود خریدم برای شاد کردن او دوتانوار نوحه ترکی و تنها ترانه ایی که دوست داشت آپاردی سللر سارانی هم خریدم گاهی برایش بگذارم گوش کند که الهی بمیرم شنیدن این ترانه همراه بود با قطره اشکی که بر چهره نورانیش جاری میشد و امروزه من هربار که میشنوم بغضی درگلویم و تنها چیزی که سالهاست آرامم میکند اینکه زادگاهش آنقدر معرفت داشت که فرزند بیقرار و مهاجرش را نزد خود فرا خواند که لا اقل بستر ابدیش خاک تبریزش باشد و دیدن تبریز و زیارت تربت او اینک بزرگترین و تنها ترین آرزوی زندگانیم . تنها کاری که در این مواقع از دستم برمیاید متوسل شدن به آهنگ و ترانه که امروزه خیلی هم دست یافتن به آن از برکت اینتر نت راحت شده که در سالهای قبل از اینتر نت یافتن برخی ترانه ها مخصوصا ترکی که بیشتر دنبالش بودم خود مصیبتی بود چرا که در هیچ دکان بقال ایرانی یافت نمیشد که حال در همین یوتوبyou tube براحتی میتوان پیدا کرد که واقعا خدا پدرش را بیامرزد کسی را که راهش انداخته و باز خدا عقل و معرفتی به کسانی دهد که از آن به نادرستی سود میجویند آری دنبال ترانه آپاردی سللر. . .که به کلیپ بالا برخوردم که خیلی خوشم آمد در آن سن وسال که وقتی دقت کردم دیدم مربوط به مسابقه خوانندگی میباشد که این بانو در میان 112 شرکت کننده اول شده تا جایی که شهرتش از مرزها گذشته و به ترکیه نیز دعوت شده بوده که کنسرتهایی اجرا کند و همین موضوع موجب شد اندوه شخصی خودرا قراموش کنم و یاد مردم سرزمین آفت زده خود بیفتم الان چند سالیست از غرب تا شرث از شمال تا جنوب در نیمی ار کشورهای دنیا به تبعیت و چشم . همچشمی از یکدیگر این مسابقه های سوپر استار را راه میادازند که هم فال است وهم تماشا و گاهی هم گشایش در های خوشبختی و اصلا پادزهری برای فراموشی دردهای روزانه در سرزمینهایی مثلا همین افغانستان که پارسال آنها هم در شرایط جنگی و دنیایی از مشکلات چنین مسابقه ایی راه انداختند و سحر آفرین این دختر زیبا و محجوب با صدای ملکوتیش اول شد و یا در انگلستان در مسابقه پارسالشان آدم گمنامی به اسم Paul Potts که اشک ژوری را در آورد و حال هر روز در کشورهای اروپایی بر روی صحنه میرود و بر صفحه تلویزیون ها ظاهر میگردد و در مصاحبه آخری که دیدم گشایشی در زندگیش افتاده اینجاست دلم برای ملتم بویژه جوانان دختر و پسر که بین آنها هم کم نیستند که از صدایی که محبت الهیست بهره ایی دارند نمیتوانند مانند اسلاف خود درگوشه وکنار جهان بر ملا سازند و هم خود بهره ایی برند وهم ما شنوندگان لذتی از صوتشان البته نه اینکه نداریم بلکه مانند خیلی چیزها اسلامیش را که چند تایی دورقاب چین و مزور و کاسه لیس با اضافه نمودن پیشوند حاجی بنام کوچکشان به مدیحه سرایی علی و حسین تقی و نقی و مهدی . . . می پردازند که از قد رعنای اولی و چشم شهلای دومی . . نوحه سرایی میکنند یا مانند آهنگران ها و دار ودسته اش آن آفتهایی که در سالهای جنگ از مهدیه این وصله ناجور امیریه در جای گرم و نرم با دود ودم التفاتی دولت بچه های سرزمین محبوبم را از آن راه دور به بستر های مین و . .سوق میدادند و همانگونه اشاره کردم حال با القاب حاجی فلان از جمکران و جمع خران میخوانند ودر مفابل بچه های نازنین بناچارهمچون زندانیان در زیر زمینها نغمه آهنگ آزادی را سرمیدهند.

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

میدان شاهپور


امروز صبح که در سایتها اخبار را دنبال میکردم در پیک ایران چشمم به این مطلب افتاد عکس : بازارچه شاپور،گذر قلی و اطراف آن
از حوشحالی داشتم پر در میاوردم بعد از 22 سال میتوانستم قسمتی از محله ایی را که پای گرفته ام یک بیعت مجدد با آن مکان مقدس تر از هر کجایی که مرا در دامانش پروراند داشته باشم و به او بگویم اگرچه حال تقریبا نیم عمرم را از تو دور بودم اما نه هنوز بلکه تا هستم فراموشت نخواهم کرد و پیوسته در تب شوق دیدارت خواهم سوخت آری بیدرنگ روی نوشته کلیک کردم و تصاویر انتخابی سایت یاد شده را دیدم و برای دیدن تمامی عکسها سایت تهرونی که نامش زیرتصاویر میباشد را یافته و به تماشای آنها مشغول گشتم و به همان اندازه که شاد بودم همان میزان و شایدهم بیشتر غمگین با آنکه در تصاویر شاهد خیلی دگرگونی ها بودم اما بازارچه و گذر هنوز هم سعی در حفظ بافت خودرا دارند و با دقت در عکسها خالی بودن درودیوار از شعارها و تمثال مقدسین عصر جدید حکایت از این دارد اهالی محله دوست داشتنی من هم بافت خودرا که با تمام بلاهایی که سرشان آمده نگاه داشته اند هنوز هم دیوارهای بازارچه با آنکه چهل و اندی از اسباب کشی حاجی رفتاری میگذرد بوی چلویش را میدهند وهنوز بوی تره بار و میوه ها فضای میدان را گرقته وباز هم حتما صبح ها صدای ضرب مرشد باشگاه پولاد در کوچه فیل خانه بر میدان شاهپور هم طنین می اندارد .

خیابان شاهپور که در سایت تهرونی یا بزبان عامیانه و یا برحسب ملاحظاتی شاپور قید شده مانند بازارچه قوام الدوله که در سایت مزیوربه شاپور تبدیل گشته که اولین بار با میل و رضایت مردم تغییر کرد. در اوج انقلاب تنها مسجد خیلی فعال از مساجد محل مسجد شازده خانم نزدیک بازارچه نو بود که پیشنمازش آقای خسروشاهی بود پیرمرد مومن ووارسته ایی که بی پروا هرشب سخن رانی میکرد و در یکی از همان شب ها از آنجا که خود تورک بود به مردم پیشنهاد کرد اگر مایل باشند نام شاهپور را تغییر دهند و خود نام خنیف نژاد را پیشنهاد کرد که مردم با دل جان پذیرفتند که دیری نپایید چون نام مصدق بر روی امیریه حنیف نژاد را هم نتوانستند تحمل کنند و نام وحدت اسلامی را برشاهپور و ولی عصر را بر امیریه تحمیل نمودند .خیابان شاهپور که با امیریه وخیام بصورت پارالل یا سه خط موازی از راه آهن یا خیابان شوش آغاز میشوند که خیابان سپه هم انتهای آنها که امیریه امتدادش خیابان پهلوی (ولی عصر)که میرسد به شمیران و تجریش شاهپور هم امتدادش حاقظ که در نهایت کریمخان و بهجت آباد و خیام هم آخرش همان خیابان سپه و باغ ملی و غورخانه. به همان تعداد و یا همانطور که خیابانهایی امیریه را به شاهپور پیوند میدهند بترتیب مختاری مولوی مهدیخانی (مهدی موش) ظفر الدوله (شیخ بهایی) فرهنگ و ابوسعید اما شاهپور را کوچه ها و گذر ها به خیام گره میزنند مانند بازارچه شاهپور گذر قلی بازار چه نو گذر مستوفی کوچه معیر گذر وزیر دفتر درخونگاه . . .که هرکدام به نقطه ایی از خیام میرسند مثل سید نصرالدین پاچنار گلوبندک و سبزه میدان.
خیابان شاهپور ومیدان شاهپور نه مانند خیام چون مجاور بازار تهران میباشد صرفا تجاری و نه مثل امیریه که در کنار کاخ شاه (کاخ مرمر)و مجلس سنا ودانشکده افسری و مرکز سکونت الدوله ها والسلطنه ها و . . مدرن و امروزی و ویژه ,بلکه خلوت تر هم مسکونی و هم تجاری و قدیمی که میدان هفت گنبندان (حسن آباد) و باغ سنگلج (پارک شهر) و باغ معیر . . دلایل این مدعا.
از جذابیتهای کوچه های پیچ در پیچ این جوی آبی بود که از تمامی آنها عبور میکرد که تا وقتی بودم نیز بود آب زلالی که عده ا یی آب شاه و گروهی به فرمانفرما نسبت میدادند که در زمستان ها گرم بود و بخاری از آن ساطع میشد که کارگران با آب ولرم آن غروبها دست و صورت خود را میشستند که باز این آب در تابستانها بقدری سرد و خنک بود که با آن به جنگ گرما میرفتند که متاسفانه بعضی ها ارزش آنرا نمیدانستند و با ریختن شغال آلوده اش میکردند.

از مواهب این منطقه و یا این محلات بخاطر نزدیکی به بازار وفور کار است تمامی کوچه ها چپ و راست دکان هایی هستند که بیشتر بصورت کارگاه تنگاتنگ در مجاورت هم که بیشتر شان هم در رابطه با کفش کار و تولید میکنند که دلیل آنهم نزدیکی آنان به پاچنار که چسبیده به بازار کفاشها و کوچه ولی میباشد هست که قسمت های مختلف کفش بصورت سری تولید و روانه بازار میکنند که تصویر بالا نشان از رونق کار در این محله دارد و برای آنهایی هم نمیدانند پستایی چیست, رويه برش شده چرم كه آماده براي دوختن است میباشد و کسی هم که آنرا میدوزد پستایی دوز گفته میشود.
اینهم گویی نانوایی مدرن است که افسوس و صد افسوس جای سنتی آنرا گرفته است در گذشته ایی که من شاهدش بودم بیش از ده ها نانوایی از لواش تبریزی ویا لواش هوایی سنگک تافتون وبربری نا سوخاری و نان قندی . . پخته میشد از بازارچه گرفته تا مسجد رشتیها و کوچه کلیسا که در فواصل کوتاهی با هم قرار داشتند که چه همهمه مشتریانشان در صف و چه بوی نان تازه شان فضا را در بر میگرقت.
اینهم دیوار یکی از کارگاه ها که در گذشته پر بودند از عکس هنرمندان وطنی مانند فروزان و مرجان و زری خوشکام گیتا بویژه آخر سریها خواننده محل جواد آقا (یساری) یا قوتبالیستها ی آنزمان که بیشتر پرسپولیس وپوستر علی آقا (علی پروین) که بیشتر هم از مجله های جوانان و دنیای ورزش آنزمان بریده و نصب میشدند که امروزه جای خود را به نانسی و. . . داده اند.

اینهم یکی از کوچه بن بست های محله است که در نزد عوام به خاطر باریکی اینگونه کوچه ها به گوچه آشتی کنان معروفند.
جای دارد از بیمارستان رازی که همسایه دبیرستان من بود که روبروی حمام فرشته بین کوچه زاهدی و میدان شاهپور هم یادی کنم که آنهم در زمان خودش بهترین بیمارستان دولتی بیماریهای پوستی بود که بیماران را از دور و نردیک به خود جلب میکرد و افتخاری برای محله مان بود و خاطراتی که عمر یاری کند به آنها هم خواهم پرداخت.