۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

گربه فداکار . . .

مقدمه :
در همان گذشته هایی که بارها در باره اش در اینجا نوشته ام آری همان دورانی که هر گروهی از مردم که تعدادشان هرچقدر بود و باورهایشان هر چه بود احترام داشتند در چنین ماهی و ایامی تلویزیون ملی ما بخاطر همان احترامی که یاد شد در برنامه های روزانه خودش تغییر داده و گزارشها ی علمی و فیلمهای مستندی را که برای این ایام از کشورها و تلویزیون هایشان خریده بود را به نمایش میگذاشت و پر بیننده ترین و معروفترین هایشان مستند هایی بودند بنام راز بقا که شامل زندگی قبایلی از آمازون و آفریقا و یا موجودات زنده دیگری که از پرندگان مهاجر گرفته تا گربه سانان و غیره . . . که جملگی برای ماندن و بقای خود تلاش میکردند . آن دوران نه از اینترنت خبری بود و نه از تلویزیون های ماهواره ایی که به همین دلیل و نبود آلترناتیو یا جانشینی به تماشایشان مینشستیم . یادش بخیر همانقدر که جذابیت و آشنایی با دنیای ناشناخته ها بهانه ایی برای نگاه کردنمان بود همان میزان صدای جادویی و گیرای گوینده متن آن که آهنگ و ملودی خاص و دلنشینش گویی اصلا برای چنین کاری خلق شده ,بود که متاسفانه نام آن هنرمند بزرگ را بیاد ندارم تا در اینجا یادی از او بکنم که امیدوارم دوستان خواننده بیان کنند . در ادامه آنروزها همان روزگاران خوشگذشته چه کسی از ما تماشاچیان آن مستندها فکرش را میکرد که در آینده ایی نه چندان دور به جایی خواهیم رسید و وضعیتی پیدا خواهیم کرد که فیلم تلاشهایمان برای هویتمان ماندنمان و بودنمان مستند هایی برای راز بقا یی برای تلویزیونهای جهان خواهد شد و حتی دنیای مجازی تازه یافته و . . .
گربه فداکار
در دنیایی که انسانها وقتی مظلومی را که مورد تعرض ظالمی قرار گرفته را میبینند چشمانشان را می بندند و یا صورتشان را برمیگردانند و براه خویش ادامه میدهند داستان این گربه فداکار آنهم با چنین از خود گذشتگی اگر درس عبرتش نخوانیم پس چه میتوانیم بخوانیم آنهم ما آدمیان که همواره این موجود دوست داشتنی را به نان کوری و بی صفتی انگ زده اییم . باری خانم سوفی توماس ( Sophie Thomas ) نود هفت (97) ساله ساکن یکی از شهر های آمریکا در باغچه خانه خود مشغول کار بود که توسط چهار سگ از نژاد پیت بول Pit Bull دوره شده و مورد حمله قرار میگیرد تا جایی که یکی از سگها بازوی اورا گاز میگیرد دراین زمان که حمله سگها به اوج خود میرسد تیگر(Tiger) گربه این بانوی سالخورده که متوجه میگردد شتابان خودرا وسط سگها رسانده و آنها را متوجه خود کرده و به دنبال خود میکشد و باعث میگردد تا صاحبش خود را رها کرده و به داخل خانه برساند و خوشبختانه خود تیگر هم بدون آنکه لطمه و آسیبی ببیند خود را به داخل گاراژ خانه میرساند .
اصل خبر و مصاحبه با خانم سوفی توماس در اینجا . . .

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

Don't stop believin'


دومینیک Dominique زن جوان بیست و هفت ساله ایست که در شهر بوخوم آلمان زندگی میکندو دوستانش اورا دومی صدا میکنند. د می که قدی کمتر از یک متر (97سانتیمتر)دارد اومیگوید انجام کارهای روزانه اش بتنهایی از روی صندلی چرخدارکه بخاطر ضعف در نخاع و کمرش مجبور به استفاده از آن میباشد برایش بسیار سخت بودو نیاز بکمک کسی داشت.او میگوید از زمانی که کارهای خانه به گردن میس سوفی افتاده است راحت شده ام ودر ادامه حرفهایش با حرارت و ذوق و شوقی میگوید میس صوفی میتواند درب را باز بسته کند دکمه آسانسور را فشار بدهد اشیا را از زمین بردارد حتی میتواند لباسها را از ماشین لباس شویی در بیاورد . . .

میس سوفی مادر سگ سه ساله ایی از نژادGolden retrieverگلدن رتریور انگیسی میباشد که دو سال درموسسه ویتاvita که سگهای آسیستان یا همراه تربیت میکند آموزش دیده است و از ماه مارس هم نزد دومینیک میباشد چون نحوه تربیت این سگها بر این منوال میباشد که بعد از آموزش در موسسه مدتی را هم با مربی خود در خانه بیمار یا مشتری بنا بر نیازهای بیمار آموزش ببینندو بعد مورد آزمون قرار گرفته و اگر صلاحیتشان تایید شد واگذار گردند.
مشکل اصلی گرانی این سگ هاست که بخاطر آموزششان میباشد که موسسه مربوط حداکثر در سال چهار سگ را میتواند تحویل بدهد بگونه ایی که در حال حاضر در مقابل هفتاد درخواست آنها تعداد سگهای در حال آموزششان بیست و پنج عدد میباشد .الان که چند ماهی از حظور میس سوفی نزد دمی میگذرد و صلاحیتش را بثبوت رسانده متاسفانه بخاطر اینکه دومینیک نمیتواند هزینه آنرا که 25000 یورو میباشد بپردازد باید از هم جدا گردند که این امر برای هروی آنها بعد از این مدت که باهم بوده اند و بقول مددکار اجتماعی که بر دومینیک نظارت دارد و معتقد است که بعد از وجود میس صوفی نگاه دمی به زندگی عوض شده است و حال از پس وظایف روزانه اش بخوبی بر میاید سخت است.

دومینیک که عضو گروه کر کلیسای شهر میباشد و در آنجا میخواند میگوید خواستم کنسرتی در آنجا بر گزار کنم اما وقتی فکر کردم دیدم نهایتا 1000 یورو بتوان جمع کرد . دومینیک که از طرفداران پر و پاقرص تیاتر موزیکال میباشد برای یاری ایمیلی به بارنی بلانک Bernie Blanks هنرپیشه اسپانیایی آمریکایی تیاتر که برادرش در تصادفی نخاعش آسیب دیده میفرستد . بارنی که با گروهش آنزمان در نیویورک روی صحنه بودند وقتی ایمیل را دریافت میکند از همان لحظه تصمیم میگیرد هر طور شده برای نگاهداری میس سوفی به دمی
کمک کند که در ابتدا برای جمع آوری اعانه وبسایتی بنام

دمی و میس سوفی domi-und-miss-sophie راه میاندازد و در ادامه فعالیتهایش به اتفاق همکارانش تصمیم میگیرد در شهر بوخوم نمایشی راروی صحنه ببرند تا از در آمد آن این زن جوان را به آرزویش که داشتن سگ آسیستانش میباشد برسانند .

پینوشت:
عکسهای دیگری از سگهای آسیستان و صاحبانشان را در اینجا ببینید و در صورت تمایل ویدیویی از تربیت این سگها و گزارشی از نینا دختر دانشجوی صندلی چرخدار نشین و سگ همراهش امیلی که اورا در بیرون آوردن جورابش کمک میکند را هم در اینجا ببینید . . .

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

آرزو . . .

آنچه ما را با کشور های جهان سومی های دیگر پیوند میزند و بعبارتی نکته مشترکمان میباشد آرزوست و باز آنچه که مارا از آنها جدا میسازد و نکته تضادمان هست بازهم آرزوست یعنی آنها چیزهایی را که ندارند و محرومند آرزو میکنند و ما آنچه که داشتیم و محروممان کردند, دوباره داشتنشان را آرزو میکنیم .

نقاشی مدرن اثر Kirsten Yonca

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

از رمضانها تا رمضانها . . .

در طول سال روزها و ایامی هستند که بیشتر از هر وقتی آدمی را یاد داشته هایی که دیگر ندارد بویژه عزیزان از دست رفته میاندازند که یکی از این ایام ماه رمضان است. فرقی هم نمیکند که چقدر به دین و مذهب وابستگی داشته باشی دلتنگ میشوی حال به هر بهانه ایی که باشد از آش رشته گرفته تا زولبیا و بامیه, شمالی باشی رشته خطایی و یا اهل هر دیار دیگری خوراکیهای آنجا تا افطاریها و شبهای احیا و . . . مخصوصا در غربت و غریبگی که حسرت و اندوهی دوچندان دارد که متاسفانه هردو را تجربه کرده و همچنان با آن دست بگریبانم. غریبگی با رمضان و یا رمضانهای تازه که با رمضانهایی که من میشناختم و با آنها بزرگ شده بودم , که فاصله شان از زمین خدا تا خود خدا هست را از همان اولین ماه رمضان بعد از انقلاب تا زمانی که بیرون آمدم احساس میکردم . این حس غریبگی را هر سال بیشتر از پیش داشتم و حال هم در غربت سالهاست هرسال دلتنگیهای رمضانهایم را دارم و شاید نوشته قبلی منهم تاثیر همین احساس هر ساله بوده است خب بالاخره بنقل از مادر بزرگ , پدر در یکی از همین سحر های ماه مبارک خوابنما شده بود وجنسیت و نامم را در مسجد شاه به او گفته بودند. در ایران که بودم بعد از دگرگونیها لااقل هنوز مادر بزرگ بود که وقتی میدیدم کوچه وخیابان و شهر برایم نامانوسند و رنگ و بوی رمضان هایم را ندارند به خانه آن پیرزن پناه ببرم مانند روزی از اولین رمضان های بعد از انقلاب که میخواستم هم از محیط بیرون دورشوم و هم شاید گمشده ام را در چهار دیواری خانه او پیدا کنم کسی که رمضانها را با او شناختم و هر سال در خانه اوهم که نه تنها ماوایم که بهشت روی زمینم بود, انتظارش را میکشیدم و سحر گاهان با صدای ساعت شب نمای شماطه دار او که بارها قصه خریدنش را برایم تعریف کرده بود بیدار شده بودم . با این امید به خانه آن نازنین رفتم حق با من بود, جو خانه پر از مهرش روحانیت ملکوتیش را همچنان حفظ کرده بود و میشد باور کرد هنوز رمضان در این خانه, ماه میهمانی خداست . من نفس راحتی کشیده در گوشه اتاق که سالها جایم بود جا گرفتم مادر بزرگ که طبق عادت برای افطار و میهمان ناخوانده اش * مشغول پخت و پز بود بنده خدا بین آشپزخانه و اتاق نشیمن در تردد بود که من تنها نمانم و من مجله ایی یا کتابی در دست گرفتم که خودرا مشغول نشان بدهم که خیالش راحت شود . با بازگشت مادر بزرگ به مطبخش منهم فرصتی یافتم بر گردم به رمضانهای طلایی که دیده بودم همان رمضانهایی که با صدای روانشاد ذبیحی که زمان اذان را به افق شهر میگفت و اذان موذن زاده اردبیلی شروع میشد و باز با دعای افتتاح و ربنای ذبیحی و اذان موذن بپایان میرسید .یاد روزه های کله گنجشکی ام تا روزه های بی سحریم افتادم و خیلی از خاطرات قد و نیمقد شیرینی که در این ماه مبارک سالهایم داشتم . طوری در این افکار غرق بودم که متوجه پهن شدن سفره افطار نشده بودم که به صدای مادر بزرگ وقته افطاره کتاب را کنار بگذار و بیا سر سفره به خودم آمدم آش آبغوره, بشقابی شیر برنج و مربای گل سرخ و پوست پسته , خرما ی مضافتی بم و دیس برنج و خورشت و حلوای زنجبیل که همیشه دوستش داشته ام و . . . دیدن سفره مادر بزرگ که مثل همیشه بود , طوری حواسم را پرت کرد که هنوزهم در دنیای خاطراتم حیران و ویلان بودم چشمم به رادیوی روی طاقچه افتاد از او پرسیدم پس چرا موقع افطار بازش نمیکند تا دعا و اذان را بشنوییم در جوابم گفت اوغلوم پیلی** گوتولوب پیلیم یوخدور دفترینن وریلر . . . ( پسرم باطریش تمام شده باطری هم ندارم با دفترچه میدهند )منکه در این موقع دست درازکرده حلوای زنجبیلی برداشته بودم مادر بزرگ گفت اگر شیرینیش مثل همیشه نیست خب شکر کوپن یکنفره اینقدر نیست که با دست ودلبازی مصرفش کرد. این حرفها که شنیدم گویی از خواب بیدار شده و دوباره برگشته در حال زندگی میکردم . دلم برای مادر بزرگ سوخت رو به او کرده گفتم آن بابا رفت باطری رادیویت و شکر حلوای تورا هم با خود برد . . . مادر بزرگ حرف را بریده با ترسی آهسته گفت یادت میاید میگفتم اولسون او یاغچینی که بو پیسی یرین گلج . . . یعنی( بمیره آن خوبی که جای این بد میخواد بیاد) و من که دیگر دمق شده بودم و حسی وجودم را گرفته بود غیر قابل وصف از اینکه رمضانهای تازه از درز دیوارهای مادر بزرگ هم رد شده و در رمضانهای او هم سایه انداخته است.
یاد مادر بزرگ و رمضانهایش در دوران خوشگذشته و حتی رمضان آفت زده بعدش بخیر .

* منظور از میهمان ناخوانده خودم نبودم بلکه کسانی که بدون خبر برای افطاری میامدند .
**مادر بزرگ به باطری پیل میگفت .

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

پایان . . .

قبل از اینکه به ادامه نوشته ام بپردازم باید اینر بگویم که هدف از نگارش این مطلب نه نداشتن سوژه بود و نه بعد از نزدیک به 5 دهه که از تاریخ اتفاقش میگذرد بقول عوام نوعی ابراز ننه من غریبم وغیره و ذالک . . . بلکه هدفم در وهله اول از نوشتنش تنها و تنها قد دانی از بزرگواری دو بزرگوار میباشد که با حرکتشان و نقشی که ایفا کردند زندگیم را قلم زدند و حال هر آنچه هستم و دارم را از آنها دارم و تا زمانی هم باشم خود را همواره مدیونشان میدانم و دیگر اینکه نکته های ظریف و لطیفی در این سرگذشت و یا تجربه وجود دارند با علم به اینکه منهای زمان و مکان و شخصیتها برخی از سرنوشتها شبیه به هم میباشند و یا بشکلهایی تکرار میگردند بنا براین حیفم آمد که بیانش نکنم و پیش خود بقول عوام فکر کردم دنیا را چه دیدی شاید بدرد کسی بخورد بویژه که یکی از قاعده های درست زندگی از تجربیات دیگران سود جستن است.
ادامه : پدر بعد از جدایی اش از مادر ازدواج دومش را تجربه کرد و مادر هم بعد آگاهی از این موضوع تمام امیدهای بازگشتش را از دست داده و برباد رفته دید او هم بناچار تن به وصلتی دوباره داد و از بد حادثه همین ازدواج اورا دوباره از تبریز به تهران و امیریه بازگرداند و همانطور که بخش اول نوشته گفتم چه پدر و چه مادر در آن سالها هر کدام بیش از ده ها از اقوامشان در سطح امیریه پخش بودند خب بازگشت و سکونتش لااقل این حسن را داشت که دورادور از حال و روز ما باخبر شود اما افسوس این آرامش نسبی هم با فوت پدر برایش دوامی چندان نداشت .
بعد از هجرت پدر وپایان مراسمی که مرسوم است نوبت جدایی ها رسید اول کسانی که دور بودند وکسانی که از دور نیز آمده بودند بازگشتند سر خانه و کاشانه شان و در این وسط علی ماند و حوضش یعنی من و برادرم که بزرگترینمان بود و نا مادری و دودخترش که طفلکیها یکی دو ساله و دیگری هم تقریبا نوزادو قنداقی که یادگار وصلت کوتاه او با پدر بودند و بالاخره خواهران ما محسوب میشدند ولی در آن لحظه ها خیلی خوشبختر از ما که مادرنشان را داشتند و خلاصه اینکه با رفتن عزاداران نامادری هم آنها را بغل کرده و نزد خانواده اش بازگشت ,خلاصه اینکه بازار هجران و جدایی ها بد جوری رواج داشت که برای مزاح بد نیست بگویم گربه پدرهم در این میان غیبش زد وگویی گربه های محل تاب تنهاییش را نیاوردند و با خود بردنش , باری حال من و برادر مانده بودیم تنها تر از همیشه و بلاتکیف و با آینده ایی نه چندان روشن که بزرگان قوم باید مشخص میکردند .
مادر که هنگام جدایی پدر و بالاخره فرهنگ حاکم بر جامعه و . . . نتواسته بود کاری برای ما انجام بدهد این زن بیچاره حال تعهدش به زندگی جدیدش مانع از آن میشد که به داد ما برسد و همین ناتوانی باعث نا آرامیش گشته بود و شب و روزش را سیا ه کرده بود که بخاطر موقعیت حساسی که داشت یعنی بار دار همین خواهر مرحومم بود و ماه های آخر را میگذراند باعث ترس خانواده اش بویژه مادر بزرگ شده بود که هم خودش و هم نوزاد از بین بروند و از طرفی او که طاقت دیدن زجه های دخترش را نداشت بنده خدا برای اینکه کمی از دغدغه های مادر کم شود و آرام گیرد تصمیم میگیرد که مرا که کوچکتر وبیشتر نیازمند به مراقبت بودم را بپذیرد.
مادربزرگ وقتی به بزرگان قوم که حال قیم و وصی شده بودند و برخی کاسه های داغتر از آش و دایه های مهربان تر از مادر مراجعه میکند و منظورش را بیان میکند این بی انصافها که بجای آنکه در جدایی والدین سعی میکردند دوباره آنها را بخاطر من و برادر هم شده پیوند بزنند و تشویق به بازگشت بکنند برخی سکوت کردند و برخی آتش بیار معرکه که پدر را راهی حجله کردند باری حال فرصت را غنیمت دانسته و به تسویه حسابها و . . . پرداخته وبدون آنکه به فرجام من و برادر بیاندیشند, با خط و نشان کشیدن و دست آخر هم جواب رد میدهند که پیرزن بیچاره دست از پا درازتر ودنیایی اندوه باز میگردد.چند روز بعد از این شکست , به مادر بزرگ پیغام می رسد که روز و ساعت مشخصی که تایین شده به خانه عمه بزرگ من برود .
خانه عمه سرچهار راه مختاری شاهپور آپارتمانی بودکه درست پشت سینما شهره (اورانوس) قرار داشت . مادر بزرگ روز موعود بدون آنکه علت دعوت را بداند چادر و چاقچور کرده راهی میشود آنموقع او در مهدیخانی (مهدی موش ) نزدیک مادر سکونت داشت .وقتی مادر بزرگ وارد آنجا میشود مرا در آنجا میبیند و پیش خود فکر میکند آن زن از رفتار نادرست دیگران باخبر شده و خواسته با آوردن من و دعوتش از او دلجویی کرده باشد که عمه این زن دوست داشتنی به مادر بزرگ میگوید وقتی برخورد وصی و قیمها را با او میشنود ناراحت شده به این بهانه که میخواهم یادگار برادر جوانمرگم را چند روزی پیش خود داشته باشم مرا خانه خودش آورده و حال با مسولیت خودش میخواهد مرا به مادر بزرگ بدهد تا دیگران را در مقابل کاری انجام شده قرار دهد .
من شخصا از آن روز هیچ بیاد ندارم و اینها همه نقل قولی از مادر بزرگ میباشد که بارها برایم تعریف کرده بود و همیشه اینجای قصه که میرسید جلوی اشکهایش را نمیتوانست بگیرد .از زبان مادر بزرگ: وقتی عمه خانم گفت که میتوانم تورا با خود ببرم با آنکه از آخرین باری که مرا دیده بودی در تبریز مادرت تورا از شیر میگرفت بود وحالا از آنزمان دوسالی گذشته بود وقتی خانه عمه ات دستت را گرفتم که با خود ببرم لام تا کام حرفی نزدی این آدم غریبه کیست ودنبالم راه افتادی ,البته مادر بزرگ آنروز خبر نداشت همان دوسالی که او میگفت من و برادر چه روزهایی را بدون مادردر کنار نامادری پشت سر گذاشته بودیم .
آنروز تولدی دوباره ایی برای من بود و محل این تولد بازهم خیابان مختاری بود واین خیابان کسی را بمن بخشیدکه بزرگتر از دنیا و کاینات بود و دروازه های خوشبختی را برایم گشود که به جرات میتوانم بگویم اگرچند بار دیگر به دنیا بیایم وحق انتخاب سرنوشت با من باشد من همانی را انتخاب میکردم که مرا به مادر بزرگ رساند و از همین روست که همیشه مختاری و سمبلش سینما اورانوس را دوست داشته و دارم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

مختاری . . .

این روزها به روزهایی در روزگارانی نه چندان دور داشتم همان روزگاران خوش گذشته غبطه میخورم و حتی به آن کودک معصوم که خودم باشم از اینکه چنان روزها و لحظه های خوش و آرامی داشت حسودی میکنم و حسرتش را میخورم و هنوز هم در تمامی لحظه هایم بهانه ایی پیدا میکنم تا بیادش بیفتم بیاد تنها کسی که تا زمان بودنش دوستم داشت نه برای اینکه دوستش بدارم ومیدانم واصلا یقین دارم آنروزی که گردش روزگار زمینم زده بود وچه بسا به نفله شدن سوقم میداد دستم را اگر گرفت, میدانست زمان فرصت اینراکه روزی هم من دستش را بگیرم را به ما نخواهد داد ,چه میگویم او آنقدر بزرگ بود که از خالقش جز رستگاری و قبول عباداتش که بدور از حیله و ریا بود ند چندان انتظاری نداشت, حال چه برسد به اینکه از طفل چهار پنج ساله ایی چون من برای مساعدتش چشمداشتی داشته باشد وبقول امروزی ها حسابی باز کند. مادر بزرگم را میگویم ,مادر بزرگی خوب مانند تمامی مادر بزرگها ی دنیا .
بازهم نوشته ام را با تصویر سینمایی ویران شده تزیین میکنم که مظهر و سمبلیست برای یاد آوری خیلی تلخیها و شیرینیها مخصوصا همان نازنین مادر بزرگم که بعد از هجرتش به تهران کوچه های اطرافش غربتش بودند.
سینما اورانوس در آغاز شهره نام داشت که بعدها که صاحبش دستی به سر و صورتش کشید به اورانوس تغییر نامش دادو این سینما با آنکه در شاهپور ( وحدت اسلامی) قرارداشت معروفیت مکانیش را از خیابان مختاری میگرفت. خیبانی که امیریه را به شاهپور پیوند میداد و من همچنان حیرانم که این خیابان را که اگر بدم هم میامد , حق داشتم ولی همچنان دوست داشته و دارم . برای معرفی مختاری و ویژگیهایش بجز مردم خوبش از آنجایی که من بیاد میاورم جدای از سینما اورانوس ,گرمابه شیک , مسجد حاج ربابه و قندی و زنده یاد دکتر محله اش دکتر نعیمی که شهرتش آوازه شهر بود و عطاری خورشیدی اگر نامش را بدرستی بخاطر داشته باشم بود و خیابانهای فرعیش هم که هر راننده تاکسی میشناخت سلیمانخانی و خانی آباد و خیام نو بود . آخ خیام نو که بعدها فهمیدم که خانه پدری آنجا بوده است مانند خیلی از اقوام مادری و پدری که آنزمان ساکنین امیریه بودند و گویی تعدادشان ماشااله به بست تایی هم میرسید ه است که من در آنجا چشم به دنیا باز کردم تا مثلث برادر و مادر و پدر را با وجودم به مربعی بدل کنم و بر شادیهایشان و خوشبختی هایشان و . . . بیافزایم که قبل از من برادری نتوانسته بود این ماموریت را بخاطر خیلی کوتاه بودن عمرش که حدود یکسالی بود به انجام برساند که متاسفانه شادی و خوشبختی جمع ما هم مانند حیات برادر نادیده طولانی نبود و مانند رویای شیرینی کوتاه بود و جایش را به کابوسی داد که همان جدایی وا لدین بودو بعدش هم پدر که تحمل دیدن ویرانی آشیانه را نداشت, دست من و برادر را گرفت و از مختاری و امیریه کوچ کردیم و ساکن چهار راه وثوق سلسبیل شدیم . این اولین جدایی ام از امیریه بود که دوسالی بدرازا کشید که دوباره به امیریه برگردم که افسوس این رجعت بدون پدر بود و بعدش هم دوری از برادر که برادر را بالاخره دوباره یافتم اما پدر از چهارراه وثوق با دلتنگیهایش به جایی رفت که تا به امروز کسی نتوانسته از آنجا برگردد و آنچه که باعث شد دل همه مان را تا به امروز بسوزاند خیلی خیلی زود بود .ادامه دارد . . .